عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ای نکو رو مشو از اهل نظر پوشیده
آشکارا شو ودر ما منگر پوشیده
ای که در جلوه گه حسن تو چون طاوسی
دیگران پای سیاهند بپر پوشیده
سالها از پس هرپرده بچشمی کور است
دل همی دید ترا ای زنظر پوشیده
سکه داران ملاحت همه اندر بازار
آشکارند چو سیم وتو چو زر پوشیده
بیتکی گفته ام و لایق اوصاف تو نیست
کندر آن لحظه مرا بودبصر پوشیده
ای زتو نطق دهانی بسخن کرده عیان
وی زتو لطف میانی بکمر پوشیده
با چنین نقش که ماراست زتو بردیوار
از پس پرده نمانیم چودر پوشیده
حال فرهادکه همکاسه بود خسرو را
نیست چون قصه شیرین و شکر پوشیده
جای آنستکه تا روز ظفر بر وصلت
هرشبی ناله کنم تا بسحر پوشیده
آتشم تیز مکن ورنه دهانم بگشا
چند چون دیک کنم ناله سرپوشیده
سیف فرغانی اگر عشق نهان می ورزید
صدفی بود که می داشت گهر پوشیده
آشکارا شو ودر ما منگر پوشیده
ای که در جلوه گه حسن تو چون طاوسی
دیگران پای سیاهند بپر پوشیده
سالها از پس هرپرده بچشمی کور است
دل همی دید ترا ای زنظر پوشیده
سکه داران ملاحت همه اندر بازار
آشکارند چو سیم وتو چو زر پوشیده
بیتکی گفته ام و لایق اوصاف تو نیست
کندر آن لحظه مرا بودبصر پوشیده
ای زتو نطق دهانی بسخن کرده عیان
وی زتو لطف میانی بکمر پوشیده
با چنین نقش که ماراست زتو بردیوار
از پس پرده نمانیم چودر پوشیده
حال فرهادکه همکاسه بود خسرو را
نیست چون قصه شیرین و شکر پوشیده
جای آنستکه تا روز ظفر بر وصلت
هرشبی ناله کنم تا بسحر پوشیده
آتشم تیز مکن ورنه دهانم بگشا
چند چون دیک کنم ناله سرپوشیده
سیف فرغانی اگر عشق نهان می ورزید
صدفی بود که می داشت گهر پوشیده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ای پیش تو ماه آسمان خیره
وز روی تو آب روشنان تیره
درچشم تو روی مردمی پیدا
در روی تو چشم مردمان خیره
بر درج درت زلعل پیرایه
برطرف مهت زمشک زنجیره
با چشم تو نرگس است همخوابه
با لعل تو شکر است همشیره
همواره درون من بتو مایل
پیوسته رقیب تو زمن طیره
شیرین سخن تو تلخ شد با ما
آری بمرور می شود شیره
سیف از در تو شکسته بازآمد
چون لشکر کافر ازدر بیره
وز روی تو آب روشنان تیره
درچشم تو روی مردمی پیدا
در روی تو چشم مردمان خیره
بر درج درت زلعل پیرایه
برطرف مهت زمشک زنجیره
با چشم تو نرگس است همخوابه
با لعل تو شکر است همشیره
همواره درون من بتو مایل
پیوسته رقیب تو زمن طیره
شیرین سخن تو تلخ شد با ما
آری بمرور می شود شیره
سیف از در تو شکسته بازآمد
چون لشکر کافر ازدر بیره
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
ای دل تنگ مرا از غم تو جان تازه
کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه
ای نسیم سحری کرده زخاک کویت
غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه
هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا
غالیه از سر آن زلف پریشان تازه
فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی
حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه
خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد
رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه
شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت
چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه
بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم
گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه
روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازین دیده گریان تازه
گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم
قند می خورم از آن پسته خندان تازه
هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم
باز در ملک شود حکم سلیمان تازه
سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار
می کند وسوسه اندر دل یاران تازه
کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه
ای نسیم سحری کرده زخاک کویت
غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه
هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا
غالیه از سر آن زلف پریشان تازه
فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی
حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه
خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد
رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه
شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت
چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه
بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم
گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه
روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازین دیده گریان تازه
گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم
قند می خورم از آن پسته خندان تازه
هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم
باز در ملک شود حکم سلیمان تازه
سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار
می کند وسوسه اندر دل یاران تازه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
تا نمودی روی و دیدم گرد چشمت آن مژه
می کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه
گرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز را
بنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژه
تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد
چشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژه
مرغ دل برآتش سودای تو کردم کباب
زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه
دلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشم
زیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژه
شورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوار
هرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژه
دیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدست
گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه
بر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجا
عاشقی راتر شود از دیده گریان مژه
تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب
بنده را زین چشم گریانست خون افشان مژه
نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان
کز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژه
خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشد
چشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه
می کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه
گرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز را
بنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژه
تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد
چشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژه
مرغ دل برآتش سودای تو کردم کباب
زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه
دلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشم
زیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژه
شورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوار
هرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژه
دیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدست
گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه
بر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجا
عاشقی راتر شود از دیده گریان مژه
تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب
بنده را زین چشم گریانست خون افشان مژه
نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان
کز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژه
خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشد
چشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه
دوشم بلب شیرین جان داد بهر بوسه
از بهر غذای جان ای زنده بآب و نان
بستد لب خشک من زآن شکرتر بوسه
ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله
وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه
مه نور همی خواهد از روی تو در پرده
جان را ز همی گوید با لعل تو در بوسه
نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند
ای گنج گهر زآن لب مفروش بزر بوسه
ای قبله جان هر شب بر خاک درت عاشق
چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه
چون جوف صدف او را پر در دهنی باید
وآنگه طلب کردن زآن درج گهر بوسه
خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت
رو آینه بین وز خود بستان بنظر بوسه
چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده
بر ذره بمهر دل داده مه و خور بوسه
هرجا که تو برخیزی از پای تو بستاند
زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه
لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را
از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه
سیف ار ز تو می خواهد بوسه تو برو می خند
کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه
گر پای رقیبانت بوسند محبانت
ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه
دوشم بلب شیرین جان داد بهر بوسه
از بهر غذای جان ای زنده بآب و نان
بستد لب خشک من زآن شکرتر بوسه
ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله
وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه
مه نور همی خواهد از روی تو در پرده
جان را ز همی گوید با لعل تو در بوسه
نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند
ای گنج گهر زآن لب مفروش بزر بوسه
ای قبله جان هر شب بر خاک درت عاشق
چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه
چون جوف صدف او را پر در دهنی باید
وآنگه طلب کردن زآن درج گهر بوسه
خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت
رو آینه بین وز خود بستان بنظر بوسه
چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده
بر ذره بمهر دل داده مه و خور بوسه
هرجا که تو برخیزی از پای تو بستاند
زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه
لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را
از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه
سیف ار ز تو می خواهد بوسه تو برو می خند
کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه
گر پای رقیبانت بوسند محبانت
ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چو کرد زلف تو پیرامن قمر حلقه
قمر ز هر طرفی بوسه داد بر حلقه
ز بند و حلقه زلف تو برده بودم جان
کمند زلف تو بازم کشید در حلقه
ز عاشقان تو ز آن زلف کس پریشان نیست
بغیر بنده که آن جمع راست سر حلقه
ز زلف تو که گریزد که بند کردستی
هزار عاشق شوریده را بهر حلقه
چو بند زلف تو زنجیر کرد در پایم
زدم ز بدست طلب بر هزار در حلقه
بسان پای دلم ای صبادر آوردست
در آن دو زلف چو زنجیر و می شمر حلقه
بهر طرف که نظر می کند دلم ز آن سوست
کمند زلف تو افتاده حلقه برحلقه
چو نقطه زو نتواند نهاد پای برون
کجا کشید قضا دایره قدر حلقه
همین که پای دلی دست دادش اندر حال
در افگند سر زلفت بیکد گر حلقه
دلم چو سلسله در هم شود ز رشک آن دم
که گرد موی میانت کند کمر حلقه
بسعی بخت بگردن درافگند اقبال
مرا ز ساعد سیمینت ای پسر حلقه
مپوش روی ز قومی که زیر پرده شب
زنند بر درت از شام تا سحر حلقه
ز دیده در بفشانم چو دست سیمم نیست
که بهر گوش غلامت کنم ز زر حلقه
تو گنج حسنی و کرده چو مار بر سر گنج
زمرد خط تو گردلعل تر حلقه
برای گوش تو کردیم حلقها پر در
که نیست آن لایق آن گوش بی درر حلقه
ردیف این در از آن (حلقه) کرده ام کو را
بگوش تو نرساند کس مگر حلقه
بدستیاری زلف تو سیف فرغانی
شکست بر دل اگر بند داشت ور حلقه
قمر ز هر طرفی بوسه داد بر حلقه
ز بند و حلقه زلف تو برده بودم جان
کمند زلف تو بازم کشید در حلقه
ز عاشقان تو ز آن زلف کس پریشان نیست
بغیر بنده که آن جمع راست سر حلقه
ز زلف تو که گریزد که بند کردستی
هزار عاشق شوریده را بهر حلقه
چو بند زلف تو زنجیر کرد در پایم
زدم ز بدست طلب بر هزار در حلقه
بسان پای دلم ای صبادر آوردست
در آن دو زلف چو زنجیر و می شمر حلقه
بهر طرف که نظر می کند دلم ز آن سوست
کمند زلف تو افتاده حلقه برحلقه
چو نقطه زو نتواند نهاد پای برون
کجا کشید قضا دایره قدر حلقه
همین که پای دلی دست دادش اندر حال
در افگند سر زلفت بیکد گر حلقه
دلم چو سلسله در هم شود ز رشک آن دم
که گرد موی میانت کند کمر حلقه
بسعی بخت بگردن درافگند اقبال
مرا ز ساعد سیمینت ای پسر حلقه
مپوش روی ز قومی که زیر پرده شب
زنند بر درت از شام تا سحر حلقه
ز دیده در بفشانم چو دست سیمم نیست
که بهر گوش غلامت کنم ز زر حلقه
تو گنج حسنی و کرده چو مار بر سر گنج
زمرد خط تو گردلعل تر حلقه
برای گوش تو کردیم حلقها پر در
که نیست آن لایق آن گوش بی درر حلقه
ردیف این در از آن (حلقه) کرده ام کو را
بگوش تو نرساند کس مگر حلقه
بدستیاری زلف تو سیف فرغانی
شکست بر دل اگر بند داشت ور حلقه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
چو نیست غیر تو کس آفتاب با سایه
تو سایه بر سر من افگن ای هما سایه
دلم بوصل طمع کرد گفتم اینت محال
که جمع می نشود آفتاب با سایه
میان روی تو و آفتاب تابان هست
همان تفاوت کز آفتاب تا سایه
مرا بسایه تو حاجتست واین دولت
خوهم ولی نبود آفتاب را سایه
بتو پناه برم ازهمه که بر سر خاک
درخت وار نمی افگند گیا سایه
توانگری وجمال ترا چه نقصانست
بلطف اگر فگنی برچو من گدا سایه
از آسمان برکت جذب کرد روی زمین
چو بر وی افتاد از عدل پادشا سایه
تو پادشاهی وهمچون گدا نیندازد
سگ فقیر تو بر نان اغنیا سایه
فقیر تو نکند اعتماد بر جزتو
چو آدمی نزند تکیه بر عصا سایه
شراب عشق تو درما چنان اثر کردست
که مستی آرد زیر درخت ما سایه
بسوی خرگه جانان گریزم ای گردون
که نیست بهر امان خیمه ترا سایه
قتیل تیغ فنا جامه بقا پوشد
چو بر وی افتد ازآن سرو در قبا سایه
چو عشق در دلم آمد زمن نماند اثر
چو دید طلعت خورشید شد زجا سایه
نرنجد ار بزنی تیغ بر سر عاشق
ننالد ارچه چوخاکست زیر پا سایه
ثنای او نتوان گفت سیف فرغانی
چگونه گوید خورشید را ثنا سایه
تو سایه بر سر من افگن ای هما سایه
دلم بوصل طمع کرد گفتم اینت محال
که جمع می نشود آفتاب با سایه
میان روی تو و آفتاب تابان هست
همان تفاوت کز آفتاب تا سایه
مرا بسایه تو حاجتست واین دولت
خوهم ولی نبود آفتاب را سایه
بتو پناه برم ازهمه که بر سر خاک
درخت وار نمی افگند گیا سایه
توانگری وجمال ترا چه نقصانست
بلطف اگر فگنی برچو من گدا سایه
از آسمان برکت جذب کرد روی زمین
چو بر وی افتاد از عدل پادشا سایه
تو پادشاهی وهمچون گدا نیندازد
سگ فقیر تو بر نان اغنیا سایه
فقیر تو نکند اعتماد بر جزتو
چو آدمی نزند تکیه بر عصا سایه
شراب عشق تو درما چنان اثر کردست
که مستی آرد زیر درخت ما سایه
بسوی خرگه جانان گریزم ای گردون
که نیست بهر امان خیمه ترا سایه
قتیل تیغ فنا جامه بقا پوشد
چو بر وی افتد ازآن سرو در قبا سایه
چو عشق در دلم آمد زمن نماند اثر
چو دید طلعت خورشید شد زجا سایه
نرنجد ار بزنی تیغ بر سر عاشق
ننالد ارچه چوخاکست زیر پا سایه
ثنای او نتوان گفت سیف فرغانی
چگونه گوید خورشید را ثنا سایه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای عشق تو داده روح را می
مستان تو از تو دور تا کی
عشق تو شعار ماست در دین
روی تو بهار ماست در دی
خورشید رخی و یک جهان خلق
چون سایه ترا فتاده در پی
وز عکس رخ چو لاله ریزان
چون آب بقم ز عارضت خوی
اندر لب لعل تو حلاوت
آمیخته همچو شهد بامی
جز عشق تو هرچه هست لاخیر
جز وصل تو هرچه هست لاشی
وصف تو ز طبع من عجب نیست
چون در ز صدف چو شکر از نی
هرکو نه بعشق زنده شد سیف
ای زنده بدو و مرده بی وی
گر خود پدر قبیله باشد
رو نسبت خود ببر از آن حی
مستان تو از تو دور تا کی
عشق تو شعار ماست در دین
روی تو بهار ماست در دی
خورشید رخی و یک جهان خلق
چون سایه ترا فتاده در پی
وز عکس رخ چو لاله ریزان
چون آب بقم ز عارضت خوی
اندر لب لعل تو حلاوت
آمیخته همچو شهد بامی
جز عشق تو هرچه هست لاخیر
جز وصل تو هرچه هست لاشی
وصف تو ز طبع من عجب نیست
چون در ز صدف چو شکر از نی
هرکو نه بعشق زنده شد سیف
ای زنده بدو و مرده بی وی
گر خود پدر قبیله باشد
رو نسبت خود ببر از آن حی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
بخود نظر کن اگر می خوهی که جان بینی
بجان که آنچه ز جان خوشترست آن بینی
دل شکسته ما در نظر کجا آید
ترا که در تن خود بنگری و جان بینی
ترا بباغ چه حاجت بود که هر ساعت
ز روی خویش در آیینه گلستان بینی
وگر تو می خوهی ای عاشق دقیق نظر
کزو سخن شنوی یا ازو دهان بینی
پس از هزار تأمل اگر سخن گوید
چو نیک در نگری زآن دهان نشان بینی
ز موی هم نکنی فرق آن میانی را
که در میانه آن موی تا میان بینی
درون پیرهن آبیست منعقد تن او
که چون تو در نگری روی خود در آن بینی
بیا که با جگر تشنه در پی آن آب
ز دیده بر رخ من چون دل روان بینی
چو چشم و ابروی او بنگری هراسان باش
ز ترک مست که نزدیک او کمان بینی
وگر نداری آن بخت سیف فرغانی
که چون دلی بدهی روی دلستان بدهی
بنیکوان نظری کن که بوی او آید
ز رنگ حسن که در روی نیکوان بینی
بجان که آنچه ز جان خوشترست آن بینی
دل شکسته ما در نظر کجا آید
ترا که در تن خود بنگری و جان بینی
ترا بباغ چه حاجت بود که هر ساعت
ز روی خویش در آیینه گلستان بینی
وگر تو می خوهی ای عاشق دقیق نظر
کزو سخن شنوی یا ازو دهان بینی
پس از هزار تأمل اگر سخن گوید
چو نیک در نگری زآن دهان نشان بینی
ز موی هم نکنی فرق آن میانی را
که در میانه آن موی تا میان بینی
درون پیرهن آبیست منعقد تن او
که چون تو در نگری روی خود در آن بینی
بیا که با جگر تشنه در پی آن آب
ز دیده بر رخ من چون دل روان بینی
چو چشم و ابروی او بنگری هراسان باش
ز ترک مست که نزدیک او کمان بینی
وگر نداری آن بخت سیف فرغانی
که چون دلی بدهی روی دلستان بدهی
بنیکوان نظری کن که بوی او آید
ز رنگ حسن که در روی نیکوان بینی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
تا بعقل ورای خود در راه تو ننهیم پای
طفل بی تدبیر باشد در ره تو عقل و رای
عاشق ثابت قدم را بر سر کوی تو هست
ملک شاهان زیر دست وچرخ گردان زیر پای
عاشق روی ترا دنیا نگر داند بخود
همچو مغناطیس آهن جذب نکند کهربای
عاشق رویت که در دنیا نیابد نان درست
از دل اشکسته داردلشکر عالم گشا
مقبلی را کز جهان بر عشق تو اقبال کرد
هست دولت داعی وبخت و سعادت رهنمای
پرتو او جمله را در خور بود چون آفتاب
سایه او بر همه میمون بود همچون همای
حاصل عالم چه باشد؟عاشقان روی تو
میوه باشد معنی اشکوفه صورت نمای
شوق چون غالب شود عاشق برون آید زخود
زلزله چون سخت باشد کوه درگردد زجای
بهر بار عشق ار از گاوزمین اشتر کنی
بر سر گردون نهی اشتر بنالد چون درای
شعر ما را نظم بخشد عشق تو مانند در
باد را آواز سازد مطرب ما همچو نای
سیف فرغانی اگر حاجت خوهی از غیر دوست
آنچنان باشد که حاجت از گدا خواهد گدای
طفل بی تدبیر باشد در ره تو عقل و رای
عاشق ثابت قدم را بر سر کوی تو هست
ملک شاهان زیر دست وچرخ گردان زیر پای
عاشق روی ترا دنیا نگر داند بخود
همچو مغناطیس آهن جذب نکند کهربای
عاشق رویت که در دنیا نیابد نان درست
از دل اشکسته داردلشکر عالم گشا
مقبلی را کز جهان بر عشق تو اقبال کرد
هست دولت داعی وبخت و سعادت رهنمای
پرتو او جمله را در خور بود چون آفتاب
سایه او بر همه میمون بود همچون همای
حاصل عالم چه باشد؟عاشقان روی تو
میوه باشد معنی اشکوفه صورت نمای
شوق چون غالب شود عاشق برون آید زخود
زلزله چون سخت باشد کوه درگردد زجای
بهر بار عشق ار از گاوزمین اشتر کنی
بر سر گردون نهی اشتر بنالد چون درای
شعر ما را نظم بخشد عشق تو مانند در
باد را آواز سازد مطرب ما همچو نای
سیف فرغانی اگر حاجت خوهی از غیر دوست
آنچنان باشد که حاجت از گدا خواهد گدای
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
ایا خلاصه خوبان کراست درهمه دنیی
چنین تنی همگی جان وصورتی همه معنی
غم تو دنیی ودینست نزد عاشق صادق
که دل فروز چو دینی ودل ربای چو دنیی
برآستان تو بودن مراست مجلس عالی
بزیر پای تو مردن مراست پایه اعلی
اگرچه نیست تویی ومنی میان من وتو
منم منم بتو لایق تویی تویی بمن اولی
تو در مشاهده با دیگران ومن شده قانع
زروی تو بخیال وز وصل تو بتمنی
خراب گشتن ملکست دل شکستن عاشق
حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی
ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین
بمرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی
چراغ ماه نتابد بپیش شمع رخ تو
شعاع مهر چه باشد بنزد نور تجلی
بدست دل قدم صدق سیف برسر کویت
نهاده چون سر مجنون بر آستانه لیلی
چنین تنی همگی جان وصورتی همه معنی
غم تو دنیی ودینست نزد عاشق صادق
که دل فروز چو دینی ودل ربای چو دنیی
برآستان تو بودن مراست مجلس عالی
بزیر پای تو مردن مراست پایه اعلی
اگرچه نیست تویی ومنی میان من وتو
منم منم بتو لایق تویی تویی بمن اولی
تو در مشاهده با دیگران ومن شده قانع
زروی تو بخیال وز وصل تو بتمنی
خراب گشتن ملکست دل شکستن عاشق
حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی
ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین
بمرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی
چراغ ماه نتابد بپیش شمع رخ تو
شعاع مهر چه باشد بنزد نور تجلی
بدست دل قدم صدق سیف برسر کویت
نهاده چون سر مجنون بر آستانه لیلی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
ای بکویت عاشقان رانور رویت رهنمای
همچو شادی دوستان را انده تو دلگشای
خاک درگاه تو چون باد بهاری مشک بوی
آتش عشق تو همچون آب حیوان جان فزای
شور بختی را که با تلخی اندوهت خوشست
دوستی جان شیرین در دلش نگرفت جای
اندرین دوران ناقص جزتو از خوبان کراست
معنیی کامل چودین صورت چودنیا دلربای
گرچه گردون شان نهد در راه تو سربر قدم
بر سر گردون گردان عاشقان بینند پای
از برای زر گدایی کی کند درویش تو
زآنکه زر نزدیک او بی قدر باشد چون گدای
ای که وصل دوست خواهی دشمن خود گرنه یی
ترک عالم کن مخوه جز دوست چیزی از خدای
بر سر خار ریاضت مدتی بنشین ببین
روی معنی دار او اندر گل صورت نمای
نردبان همت اندر زیر پای روح نه
زآنکه دل می گویدت کای جان بعلیین برآی
طایر میمون نخواهدشد زشؤم بخت خویش
جغد را گر سالها در زیر پر گیرد همای
سیف فرغانی بخود کس را بر او راه نیست
گر در او می خوهی بیخود بکوی او درآی
همچو شادی دوستان را انده تو دلگشای
خاک درگاه تو چون باد بهاری مشک بوی
آتش عشق تو همچون آب حیوان جان فزای
شور بختی را که با تلخی اندوهت خوشست
دوستی جان شیرین در دلش نگرفت جای
اندرین دوران ناقص جزتو از خوبان کراست
معنیی کامل چودین صورت چودنیا دلربای
گرچه گردون شان نهد در راه تو سربر قدم
بر سر گردون گردان عاشقان بینند پای
از برای زر گدایی کی کند درویش تو
زآنکه زر نزدیک او بی قدر باشد چون گدای
ای که وصل دوست خواهی دشمن خود گرنه یی
ترک عالم کن مخوه جز دوست چیزی از خدای
بر سر خار ریاضت مدتی بنشین ببین
روی معنی دار او اندر گل صورت نمای
نردبان همت اندر زیر پای روح نه
زآنکه دل می گویدت کای جان بعلیین برآی
طایر میمون نخواهدشد زشؤم بخت خویش
جغد را گر سالها در زیر پر گیرد همای
سیف فرغانی بخود کس را بر او راه نیست
گر در او می خوهی بیخود بکوی او درآی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
ای سازگار با همه با من نساختی
با دوستدار خویش چو دشمن نساختی
تو همچو جان لطیفی و من همچو تن کثیف
ای جان ترا چه بود که با تن نساختی
ای از زبان چرب سخن گفته همچو آب
با آب شعر بنده چو روغن نساختی
بیتی نگفتم از پی سوز وصال تو
کآن را بهجر نوحه و شیون نساختی
عاشق بسی بکشتی و خونش نهان بماند
خوشه بسی درودی و خرمن نساختی
هرگز نتافتی چو مه اندر شب کسی
کش همچو روز از آن رخ روشن نساختی
ای معدن گهر نگذشتی بهیچ جای
تا خاک آن چو گوهر معدن نساختی
در هیچ بقعه یی نشدی کآن مقام را
میمون بسان وادی ایمن نساختی
این گردن و سر از پی تیغ تو داشت سیف
لیکن چو تیغ با سر و گردن نساختی
با دوستدار خویش چو دشمن نساختی
تو همچو جان لطیفی و من همچو تن کثیف
ای جان ترا چه بود که با تن نساختی
ای از زبان چرب سخن گفته همچو آب
با آب شعر بنده چو روغن نساختی
بیتی نگفتم از پی سوز وصال تو
کآن را بهجر نوحه و شیون نساختی
عاشق بسی بکشتی و خونش نهان بماند
خوشه بسی درودی و خرمن نساختی
هرگز نتافتی چو مه اندر شب کسی
کش همچو روز از آن رخ روشن نساختی
ای معدن گهر نگذشتی بهیچ جای
تا خاک آن چو گوهر معدن نساختی
در هیچ بقعه یی نشدی کآن مقام را
میمون بسان وادی ایمن نساختی
این گردن و سر از پی تیغ تو داشت سیف
لیکن چو تیغ با سر و گردن نساختی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
ای درسر من از لب میگون تو مستی
با عشق تو درمن اثری نیست از هستی
با چشم خوش دلکش تو نسبت نرگس
چون نسبت چشمست ببیماری و مستی
ازجای برو گو دل وجان چون تو بجایی
وزدست برو گو دو جهان چون تو بدستی
سر زیر لگد کوب غم آریم چو هستیم
درکوی تو راضی شده چون خاک بپستی
هرگز بخلاف تو نبندم نگشایم
دستی که تو بگشادی وپایی که تو بستی
آن عقل که سرمایه دعویست ربودی
وآن توبه که سر لشکر تقویست شکستی
ای عشق زتو جان نبرد دل که درین بحر
او ماهی طعمه طلبست وتو چو شستی
ای سیف نکویان جهان قید تو بودند
در دام وی افتادی و ازجمله برستی
با عشق تو درمن اثری نیست از هستی
با چشم خوش دلکش تو نسبت نرگس
چون نسبت چشمست ببیماری و مستی
ازجای برو گو دل وجان چون تو بجایی
وزدست برو گو دو جهان چون تو بدستی
سر زیر لگد کوب غم آریم چو هستیم
درکوی تو راضی شده چون خاک بپستی
هرگز بخلاف تو نبندم نگشایم
دستی که تو بگشادی وپایی که تو بستی
آن عقل که سرمایه دعویست ربودی
وآن توبه که سر لشکر تقویست شکستی
ای عشق زتو جان نبرد دل که درین بحر
او ماهی طعمه طلبست وتو چو شستی
ای سیف نکویان جهان قید تو بودند
در دام وی افتادی و ازجمله برستی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دلستانا از جهان رسم وفا برداشتی
با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی
ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو
مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی
ملک داران جهان حسن را در صف عرض
شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی
تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را
از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی
هرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهان
گر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتی
در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند
پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتی
ما گدایانیم، سلطانان خریدار تواند
ای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتی
در بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماند
لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتی
همچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منه
چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتی
دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی
کندرین حضرت شکایت از کجا برداشتی
آسمان همچون زمین سر می نهد بر پای تو
تا بعزم دستبوس دوست پا برداشتی
چون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فراز
چون خضر از لعل او آب بقا برداشتی
در سماع از قول تو عشاق افغان می کنند
تا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی
با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی
ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو
مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی
ملک داران جهان حسن را در صف عرض
شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی
تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را
از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی
هرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهان
گر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتی
در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند
پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتی
ما گدایانیم، سلطانان خریدار تواند
ای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتی
در بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماند
لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتی
همچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منه
چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتی
دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی
کندرین حضرت شکایت از کجا برداشتی
آسمان همچون زمین سر می نهد بر پای تو
تا بعزم دستبوس دوست پا برداشتی
چون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فراز
چون خضر از لعل او آب بقا برداشتی
در سماع از قول تو عشاق افغان می کنند
تا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ای رفته دور از برما چون نیامدی
دیگر بدین جناب همایون نیامدی
عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد
گر عاشق منی بر من چون نیامدی
نفست روا نداشت که آید بکوی ما
گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی
عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند
ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی
غیر ترا چو دیو بلاحول را ندیم
تو چون پری ترقیه وافسون نیامدی
لیلی ملاحت از درما کسب کرده بود
زین حسن غافلی که چو مجنون نیامدی
چون بیضه مرغ تربیت ماترا بسی
بگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدی
مانند زرترا بترازوی امتحان
بسیار بر کشیدم و افزون نیامدی
در کوی عشق اگر تو گدایی کنی منال
کاینجا تو باخزینه قارون نیامدی
گر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنج
کاینجا تو با درفش فریدون نیامدی
جانی که هست داده اودان، ازآنکه تو
سیراب بر کناره جیحون نیامدی
من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست
تا تو مقیم این دری اکنون نیامدی
صباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیف
بسیار رنگ داد و دگرگون نیامدی
ای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست
بسیار فکر کردم و موزون نیامدی
دیگر بدین جناب همایون نیامدی
عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد
گر عاشق منی بر من چون نیامدی
نفست روا نداشت که آید بکوی ما
گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی
عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند
ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی
غیر ترا چو دیو بلاحول را ندیم
تو چون پری ترقیه وافسون نیامدی
لیلی ملاحت از درما کسب کرده بود
زین حسن غافلی که چو مجنون نیامدی
چون بیضه مرغ تربیت ماترا بسی
بگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدی
مانند زرترا بترازوی امتحان
بسیار بر کشیدم و افزون نیامدی
در کوی عشق اگر تو گدایی کنی منال
کاینجا تو باخزینه قارون نیامدی
گر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنج
کاینجا تو با درفش فریدون نیامدی
جانی که هست داده اودان، ازآنکه تو
سیراب بر کناره جیحون نیامدی
من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست
تا تو مقیم این دری اکنون نیامدی
صباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیف
بسیار رنگ داد و دگرگون نیامدی
ای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست
بسیار فکر کردم و موزون نیامدی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
بچشم مست خود آن را که کرده ای نظری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری
می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری
اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری
ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری
بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری
گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری
بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری
بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری
تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری
کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری
ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری
ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری
خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری
کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری
می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری
اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری
ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری
بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری
گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری
بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری
بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری
تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری
کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری
ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری
ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری
خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری
کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
ای رخ تو شاه ملک دلبری
همچو شاهان کن رعیت پروری
تا تو بر پشت زمین پیدا شدی
شد ز شرم روی تو پنهان پری
با چنین صورت که از معنی پرست
سخت بی معنی بود صورت گری
ز آرزوی شیوه رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دری
خسروان فرهاد وارت عاشقند
زآنکه از شیرین بسی شیرین تری
چشم تو از بردن دلهای خلق
شادمان همچون ز غارت لشکری
دلبری ختمست بر تو ز آنکه تو
جان همی افزایی ار دل می بری
از اثرهای نشان و نام تو
جان پذیرد موم از انگشتری
عشق تو ما رابخواهد کشت،آه
عید شد نزدیک و قربان لاغری
در فراق تو غزلها گفته ام
بی شکر کردم بسی حلواگری
کاشکی از دل زبان بودی مرا
تا بیادت کردمی جان پروری
با چنین عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز بخواری ننگری
چون روا باشد که سعدی گویدت
«سرو بستانی تو یامه یا پری »
سیف فرغانی همی گوید ترا
هر که هست از هر چه گوید برتری
همچو شاهان کن رعیت پروری
تا تو بر پشت زمین پیدا شدی
شد ز شرم روی تو پنهان پری
با چنین صورت که از معنی پرست
سخت بی معنی بود صورت گری
ز آرزوی شیوه رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دری
خسروان فرهاد وارت عاشقند
زآنکه از شیرین بسی شیرین تری
چشم تو از بردن دلهای خلق
شادمان همچون ز غارت لشکری
دلبری ختمست بر تو ز آنکه تو
جان همی افزایی ار دل می بری
از اثرهای نشان و نام تو
جان پذیرد موم از انگشتری
عشق تو ما رابخواهد کشت،آه
عید شد نزدیک و قربان لاغری
در فراق تو غزلها گفته ام
بی شکر کردم بسی حلواگری
کاشکی از دل زبان بودی مرا
تا بیادت کردمی جان پروری
با چنین عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز بخواری ننگری
چون روا باشد که سعدی گویدت
«سرو بستانی تو یامه یا پری »
سیف فرغانی همی گوید ترا
هر که هست از هر چه گوید برتری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
به کرشمه اگر از عاشق خود جان ببری
تو بر اهل دل ای دوست، ز جان دوست تری
بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین
ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری
پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید
که تو باری ز سر زلف بدو درنگری
چون نبخشید به آتش اثری زآب حیات
خاک راهی که تو چون باد برو می گذری
در هوای مه روی تو به شب هرکه بخفت
روز وصل تو بیابد بدعای سحری
دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید
ور برافروخت چراغی ز علوم نظری
آدمی وار اگر انس نگیری چکنم
تا به دست آرمت ای دوست به افسون چو پری
بنده از عشق تو گه عاقل و گه دیوانه
خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری
روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق
مرد کورست چو در چشم بود بی بصری
بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد
چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری
چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت
(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)
سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو
تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری
تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را
دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری
تو بر اهل دل ای دوست، ز جان دوست تری
بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین
ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری
پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید
که تو باری ز سر زلف بدو درنگری
چون نبخشید به آتش اثری زآب حیات
خاک راهی که تو چون باد برو می گذری
در هوای مه روی تو به شب هرکه بخفت
روز وصل تو بیابد بدعای سحری
دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید
ور برافروخت چراغی ز علوم نظری
آدمی وار اگر انس نگیری چکنم
تا به دست آرمت ای دوست به افسون چو پری
بنده از عشق تو گه عاقل و گه دیوانه
خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری
روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق
مرد کورست چو در چشم بود بی بصری
بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد
چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری
چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت
(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)
سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو
تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری
تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را
دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
ای بلبل جانم (را) از روی تو گلزاری
رنگیست ز روی تو با هر گل رخساری
از دیدن ماه و خور عار آیدت ای دلبر
گر بهر تماشا را در خود نگری باری
بی معنی عشق تو جان در بدن خاکی
چون صورت رنگینست آرایش دیواری
اندر ره عشق تو گامی زدم و چون خود
در هر قدمی دیدم سرگشته طلب کاری
تنها نه منم مرغی در دام تو افتاده
از هر قفسی بشنو آواز گرفتاری
گرد لب تو گشتم کز وی شکری چینم
در عمر نکردستم شیرین تر ازین کاری
وصل تو بسی جستم واکنون شده ام از تو
خشنود بپیغامی، خرسند بگفتاری
هرجا شکرستانی در شهر شود پیدا
من چون مگسم او را بی سیم خریداری
گر سیم و زرت باشد خاک در جانان خر
وآنگه درمی از وی مفروش بدیناری
آن دوست ز بهر من آزرده شد از دشمن
از بهر دل بلبل گل خسته شد از خاری
گفتیم بنگارینم کای برده دل و دینم
تو آن منی جانا من آن تو؟ گفت آری
نزدیک کسی کورا چون سیف بود حالت
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
رنگیست ز روی تو با هر گل رخساری
از دیدن ماه و خور عار آیدت ای دلبر
گر بهر تماشا را در خود نگری باری
بی معنی عشق تو جان در بدن خاکی
چون صورت رنگینست آرایش دیواری
اندر ره عشق تو گامی زدم و چون خود
در هر قدمی دیدم سرگشته طلب کاری
تنها نه منم مرغی در دام تو افتاده
از هر قفسی بشنو آواز گرفتاری
گرد لب تو گشتم کز وی شکری چینم
در عمر نکردستم شیرین تر ازین کاری
وصل تو بسی جستم واکنون شده ام از تو
خشنود بپیغامی، خرسند بگفتاری
هرجا شکرستانی در شهر شود پیدا
من چون مگسم او را بی سیم خریداری
گر سیم و زرت باشد خاک در جانان خر
وآنگه درمی از وی مفروش بدیناری
آن دوست ز بهر من آزرده شد از دشمن
از بهر دل بلبل گل خسته شد از خاری
گفتیم بنگارینم کای برده دل و دینم
تو آن منی جانا من آن تو؟ گفت آری
نزدیک کسی کورا چون سیف بود حالت
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری