عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضا
زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۹ - وله ایضا
منم ان چرب دست شیرین کار
کاب طبع مراست آتش بار
صورتم آشیانۀ معنی
فکرتم کنج خانه اسرار
حرکاتم چو گام عمر سبک
سخنانم چو باده نوشگوار
همچو گل عالمی بخنداند
بلبل طبع من گه گفتار
بستانم بهزل مال ملوک
بر ضعیفان کنم به حکم ایثار
زان که مقدار خویشتن دانم
باشدم پیش هر کسی مقدار
شادی آنکسی به جان جویم
که ز دل جوید او مرا آزار
نکنم تکیه بر زمانه از آنک
واقفم بر زمانة غدّار
بستانم به لطف و خوش بدهم
زانکه هستم بخوش دمی چو بهار
چون خزان بر سرم زرافشانست
زان که هستم لطیف و خوش دیدار
جان مانیّ و صورت آزر
بر سر دست من گرفته قرار
کاب طبع مراست آتش بار
صورتم آشیانۀ معنی
فکرتم کنج خانه اسرار
حرکاتم چو گام عمر سبک
سخنانم چو باده نوشگوار
همچو گل عالمی بخنداند
بلبل طبع من گه گفتار
بستانم بهزل مال ملوک
بر ضعیفان کنم به حکم ایثار
زان که مقدار خویشتن دانم
باشدم پیش هر کسی مقدار
شادی آنکسی به جان جویم
که ز دل جوید او مرا آزار
نکنم تکیه بر زمانه از آنک
واقفم بر زمانة غدّار
بستانم به لطف و خوش بدهم
زانکه هستم بخوش دمی چو بهار
چون خزان بر سرم زرافشانست
زان که هستم لطیف و خوش دیدار
جان مانیّ و صورت آزر
بر سر دست من گرفته قرار
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۰ - وله ایضا
ای ترا کرده لطف حق مخصوص
به بزرگیّ و مال و جاه و یسار
از دعاگو نصیحتی بشنو
تا ترا بندگی کنند احرار
تا توانی ز بهر دشمن و دوست
کار کی هر چگونه بر می آر
هر که او بر تو داشت قصّه خویش
ضایع و مهملش فرو مگذار
وانکه او عجز خویش بر تو فروخت
قدرت خویش از او دریغ مدار
مکن از خویش خلق را نومید
که پس آنگه بیوفتی ز شمار
خرج مال ارچه کم کند مالت
زان کمی بیش گرددت مقدار
خرج مالت ز جاه کم نکند
بل از آن بیشتر شود بسیار
همه کس داند این که قدرت وجود
بهتر از بخل و عاجزی صد بار
به غنیمت شمار این منصب
که تو باشی عزیز و ایشان خوار
هر کرا حاجتی بود در دل
همه شب نام تو کند تکرار
پاره یی از خدایی است که خلق
بر ت دارند وقت حاجت کار
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
که تو باشی ز خویش برخوردار
به بزرگیّ و مال و جاه و یسار
از دعاگو نصیحتی بشنو
تا ترا بندگی کنند احرار
تا توانی ز بهر دشمن و دوست
کار کی هر چگونه بر می آر
هر که او بر تو داشت قصّه خویش
ضایع و مهملش فرو مگذار
وانکه او عجز خویش بر تو فروخت
قدرت خویش از او دریغ مدار
مکن از خویش خلق را نومید
که پس آنگه بیوفتی ز شمار
خرج مال ارچه کم کند مالت
زان کمی بیش گرددت مقدار
خرج مالت ز جاه کم نکند
بل از آن بیشتر شود بسیار
همه کس داند این که قدرت وجود
بهتر از بخل و عاجزی صد بار
به غنیمت شمار این منصب
که تو باشی عزیز و ایشان خوار
هر کرا حاجتی بود در دل
همه شب نام تو کند تکرار
پاره یی از خدایی است که خلق
بر ت دارند وقت حاجت کار
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
که تو باشی ز خویش برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۵ - ایضا له
خسروا نکته یی ز من بشنو
تا تو باشی ز ملک برخوردار
مملکت راست چون ترازوییست
دایم از عدل خود معیّر دار
یک سرش آهنست و یکسر زر
هر دو بر جای خود مقرّر دار
لطف و عنف است زرّ و آهن را
هر دو با یکدیگر برابر دار
ز آهن آن سلاح لشکر کن
وز زرش برگ و ساز لشکر دار
تا نگردد ز ظلم زیر و زبر
آهنش در برابر زردار
دوستان را بزر توانگر کن
دشمنان را به تیغ سر بردار
تا تو باشی ز ملک برخوردار
مملکت راست چون ترازوییست
دایم از عدل خود معیّر دار
یک سرش آهنست و یکسر زر
هر دو بر جای خود مقرّر دار
لطف و عنف است زرّ و آهن را
هر دو با یکدیگر برابر دار
ز آهن آن سلاح لشکر کن
وز زرش برگ و ساز لشکر دار
تا نگردد ز ظلم زیر و زبر
آهنش در برابر زردار
دوستان را بزر توانگر کن
دشمنان را به تیغ سر بردار
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - وله ایضا
ای نکرده بعهد خویش از بخل
شکم یک گرسنه از نان سیر
زین تغابن که نان همی خاید
بینمت سال و مه ز دندان سیر
هر گرسنه که از تو نان طلبد
میرد از نان گرسنه وز جان سیر
افگنی خون چو پسته در دل آنک
دهن او کنی زبریان سیر
در کشد سفره ات از و دامن
روی نانت ندیده مهمان سیر
بس که خوان طعام گستردی
کار زوها شدند از آن خوان سیر
به سفر میروی برو که شدند
از وجودت همه سپاهان سیر
اجل و چاه و گرگ در راهند
رو ببین روی خویش و یاران سیر
کسی ز پهلوی تو نخورد مگر
بخورد شیر در بیابان سیر
رو به آب سیاه تا بخورند
قحبه یی چند نان و حمدان شیر
شکم یک گرسنه از نان سیر
زین تغابن که نان همی خاید
بینمت سال و مه ز دندان سیر
هر گرسنه که از تو نان طلبد
میرد از نان گرسنه وز جان سیر
افگنی خون چو پسته در دل آنک
دهن او کنی زبریان سیر
در کشد سفره ات از و دامن
روی نانت ندیده مهمان سیر
بس که خوان طعام گستردی
کار زوها شدند از آن خوان سیر
به سفر میروی برو که شدند
از وجودت همه سپاهان سیر
اجل و چاه و گرگ در راهند
رو ببین روی خویش و یاران سیر
کسی ز پهلوی تو نخورد مگر
بخورد شیر در بیابان سیر
رو به آب سیاه تا بخورند
قحبه یی چند نان و حمدان شیر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۳ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۰ - ایضا له
ای بزرگی که ریش قهر ترا
نتوان داشت التیام طمع
نظرش بر عبادت و خط تست
هر که دارد شکر ز شام طمع
هر گه از دور بینیم گویی
طمع آورده یی، کدام طمع؟
بخدا کز توام پس از سه سلام
نبود پاسخ سلام طمع
راضیم کز تو سر بسر بر هم
گر چه دارم به خاص و عام طمع
پیش ازین داشتم به دولت تو
نعمت و جاه و احترام طمع
این زمان با وثایق شرعی
می ندارم ادای وام طمع
چون عنان سخن دراز کنم
بر سرم می کند لگام طمع
آنچنانم مکن ز نومیدی
که ببّرم ز تو تمام طمع
بار ممدوح چون کشد مادح
خواجه چون دارد از غلام طمع؟
از نگونساری جهان باشد
که صراحی کند به جام طمع
اندرین عهد کر تسلّط بخل
گشت بر طامعان حرام طمع
با چنین خواجگان سوخته...
وای بر شاعران خام طمع
نتوان داشت التیام طمع
نظرش بر عبادت و خط تست
هر که دارد شکر ز شام طمع
هر گه از دور بینیم گویی
طمع آورده یی، کدام طمع؟
بخدا کز توام پس از سه سلام
نبود پاسخ سلام طمع
راضیم کز تو سر بسر بر هم
گر چه دارم به خاص و عام طمع
پیش ازین داشتم به دولت تو
نعمت و جاه و احترام طمع
این زمان با وثایق شرعی
می ندارم ادای وام طمع
چون عنان سخن دراز کنم
بر سرم می کند لگام طمع
آنچنانم مکن ز نومیدی
که ببّرم ز تو تمام طمع
بار ممدوح چون کشد مادح
خواجه چون دارد از غلام طمع؟
از نگونساری جهان باشد
که صراحی کند به جام طمع
اندرین عهد کر تسلّط بخل
گشت بر طامعان حرام طمع
با چنین خواجگان سوخته...
وای بر شاعران خام طمع
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - وله ایضا
صدرا اگر چه تو ز من آزاد و فارغی
داری خبر که بنده ام و بنده زاده ام
افتاده بر گرفتن، از اقسام سروریست
برگیر پس مرا که بدین سان فتاده ام
یکباره در مبند درِ لطف و مردمی
کاخر دهان به مدح تو روزی گشاده ام
بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من
شبها که من عرایس مدح تو زاده ام
چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده ام
چون سایه آن زمان که سوارم پیاده ام
انکار حرمتم نکنند ارچه بیگناه
خونم همی خورند، مگر جام باده ام
شیر نر از زبونی بز بود پیش من
و اکنون اسیر حیلت روباه ماده ام
فرزین شاه بودم بر عرصة مراد
و امروز از تراجع دولت پیاده ام
از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود
بر عجز خویش نام قناعت نهاده ام
از تو جفا به نرخ عنایت همی خرم
وین اصل زیر کیست،نگویی که ساده ام
عزل و عمل چو از تو بود هر دو منصب است
لیکن بیا ببین که کجا ایستاده ام
شش ماه از برای رعیّت به روز و شب
بیگار کرده ام من و مرسوم داده ام
داری خبر که بنده ام و بنده زاده ام
افتاده بر گرفتن، از اقسام سروریست
برگیر پس مرا که بدین سان فتاده ام
یکباره در مبند درِ لطف و مردمی
کاخر دهان به مدح تو روزی گشاده ام
بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من
شبها که من عرایس مدح تو زاده ام
چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده ام
چون سایه آن زمان که سوارم پیاده ام
انکار حرمتم نکنند ارچه بیگناه
خونم همی خورند، مگر جام باده ام
شیر نر از زبونی بز بود پیش من
و اکنون اسیر حیلت روباه ماده ام
فرزین شاه بودم بر عرصة مراد
و امروز از تراجع دولت پیاده ام
از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود
بر عجز خویش نام قناعت نهاده ام
از تو جفا به نرخ عنایت همی خرم
وین اصل زیر کیست،نگویی که ساده ام
عزل و عمل چو از تو بود هر دو منصب است
لیکن بیا ببین که کجا ایستاده ام
شش ماه از برای رعیّت به روز و شب
بیگار کرده ام من و مرسوم داده ام
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۲ - ایضا له
اگر چه مدّتی شد تا ز سالوس
گذر بر کوی خمّاری نکردم
چو ناجنسان ز روی خام طبعی
می اندر جام می خواری نکردم
به چشم فاسقی از راه تهمت
نظر در روی دلداری نکردم
بجان با خوبرویان بهر بوسی
منِ کم مایه بازاری نکردم
سماع چنگ و روی یار همدم
برین باری من انکاری نکردم
گرانجانی که رسم زاهدانست
تو خود دانی که بسیاری نکردم
بباطن پارسا خود نیستم لیک
بظاهر فاسقی آری نکردم
چرا در خلوتم محرم نداری؟
چو کس را قصد آزاری نکردم
اگر کردم ز جام باده توبت
ز نقل و پست و نان باری نکردم
گذر بر کوی خمّاری نکردم
چو ناجنسان ز روی خام طبعی
می اندر جام می خواری نکردم
به چشم فاسقی از راه تهمت
نظر در روی دلداری نکردم
بجان با خوبرویان بهر بوسی
منِ کم مایه بازاری نکردم
سماع چنگ و روی یار همدم
برین باری من انکاری نکردم
گرانجانی که رسم زاهدانست
تو خود دانی که بسیاری نکردم
بباطن پارسا خود نیستم لیک
بظاهر فاسقی آری نکردم
چرا در خلوتم محرم نداری؟
چو کس را قصد آزاری نکردم
اگر کردم ز جام باده توبت
ز نقل و پست و نان باری نکردم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - ایضا له
گر عزیزست سیم بر مردم
هست از وی عزیز تر مردم
چشم از آن بر سر آمد از همه تن
که ورا هست در نظر مردم
چشم نرگس اگر توانستی
بخریدی به سیم و زر مردم
گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز
از عتابی نگشت خر مردم
همه نیها چو نیشکر بودی
گر بدی مرد بد گهر مردم
نیست یک تن که مردمیت کند
ورچه شهریست سر بسر مردم
چشم ترکان سیاه دل زانست
که کند جای تنگ بر مردم
مردمی در جهان نماند از آن
که بخوردند یکدگر مردم
خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا
در سگان هست و نیست در مردم
شرف مردم از هنر باشد
نه به سیمست معتبر مردم
اگرت آرزوی عیش خوشست
خوش فرو گیر کار بر مردم
هست از وی عزیز تر مردم
چشم از آن بر سر آمد از همه تن
که ورا هست در نظر مردم
چشم نرگس اگر توانستی
بخریدی به سیم و زر مردم
گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز
از عتابی نگشت خر مردم
همه نیها چو نیشکر بودی
گر بدی مرد بد گهر مردم
نیست یک تن که مردمیت کند
ورچه شهریست سر بسر مردم
چشم ترکان سیاه دل زانست
که کند جای تنگ بر مردم
مردمی در جهان نماند از آن
که بخوردند یکدگر مردم
خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا
در سگان هست و نیست در مردم
شرف مردم از هنر باشد
نه به سیمست معتبر مردم
اگرت آرزوی عیش خوشست
خوش فرو گیر کار بر مردم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۶ - وله فی نجم الدّین همگر رحمه الله و اباقکم
جهان فضل و کرم نجم دین که در خاطر
زعکس نظم تو صد باغ و بوستان دارم
جهانیانرا چون صبح روشنست ز من
که مهر خدمت تو در صمیم جان دارم
از آن چو شمع مرا بر سر آمدست زبان
که وصف خاطر تو بر سر زبان دارم
عروس طبع مرا هرچه زیور معنیست
باستعارت از آن کلک درفشان دارم
ز من نیاید کاری دگر بقصد عدوت
دلی چو تیر درین شخص چون کمان دارم
ستایشی که مرا کرده یی ز روی کرم
ذخیرة شرف و فخر جاودان دارم
ستوده یی بجها نداریم عجب نبود
جهان فضلی و چون دارمت جهان دارم
به آستان تو باشد همیشه میل دلم
بدین سبب زبر سدره آشیان دارم
مگر بدست کنم پایة معالی تو
چنین که پای تفکر بر آسمان دارم
اگر به معنی باریک ره برم ز آنست
که رهنمایی چون نجم همعنان دارم
بشرح راست نیاید شکایت گردون
کزو چه مایه ستم بر دل و روان دارم
چو شمع از آنکه زبان آوریست پیشة من
وجود خود ز زبان آوری زیان دارم
تنی چو نیزه ز انواع غصّه ها در بند
ز طبع و خاطر سر نیز چون سنان دارم
فروشدم بکل تیره و به آب سیاه
چو کلک از آنکه چرا کلاک در بنان دارم
گذشت مدّت ماهی که هر شبی تا روز
بصد هزار حیل طبع را بر آن دارم
که بر زبان قلم شرح حال بنماید
که من چه درد دل از گردش زمان دارم
چنان بکوشد در دفع آن همی گردون
که مهر خاموشی از عجز بردهان دارم
بنات فکر مرا لطف طبع تو چو بخواست
سپاس و منّت بیحدّ و بیکران دارم
بخدمت تو فرستادم نبد یارا
اگر چه با تو همه چیز درمیان دارم
مرا ز منهج حکمت عدول نیست و لیک
چو عورتست همان به که در نهان دارم
اگر چه نسبت تقصیر با منست بسی
به لطف مجلس عالی چنان گمان دارم
کاساس معذرتم یک بیک کند تمهید
چو روشنست که احوال بر چه سان دارم
گواه حال من این قطعه پریشان بس
کزان توزّع خاطر همین نشان دارم
زعکس نظم تو صد باغ و بوستان دارم
جهانیانرا چون صبح روشنست ز من
که مهر خدمت تو در صمیم جان دارم
از آن چو شمع مرا بر سر آمدست زبان
که وصف خاطر تو بر سر زبان دارم
عروس طبع مرا هرچه زیور معنیست
باستعارت از آن کلک درفشان دارم
ز من نیاید کاری دگر بقصد عدوت
دلی چو تیر درین شخص چون کمان دارم
ستایشی که مرا کرده یی ز روی کرم
ذخیرة شرف و فخر جاودان دارم
ستوده یی بجها نداریم عجب نبود
جهان فضلی و چون دارمت جهان دارم
به آستان تو باشد همیشه میل دلم
بدین سبب زبر سدره آشیان دارم
مگر بدست کنم پایة معالی تو
چنین که پای تفکر بر آسمان دارم
اگر به معنی باریک ره برم ز آنست
که رهنمایی چون نجم همعنان دارم
بشرح راست نیاید شکایت گردون
کزو چه مایه ستم بر دل و روان دارم
چو شمع از آنکه زبان آوریست پیشة من
وجود خود ز زبان آوری زیان دارم
تنی چو نیزه ز انواع غصّه ها در بند
ز طبع و خاطر سر نیز چون سنان دارم
فروشدم بکل تیره و به آب سیاه
چو کلک از آنکه چرا کلاک در بنان دارم
گذشت مدّت ماهی که هر شبی تا روز
بصد هزار حیل طبع را بر آن دارم
که بر زبان قلم شرح حال بنماید
که من چه درد دل از گردش زمان دارم
چنان بکوشد در دفع آن همی گردون
که مهر خاموشی از عجز بردهان دارم
بنات فکر مرا لطف طبع تو چو بخواست
سپاس و منّت بیحدّ و بیکران دارم
بخدمت تو فرستادم نبد یارا
اگر چه با تو همه چیز درمیان دارم
مرا ز منهج حکمت عدول نیست و لیک
چو عورتست همان به که در نهان دارم
اگر چه نسبت تقصیر با منست بسی
به لطف مجلس عالی چنان گمان دارم
کاساس معذرتم یک بیک کند تمهید
چو روشنست که احوال بر چه سان دارم
گواه حال من این قطعه پریشان بس
کزان توزّع خاطر همین نشان دارم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - وله ایضا
سرورا من بفّر دولت تو
خواجۀ چرخ را غلام کنم
دست اگر در زنم به فتراکت
بر سر آسمان لگام کنم
سایه ات گر مرا دهد نیرو
تیغ خورشید در نیام کنم
همّتت گر کند مرا یاری
زور بر چرخ نیل فام کنم
گر تو در سایة خودم گیری
ترک اقلیم صبح و شام کنم
چون که شادی و همّتت نوشم
از شفق می ز مهر جام کنم
شکر انعام تو از آن بیشست
که به تقریر آن قیام کنم
نیک دانی که من نیم ز آنها
که ز کس آرزوی خام کنم
یا به اومید سیم و زر هرگز
خدمت هیچ خاص و عام کنم
یا ز بی برگی ار بخواهم مرد
بطمع بر کسی سلام کنم
ملک عالم اگر مرا باشد
همه در عرض ننگ و نام کنم
این بود عادتم که تا بتوان
زندگانی باحترام کنم
لیک اگر بینم از کسی کرمی
تا زیم بردرش مقام کنم
وان کزو بوی مردمی آید
خدمت او علی الدّوام کنم
کرمت را اشارتی کردم
تا از او کار خود بکام کنم
گفتمش گر تو یار من باشی
من بر افلاک احتشام کنم
چند نوعم ز تو تقاضاهاست
ابتدا گویی از کدام کنم؟
ذکر مرسوم اوّل آغازم
یا نخستین حدیث وام کنم
کرمت گفت:روتو فارغ باش
هر دو امروز من تمام کنم
خواجۀ چرخ را غلام کنم
دست اگر در زنم به فتراکت
بر سر آسمان لگام کنم
سایه ات گر مرا دهد نیرو
تیغ خورشید در نیام کنم
همّتت گر کند مرا یاری
زور بر چرخ نیل فام کنم
گر تو در سایة خودم گیری
ترک اقلیم صبح و شام کنم
چون که شادی و همّتت نوشم
از شفق می ز مهر جام کنم
شکر انعام تو از آن بیشست
که به تقریر آن قیام کنم
نیک دانی که من نیم ز آنها
که ز کس آرزوی خام کنم
یا به اومید سیم و زر هرگز
خدمت هیچ خاص و عام کنم
یا ز بی برگی ار بخواهم مرد
بطمع بر کسی سلام کنم
ملک عالم اگر مرا باشد
همه در عرض ننگ و نام کنم
این بود عادتم که تا بتوان
زندگانی باحترام کنم
لیک اگر بینم از کسی کرمی
تا زیم بردرش مقام کنم
وان کزو بوی مردمی آید
خدمت او علی الدّوام کنم
کرمت را اشارتی کردم
تا از او کار خود بکام کنم
گفتمش گر تو یار من باشی
من بر افلاک احتشام کنم
چند نوعم ز تو تقاضاهاست
ابتدا گویی از کدام کنم؟
ذکر مرسوم اوّل آغازم
یا نخستین حدیث وام کنم
کرمت گفت:روتو فارغ باش
هر دو امروز من تمام کنم