عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۳ - خبر دادن تیمور از انقلاب روس
سال سی و شش نهد شاه آزادی برخش
می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آنروز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا یموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آنزمان
غلغل اندازد بگردون بانک اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد بروز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۴ - راز تیموری
یک آشوب عظیمی اندرین گیتی بدست آید
ز سوزش خاک در شیون ز دودش مصر مست آید
چو دود از مصر برخیزد بخشک و تر درآمیزد
بملک روم یعنی در زمین خور نشست آید
چنان بارد بسر هر تازه چرخی راز چرخ آتش
که از پستی به بالا خیزد از بالا به پست آید
قصاص از حق شود پیدا بلای ایزد از بالا
بفرق انگلیس و روس و هر باطل زمست آید
چو ریزد انگلیس و روس در ایران پس از چندی
خدیوان را زنو بر مسند شاهی نشست آمد
بهر هفته یکی دعوی کند شاهی و جمعی را
بکشتن می دهد چون از برای بند و بست آید
بزیر پای خود گسترده دامی از عزاداری
بپیچد پای بسیاری که چون ماهی بشست آید
چو شد بیدار از ایشان برزخ شمربن ذی الجوش
عجایب نظم نادر حکمی از ایران بدست آید
چنین آوازه از شاه خراسان است در گیتی
هر آنکس دید گفت این فتنه از آن چشم مست آید
سفیدی خوانده تیمور از ورق وین کارها بیشک
چنین خواهد شدن در حکم یزدان کی شکست آید
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۱
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزا آقاسی را
ببخشد جای آن برخلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۳ - رباعی
احزاب فتاده اند در خط جنون
هر لحظه برنگی شده چون بوقلمون
با اینکه ندانند برون راز درون
کل حزب بمالدیهم فرحون
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۱ - گفتار در ایقاظ و تنبیه غفلت زدگان
زمانیکه قفقاز را روس برد
ز ایرانیان نام و ناموس برد
از آنروز گردان و شیراوژنان
سزد گر بپوشند رخت زنان
از آنروز ایرانیان مرده اند
که سر بر خط غیر بسپرده اند
سران و بزرگان این بوم و بر
نشستند با دلبر سیم بر
همه با گوزنان و گوران بدشت
خرامند در گردش و بازگشت
به سر گل فشاندند بر جای خود
بکف سرخ می جای تیغ کبود
سپاهی که آوای زرینه کوس
ندانسته از بانک جغد و خروس
سپاهی که هفتاد و هشتاد سال
نه با شیر کوشیده نه با شکال
نه یاران خون دیده مانند میغ
نه گوشش شنیده چکاچاک تیغ
اگر شیر نر پیش روباه روس
تن از بید سازد رخ از سند روس
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۶ - بار دیگر پاسخ بهمن به رستم و پوزش از گفتار بد
شهنشه چو این داستان کرد گوش
درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
توآنی که از تیغ الماس گون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیی رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیم
میان شهان نامور کردیم
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نکردم من آن پیر را
پلنگ افکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایه داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
بدرد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
بزر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
درآن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن داده خویش باز آورم
حریف شش انداز را گاه نرد
بششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دستخون
بدست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ورا ایدون بشطرنج شد چیره دست
بتازم بر او همچو پیلان مست
بفرزین تهی از حیاتش کنم
بمنصوبه شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در ستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر وسیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشگری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بدن
بر و بوم آباد باید بدن
سپهدار کارآزموده بجنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخ چشمان کلپتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
بر آمیزم از خامه شکر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آئین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نیک وبد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کله گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردی بهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۵ - ترجمه اشعار تیمور
گفت تیمور که این ملک شود برهم و درهم
نو شود واقعه فاجعه قتل محرم
لشکر صبر گریزد که چنین خواسته ایزد
ملک ری جمله به یغما رود و کس نستیزد
نعره توپ وتفنگ از در و دیوار خروشد
بگریزد سر لشگر نتواند که بکوشد
غارت و قتل در آن ناحیه تا چند بماند
شاه ایران به کمند افتد و در بند بماند
پادشاهی است که شاهی نکند سالی و ماهی
هر گدائی شده در دوره او صدری و شاهی
ده نشینان جهان در طلب ملک جهانند
در پی تخت کیانند و ندانی که کیانند
رستخیزی است در آن روز بهر شهر و زمینی
هر کسی در پی تختی و کلاهی و نگینی
شاه از تخت فرود آید و دستور ز کرسی
ظلم چندانکه ببینی و ندانی ز که پرسی
هر زمان ناله آید ز دل سرور و سردار
شهرها یکسره ویرانه و سرها همه بر دار
سر و سردار گرفتار عذابند در ایران
شهر پاتخت ملک ناصردین شه شده ویران
ناصحا منع مکن از من و تیمور که مستیم
در شیون بگشودیم و لب از زمزمه بستیم
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۰ - نکوهش احزاب
دموکرات باشد به ملکی صواب
که آنجا نباشد چو قرآن کتاب
اگر اعتدال است لفظی قشنگ
بگو زین قشنگی چه آمد به چنگ
مرام شما را همه دیده اند
بیاناتتان را پسندیده اند
ولی آه کاندر زمان عمل
آریستوکراس بود و بئس البدل
تو گفتی که راحت شود رنجبر
چرا تیره شد روزش از گنجبر
تو گفتی معارف نمایی زیاد
زبان وطن از چه دادی زیاد
اگر مستشار انگلیسی بود
همه مملکت انگلیسی شود
اگر شاه نوکر ز روس آورد
زیانش همه سند روس آورد
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۵ - خبر دادن تیمور از انقلاب روس
سال سی و شش نهد زین شاه آزادی برخش
می دهد سالار قدرت هر کسی را بهر و بخش
راست می بینم که آشوبی بود در سی و دو
حق همی داند که من آن روز شادم یا که تو
لشکر روس است سرگردان و مغلوب و زبون
ساحل بحر خزر قفقاز گردد پر ز خون
هر کشیشی مات بینم هر صلیبی دستگیر
تا بموت از ساحت تفلیس خواهد شد اسیر
ظلم و جور از ملک ایران خارج و فانی شود
تا رواج و رونق دین مسلمانی شود
روس پر آشوب و ایران است آرام آن زمان
غلغل اندازد به گردون بانگ اسلام آنزمان
فتوی قتل عدو نزدیک شد یابد به روز
روشنی گیرد در ایران این چراغ نیمسوز
هر چه سردار است و سنگین بنگری زرین کمر
هر که حقگو بود و حق بین می شود صاحب هنر
ظلم بر باد اندر آید عدل گردد برقرار
علم و فضل عالمان تا حشر گردد پایدار
اینچنین روز ابتدای شادی اسلام شد
لیک اندر سی و چار این فتنه ها آرام شد
دیده تیمور بیدار است اندر روز و شب
از پی نظم و رواج دین سالار عرب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
ای که چون از داد تیغت خون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - وله قصیده
خوانده بر خوان فلکم، هان چکنم؟!
خون دل، مایده ی خوان چکنم؟!
میزبان را، همه ابنای زمان
بیکی خوان شده مهمان چکنم؟!
گشته هم کاسه، سیه کاسه ی چند؛
دست در کاسه ی ایشان چکنم؟!
با چنین خلق، که هم خورده نمک
هم شکستند نمکدان چکنم؟!
هم نمک ریخته از بی نمکی
هم طلب داشته تاوان چکنم؟!
نوع خود را همه ی جانوران
هم نشینند جز انسان چکنم؟!
من که انسان شمرندم، ز ایشان
بایدم بود گریزان چکنم؟!
زآنکه این نوع، کش انسان خوانند؛
شده بازیچه ی شیطان چکنم؟!
جستجو ناشده، حال همه کس
آشکارا شده پنهان چکنم؟!
حال دونان، ز بیان مستغنی است
گشته اشراف چو دونان چکنم؟!
عیب پنهانی ارذال جهان
چون عیان گشت، در اعیان چکنم؟!
آهن تفته، ز آتش بتر است؛
بدتر از بد شده نیکان چکنم؟!
سالها شد که برون می ناید
در ز بحر و، گهر از کان چکنم؟!
رنگ از رنگرز مهر ندید
جامه ی لعل بدخشان چکنم؟!
ز ابر نیسان، دم آبی نچشید؛
صدف گوهر رخشان چکنم؟!
می و آب و زر و خاک و، گل و خار
شده با هم همه یکسان چکنم؟!
گشته یکرنگ همه خلق جهان
شکوه از این، گله از آن چکنم؟!
رفته رفته شده ناکس، همه کس
گفتگو با همه نتوان چکنم؟!
مال را، به ز جمال و ز کمال؛
میشمارند حریفان چکنم؟!
دیده از حسن و، دل از عشق نفور؛
با چنین مردم نادان چکنم؟!
هر که زر در کف قبطی بیند
گویدش : موسی عمران چکنم؟!
پیرهن پوش، چو گرگی نگرد؛
خواندش یوسف کنعان چکنم؟!
سور، در سایه ی ماتم بگریخت؛
سود شد مایه ی نقصان چکنم؟!
گرد ماتمکده ی خاک نشست
بسیه جامه ی کیوان چکنم؟!
خرقه در نیل فرو برد از گرد
نیلگون قبه ی گردان چکنم؟!
از میان برده فلک مشعل مهر
تار شد، طاق نه ایوان چکنم؟!
نشد از شمع کواکب روشن
یک شب این تیره شبستان چکنم؟!
خانه را، کش نفروزند چراغ؛
نقش خورشید بر ایوان چکنم؟!
نامه را، کش ننویسند ز مهر؛
مهر جمشید بعنوان، چکنم؟!
دور جمشید، به ضحاک رسید؛
شد جم اضحوکه ی دوران چکنم؟!
دوش ضحاک فلک را ماران
شد چو تنین شرر افشان چکنم؟!
زهر این مار، برآورد دمار
از بد و نیک جهان، هان چکنم؟!
جانگزا زهر جهان سوز مدام
ریختش از بن دندان چکنم؟!
بس سر جانور از مغز تهی
شد، نشد چاره ی ثعبان چکنم؟!
عنقریب است، کزین سم نقیع
یکتن انسان نبرد جان چکنم؟!
عالم از انس تهی گشت و، در آن
انس دارند بنی جان چکنم؟!
دهر ویران و، در آن ویرانه
دیو رونق ده دیوان چکنم؟!
تیغها آخته دیوان بر هم
بر سر تخت سلیمان چکنم؟!
ناامید آل پیمبر ز جهان
کامرانف دوده ی مروان چکنم؟!
گشته هر پیرزنی، تیر زنی
چرخش، از ناله، رجز خوان چکنم؟!
گوی زن گشته و فرموکش گوی
قامت خم شده چوگان چکنم؟!
چرخ را کرده کمان، دوکش تیر؛
سوزنش آمده پیکان چکنم؟!
معجزش مغفر و آن جامه که دوخت
بهر خفتن، شده خفتان چکنم؟!
هر عجوزه، زده از معجزه دم
هر سلیطه، شده سلطان چکنم؟!
گشته هر ماری و هر موری میر
خاین خانه ی اخوان چکنم؟!
کاه و بیجاده، بیک نرخ خرند؛
فلک آویخته میزان چکنم؟!
چون زحل، آنکه بکین شد مایل؛
برتری یافت ز اقران چکنم؟!
آنکه چون پیر زنان ساخت بچرخ
داده چرخش سرو سامان چکنم؟!
و آن لئیمان که چو مورند ضعیف
دیو را گفته سلیمان چکنم؟!
کوفت کاووس چو کوس اقبال
سر برآورد بطغیان چکنم؟!
ناکسان از طمع جیفه ی او
شهره اش کرده به احسان چکنم؟!
از دو مردار، که از تخت آویخت
کرکسش برد بکیوان چکنم؟!
قصه ی عالم ویران گفتم
شرح ویرانی ایران چکنم؟!
جای غولان شده آن دشت که بود
پیش ازین بیشه ی شیران چکنم؟!
شد ببین جای کیان، جای کیان
هان بناسازی گیهان چکنم؟!
زابل، از زابلیان مانده تهی
گشته با مزبله یکسان چکنم؟!
هر طرف مینگرم، ضحاکی
مهد گسترده در ایوان چکنم؟!
بسته پیرامن او، دونی چند
صف، پی بردن فرمان چکنم؟!
هر چه گوید، همه گر هذیان است
کرده بر صدق وی اذعان چکنم؟!
ظلمت ظلم، سیه کرده جهان؛
روز و شب ساخته یکسان چکنم؟!
نام تاراج، نهادند خراج؛
گشته ویران دهی ایران چکنم؟!
باز این خارجیان گر ننهند
بی خراج این ده ویران چکنم؟!
هر چه را، غیر شمارد دشوار؛
غیرتم گیردش آسان چکنم؟!
هر چه را، خلق گران انگارند
خردش همتم ارزان چکنم؟!
ای ضعیفان، ز تکاهل بردید؛
همه سرها بگریبان چکنم؟!
چاره ی ظلم، بود آسان، ولیک
ضعفتان کرده هراسان چکنم؟!
غیرت، ای فوج ابابیل، که شد
کعبه از ابرهه ویران چکنم؟!
آذر، این سرسبکان را از ضعف؛
گوش سنگین بود، افغان چکنم؟!
آهن سرد چه کوبم؟! نرسد
پتک یک مرد بسندان چکنم؟!
کاوه، کز نطع برافراشت درفش؛
بسته دارد در دکان چکنم؟!
گاو، کو دایه ی افریدون بود
ناورد شیر به پستان چکنم؟!
خارزاری است عراق از ایران
پیش اگر بود گلستان چکنم؟!
در عراق، از روش اهل نفاق؛
تل خاکی است صفاهان چکنم؟!
رایت کاوگیان گشت نگون
پیش اگر سود بکیوان چکنم؟!
ساحت گلشن فردوس شده است
منبت خار مغیلان چکنم؟!
بلبلش مرده، گلش پژمرده
سنبلش طره پریشان چکنم؟!
زنده رودش، که نم از کوثر داشت
با حمیم آمده یکسان چکنم؟!
باغها گشته نمودار جحیم
قصرها گشته بیابان چکنم؟!
روزها شد که ندید آنجا کس
صبح را با لب خندان چکنم؟!
رفت شبها که کس آنجا نشنید؛
نغمه ی مرغ سحر خوان، چکنم؟!
پاسبان گشته در آن کشور دزد
گرگ آنجا شده چوپان چکنم؟!
هر طرف بال فشان خفاشی
آفتابش شده پنهان چکنم؟!
مردمش، چون گله ی گرگ زده؛
هر طرف گشته گریزان چکنم؟!
شده روی همه بی رنگ، دریغ؛
شده جسم همه بیجان، چکنم؟!
هیچ یک را نبود میل وطن
در غریبی همه حیران چکنم؟!
خاصه من، کز همه آزرده ترم
نکنم گر ز غم افغان چکنم؟!
آورم یاد چو از خود، بهمه
نکشم گر خط نسیان؛ چکنم؟!
گشته گیتی بخلاف املم
ز اولین روز الی الآن چکنم؟!
کان ما کان، اگر از کین گردد؛
پس از این نیز کماکان چکنم؟!
چاره ی غصه، بود صبر؛ ولی
صبر کم، غصه فراوان چکنم؟!
هم فرو دوخت زمانه دستم
بزه چاک گریبان چکنم؟!
هم برون ریخت ز تنگی صدفم
سی و دو گوهر غلطان چکنم؟!
از ندامت، اگر اکنون خواهم
گیرم انگشت بدندان چکنم؟!
تاجرم، لیک متاعی که مراست
بودش روی بنقصان چکنم؟!
طمع محتسبم، نیز نداد؛
رخصت بستن دکان چکنم؟!
من، تنک مایه و، کالا کاسد؛
نفروشم اگر ارزان چکنم؟!
بیژنم در چه توران و، ز من
بیخبر خسرو ایران، چکنم؟!
زال چرخم، چو منیژه ندهد،
جرعه ی آب و لب نان چکنم؟!
ور دهد، هم، چو نگیرد دستم؛
خاتم رستم دستان چکنم؟!
بر من، ابنای زمان در رشکند؛
یوسفم، لیک به اخوان چکنم؟!
در شکست دل من پنداری
بسته با هم همه پیمان چکنم؟!
زال گیتی، چو زلیخای من است
دعوی پاکی دامان چکنم؟!
دامن، از لوث گناهم پاک است؛
تهمتم برده بزندان چکنم؟!
خاک غربت، شده دامنگیرم؛
مصر دور است ز کنعان چکنم؟!
گرچه، در مصر غریبی دارم
عزت از لطف عزیزان، چکنم؟!
نیست فیض وطن اندر غربت
در قفس ذوق گلستان چکنم؟!
حاش لله، همه جا ملک خداست؛
از خیال وطن، افغان چکنم؟!
همچو خاقانی اگر تیره بود
کوکبم، شکوه ز خاقان چکنم؟!
گیله، کافتاده صفاهان ز صفا
یا همه شر شده شروان چکنم؟!
حاش لله، همه کس بنده ی اوست؛
بنده ام، شکوه ز سلطان چکنم؟!
همه را، گوش بفرمان وی است
چاره جز بردن فرمان چکنم؟!
قسمتم برد بمیخانه و زد
زاهدم طعنه ی خذلان چکنم؟!
روزی خود، بجهان خورد آدم؛
نامزد گشت بعصیان چکنم؟!
نه غلط، وسوسه ی شیطانی
بردش از روضه ی رضوان چکنم؟!
بمن دلشده، هم کآدمیم؛
سلطنت یافته شیطان چکنم؟!
اختر دل سیهم، نور نداد؛
نشد این گبر مسلمان چکنم؟!
سر طاعت، چو بخاکم نرسید
چون عجایز، مژه گریان چکنم؟!
بیعمل، گر چه ندارد سودی؛
تخم ناکاشته، باران چکنم؟!
دیر شد، وعده بمنحر چه روم؟!
پیر شد اضحیه، قربان چکنم؟!
گاه پیری، ز جوانیم چه حظ؟!
در خزان عیش بهاران چکنم؟!
گل جانپرور فروردینی
نتوان چید در آبان چکنم؟!
چون سکندر، اگر از آب حیوة
بی نصیبم؛ مژه گریان چکنم؟!
قسمت این بود، که تنها خورد آب؛
خضر از چشمه ی حیوان چکنم؟!
قسمت رزق چو شد روز ازل
طلب بیش و کم آن چکنم؟!
توشه با خست منعم چه برم؟!
خوشه با منت دهقان چکنم؟!
گوهر از آز بمخزن چه کشم؟!
دانه از حرص، در انبان چکنم؟!
هدیه، از کیسه ی مفلس، چه خورم؟!
گدیه، از کاسه ی سلطان چکنم؟!
چون عسس، حلقه بهر در چه زنم؟!
چون مگس سجده بهر خوان چکنم؟!
شب بشب، روز بروزم ز فلک
می رسد مایده، کفران چکنم؟!
من که، با خون جگر ساخته ام؛
هوس نعمت الوان چکنم؟!
جستن چاره، ز بیچاره خطاست؛
از گدایان طمع نام چکنم؟!
من که آسودگی جان طلبم
طلب خدمت سلطان چکنم؟!
گر سنمار شدستم، باشد؛
زهر در نعم نعمان چکنم؟!
تن برهنه، شکمم گرسنه به؛
که برم منت دونان چکنم؟!
لیک بینم اگر آزرده دلی
گرسنه مانده و عریان چکنم؟!
کرد، با جود جبلی، فقرم
دست چون کوته از احسان، چکنم؟!
چه غم از دست تهی، لیک ببخل
زندم خصم چو بهتان چکنم؟!
آگه از راز سپهرم، از جهل،
داندم خصم چو نادان چکنم؟!
گویم اسرار جهان، لیک چه سود؟!
دهدم نسبت هذیان چکنم؟!
سخن من که رسیده است بعرش
نرسد چون بسخندان چکنم؟!
نیست مداح کم از خاقانی
نیست ممدوح چو خاقان چکنم؟!
نگنم گر پی آسایش دل
بلبل طبع غزلخوان چکنم؟!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۷ - و له هزل حاجی
ای بدیدار ضحکه ی ضحاک
وی بکردار حجت حجاج
منتفی کرده جود را تو وجود
منطفی کرده عدل را تو سراج
بخل، از باطن تو کرده ظهور
ظلم، از ظاهرت گرفته رواج
دست ظلم تو و، دل مظلوم؛
ناخن نسر و سینه ی دراج
لبت از لوث، پنجه ی کناس
دلت از بیم، بیضه ی حلاج
جانور، کس ندیده چون تو بگو؛
مادرت از کجا گرفته نتاج؟!
زاد تا مادرت، طبیب قضا؛
از مزاج تو خواست استمزاج
چار خلطت، بچار رکن بدن
دید از حرص و بخل و کبر و لجاج
کرد، کردی ز بطن او چو خروج
طالعت را، منجم استخراج
یافت در روزنامه ی ایجاد
دل تو کدخدا، ستم هیلاج
کرده قربانی آهوان حرم
حج نکرده زدی ره حجاج
در ره پا برهنگان حجاز
برفشانده خسک، شکسته زجاج
سیم سیم آوریت تا باقی است؛
بزر زرگری، نه یی محتاج
شکر، سد شده ره نیاکانت؛
از عروج فلک شب معراج
ورنه چون آدمی ز افسونت
ملک ای دیو زاده دادی باج
ماندنت در زمانه بودی ظلم
گر نبودی حدیث استدراج
خاک تو، باد خواهد، آتشت آب؛
گیرد اندک مگر زمانه مزاج
تا شدی حاکم صفاهان، شد
روز روشن بچشمها شب داج
مردمش، ز اضطراب نشناسند
شبه از گوهر، آبنوس از عاج
متوحش، ز هم شده احباب
متفرد، ز یکدیگر ازواج
از فریب تو، ناشکیب اشخاص
از قرار تو، در فرار افواج
نخل بخلت چو رست از آنجا شد
رطبش خشک تر ز میوه ی کاج
خارجی گر نه یی، چرا طلبی
از مسلمان فزون ز جزیه خراج
طمعت راست، بسکه دندان تیز؛
بیضه بیرون کشی ز ک... زجاج
بر سرت سروری اگر زیبد
ای تو را گنده تر تن از تیماج
قلتبان، پا نهد بپایه ی تخت
روسبی سرکشد بسایه ی تاج
از تو،دردی که در دل فقراست
نکند غیر ذوالفقار علاج
گیرد از آه نیم شب یا رب
گردد از اشک صبحدم ای کاج
آتش خشم ایزدی بالا
لجه ی قهر سرمدی مواج
شود از غیرت خدای جهان
سینه ات تیر آه را آماج
گر چه کمتر نه در جهان ز تو کس
بکم از خود کسی شوی محتاج
کردت آنکو خراب خانه ی تن
خوردت آنکو چو آب خون دواج
خیر آن کم نه از عمارت بیت؛
اجرا این کم نه از سقایه ی حاج
باد تا هست پیره زال سپهر
تار شب پود روز را نساج
دوستانت لباسشان ز پلاس
دشمنانت دواجشان دیباج
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ جلوس ابوالفتح خان ابن کریم خان زند - (۱۱۹۳ ه.ق)
چرا خون نگریم، چرا می ننوشم؟!
که رفت از جهان کسری و خسرو آمد!
پدر رفت و، آمد پسر لوحش الله؛
جهان از کرم خالی و مملو آمد
کریم اسم، شاه کردم پروری شد؛
سخن سنج ماهی، سخا پرتو آمد
ز گیتی ابوالنصر شاه کهن شد
بعالم ابوالفتح شاه نو آمد
ز خلقش، جهان رشک باغ جنان شد
ز جودش، گهر در شمار جو آمد
درین ماتم و سور جانسوز دلکش
که تاریخ را هر کسی پیرو آمد
رقم کرد آذر کز ایوان شاهی
برون رفت کاووس و کیخسرو آمد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ای عادلی که دیده رعایای این دیار
عدل تو را معاینه، عفو تو را عیان
دی بودم، آرمیده ز غوغای مرد و زن
کامد یکی بحجره ی داعی ز راعیان
کامروز گاوی از رمه رم کرده سوی شهر
آمد مگر ندیده رعایت زراعیان
گویی بره ز مزرعه یی خورده خوشه یی
وین قصه را رسانده بگوش تو ساعیان
از عدل و عفو تا چه پسند آیدت کنون
غفلت راعیان و شفاعت ز داعیان
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - و له رحمه الله
بخرام صبا سوی قم از خطه ی کاشان
ای چون سخن من، حرکات تو لطیفه
رو تا حرم فاطمه ی موسی جعفر
کآنجا فگند آهوی چین نامه زنیفه
و آنگاه بآن سید محمود، محمد
بر گوی که ای صاحب اخلاق شریفه
جمعیت یاران، که نباشی تو در آنجا؛
ماند به پریشانی اجماع سقیفه
گفتم: ز غلای غله شد دستگهم تنگ
چندانکه وسیع است فتاوی حنیفه
گفتی: ز خلیفه است همه حاصل بغداد؛
بغداد خراب است، چه بخشی بخلیفه؟!
با بیع و شرا آمدن غله گرانی است
ای وای اگرم کار فتادی بوظیفه
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۴ - حکایت
چو مأمون خلافت گرفت از امین
قوی شد ز تیغ یمانش یمین
یکی گفتش از محرمان: ای امیر
که روشن چو آیینه داری ضمیر
فلان بنده کز جود دادیش مال
ز سوء ادب بایدش گوشمال
نباشد بشاه جهان این نهان
که در بارگاه شهان جهان
نهد پا چو ز اندازه بیرون کسی
فتد رخنه در کار دولت بسی
دهد نیک و بد را، ادب امتیاز
وگرنه، که از مه ندانند باز
کسی کز ادب نیست در رویش آب
بود خوار در مجلس شیخ و شاب
ندانند مردم، چو شد آب روی
ندیمان شه را ز رندان کوی
اگر از سیاست نیازاریش
نه ز آن ره که رفته است باز آریش
برد رونق بزم شاهنشهی
که خود از ادب نیستش آگه ی
تبسم کنان گفت مأمون :بلی
چنین است رسم بزرگان، ولی
من از هر خطائی گر آیم بخشم
بکار غلامان کنم زهر چشم
بدشنامشان تلخ سازم لبان
شود تلخ از آن زهرم اول زبان
به بدخوییم نام چون شد بلند
چه سود از ادب بندگان بهرمند؟!
روا نیست باشد مرا از غضب
غلامان ادب پیشه، من بی ادب!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۴ - حکایت
شنیدم شهی کز ستم عار داشت
وزیری خردمند هشیار داشت
سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان
برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی
دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی
پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید
بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد
بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!
پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست
مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی
که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان
شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته
برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ
شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد
ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه
چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید
سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر
در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی
مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی
چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان
نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند
رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!
چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری
ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی
چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار
دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود
سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی
بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار
قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام
نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را
نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست
پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان
بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا
بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان
تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر
که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!
ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام
نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۷ - حکایت
ازین پیش چندی ز شاه جهان
یکی سفله شد عامل اصفهان
چو سگ بر سر جیفه بس جنگ داشت
دل خلق چون چشم خود تنگ داشت
بحیلت، بد آموز مردم همه
سیه، چون دلش، روز مردم همه!
نه مرد آگه از کید آن کهنه دزد
نه زن واقف از مکر آن زن بمزد
بر اولاد آدم ز تلبیس کرد
همه آن که با آدم ابلیس کرد
نه مسلم، نه ترسا از آن دیده خیر
نه مسجد ز بیدادش ایمن نه دیر
زراعت بملک جگر خستگانش
تجارت بمال زبان بستگانش
بشرکت همه شهر پا بست ازو
ولی مایه از دیگران، دست از او
ز دهقان به بیداد برد آنچه کشت
ز صد خوشه یکدانه بر جا نهشت
شرر در دل نیکبختان فروخت
شنیدم که برگ درختان فروخت
بشاه جهان کرد از آن فتنه ساز
ز غیبت زبان شکایت دراز
که ای یادگار انوشیروان
بود دور از غیرت خسروان
که سازند در ملک فرمان پذیر
ز جغد و ز روباه، شاهین و شیر!
کسی را چرا کرده ای یاوری
که با زرگری کرده سیم آوری؟!
کنون آمدستیم سویت دخیل
که سلطان کریم است و عامل بخیل
چه حاصل ز جود تو ای شهریار؟
که از بخل عامل، تبه شددیار!
چه خیزد ز داد تو ای کامیاب؟
که از جور عامل، جهان شد خراب!
گر از حال ما هست آگاهیت
بگو تا چه شد غیرت شاهیت؟!
وگر باشدت حال مردم نهان
بما گرید و بر تو خندد جهان!
دل شه بدرد آمد از دردشان
ز عزل وی آسوده دل کردشان
ز معزولیش رفت چون یکدوسال
که دادش بدست ادب گوشمال
بسی پند دادش بحسن سلوک
که حسن سلوک است طرز ملوک
در آن ملک از آن شاه روشن ضمیر
بپاداش خدمت ز نو شد امیر
چو فرمان روا گشت آن بدگمان
جفایش همان بود و بخلش همان
رعایا دگر سوی شاه آمدند
ز بیداد او دادخواه آمدند
که شاها نباشد روا چون فلک
بزخم کهن ریزی از نو نمک
دریغا که گردون بداندیش گشت
چنان گردد اکنون، کزین پیش گشت
شگفتید خسرو از آن بدنهاد
که چون رفتش اندرز شاهی زیاد؟!
مگر بود پیری در آن بزمگاه
خروشید کای دادگر پادشاه
چرا سفلگان را برافراختی؟
مگر پایه یی سفله نشناختی؟!
رعایا سرافگندگان تواند
زن و مردشان بندگان تواند
تو را کرده از داد یاد آمدند
ز بیداد عامل بداد آمدند
ز عزلش رعایا و عامل همه
هم از ظلم رست و هم از مظلمه
دگر ره نشاندیش چون بر سریر؟!
بدست خود آتش زدی بر حریر!
کنون ار شگفت دل انده گرفت
مرا از شگفت تو آمد شگفت
فگندی چو از خار بن برگ و شاخ
گذرگاه بر خلق کردی فراخ
چو ابر کفت ریشه اش پرورید
شگفتت نیاید که دامن درید
شد آتش چو افسرده در مشت کس
نسوزد ز انگشتش انگشت کس
چو باز از شراریش کش بر فروخت
چه جای شگفت ار جهانی بسوخت؟!
چرا شد بگو ای خراب از شراب
رعایا گریزان و کشور خراب؟!
دکان جغد را چون نگردد مکان؟!
عسس بیخود و دزد خود در دکان
گله چون نگردد ز هر سو یله؟!
شبان خفته گرگش شبان در گله!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
از عاشقان چه خوشتر رسوایی و ملامت
وز ناصح خردمند ز آزار ما ندامت
یا رب تو پرده بردار از کار تا بدانند
کامروز در جهان کیست شایسته ی ملامت
گیرم که ما نرنجیم تا کی رواست آخر
با دوستان تغافل با دشمنان کرامت
بیهوده وقت ما را ضایع همی گذارند
ترسم که برنیایند از عهده ی غرامت
چون تیر رفت از شست دیگر چه آید از دست
چون آبگینه بشکست خیزد چه از ندامت
خون منت به گردن زین گونه جور کردن
دست منت بدامن تا دامن قیامت
این غم نشاط از کیست باز این ملالت از چیست
دوران شاه را باد تا هست استقامت
فتحش همیشه با جیش بزمش همیشه باعیش
ذاتش همیشه یا رب زآفات در سلامت