عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - ایضا له
به ذات خویش اگر چند مرد نیک بود
و لیک صحبت بد نیک را تباه کند
چنانکه مازوکز وی سپید گردد پوست
چو جفت زاج شود عالمی سیاه گند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - وله ایضا
کسی که او نظر عقل در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
بر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر خود آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروّت نشان آزادی
نخست خانة دل وقف این دو گانه کند
بنیک و بد بسر آید جهان، همان بهتر
که زندگانی با طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه دارد
که شمع، هتی خود در ر زبانه کند
درین رای که آغاز و آخرش عدمست
بخلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را نشناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
بنقذ، حوش خور و خوش باش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک عیش صد بهانه کند
اگر چه عالم فانی نیریزد آن که ازو
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشه یی بهمه حال ناگزیر بود
که تا وظایف طاعات از آن روانه کند
کسی که صحبت امن و کفایتی دارد
سعادت ابدب را طلب چرا نکند؟
سرای خویشتن ار آدمی وطن سازد
ز شاخ سدره و طوبیش آستانه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه مند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که مرغ اگر چه توکّل کند به دانه و آب
بدست خود ز برای خود آشیانه کند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - وله ایضا
رمضانست همین دهن دربند
در دوزخ به خویشتن در بند
بهر دفع زبانی دوزخ
این زبان دروغ زن در بند
روزکی چند با خدا پرداز
در دکّان اهر من در بند
جز به ذکر و دعا دهن مگشای
ورنه هرزه مدارتن در بند
نبود آدمی، ستور بود
که کند رایضش دهن در بند
روزه دار آن بود که شرع کند
حسّ و وهم و خیالش اندر بند
رسنی محکمست قرآنت
خویشتن رابدان رسن در بند
بوی مشکت گر آرزوست نخست
به هوا راه دم زدن در بند
چون رسد کاروان غیبت و فحش
در دروازۀ سخن در بند
پس بخار دهان بجای بخور
بگریبان پیرهن در بند
این بجا آر، ور چنین نبود
از نصیحت زبان من در بند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - وله ایضا
ای دل ای دل سخن سخن بیهده را کار مبند
خویشتن را بپوش در غم و تیمار مبند
گر خیالست ترا کین که تو داری نیکست
بد خیالیست که بستی تو دگر بار مبند
کمربندگی ار زان که نخواهی در بست
دست شهوت مگشا باری و زنّار مبند
فکرت خود همه در مکر و حیل صرف مکن
از پی دیو سلیمان را در کار مبند
گر نخواهی که دلت تنگ بود چون غنچه
پس ازینش به طمع در زر بسیار مبند
بند، کان بر دهن حرص و امل باید بست
به ستم بر دهن کیسة دینار مبند
چون نداری تو سر آنکه بسامان گردی
خرقۀ مخرقه بیرون کن و دستار مبند
طاقت بار کشیدن چو نداری باری
مردمی کن ز گنه بار بخروار مبند
در قیامت سربار همه کس بگشایند
هر چه باید که نبینند در آن بار مبند
چون خود از دایره آید همه سر گردانی
پس تو دل در فلک دایره کردار مبند
بهر ابلیس دلی را که ملک سجده برد
به هوسبازی در محنت بیگار مبند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - ایضا له
مشو ایمن ز کید خصم ضعیف
کز تو اندیشۀ گریغ کند
تار ابریشم ار چه باریکست
وقت باشد که کار تیغ کند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - ایضا له
ای که خورشید بی رضای تو سر
از گریبان صبح بر نکند
جز بعون بنان تو دریا
دامن ابر پر گهر نکند
کوه دستی که زیر سنگ ز تست
با وقار تو در کمر نکند
خادم ارچه ز اعتماد کرم
که گهی لفظ پاکتر نکند
دست راد ترا ز گستاخی
بحر خواند وزان حذر نکند
پیش لطفت ادب نگهدارد
سخن طوطی و شکر نکند
گر تو او را غلام خود خوانی
با همه خواجه سر بسر نکند
نظر همّت تو بس عالیست
زان بکارش درون نظر نکند
نیک دانی که خادم داعی
خدمت تو ز بهر زر نکند
لیک معذور نیست نزد خرد
که ز حال خودت خبر نکند
گرچه از غایت غوایت جهل
کرد کاری که هیچ خبر نکند
سفری کرد ناگهان و کسی
ارتکاب چنین خطر نکند
روزگارش همی کند تادیب
تا چنین کارها دگر نکند
تا در این شهر آمدست رهی
جز ثنایت همی ز بر نکند
رفت ماهی و هیچکس سوی او
التفاتی بخیر و شر نکند
وجه ترتیب قوت خود هر شب
جز ز خونابۀ جگر نکند
خانه یی دارد آنچنان که درو
هیچ دیوانه یی مقر نکند
زین سیه چاه گونۀ دلگیر
کافتاب از برش گذر نکند
خاکش از مدبری بدان رتبت
کش صبا نیز پی سپر نکند
من نشسته به انتظار که وای
اگرم خواجه بهره ور نکند
گاه گویم فراموشم کردست
گاه گویم که نی ، مگر نکند
گاه خود را همی دهم عشوه
کو عطاهای مختصر نکند
حرص می گویدم کند لابد
عقل می گویدم وگر نکند
روز و شب خاطرم در این سوداست
که دمی از خودش بدر نکند
تو خود از کارمن چنان فارغ
کین سخن در تو هیچ اثر نکند
غم اهل هنر تو خورکاینجا
کس همی یاد از هنر نکند
بحر جود ترا چه عذر بود؟
که لبی خشک گشته تر نکند
لایق او بساز ترتیبی
کو قناعت به ماحضر نکند
یا بفرمای توشۀ راهش
آنچنان کش از آن گذر نکند
یاش سوگند ده که تا پس از این
بر بدیهه چنین سفر نکند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - وله ایضا
گفته بودی که مرا کسبی نیست
عقل این را ز تو باور نکند
تو علایی و در آنجا که روی
نیست ممکن که علی جر نکند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - وله ایضا
بزگوارا این خواجگی همه آنست
که روی از پس پرده به خلق ننمایند
برون پرده ضعیفان و ناتوانان را
به دست رنج سپارند و خود بیاسایند
حدیث خسته دلان را بگوش ره ندهند
وگرچه خون جگرها زدیده پالایند
نه گاه راحت درمان دردمند کنند
نه روز شادی بر غمگنان ببخشایند
ببین که چند برفتند تا تو آمده یی
قیاس کن که پس از رفتن تو چند آیند
چو اینچنین بود اولیتر آنچنان باشد
که آن کنند که شان خاص و عام بستایند
بدی چو آمد بدنام از آن بپرهیزند
چو نام نیکو در نیکوی بیفزایند
چو روزگار بخواهد ربود ایشان را
بنقد خود را از روزگار بربایند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - وله ایضاً
دوش مخدوم من که تا جاوید
باد از جاه و بخت خود خشنود
با من آن کرد از بزرگیها
که نه دید آنچنان کسی نه شنود
دست انعام او بصیقل لطف
زنگ انده زخاطرم بزدود
بسته از من مدیح خویش و بخواند
وز ستودنش جان من آسود
سخن ارچه نبد زدست بلند
لیک از آن دست پایه اش بفزود
بحر شعرم چو بحر دستس دید
آتشی گشت ورو برآمد دود
نقد شعرم سیاه روی آمد
برمحکّ اناملش چو بسود
زانکه اشعار بود دست خوشش
چون بدستش رسید شعرم زود
خوش شد از دست او به ذوق ارچه
از بشاعت زبان همی فرسود
بس که در وی سیاه کاری بود
گشت حالی بدست او مأخود
زان بتیغ زبان بیاوردش
که سراپای بود عیب آلود
این که شد بیت را میان به دو نیم
اثر خنجر زبانش بود
شرف دستبوش او دریافت
شعر هندو نهاد دود اندود
تر شد اندر جوار بحر کفش
چون بدست مبارکش بیسود
چون سخن زیر دست اوست چرا
زبردست جای او فرمود
بر زبان مبارکش چو برفت
صد هزاران گهر ازو بربود
در بهین دست بهر آرایش
آن عروسان زشت را بنمود
حضرت او و آنگهی من و نطق
این چنین لاف عاقلی پیمود؟
چون زبان را بمهر لا احصی
دید، بر من عنایتش بخشود
تا که از هر زبان نیالاید
خویشتن عرض خویشتن بستود
می شنیدم ز چرخ بانگ صدقت
چون زبان را بمدح خود بگشود
ای دریغا! چو نیست قوّت عذر
شرح این لطف بیشمار چه سود؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۳ - وله ایضا فی التّجرید
اندرین مرغزار کشت و درود
تیره و خیره چند خواهی بود؟
چند خواهی بناز در برداشت
دل اتش پرست دود اندود؟
روز و شب خون خود همی ریزی
تو به تیغ زبان زهر آلود
مال و ملک جهان ترا شده گیر
چون نباشی تو، مال و ملک چه سود؟
از تو خشنود نیست هیچ کسی
وانگهی هم تو از تو ناخشنود
دودمانی در آتش اندازد
گر ضعیفی ز دل برآرد دود
هر که آسایش دلی دادست
بهمه حال خویشتن آسود
عقل داند که بر زیان بودست
هر که از بهر مال جان فرسود
که بهر حال آنچه زوکم شد
بیش از آن بود کاندر آن افزود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - وله ایضا
مولی قوام دین که بر اقلیم حلّ و عقد
کلک گره گشای تو فرمان روا بود
تر گردد از حیای کفت ابر هر زمان
وین قطره ها کزو بچکد از حیا بود
با طبع تو مثل نتوان زد ز موج بحر
کان جمله شورش و نقب و این سخا بود
از جود دست تو که بشکرست هر کسی
دانی که چون منی به شکایت خطا بود
خاموشیم ز غایت بی برگیست از آنک
باشد خموش سازی کان بی نوا بود
در انتظار جودتو صبرم بجان رسید
و انصاف بیشتر زین طاقت کرا بود؟
زخم زبان و طالبقا را چه می کنم؟
خود این متاع صنعت بازار ما بود
چون این همه بباید گفتن که تا مرا
بخشی محقّری کرم آنگه کجا بود؟
چون خون من بریخته باشی در انتظار
پس هر چه زان سپس بدهی خون بها بود
دل پر امید و دست تهی از عطای تو
بعد از قصیده یی و دو قطعه روا بود؟
این داوری بنزد تو آورده ام بگوی
آن روز را که داور حاکم خدا بود
لایق بود که چون بروم من ازاین دیا
با من ز بخشش تو همین ماجرا بود؟
من خود از این طمع نتوانم برید لیک
این نام و ننگ و همّت و عرض شما بود
اینم بترکه مردم از این حال غافلند
و آنگه مثل زنند که، شاعر گدا بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۵ - وله ایضا
صدر کبیر عالم عادل ضیاء دین
ای آنکه کار تو همه جود و سخا بود
تا آب خامۀ تو خورد بوستان ملک
لابد نبات او همه نصرت کیا بود
پیش نسیم خلق تو گر مشک دم زند
گر خود به طیبتی زند آن خود خطا بود
گر روشنی گرفت ز تو کار مملکت
روشن بود بلی چو مدبّر ضیا بود
آنجا که تو چو صبح کشی تیغ انتقام
جان آن برد که هم تک باد صبا بود
لطف و حیا ترا ز همه چیز بهترست
پیرایۀ بزرگی لطف و حیا بود
پوشیده نیست بر تو که کار معاملت
جزوی ز حضرت تو و کلّی ما بود
چون اعتماد من همه بر لطف شاملست
گر حاجتم روا بود، از تو روا بود
عمری در انتظار جگر خون همی کنم
تا حاصل آن بود که چو وقت ادا بود
گویند چاردانگ و دو دانگ این چه ماجراست؟
پیدا بود که طاقت اینها کرا بود
زنهار راه هیچ تقاضد به خود مده
خاصه چو آگهی تو که شاعر گدا بود
آنکس که در هنر چو عنانست پیش رو
چون پاردم رها مکنش کز قفا بود
با دیگران مرا چو به یک سلک در کشند
فضل من و تفضل تو پس کجا بود؟
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
لطفی بکن بر آنکه به دستش دعا بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۹ - ایضا له
چنان سزد که کسی را که رتبتی باشد
غم کسی بخورد کو ضعیف حال بود
ز کوه جاه خود از پایة نصاب افتاد
ز واجبات جهان چون ز کات مال بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - وله ایضا
بهاء الدّین که تا دور جهان بود
نپندارم که چون تو یک جوان بود
سخن کاندر دهانش صد زبانست
همیشه در ثنایت یک زبان بود
بدان خلق و لطافت کز تو دیدم
دعاگوی تو از جان می توان بود
فضولی دی سوالی کرد از من
که سر خیل فضولان جهان بود
که آن صندوقچه کز لطف صنعت
تماشا گاه اهل اصفهان بود
خرد زو می گزید انگشت حیرت
ز بس کش خرده کاری بیکران بود
ز نقش دلربایش جان مانی
خجل می گشت و الحق جای آن بود
نگاریده به سیم آن شعر چون زر
برو یا رب که تا چون دلستان بود
بنزد خواجه یی گفتند بردی
که دستش طیرۀ دریا و کان بود
چه فرموده اندر آن معرض چه دادت؟
بهایش بستدی یا رایگان بود؟
از آن سیمی که بروی خرج کردی
به آخر سود دیدی یا زیان بود؟
وفا شد هیچ و حاصل گشت آخر
توقّعها کز آنت در گمان بود؟
جواب او ندانستم چه گویم
که بندی استوارم بر دهان بود
بگفتم این قدر آخر که آری
چنان کم آرزو آمد چنان بود
مرا چیزی نفرمودند امّا
بهایی نیک دانم در میان بود
کرم فرمای و حل کن مشکل من
در این کار لطفت هم ضمان بود
چه من لایق نمی دانم که گویم
بنزد خواجه بردیم و همان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶ - ایضا له
سرورا عرضها نمی باید
که به دست سخن بسوده شود
شعر آیینه ییست کاندر وی
صورت حالها نموده شود
هر کجا تخم مردمی کارند
خوشۀ شکر از آن دروده شود
زنگ این ننگ از صحیفه نام
نه همانا که خود ز دوده شود
هر که از شاعران طمع دارد
به کدامین زبان ستوده شود؟
بس که نا گفتنی شود گفته
هر کجا این سخن شنوده شود
هیچ عاقل به خویش نپسندد
هر چه از مال ما ربوده شود
هست نقصان عرض و وصمت جاه
مال کز سیم ما فزوده شود
زشت نبود که آن که کان دارد
به گدایی به خاک توده شود
چه گشاید ترا از آن صندوق
که به حرف هجا گشوده شود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - ایضاً له
ای بزرگی که خدمت تو کند
هرکه پیوند جان و تن خواهد
گر جلال تو کسوتی پوشد
مهر را گوی پیرهن خواهد
ور ضمیر تو شمعی افزود
ماه رخشنده را لگن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
باد چون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
عذر انعامهات را اومید
بکدامین لب و دهن خواهد
آنچنان راستی که عدل تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بد اندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
یزک خشمت اوفتد در پیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکرا چرخ ممتحن خواهد
از لقایت چمن بدریوزه
آب روی گل و سمن خواهد
بوی خلقت شنبد با صبا
از خدا مرگ نسترن خواهد
هر دمی خلق تو بطیرۀ مشک
خون نافه بریختن خواهد
قلمت روی سیاهی عالم
از پی لؤلؤ عدن خواهد
گر کند رأی نظم خاطر تو
از فلک خوشۀ پرن خواهد
نیک شرمنده ام که لطف تو چون
از من بی زبان سخن خواهد
چه طریقست تا بدست آرم
پای مردی که عذر من خواهد؟
عذر این سردی و گران جانی
مگر اروند خویشتن خواهد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۹ - وله ایضا
هر کرا رسم و عادت آن باشد
که همه ساله گیرد و ندهد
وعده یی گر دهد ترا در عمر
اندر آن غصّه میرد و ندهد
از بخیلان بخیل تر که بود
آنکه چیزی پذیرد و ندهد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۲ - ایضا له
اگر به کم ز منی داد شغل من خواجه
روا بود که مرا صد امید بفزاید
چامید دارم و دانم که نیست دور از کار
که جز نیابت خاص خودم نفرماید
که هر کجا که چو وی شغل من تواند کرد
بزرگتر عملی در جهان مرا شاید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - وله ایضا
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - وله ایضا
سروریش تو هر دو زحمت ماست
در وجودش اثر نمی باید
ور ضرورت بود ز هر دو یکی
ریش بگذار سر نمی باید
چه کنی ریش خویشتن تاتا؟
جمله بستر اگر نمی باید
چیست این بخل و خوی بد باهم ؟
نام و ننگت مگر نمی باید
با چنین خرجها که عادت تست

به حواشی مطرح بخلت
پروز کبر در نمی باید
موجب نفرت از تو خود تو بسی
هیچ چیز دگر نمی باید