عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
ای دل، ز بتان دو دیده برگیر
اندیشه ز عالم دگر گیر
تا شحنه غم ترا درین راه
سر بر نگرفت، پای برگیر
شور و شر بیخودیست اینجا
با خود شو و ترک شور و شر گیر
نی نی غلطم که چون اسیران
دنباله جعدهای ترگیر
گر درد سریت هست از عشق
با درد بساز و ترک سر گیر
سرباز مکش ز پای خوبان
گر بی سپر است، بی سپر گیر
خاکی که بر او بتی گذشته ست
از مردم دیده در گهر گیر
خاری که بر او گلی نشسته ست
در دیده میل سرمه برگیر
ور عقل رهت زند به کویش
ترک من مست بی خبر گیر
خسرو، بنشین و دختر رز
با خوش پسران سیمبر گیر
اندیشه ز عالم دگر گیر
تا شحنه غم ترا درین راه
سر بر نگرفت، پای برگیر
شور و شر بیخودیست اینجا
با خود شو و ترک شور و شر گیر
نی نی غلطم که چون اسیران
دنباله جعدهای ترگیر
گر درد سریت هست از عشق
با درد بساز و ترک سر گیر
سرباز مکش ز پای خوبان
گر بی سپر است، بی سپر گیر
خاکی که بر او بتی گذشته ست
از مردم دیده در گهر گیر
خاری که بر او گلی نشسته ست
در دیده میل سرمه برگیر
ور عقل رهت زند به کویش
ترک من مست بی خبر گیر
خسرو، بنشین و دختر رز
با خوش پسران سیمبر گیر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
یکی امروز سر زلف پریشان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
بیا که بزم طرب را چمن نهاد اساس
بیا که باد صبا گشت عیسوی انفاس
بنوش باده گلگون به طرف باغ که من
ز پا فتاده ام از دست محنت افلاس
چه حکمت است ندانم که ساقی گردون
مدام خون جگر می دهد مرا از کاس
کسی ز چهره مقصود خود نیافت نشان
ازان زمان که نهادند سرنگون این کاس
به راه کعبه که از هر طرف کمین گاهی ست
اگر ز خویش گذشتی، قدم منه به هراس
کسی به دلق مرقع، کجا شود درویش؟
چو سینه صاف نباشد، چه سود ترک لباس؟
درون چو پاک شود از کدورت اغیار
تو خواه جامه اطلس بپوش، خواه پلاس
حدیث دوزخ و جنت دگر مگو خسرو
وصال یار طلب کن، گذر ازین وسواس
بیا که باد صبا گشت عیسوی انفاس
بنوش باده گلگون به طرف باغ که من
ز پا فتاده ام از دست محنت افلاس
چه حکمت است ندانم که ساقی گردون
مدام خون جگر می دهد مرا از کاس
کسی ز چهره مقصود خود نیافت نشان
ازان زمان که نهادند سرنگون این کاس
به راه کعبه که از هر طرف کمین گاهی ست
اگر ز خویش گذشتی، قدم منه به هراس
کسی به دلق مرقع، کجا شود درویش؟
چو سینه صاف نباشد، چه سود ترک لباس؟
درون چو پاک شود از کدورت اغیار
تو خواه جامه اطلس بپوش، خواه پلاس
حدیث دوزخ و جنت دگر مگو خسرو
وصال یار طلب کن، گذر ازین وسواس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۳
مرا زان میر خوبان نیست روزی
گدایان را ز شاهان نیست روزی
به سنگی چون سگان خرسندم از دور
گرم چوبی ز دربان نیست روزی
ز من زایل کن، ای جان، زحمت خویش
چو درمانت ز جانان نیست روزی
رو، ای اسکندر، از همراهی خضر
ترا چون آب حیوان نیست روزی
به حیله چند بتوان زیست آخر
تنی دارم کش از جان نیست روزی
هوس بردم به رویش، گفت بختم
شما را از گلستان نیست روزی
دل و جان و خرد بردی، ترا باد
مرا باری از ایشان نیست روزی
ز دردت باد روزی مند جانم
به دردی کش ز درمان نیست
چه سود از گریه خسرو در این غم؟
چو کشتش را ز باران نیست روزی
گدایان را ز شاهان نیست روزی
به سنگی چون سگان خرسندم از دور
گرم چوبی ز دربان نیست روزی
ز من زایل کن، ای جان، زحمت خویش
چو درمانت ز جانان نیست روزی
رو، ای اسکندر، از همراهی خضر
ترا چون آب حیوان نیست روزی
به حیله چند بتوان زیست آخر
تنی دارم کش از جان نیست روزی
هوس بردم به رویش، گفت بختم
شما را از گلستان نیست روزی
دل و جان و خرد بردی، ترا باد
مرا باری از ایشان نیست روزی
ز دردت باد روزی مند جانم
به دردی کش ز درمان نیست
چه سود از گریه خسرو در این غم؟
چو کشتش را ز باران نیست روزی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۶
نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی
که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت
چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان
به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی
که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت
چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان
به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۲
چو کار جهان نیست جز بیوفایی
درو با امید وفا چند پایی
رها کن، چرا می کنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابی ست هر یک که بینی
بگرد اندرو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از آن به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست، لیکن
جداگانه دردی ست درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی در این لابقایی؟
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک، خسروا، دست در کن
به هر جا چو دونان چه دامن گشایی؟
درو با امید وفا چند پایی
رها کن، چرا می کنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابی ست هر یک که بینی
بگرد اندرو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از آن به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست، لیکن
جداگانه دردی ست درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی در این لابقایی؟
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک، خسروا، دست در کن
به هر جا چو دونان چه دامن گشایی؟
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در شکر گزاری از اسبی که سلطان محمود داده است
ای آنکه همی قصه من پرسی هموار
گویی که چگونه ست بر شاه تراکار
چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی دانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر بکار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو وطرب جفتم با کام وهوایار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من ازپار
با ضیعت بسیارم و با خانه آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمه اسبم و هم با گله میش
هم با صنم چینم وهم بابت تاتار
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چوکاشانه مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار
میران و بزرگان جهان راحسد آید
زین نعمت وزین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
باموکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در جلس او بار
ده بار، نه ده بار، که صدبار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدره دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته بارامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست
من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرادید
بی صبر شدو کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سر هنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله واز پی آن خواهم تا تو
مارا نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ برآید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بی وقت بود کار بسر بردن دشوار
چون حال براین جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز بشب باشم بیدار
گویم که خدایا بخدایی و بزرگیت
کو را بهمه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن واو را بدل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیانرا همه بردار
کم کن بقوی بازوی او قرمطیانرا
چونانکه بشمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد بشادی و بپیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
دو دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و باسیرت پیغمبر مختار
گویی که چگونه ست بر شاه تراکار
چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی دانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر بکار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو وطرب جفتم با کام وهوایار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من ازپار
با ضیعت بسیارم و با خانه آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمه اسبم و هم با گله میش
هم با صنم چینم وهم بابت تاتار
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چوکاشانه مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار
میران و بزرگان جهان راحسد آید
زین نعمت وزین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
باموکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در جلس او بار
ده بار، نه ده بار، که صدبار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدره دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته بارامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست
من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرادید
بی صبر شدو کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سر هنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله واز پی آن خواهم تا تو
مارا نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ برآید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بی وقت بود کار بسر بردن دشوار
چون حال براین جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز بشب باشم بیدار
گویم که خدایا بخدایی و بزرگیت
کو را بهمه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن واو را بدل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیانرا همه بردار
کم کن بقوی بازوی او قرمطیانرا
چونانکه بشمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد بشادی و بپیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
دو دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و باسیرت پیغمبر مختار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری عبدالله بن یوسف سیستانی ندیم گوید
چند روزست که از دوست مرا نیست خبر
من چنین خامش و جان و جگر من به سفر
در چنین حال و چنین روز همی صبر کند
سنگدل مردم بد مهر و ز بد مهر بتر
سنگدل نیستم، اما دل من نیست بجای
هر که را دل نبود کی بود از درد خبر
من کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرا
مست بوده ستم و دیوانه ازین عشق مگر
به ستم کرده ام او را زدر خانه برون
به ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟
هیچ دیوانه وسر گشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه به روی
خرد کردم به طپانچه همه روی و همه سر
چون توانم دید این مجلس و این خانه بی او
خانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبر
از پس زر بفرستادم او را به فسون
هیچکس جان گرانمایه فریبد با زر
ای دل و جان پدر زر را آنجا یله کن
اسب تازان کن و باز آی بنزدیک پدر
تو مرا بهتری از خواسته روی زمین
نتوان خوردن بی روی تو از خواسته بر
از فراوان که ز بهر تو بگریم صنما
هر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخور
خواجه سید بوبکر حصیری که چنو
نبود از پس پیغمبر و بوبکر و عمر
هم فقیه ابن فقیه و هم رئیس ابن رئیس
یافته فقه و ریاست ز بزرگان به گهر
سیستان از گهر خواجه و از نسبت او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
هر کجاگویی عبدالله بن یوسف کیست
همه گویند کریمی که چنونیست دگر
عرض او سخت عزیزست و بود عرض عزیز
آن کسی را که ندارد بر او مال خطر
چه خطر دارد در چشم کسی مال که او
تا عطایی ندهد خوش نبرد روز بسر
گر بیک روز همه مال که دارد بدهد
روز دیگر نکند بر دل او هیچ اثر
مال از آنگونه در آید به در خانه او
که تو پنداری کز راه در آمد بگذر
از فراوان که عطا داد مرا زو خجلم
راست گویی گنهی دارم زی او منکر
نه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجل
شاکران بیشتر او را ز ربیع و ز مضر
ای خداوندی کز بر تو و بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر
آنچه با من رهی از فضل تو کردی، نکند
پدر نیک دل مشفق با نیک پسر
از تو بر کام دل خویش ظفر یافته ام
بر همه کام دل خویش ترا باد ظفر
نظر شفقت تو کار مرا ساخته کرد
کز خداوند جهان باد بکار تو نظر
فرخت باد سده تا چو سده سیصد جشن
شاد بگذاری با این ملک شیر شکر
چون گه باده بود، نوش لبی اندر پیش
چون گه خواب بود، سیمبری اندر بر
من چنین خامش و جان و جگر من به سفر
در چنین حال و چنین روز همی صبر کند
سنگدل مردم بد مهر و ز بد مهر بتر
سنگدل نیستم، اما دل من نیست بجای
هر که را دل نبود کی بود از درد خبر
من کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرا
مست بوده ستم و دیوانه ازین عشق مگر
به ستم کرده ام او را زدر خانه برون
به ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟
هیچ دیوانه وسر گشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه به روی
خرد کردم به طپانچه همه روی و همه سر
چون توانم دید این مجلس و این خانه بی او
خانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبر
از پس زر بفرستادم او را به فسون
هیچکس جان گرانمایه فریبد با زر
ای دل و جان پدر زر را آنجا یله کن
اسب تازان کن و باز آی بنزدیک پدر
تو مرا بهتری از خواسته روی زمین
نتوان خوردن بی روی تو از خواسته بر
از فراوان که ز بهر تو بگریم صنما
هر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخور
خواجه سید بوبکر حصیری که چنو
نبود از پس پیغمبر و بوبکر و عمر
هم فقیه ابن فقیه و هم رئیس ابن رئیس
یافته فقه و ریاست ز بزرگان به گهر
سیستان از گهر خواجه و از نسبت او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
هر کجاگویی عبدالله بن یوسف کیست
همه گویند کریمی که چنونیست دگر
عرض او سخت عزیزست و بود عرض عزیز
آن کسی را که ندارد بر او مال خطر
چه خطر دارد در چشم کسی مال که او
تا عطایی ندهد خوش نبرد روز بسر
گر بیک روز همه مال که دارد بدهد
روز دیگر نکند بر دل او هیچ اثر
مال از آنگونه در آید به در خانه او
که تو پنداری کز راه در آمد بگذر
از فراوان که عطا داد مرا زو خجلم
راست گویی گنهی دارم زی او منکر
نه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجل
شاکران بیشتر او را ز ربیع و ز مضر
ای خداوندی کز بر تو و بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر
آنچه با من رهی از فضل تو کردی، نکند
پدر نیک دل مشفق با نیک پسر
از تو بر کام دل خویش ظفر یافته ام
بر همه کام دل خویش ترا باد ظفر
نظر شفقت تو کار مرا ساخته کرد
کز خداوند جهان باد بکار تو نظر
فرخت باد سده تا چو سده سیصد جشن
شاد بگذاری با این ملک شیر شکر
چون گه باده بود، نوش لبی اندر پیش
چون گه خواب بود، سیمبری اندر بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - نیز در مدح سیدالکفاة خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
باری ندانمت که چه خو داری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر
همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق
همچون مه گرفته درون آییم زدر
رغم مراچو سر که مکن چون بمن رسی
رویی کز و به تنگ بریزد همی شر
روزی گشاده باشی وروزی گرفته ای
بنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر!
ای چون گل بهاری خندان میان باغ
هر ساعتی چو روز بهاران مشو دگر
مارا همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر
خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفاة
خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر
دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق
آراسته چو ملک عمر درگه عمر
اواز میان گوهر خویش آمده بزرگ
وندر خور بزرگی آموخته هنر
بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
از بهر بار جستن و بر ما گشاده در
با زایران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زایر به سیم و زر
هرگز به درگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت: اندرون گذر
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر
ازمهتران بجهد ستانیم سیم شعر
او نارسیده، سیم بداد، این کرم نگر
جاوید باد شاد و بدو شادمانه باد
شاه زمانه و خدم شاه سر بسر
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور
هر کس که شاد نیست به قدر و به جاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر
کس نیست کو بدولت او شادمانه نیست
ور هست حاسدست و پلیدی زسگ بتر
او دست خائنان جهان کرد زیر سنگ
زینست دست اوز همه دستهازبر
آواز خائنان نتواند شنید هیچ
شاید که یافته ست شه از خوی او خبر
زین پیش بوده و پس از این نیز هم بود
او را به ملک و، شاه جهان را بدو نظر
شادیش باد و کامروایی و مهتری
پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر
عیدش خجسته باد و همه ساله عید باد
ایام آن خجسته خصال نکو سیر
تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر
همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق
همچون مه گرفته درون آییم زدر
رغم مراچو سر که مکن چون بمن رسی
رویی کز و به تنگ بریزد همی شر
روزی گشاده باشی وروزی گرفته ای
بنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر!
ای چون گل بهاری خندان میان باغ
هر ساعتی چو روز بهاران مشو دگر
مارا همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر
خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفاة
خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر
دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق
آراسته چو ملک عمر درگه عمر
اواز میان گوهر خویش آمده بزرگ
وندر خور بزرگی آموخته هنر
بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
از بهر بار جستن و بر ما گشاده در
با زایران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زایر به سیم و زر
هرگز به درگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت: اندرون گذر
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر
ازمهتران بجهد ستانیم سیم شعر
او نارسیده، سیم بداد، این کرم نگر
جاوید باد شاد و بدو شادمانه باد
شاه زمانه و خدم شاه سر بسر
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور
هر کس که شاد نیست به قدر و به جاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر
کس نیست کو بدولت او شادمانه نیست
ور هست حاسدست و پلیدی زسگ بتر
او دست خائنان جهان کرد زیر سنگ
زینست دست اوز همه دستهازبر
آواز خائنان نتواند شنید هیچ
شاید که یافته ست شه از خوی او خبر
زین پیش بوده و پس از این نیز هم بود
او را به ملک و، شاه جهان را بدو نظر
شادیش باد و کامروایی و مهتری
پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر
عیدش خجسته باد و همه ساله عید باد
ایام آن خجسته خصال نکو سیر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح سلطان محمدبن سلطان محمود گوید
مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ
چه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد
چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ
ازین گریستن آنست امید من که مگر
به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ
به آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرا
به آب چشم همی نرم کردباید سنگ
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ
ببرد سنگ من این انده فراق ومرا
امیر عالم عادل ستوده است به سنگ
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ
سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ
مخالفان قوی دست چیره پیش امیر
اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ
هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست
نگار و نقش همانا که نیست در ار تنگ
همیشه عادت او را به نیکوییست ولوع
چنانکه همت اورا به برتری آهنگ
بلند همتش ار گرددی بصورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ
جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت
که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ
بدان امید که روزی بدست گیرد شاه
چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ
چومن هزار فزونست و صد هزار فزون
ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ
بزرگواری وکردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ
بزرگواری جنسیست از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ
کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی
شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ
چووقت حمله بودآفتیست باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ
هزار یک گر ازان ز آسمان در آویزد
چنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگ
عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او
کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ
موفقیست که تدبیراو تباه کند
هزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگ
بهیچگونه بر او جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ
فصیح تر کس جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ
جهان نیاردبا او برابری کردن
که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ
همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ
سرای دولت او باد دار ملک زمین
چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ
هر رشک مجلس او کارنامه مانی
به رشک محفل او بار نامه ارتنگ
همیشه در بر او دلبران چون شیرین
هماره بر در او کهتران چون هوشنگ
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
ز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ
چه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد
چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ
ازین گریستن آنست امید من که مگر
به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ
به آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرا
به آب چشم همی نرم کردباید سنگ
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ
ببرد سنگ من این انده فراق ومرا
امیر عالم عادل ستوده است به سنگ
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ
سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ
مخالفان قوی دست چیره پیش امیر
اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ
هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست
نگار و نقش همانا که نیست در ار تنگ
همیشه عادت او را به نیکوییست ولوع
چنانکه همت اورا به برتری آهنگ
بلند همتش ار گرددی بصورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ
جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت
که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ
بدان امید که روزی بدست گیرد شاه
چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ
چومن هزار فزونست و صد هزار فزون
ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ
بزرگواری وکردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ
بزرگواری جنسیست از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ
کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی
شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ
چووقت حمله بودآفتیست باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ
هزار یک گر ازان ز آسمان در آویزد
چنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگ
عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او
کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ
موفقیست که تدبیراو تباه کند
هزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگ
بهیچگونه بر او جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ
فصیح تر کس جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ
جهان نیاردبا او برابری کردن
که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ
همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ
سرای دولت او باد دار ملک زمین
چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ
هر رشک مجلس او کارنامه مانی
به رشک محفل او بار نامه ارتنگ
همیشه در بر او دلبران چون شیرین
هماره بر در او کهتران چون هوشنگ
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
ز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح عمیدالملک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاه
دی به سلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن
بازنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری برکمر
یازان چون سرو سهی در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم چونی و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خویشتن
چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن
ازتو دل توبر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن
جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تاکی بندم کمر
وز دل تو تاکی گویم سخن
بر تو ستم کردم وروز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن
خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن
گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن
فردا خواهم گفت آن ماه را
کای پسر آن خار به خردی بکن
ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسی گوید کاو را بزن
خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس اواهل ادب را وطن
هر که سوی خدمت او راست شد
راه نیابدسوی او اهرمن
خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مر او را فنن
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز گرم و حزن
یارب چونانکه به من بر فتاد
سایه او برهمه گیتی فکن
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگویم همی
آنچه همی گویم بر دل بکن
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چین
خاتم تو باشد میر ختن
بر در خانه تو بود روز وشب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن
ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
وآنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه ها کردی بر تاپرن
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن
ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن
مدح تو این بار نگفتم دراز
ازخنکی خاطر وگرمی بدن
از تب، تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن
چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از و ژرف چهی را رسن
در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زی ای مایه جودو سخا
شاد زی ای مایه دین و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تواز تو کفن
ماه من آن لعبت سیمین ذقن
بازنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری برکمر
یازان چون سرو سهی در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم چونی و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خویشتن
چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن
ازتو دل توبر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن
جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تاکی بندم کمر
وز دل تو تاکی گویم سخن
بر تو ستم کردم وروز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن
خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن
گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن
فردا خواهم گفت آن ماه را
کای پسر آن خار به خردی بکن
ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسی گوید کاو را بزن
خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس اواهل ادب را وطن
هر که سوی خدمت او راست شد
راه نیابدسوی او اهرمن
خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مر او را فنن
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز گرم و حزن
یارب چونانکه به من بر فتاد
سایه او برهمه گیتی فکن
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن
بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگویم همی
آنچه همی گویم بر دل بکن
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چین
خاتم تو باشد میر ختن
بر در خانه تو بود روز وشب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن
ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
وآنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه ها کردی بر تاپرن
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن
ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن
مدح تو این بار نگفتم دراز
ازخنکی خاطر وگرمی بدن
از تب، تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن
چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از و ژرف چهی را رسن
در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زی ای مایه جودو سخا
شاد زی ای مایه دین و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تواز تو کفن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر گوید
ای بر گذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایه چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید زتیغ تو
جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو
وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو
با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد برتو رضای اله تو
باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان
فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایه چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید زتیغ تو
جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو
وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو
با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد برتو رضای اله تو
باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان
فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابو احمد محمدبن محمودبن ناصر الدین
به من باز گردای چوجان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغاتو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کندبی تو همداستانی
من ازرشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هرشب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرابر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
هم رسم و آیین او خسروانی
جهان راهمه فتنه خویش کرده
به نیک و خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی برخرد یافته کامگاری
زهی برهنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تونداری
ز علم و ادب چیست کان توندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهدکه همچون توباشد
به آزاده طبعی ومردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تاهمی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تومر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم وکین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخارا مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده زخلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت و ز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
براین آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بودروشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تااین جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت ار تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغاتو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کندبی تو همداستانی
من ازرشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هرشب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرابر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
هم رسم و آیین او خسروانی
جهان راهمه فتنه خویش کرده
به نیک و خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی برخرد یافته کامگاری
زهی برهنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تونداری
ز علم و ادب چیست کان توندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهدکه همچون توباشد
به آزاده طبعی ومردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تاهمی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تومر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم وکین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخارا مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده زخلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت و ز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
براین آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بودروشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تااین جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت ار تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنوی
همی سراید چنگ آن نگار چنگسرای
نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای
غذای روح سماعست و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای
نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو
بدین سه چیز بود مردم جهان رارای
مرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ست
تو دوستان گرانمایه را همی فرمای
نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم
ز بهر روی نکومانده ام دل اندروای
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقای
به مجلس از کف اوخوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میر بار خدای
امیر عالم عادل محمد محمود
خدایگان جهان خسرو جهان آرای
مظفری که به اندیشه کین تو اندتوخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای
ز گور مانی تدبیر او تباه کند
فسون و جادویی جادوان مای به مای
اگر نمای . . . چاکران ملک
فسون کنند فسون چون زهیر روح گزای
به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
زهی تن هنر و چشم نیکنامی را
چو روح درخور وهمچون دو دیده اندربای
ترا همایون دارد پدر به فال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای
اگر تو نیستی از هر شهی همایون تر
نشان رایت تو نیستی خجسته همای
کسی که گوید من چون توام به فضل و هنر
سبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درای
کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند
گو آفتاب درفشنده رابه گل اندای
به تست علم عزیز و به تست عدل مکین
به تست جود متین و به تست فضل بپای
همی ستود نداند ترا چنان که تویی
زبان مادح و اندیشه ملوک ستای
ز بوی خلق تو اطراف گوزگانان را
همی شناخت ندانم ز دست عنبر سای
امیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای
چنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوک
زخسروان جهان گوی مملکت بربای
یکی ستاره بر آمدبه نام دولت تو
زهی ستاره به وقت آمدی بر آی برآی
دلیر باش و به بازوی اوشجاعت کن
بلندباش وبه شمشیر او جهان پیرای
بدان مقام رسانش که رای بر در او
سپید مهره زند بر نوای رویین نای
ایا به رادی برکنده خانمان نیاز
چو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رای
همیشه آرزوی من به گیتی این بوده ست
که من به حضرت تو یا بمی به خدمت جای
مرا خدای بدین آرزو اجابت کرد
چه آرزوست که من آن نیافتم ز خدای
به جایگاهی کانجا ملوک روی نهند
همی نهم من و یاران من به خدمت پای
من این کرامت و فضل از خدای دانم و بس
بر این کرامت یارب تو هر زمان بفزای
ز بهر تقویت دین ایزدی با تیغ
ز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدای
همیشه تا که نبوده ست چون دو رویکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای
همیشه تا دل میخواره سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رود سرای
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهان گشای و ولی پرور و عدوفرسای
زمانه را به تو امنیتست وآسایش
زمانه تا که بپاید تو با زمانه بپای
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم بکوش و ماهمه به فضل گرای
همیشه طالع مسعود تو همایون باد
چنانکه رایت میمون تو ز بال همای
نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای
غذای روح سماعست و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای
نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو
بدین سه چیز بود مردم جهان رارای
مرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ست
تو دوستان گرانمایه را همی فرمای
نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم
ز بهر روی نکومانده ام دل اندروای
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقای
به مجلس از کف اوخوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میر بار خدای
امیر عالم عادل محمد محمود
خدایگان جهان خسرو جهان آرای
مظفری که به اندیشه کین تو اندتوخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای
ز گور مانی تدبیر او تباه کند
فسون و جادویی جادوان مای به مای
اگر نمای . . . چاکران ملک
فسون کنند فسون چون زهیر روح گزای
به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
زهی تن هنر و چشم نیکنامی را
چو روح درخور وهمچون دو دیده اندربای
ترا همایون دارد پدر به فال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای
اگر تو نیستی از هر شهی همایون تر
نشان رایت تو نیستی خجسته همای
کسی که گوید من چون توام به فضل و هنر
سبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درای
کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند
گو آفتاب درفشنده رابه گل اندای
به تست علم عزیز و به تست عدل مکین
به تست جود متین و به تست فضل بپای
همی ستود نداند ترا چنان که تویی
زبان مادح و اندیشه ملوک ستای
ز بوی خلق تو اطراف گوزگانان را
همی شناخت ندانم ز دست عنبر سای
امیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای
چنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوک
زخسروان جهان گوی مملکت بربای
یکی ستاره بر آمدبه نام دولت تو
زهی ستاره به وقت آمدی بر آی برآی
دلیر باش و به بازوی اوشجاعت کن
بلندباش وبه شمشیر او جهان پیرای
بدان مقام رسانش که رای بر در او
سپید مهره زند بر نوای رویین نای
ایا به رادی برکنده خانمان نیاز
چو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رای
همیشه آرزوی من به گیتی این بوده ست
که من به حضرت تو یا بمی به خدمت جای
مرا خدای بدین آرزو اجابت کرد
چه آرزوست که من آن نیافتم ز خدای
به جایگاهی کانجا ملوک روی نهند
همی نهم من و یاران من به خدمت پای
من این کرامت و فضل از خدای دانم و بس
بر این کرامت یارب تو هر زمان بفزای
ز بهر تقویت دین ایزدی با تیغ
ز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدای
همیشه تا که نبوده ست چون دو رویکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای
همیشه تا دل میخواره سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رود سرای
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهان گشای و ولی پرور و عدوفرسای
زمانه را به تو امنیتست وآسایش
زمانه تا که بپاید تو با زمانه بپای
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم بکوش و ماهمه به فضل گرای
همیشه طالع مسعود تو همایون باد
چنانکه رایت میمون تو ز بال همای
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
بهم نوش کردن می ارغوانی
به وقت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشاده ست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که اورا سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ اوهیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سومر او راست تاغرب شاهی
وز این سومر اوراست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زنی دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دیدو که داده ست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی
حدیث ار کند با تواز شرم گردد
دورخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان رابه عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن ازمیزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بودشاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آبادکردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی خسروانی
خدایت معین بادو دولت مساعد
توباقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون وفرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخنده مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دوصدجشن دیگر چنین بگذرانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
بهم نوش کردن می ارغوانی
به وقت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشاده ست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که اورا سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ اوهیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سومر او راست تاغرب شاهی
وز این سومر اوراست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زنی دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دیدو که داده ست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی
حدیث ار کند با تواز شرم گردد
دورخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان رابه عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن ازمیزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بودشاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آبادکردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی خسروانی
خدایت معین بادو دولت مساعد
توباقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون وفرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخنده مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دوصدجشن دیگر چنین بگذرانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - نیز در مدح خواجه ابوسهل حمدوی گوید
ای قصد تو به دیدن ایوان کسروی
اندیشه کرده ای که بدیدار آن روی
ایوان خواجه با توبه شهر اندورن بود
دیوانگی بود که تو جای دگر شوی
آن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه را
بسیار فضل دید بر ایوان کسروی
این آن بناست کر براو خوشه فلک
در وقت بدر روی چو بخواهی که بدروی
باغی نهاده همبر اوباچهاربخش
پر نقش و پر نگار چو ار تنگ مانوی
هر بخششی از و چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهر یست مستوی
استاد این سرای بآیین همی بود
رای رئیس سید ابو سهل حمدوی
آن مهتری که بخت به درگاه تو بود
چون رای او کنی و به درگاه او روی
رایش چنان که لفظ بزرگان بود متین
عزمش چنان که بازوی گردان بود قوی
زانچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده به شمشیر هندوی
توقیع او به نزد دبیران روزگار
چیزی بود بغایت از آن سوی جادوی
در درست وروی او زهنر صد دلیل هست
چون معجز پیمبری و فر خسروی
کردار او به نزد همه خلق معجزست
چون نزد شاعران سخن سهل معنوی
شعر درازتر ز«قفانبک » پیش او
کوته شود چو قافیه شعر مثنوی
گر مهتری به مرتبه چون شعر باشدی
او حرف اولین بودو دیگران روی
از خاندان خویش بزرگ آمد و شریف
آموخته ز اصل و گهر گردی و گوی
دیریست کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی
در فضل گوهرش بتوان یافتن کنون
مدح هزار ساله به گفتار پهلوی
ای مهتری که غایت رادی تویی ز خلق
لابل که تو ز غایت رادی از آن سوی
گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو
یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی
در رزم همچو شیر همیدون همه دلی
در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی
از نیکویی که خوی تو بیند نکو رود
تا تو برین نهادی و تا تو بدین خوی
یک بیت شعر یاد کنم من که رودکی
گرچه ترا نگفت سزاوار آن توی
«جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی »
تا شاعران به شعر بگویند و بشنوید
وصف دو زلف و دو رخ خوبان پیغوی
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی
چندان که آرزوی دل تو بود بباش
با کام و با مراد همی باش تابوی
بدخواه تو به درد و به اندوه دل بود
توگر نوی ز رامش و از کام دل نوی
اندیشه کرده ای که بدیدار آن روی
ایوان خواجه با توبه شهر اندورن بود
دیوانگی بود که تو جای دگر شوی
آن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه را
بسیار فضل دید بر ایوان کسروی
این آن بناست کر براو خوشه فلک
در وقت بدر روی چو بخواهی که بدروی
باغی نهاده همبر اوباچهاربخش
پر نقش و پر نگار چو ار تنگ مانوی
هر بخششی از و چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهر یست مستوی
استاد این سرای بآیین همی بود
رای رئیس سید ابو سهل حمدوی
آن مهتری که بخت به درگاه تو بود
چون رای او کنی و به درگاه او روی
رایش چنان که لفظ بزرگان بود متین
عزمش چنان که بازوی گردان بود قوی
زانچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده به شمشیر هندوی
توقیع او به نزد دبیران روزگار
چیزی بود بغایت از آن سوی جادوی
در درست وروی او زهنر صد دلیل هست
چون معجز پیمبری و فر خسروی
کردار او به نزد همه خلق معجزست
چون نزد شاعران سخن سهل معنوی
شعر درازتر ز«قفانبک » پیش او
کوته شود چو قافیه شعر مثنوی
گر مهتری به مرتبه چون شعر باشدی
او حرف اولین بودو دیگران روی
از خاندان خویش بزرگ آمد و شریف
آموخته ز اصل و گهر گردی و گوی
دیریست کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی
در فضل گوهرش بتوان یافتن کنون
مدح هزار ساله به گفتار پهلوی
ای مهتری که غایت رادی تویی ز خلق
لابل که تو ز غایت رادی از آن سوی
گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو
یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی
در رزم همچو شیر همیدون همه دلی
در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی
از نیکویی که خوی تو بیند نکو رود
تا تو برین نهادی و تا تو بدین خوی
یک بیت شعر یاد کنم من که رودکی
گرچه ترا نگفت سزاوار آن توی
«جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی »
تا شاعران به شعر بگویند و بشنوید
وصف دو زلف و دو رخ خوبان پیغوی
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی
چندان که آرزوی دل تو بود بباش
با کام و با مراد همی باش تابوی
بدخواه تو به درد و به اندوه دل بود
توگر نوی ز رامش و از کام دل نوی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲ - و او راست
همه نعیم سمر قند سر بسر دیدم
نظاره کردم در ناغ و راغ و وادی و دشت
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی
دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت
بسی ز اهل هنر بارها به هر شهری
شنیده بودم کوثر یکی و جنت هشت
هزار جنت دیدم هزار کوثر بیش
ولی چه سود که لب تشنه باز خواهم گشت
چو دیده و نعمت بیند به کف درم نبود
سر بریده بود در میان زرین طشت
نظاره کردم در ناغ و راغ و وادی و دشت
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی
دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت
بسی ز اهل هنر بارها به هر شهری
شنیده بودم کوثر یکی و جنت هشت
هزار جنت دیدم هزار کوثر بیش
ولی چه سود که لب تشنه باز خواهم گشت
چو دیده و نعمت بیند به کف درم نبود
سر بریده بود در میان زرین طشت
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۰ - همو راست
آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
اگر چو خسرو و خاقان سزای تاج و سریری
ترا گلیم گدایی به از قبای امیری
بوقت می گرو و از سپیدرویی خود دان
بزر سرخ خریدن سیه گلیم فقیری
ترا چه عیب کند یار و گر کند چه تفاوت
گر آفتاب کند عیب ذره را بحقیری
چو دوست سایه لطفی فگند بر سر کارت
بروی پشت زمین را چو آفتاب بگیری
ترا سعادت عشقش بپایه یی برساند
که خس دهی بستانند و زر دهند نگیری
اگر سلامت خواهی چراغ مجلس او شو
چو او فروخت نسوزی (و چون) بکشت نمیری
چو آتش آنچه بیابی برنگ خویشتنش کن
چنان مشو که ز بادی چو آب نقش پذیری
مدام در پی او رو که راه عشق بداند
که چشم عقل تو کورست اگر بدیده بصیری
تو نقد خود بد گر کس سپار تاش بسنجد
بسنگ خویش فزونی بنزد خویش کثیری
فطیر عقل تو خامست بی حرارت عشقش
برو بسوز که خامی، برو بپز که خمیری
سخن بقدر تو گویم که طعمه کرد نشاید
طعام مردم بالغ ترا که طفل بشیری
بگوش هوش زمانی سماع قول رهی کن
اگر عطارد ذهنی ور آفتاب ضمیری
چو سیف روز جوانی بعاشقی گذراند
سعادتش برساند چو بخت بنده بپیری
ترا گلیم گدایی به از قبای امیری
بوقت می گرو و از سپیدرویی خود دان
بزر سرخ خریدن سیه گلیم فقیری
ترا چه عیب کند یار و گر کند چه تفاوت
گر آفتاب کند عیب ذره را بحقیری
چو دوست سایه لطفی فگند بر سر کارت
بروی پشت زمین را چو آفتاب بگیری
ترا سعادت عشقش بپایه یی برساند
که خس دهی بستانند و زر دهند نگیری
اگر سلامت خواهی چراغ مجلس او شو
چو او فروخت نسوزی (و چون) بکشت نمیری
چو آتش آنچه بیابی برنگ خویشتنش کن
چنان مشو که ز بادی چو آب نقش پذیری
مدام در پی او رو که راه عشق بداند
که چشم عقل تو کورست اگر بدیده بصیری
تو نقد خود بد گر کس سپار تاش بسنجد
بسنگ خویش فزونی بنزد خویش کثیری
فطیر عقل تو خامست بی حرارت عشقش
برو بسوز که خامی، برو بپز که خمیری
سخن بقدر تو گویم که طعمه کرد نشاید
طعام مردم بالغ ترا که طفل بشیری
بگوش هوش زمانی سماع قول رهی کن
اگر عطارد ذهنی ور آفتاب ضمیری
چو سیف روز جوانی بعاشقی گذراند
سعادتش برساند چو بخت بنده بپیری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵
نگارا کار عشق از من نیاید
ز بلبل جز سخن گفتن نیاید
خرد اسرار عشقت فهم نکند
ز نابینا گهر سفتن نیاید
ننالد بهر تو جز زنده جانی
ز مرده دل چنین شیون نیاید
نباشد عشق کار مرد دنیا
ملک در حکم آهرمن نیاید
که از عقد ثریا دانه خوردن
ز گنجشکان این خرمن نیاید
دل عاشق بکس پیوند نکند
ز مردم مریم آبستن نیاید
که اینجا زآستان خویش عنقا
ز بهر خوردن ارزن نیاید
ایا مسکین مکن دعوی این کار
که هرگز کار مرد از زن نیاید
ز سوز عشق بگدازد تن مرد
از آتش هیمه پروردن نیاید
محبت کار چون تو کوردل نیست
سرشک از چشم پرویزن نیاید
چو دستار ریاست بر سر تست
ترا این طوق در گردن نیاید
دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات
سریر شاه در گلخن نیاید
چمن آرامگاه عندلیب است
کلاغ بیشه در گلشن نیاید
تو شمعی از طلب در خانه برکن
گرت مهتاب در روزن نیاید
خلاف نفس کردن کار تو نیست
که از خر بنده خر کشتن نیاید
برو از دست محنت کوب می خور
که این دولت بنان خوردن نیاید
کجا در چشم مردم باشدش جای
چو سنگ سرمه در هاون نیاید
گر آیینه شوی بی صیقل عشق
دل تاریک تو روشن نیاید
نگردد چشم روشن تا بیعقوب
ز یوسف بوی پیراهن نیاید
دل سخت تو چون مردار سنگست
چنان جوهر ازین معدن نیاید
ترا باید چو من معلوم باشد
که این کار از تو و از من نیاید
ز بلبل جز سخن گفتن نیاید
خرد اسرار عشقت فهم نکند
ز نابینا گهر سفتن نیاید
ننالد بهر تو جز زنده جانی
ز مرده دل چنین شیون نیاید
نباشد عشق کار مرد دنیا
ملک در حکم آهرمن نیاید
که از عقد ثریا دانه خوردن
ز گنجشکان این خرمن نیاید
دل عاشق بکس پیوند نکند
ز مردم مریم آبستن نیاید
که اینجا زآستان خویش عنقا
ز بهر خوردن ارزن نیاید
ایا مسکین مکن دعوی این کار
که هرگز کار مرد از زن نیاید
ز سوز عشق بگدازد تن مرد
از آتش هیمه پروردن نیاید
محبت کار چون تو کوردل نیست
سرشک از چشم پرویزن نیاید
چو دستار ریاست بر سر تست
ترا این طوق در گردن نیاید
دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات
سریر شاه در گلخن نیاید
چمن آرامگاه عندلیب است
کلاغ بیشه در گلشن نیاید
تو شمعی از طلب در خانه برکن
گرت مهتاب در روزن نیاید
خلاف نفس کردن کار تو نیست
که از خر بنده خر کشتن نیاید
برو از دست محنت کوب می خور
که این دولت بنان خوردن نیاید
کجا در چشم مردم باشدش جای
چو سنگ سرمه در هاون نیاید
گر آیینه شوی بی صیقل عشق
دل تاریک تو روشن نیاید
نگردد چشم روشن تا بیعقوب
ز یوسف بوی پیراهن نیاید
دل سخت تو چون مردار سنگست
چنان جوهر ازین معدن نیاید
ترا باید چو من معلوم باشد
که این کار از تو و از من نیاید