عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷ - در هجو روزنامهٔ اصفهان و نامهٔ ناهید
گو، ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت
که کیی تو که به رخ بستهای از حیله نقاب
غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد
سنبل از شوره، می از سرکه و ماهی ز سراب
تیر در چشم تو چونان که به چشم تو مژه
تیز بر ریش تو چونان که به ریش تو گلاب
پنجهات باد قلم تا که به دست تو قلم
در پیت باد بلا تا که به پیش تو کتاب
کشور از جنس کثیف تو چو جنس تو کثیف
وطن از فکر خراب تو چو فکر تو خراب
خبث، پنهان به ضمیر تو چو آتش به حجر
فحش، پیدا ز کلام تو چو باران ز سحاب
تو و ناهید پدر سوخته چون عود و سلیم
نر و ماده بهم افتاده چو در کوی کلاب
نامهٔ تو ببرت چون ببر مرده کفن
خامهٔ او به کفش چون به کف قحبه خضاب
تو هجا گویی و ناهید ز تو نقل کند
نیک بنگر به چه ماند عمل آن دو جناب
چون یکی خر که بره پشگلکی اندازد
پس جعل نقل کند پشگل او را به شتاب
تو چو بوجهلی وناهید چو حمال حطب
ای سر و گردنتان درخور شمشیر و طناب
ای سیه نامهٔ ناهید و طرفدار ...
آلت آلت بدخواه وطن در هر باب
ورق سرخ و سیاه تو بود کهنهٔ حیض
یا رخ فاحشه ی پیرکه مالد سرخاب
شغل کناسی و قصابی با هم نسزد
ای اجانب راکناس و وطن را قصاب
زر ز «هاوارد» بگیری و دهی فحش بهخلق
زبر آوار بمانی تو و یا لیت تراب
ز انگلستان مستان پول و ضیا را مستای
گول «نرمان» مخور و سوی خیانت مشتاب
زان که او خاک وطن را به اجانب دادست
بگرفته زر و امروز بترسد ز حساب
بهر مشروطه یکی ... تراشیده ز سنگ
مالشش داده و شق کرده به دست اصحاب
باش تا روز به شب نامده آن...
تا حجامتگه تو بر درد از یک شپشاب
قدر مشروطه ندانستی و غافل که خدای
کافر نعمت را وعده نمودست عذاب
برشکن شاخهٔ آزادی و چون گاو بخور
برفکن ریشهٔ مشروطه و چون خرس به خواب
میشود زور ز شومی ضیا روز تو شب
میشود زود ز بیداد رضا قلب تو آب
که کیی تو که به رخ بستهای از حیله نقاب
غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد
سنبل از شوره، می از سرکه و ماهی ز سراب
تیر در چشم تو چونان که به چشم تو مژه
تیز بر ریش تو چونان که به ریش تو گلاب
پنجهات باد قلم تا که به دست تو قلم
در پیت باد بلا تا که به پیش تو کتاب
کشور از جنس کثیف تو چو جنس تو کثیف
وطن از فکر خراب تو چو فکر تو خراب
خبث، پنهان به ضمیر تو چو آتش به حجر
فحش، پیدا ز کلام تو چو باران ز سحاب
تو و ناهید پدر سوخته چون عود و سلیم
نر و ماده بهم افتاده چو در کوی کلاب
نامهٔ تو ببرت چون ببر مرده کفن
خامهٔ او به کفش چون به کف قحبه خضاب
تو هجا گویی و ناهید ز تو نقل کند
نیک بنگر به چه ماند عمل آن دو جناب
چون یکی خر که بره پشگلکی اندازد
پس جعل نقل کند پشگل او را به شتاب
تو چو بوجهلی وناهید چو حمال حطب
ای سر و گردنتان درخور شمشیر و طناب
ای سیه نامهٔ ناهید و طرفدار ...
آلت آلت بدخواه وطن در هر باب
ورق سرخ و سیاه تو بود کهنهٔ حیض
یا رخ فاحشه ی پیرکه مالد سرخاب
شغل کناسی و قصابی با هم نسزد
ای اجانب راکناس و وطن را قصاب
زر ز «هاوارد» بگیری و دهی فحش بهخلق
زبر آوار بمانی تو و یا لیت تراب
ز انگلستان مستان پول و ضیا را مستای
گول «نرمان» مخور و سوی خیانت مشتاب
زان که او خاک وطن را به اجانب دادست
بگرفته زر و امروز بترسد ز حساب
بهر مشروطه یکی ... تراشیده ز سنگ
مالشش داده و شق کرده به دست اصحاب
باش تا روز به شب نامده آن...
تا حجامتگه تو بر درد از یک شپشاب
قدر مشروطه ندانستی و غافل که خدای
کافر نعمت را وعده نمودست عذاب
برشکن شاخهٔ آزادی و چون گاو بخور
برفکن ریشهٔ مشروطه و چون خرس به خواب
میشود زور ز شومی ضیا روز تو شب
میشود زود ز بیداد رضا قلب تو آب
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - شوری
هرکه او نغمهٔ شوری بنواخت
ضرر و زحمت «شوری» نشناخت
کار اسلام خراب آن کس کرد
که پسازمرگ نبی شوری ساخت
قتل عثمان شد از آن روز درست
که عمر کار به شوری انداخت
هرکه در بازی خود شوری کرد
تجربت شدکه در آن بازی باخت
عجز را پرده کشید از تلبیس
گر بزی کاو علم شور افراخت
شور، تزویر ضعیف است، بلی
عزم در کورهٔ شوری بگداخت
هر مزور که بدی اندیشید
قصد بنهفت و سوی شوری تاخت
هرکه خواهدکه مراد خود را
بشنود از تو، به شوری پرداخت
مشورت قاعدهٔ تردید است
نرسد مرد مردد بنواخت
ضرر و زحمت «شوری» نشناخت
کار اسلام خراب آن کس کرد
که پسازمرگ نبی شوری ساخت
قتل عثمان شد از آن روز درست
که عمر کار به شوری انداخت
هرکه در بازی خود شوری کرد
تجربت شدکه در آن بازی باخت
عجز را پرده کشید از تلبیس
گر بزی کاو علم شور افراخت
شور، تزویر ضعیف است، بلی
عزم در کورهٔ شوری بگداخت
هر مزور که بدی اندیشید
قصد بنهفت و سوی شوری تاخت
هرکه خواهدکه مراد خود را
بشنود از تو، به شوری پرداخت
مشورت قاعدهٔ تردید است
نرسد مرد مردد بنواخت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - کجاست؟
خارندگلبنان، چمنا پس گلت کجاست
پر شد ز زاغ صحن چمن بلبلت کجاست
استنبلا! خلافت اسلامیت چه شد
عثمانیا! جلالت استنبلت کجاست
خون شد قلوب خلق زتهران وانقره
ای شرع پاک مصطفوی!کابلت کجاست
زد لطمه فیل هند به قرآن، محمدا!
محمود شیر پرکنه زاولت کجاست
ایران خرابشد ز غزان،سنجرت چهشد
تهران زکفر محو شد ار طغرلت کجاست
پر شد ز زاغ صحن چمن بلبلت کجاست
استنبلا! خلافت اسلامیت چه شد
عثمانیا! جلالت استنبلت کجاست
خون شد قلوب خلق زتهران وانقره
ای شرع پاک مصطفوی!کابلت کجاست
زد لطمه فیل هند به قرآن، محمدا!
محمود شیر پرکنه زاولت کجاست
ایران خرابشد ز غزان،سنجرت چهشد
تهران زکفر محو شد ار طغرلت کجاست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در زندان
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - اخلاق
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - به یکی از مدیران جراید
ای مدیری که ز نوک قلمت
تیر در دیدهٔ اهل نظرست
هیکل نحس تو و اخلاقت
هر یکی از دگری زشتترست
تویی آن حلقهٔ مفقوده که او
بین بوزبنه وجنس بشرست
هرگزافی که به عالم علمست
هر دروغی که به گیتی سمرست
در سیهنامهٔ تو مندرجست
در ورقپارهٔ نو منتشرست
فکرهای کج و بیمعنی تو
همچو احکام ستاره شمرست
هرکرا مدح کنی منفعلست
هرکرا قدح کنی مفتخرست
با تو ای مظهر خر، چتوان کرد
تف به گور پدر هرچه خرست!
تیر در دیدهٔ اهل نظرست
هیکل نحس تو و اخلاقت
هر یکی از دگری زشتترست
تویی آن حلقهٔ مفقوده که او
بین بوزبنه وجنس بشرست
هرگزافی که به عالم علمست
هر دروغی که به گیتی سمرست
در سیهنامهٔ تو مندرجست
در ورقپارهٔ نو منتشرست
فکرهای کج و بیمعنی تو
همچو احکام ستاره شمرست
هرکرا مدح کنی منفعلست
هرکرا قدح کنی مفتخرست
با تو ای مظهر خر، چتوان کرد
تف به گور پدر هرچه خرست!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - صفاهان اگر نیست شیراز هست
جهادا فراموش کردی مرا
ولی از تو زبنرو دلم تنگ نیست
مدیحی نوشتم به سردار جنگ
که در وزن و معنی کم از سنگ نیست
به پایان آن چامه بد نکتهای
که هر کان نداند به فرهنگ نیست
نفهمید سردار آن نکته را
اگر لر نفهمد سخن، ننگ نیست
وگر دید و دانست و ناکرده ماند
مرا با چنان مهتری جنگ نیست
ولی از تو انسان دانشپژوه
تجاهل بدین حد خوشآهنگ نیست
که شعرم نفهمیده خوانی به خلق
ازین زشتتر در جهان رنگ نیست
به سردار برگوکه حکم حکیم
کم از امر سرتیپ و سرهنگ نیست
صفاهان اگر نیست شیراز هست
خدا جهان را جهان تنگ نیست
ولی از تو زبنرو دلم تنگ نیست
مدیحی نوشتم به سردار جنگ
که در وزن و معنی کم از سنگ نیست
به پایان آن چامه بد نکتهای
که هر کان نداند به فرهنگ نیست
نفهمید سردار آن نکته را
اگر لر نفهمد سخن، ننگ نیست
وگر دید و دانست و ناکرده ماند
مرا با چنان مهتری جنگ نیست
ولی از تو انسان دانشپژوه
تجاهل بدین حد خوشآهنگ نیست
که شعرم نفهمیده خوانی به خلق
ازین زشتتر در جهان رنگ نیست
به سردار برگوکه حکم حکیم
کم از امر سرتیپ و سرهنگ نیست
صفاهان اگر نیست شیراز هست
خدا جهان را جهان تنگ نیست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - شکوه
فلان سفیه که بر فضل من نهاد انگشت
به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
فضیحت است که تسخر زند به کهنه شراب
عصیر تازه کهنابرده زحمت چرخشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم
ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم
که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر
که تابناک ترند از دلایل زردشت
فنون شاعری و نثر خوب و نظم بدیع
مرا به دست چو انگشتری است در انگشت
برای خاطر پروین و اعتصامالملک
من و رشید و دگر خلق را نباید کشت
به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
فضیحت است که تسخر زند به کهنه شراب
عصیر تازه کهنابرده زحمت چرخشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم
ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم
که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر
که تابناک ترند از دلایل زردشت
فنون شاعری و نثر خوب و نظم بدیع
مرا به دست چو انگشتری است در انگشت
برای خاطر پروین و اعتصامالملک
من و رشید و دگر خلق را نباید کشت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۹ - مطایبه
بهر بهار بازو وکون وکفل نماند
کزسیل «استرپ تومیسین» دشت و تل نماند
گیرم که خواستند رهی را عمل کنند
باقی تنی بجا ز برای عمل نماند
باید خرید هرکرمی بیست سی فرانک
بایع فرنگی است ر مجال جدل نماند
پولی که بود خرج عروسی سینه شد
چیزی پی هزینه ماه عسل نماند
دولت فقیر و ما همه از او فقیرتر
نقدی بجا ز غارت دزد و دغل نماند
هرکس برای خبش کلاهی تهیه دید
بهر حقیر جز سر سخت کچل نماند
یاران به ملک و مال رسیدند و بهر ما
جز زخم سینه حاصل سعی و عمل نماند
کزسیل «استرپ تومیسین» دشت و تل نماند
گیرم که خواستند رهی را عمل کنند
باقی تنی بجا ز برای عمل نماند
باید خرید هرکرمی بیست سی فرانک
بایع فرنگی است ر مجال جدل نماند
پولی که بود خرج عروسی سینه شد
چیزی پی هزینه ماه عسل نماند
دولت فقیر و ما همه از او فقیرتر
نقدی بجا ز غارت دزد و دغل نماند
هرکس برای خبش کلاهی تهیه دید
بهر حقیر جز سر سخت کچل نماند
یاران به ملک و مال رسیدند و بهر ما
جز زخم سینه حاصل سعی و عمل نماند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۱ - به مناسبت کوتاه کردن زنان گیسوان خود را
شنیدم در امربکا گروهی
دل از عشق زنان یکسو کشیدند
ز دست بیوفاییهای نسوان
در آغوش جوانان آرمیدند
همانگه دستهای در شهر پاریس
سوی ابن ماجرا با سر دوبدند
چنان شد رسم کار بچهبازی
که گفتی زن از اول نافربدند
زنان از دیدن این غبن فاحش
سرانگشت پشیمانی گزیدند
پس آنگه بهر استرضای مردان
به فرم امردان کسوت گزیدند
به بر کردند رخت تنگ و کوتاه
سراسر زلف با مقراض چیدند
شد اینمد درجهانمقبولوهرجا
زنان گیسوی مشکافشان بریدند
به ایران هم سرایت کرد این کار
زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند
طلایین طرّه و مشکین کلاله
درو کردند و قلب ما دریدند
سر خود را کچل کردند و زین غم
دل ما را به خاک وخون کشیدند
به یک تقلید بیجا این بلا را
دودستی بر سر خود آوربدند
سخن کوته کنم دور از عزیزان
زنان یکسر به گیس خویش ریدند
دل از عشق زنان یکسو کشیدند
ز دست بیوفاییهای نسوان
در آغوش جوانان آرمیدند
همانگه دستهای در شهر پاریس
سوی ابن ماجرا با سر دوبدند
چنان شد رسم کار بچهبازی
که گفتی زن از اول نافربدند
زنان از دیدن این غبن فاحش
سرانگشت پشیمانی گزیدند
پس آنگه بهر استرضای مردان
به فرم امردان کسوت گزیدند
به بر کردند رخت تنگ و کوتاه
سراسر زلف با مقراض چیدند
شد اینمد درجهانمقبولوهرجا
زنان گیسوی مشکافشان بریدند
به ایران هم سرایت کرد این کار
زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند
طلایین طرّه و مشکین کلاله
درو کردند و قلب ما دریدند
سر خود را کچل کردند و زین غم
دل ما را به خاک وخون کشیدند
به یک تقلید بیجا این بلا را
دودستی بر سر خود آوربدند
سخن کوته کنم دور از عزیزان
زنان یکسر به گیس خویش ریدند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - در ذم یکی ز عمال آستان قدس رضوی که بهار را در مشهد تکفیرکرده بود
ای جناب میرزا .. از بهر چه
حکم بر کفر من دلریش محزون دادهاید؟
اشتباهات عجیب و انتسابات خنک
همچو آروغ از درون سینه بیرون دادهاید
چون منی در آستانه باعث ضعف شماست
زان سبب در عزل من دستور معجون دادهاید
گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود
کز غضب رخساره را رنگ طبرخون دادهاید
ور برای دستبوسی بود، کان روز آمدم
لیک دیدم صلح را ترتیب وارون دادهاید
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش
زین خریتها به دست خلق مضمون دادهاید
داد نتوان شرح نسبتهاکه بر این بیگناه
آنچه سابق دادهاید و آنچه اکنون دادهاید
من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفتهام
از لجاجت لفت را هر لحظه افزون دادهاید
شاعران طوس ملعونند ای عالیجناب
چون ندای جنگ با این قوم ملعون دادهاید
گفتهاید این شخص باشد دشمن دین مبین
اینچنین نسبت به من یاسیدی چون دادهاید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست
حضرتعالی مکر در بچگی کون دادهاید
حکم بر کفر من دلریش محزون دادهاید؟
اشتباهات عجیب و انتسابات خنک
همچو آروغ از درون سینه بیرون دادهاید
چون منی در آستانه باعث ضعف شماست
زان سبب در عزل من دستور معجون دادهاید
گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود
کز غضب رخساره را رنگ طبرخون دادهاید
ور برای دستبوسی بود، کان روز آمدم
لیک دیدم صلح را ترتیب وارون دادهاید
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش
زین خریتها به دست خلق مضمون دادهاید
داد نتوان شرح نسبتهاکه بر این بیگناه
آنچه سابق دادهاید و آنچه اکنون دادهاید
من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفتهام
از لجاجت لفت را هر لحظه افزون دادهاید
شاعران طوس ملعونند ای عالیجناب
چون ندای جنگ با این قوم ملعون دادهاید
گفتهاید این شخص باشد دشمن دین مبین
اینچنین نسبت به من یاسیدی چون دادهاید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست
حضرتعالی مکر در بچگی کون دادهاید
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶ - سر و ته یک کرباس
ای بزرگان به من جواب دهید
کاخر این ملک راکه دارد پاس
ای هژیران ری به من گویید
کیست مسئول این خرابه اساس
از پس هجده سال سعی هنوز
صید فقریم و بستهٔ افلاس
چشم بسته بریده ره شب و روز
باز بر جای، همچو گاو خراس
ما به کریاس در به جنگ و جدل
دشمنان سرکشیده در کریاس
جنگ و غوغای ما بدان ماند
با چنین حال و با چنین احساس
که ز غفلت به مغزهم کوبند
در تک چاه چند تن کناس
اهرمن داسی از نفاق بهدست
همه گردن نهادهایم به داس
همه ماریم و چرخ، مارافسای
همه موریم و بخت، لغزان طاس
آن، همی نالد از خواص القوم
این همی موید از عوام الناس
آن، همه خلق را کند تکفیر
از سر شک و شبهه و وسواس
این، همه قوم را نماید هو
از سر نفی صرف و ضعف حواس
آن یکی شرم مردم دیندار
این دگر ننگ مردم حساس
قلب از این گفتگو شود مجروح
مغز از این ماجرا کند آماس
اگر این احمر است و آن ابیض
وگر این کنگر است و آن ریواس
همه هستیم بنت یک وادی
همه هستیم نسج یک کرباس
کاخر این ملک راکه دارد پاس
ای هژیران ری به من گویید
کیست مسئول این خرابه اساس
از پس هجده سال سعی هنوز
صید فقریم و بستهٔ افلاس
چشم بسته بریده ره شب و روز
باز بر جای، همچو گاو خراس
ما به کریاس در به جنگ و جدل
دشمنان سرکشیده در کریاس
جنگ و غوغای ما بدان ماند
با چنین حال و با چنین احساس
که ز غفلت به مغزهم کوبند
در تک چاه چند تن کناس
اهرمن داسی از نفاق بهدست
همه گردن نهادهایم به داس
همه ماریم و چرخ، مارافسای
همه موریم و بخت، لغزان طاس
آن، همی نالد از خواص القوم
این همی موید از عوام الناس
آن، همه خلق را کند تکفیر
از سر شک و شبهه و وسواس
این، همه قوم را نماید هو
از سر نفی صرف و ضعف حواس
آن یکی شرم مردم دیندار
این دگر ننگ مردم حساس
قلب از این گفتگو شود مجروح
مغز از این ماجرا کند آماس
اگر این احمر است و آن ابیض
وگر این کنگر است و آن ریواس
همه هستیم بنت یک وادی
همه هستیم نسج یک کرباس
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - مردمان لئیم
این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمیدهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چونخیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمهای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان بهسر پزند
جان مینهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمیدهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چونخیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمهای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان بهسر پزند
جان مینهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - حالت مردم دنیا
زبن خداوندان گر یک تن بیتی گوید
که ز نادانی خود نیز نداند معنیش
میر قابوس ببایدش نوشتن و آنگاه
ز افسر سنجر سازند به تذهیب طلیش
پس بیارایند او را به دو صدگونه نگار
که همی گویی آراسته مانا مانیش
چاپلوسان چو ببینند بر او بر ناچار
خوبتر خوانند از نظم جریر و اعشیش
آنیکی گوید خود وحی خداوند است این
که فرود آورد از چرخ چهارم عیسیش
خواجه خودگوید زبن گونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
ور یکی شاعرکی خسته سراید شعری
که به گوش فلک آویزه نماید شعریش
چون فرو خواند بر خلق به صدگونه امید
مردم نادان صدگونه کنند استهزیش
آن یکی گوبدکاین شاعرک بیسروپای
کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش
وآن دگر گوید بر گفتهٔ او گوش مدار
که بسی باشد از قدر خود افزون دعویش
ور به اعجاز سخن، سحر فروشد به کلیم
عاقبت گردد در کام، زبان چون افعیش
حالت مرد دنیا است بر این گونه بهار
ایخوش آنمردکه در دیده نیاید دنییش
که ز نادانی خود نیز نداند معنیش
میر قابوس ببایدش نوشتن و آنگاه
ز افسر سنجر سازند به تذهیب طلیش
پس بیارایند او را به دو صدگونه نگار
که همی گویی آراسته مانا مانیش
چاپلوسان چو ببینند بر او بر ناچار
خوبتر خوانند از نظم جریر و اعشیش
آنیکی گوید خود وحی خداوند است این
که فرود آورد از چرخ چهارم عیسیش
خواجه خودگوید زبن گونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
ور یکی شاعرکی خسته سراید شعری
که به گوش فلک آویزه نماید شعریش
چون فرو خواند بر خلق به صدگونه امید
مردم نادان صدگونه کنند استهزیش
آن یکی گوبدکاین شاعرک بیسروپای
کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش
وآن دگر گوید بر گفتهٔ او گوش مدار
که بسی باشد از قدر خود افزون دعویش
ور به اعجاز سخن، سحر فروشد به کلیم
عاقبت گردد در کام، زبان چون افعیش
حالت مرد دنیا است بر این گونه بهار
ایخوش آنمردکه در دیده نیاید دنییش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ضلال مبین
دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
میداد شیخ، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
میداد شیخ را به «دلال مبین» جواب
وان شیخ مینمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
میداد شیخ، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
میداد شیخ را به «دلال مبین» جواب
وان شیخ مینمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - وزیر بی پول
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - گیو تاجر
گیو تاجر نموده این اوقات
چارقی چند وارد از لندن
مورد آزمون هر نادان
مایه امتحان هر چلمن
رویهاش وصلهای ز چکمه زال
زیرهاش تخت چارق بهمن
سپر طوس بوده کز دم تیغ
رفته ازکار، روز جنگ پشن
نوک آن تیز همچو نیزهٔ گیو
دهنش باز چون چه بیژن
رنگ آن همچو چهرهٔ عفریت
پوزهاش همچو پوز اهریمن
شومچون کفش شرحبیل عرب
کهنه چون موزهٔ اویس قرن
مایهٔ نقرس و کفیدن پای
همچو کفشی که باشد از آهن
درخور پوشش حسن ...
کج و معوج چو اصل پای حسن
هر که آن را بدید و خنده نکرد
یا بود کور یا بود کودن
وآنگه آن را خرند وکریه نکرد
یا ز سنگ است پاش یا ز چدن
و آنکه پوشید و پای او نشکست
هرچه دارد گنه به گردن من
چارقی چند وارد از لندن
مورد آزمون هر نادان
مایه امتحان هر چلمن
رویهاش وصلهای ز چکمه زال
زیرهاش تخت چارق بهمن
سپر طوس بوده کز دم تیغ
رفته ازکار، روز جنگ پشن
نوک آن تیز همچو نیزهٔ گیو
دهنش باز چون چه بیژن
رنگ آن همچو چهرهٔ عفریت
پوزهاش همچو پوز اهریمن
شومچون کفش شرحبیل عرب
کهنه چون موزهٔ اویس قرن
مایهٔ نقرس و کفیدن پای
همچو کفشی که باشد از آهن
درخور پوشش حسن ...
کج و معوج چو اصل پای حسن
هر که آن را بدید و خنده نکرد
یا بود کور یا بود کودن
وآنگه آن را خرند وکریه نکرد
یا ز سنگ است پاش یا ز چدن
و آنکه پوشید و پای او نشکست
هرچه دارد گنه به گردن من
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - دین و وطن
زمانه کرد چو در بر شعار دین و وطن
شدند مردم مسکین شکار دین و وطن
به میر و کاهن روز نخست لعنت باد
کز آن دوگشت بپا یادگار دین و وطن
ز پیش گرسنگان بهر پاس عزت خویش
گریختند به پشت حصار دین و وطن
بر اختلاف خلایق بنای دولت خویش
نهاد هرکه نمود ابتکار دین و وطن
به خیر محض نباشد جهان ولیک افتاد
بشر به دام شرور از شرار دین و وطن
خدا نیای بشر بود و خاک مادر او
فغان ز قیم نااستوار دین و وطن
شدند مردم مسکین شکار دین و وطن
به میر و کاهن روز نخست لعنت باد
کز آن دوگشت بپا یادگار دین و وطن
ز پیش گرسنگان بهر پاس عزت خویش
گریختند به پشت حصار دین و وطن
بر اختلاف خلایق بنای دولت خویش
نهاد هرکه نمود ابتکار دین و وطن
به خیر محض نباشد جهان ولیک افتاد
بشر به دام شرور از شرار دین و وطن
خدا نیای بشر بود و خاک مادر او
فغان ز قیم نااستوار دین و وطن
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - در عزل ناصرالدین میرزا و نصب کامران میرزا به ایالت خراسان
از چاه عموی شه اگر جست خراسان
در چالهٔ جد شه جمجاه فتاده
جست ازکف فرزند مظفرشه و امروز
گیر پسر ناصر دین شاه فتاده
در دامن آن پور، بهدلخواه شد اما
در بستر این پیر به اکراه فتاده
ای شاه به شهنامه درون هست که بیژن
در چاه به فرموده بدخواه فتاده
امروز خراسان به مثل بیژن وقت است
کاندر چه ناکامی، ناگاه فتاده
مپسند که گویند که این بیژن مسکین
در چاه به فرمان شهنشاه فتاده
القصه چه گویم که از آن عزل و ازبن نصب
صد زمزمه در السن و افواه فتاده
زانجمله یکی آمده و گفته به تاربخ
بیرون شده از چاله و در چاه فتاده
در چالهٔ جد شه جمجاه فتاده
جست ازکف فرزند مظفرشه و امروز
گیر پسر ناصر دین شاه فتاده
در دامن آن پور، بهدلخواه شد اما
در بستر این پیر به اکراه فتاده
ای شاه به شهنامه درون هست که بیژن
در چاه به فرموده بدخواه فتاده
امروز خراسان به مثل بیژن وقت است
کاندر چه ناکامی، ناگاه فتاده
مپسند که گویند که این بیژن مسکین
در چاه به فرمان شهنشاه فتاده
القصه چه گویم که از آن عزل و ازبن نصب
صد زمزمه در السن و افواه فتاده
زانجمله یکی آمده و گفته به تاربخ
بیرون شده از چاله و در چاه فتاده
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۶ - جواب به افسر