عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۸
گر درد من سر از دل فرهاد بر زدی
بر سنگ تیشه کی زدی از غم بسر زدی
مجنون چو من اگر جگرش سوختی ز عشق
آتش ز برق آه به آفاق در زدی
آنشمع اگر ز چهره بر انداختی نقاب
پروانه را مجال ندادی که پر زدی
گر حکم داشتی چو سلیمان دلم بباد
از ملک خاک خیمه بماک دگر زدی
هر زخم ناوکی که زد آنشوخ بر دلم
راحت فزود کاش ازین بیشتر زدی
یکشب اگر رقیب شدی دور از آن پری
فریاد چون سگان همه شب تا سحر زدی
اهلی گر آن مسیح نفس نام بردی اش
بعد از هزار سال سر از خاک برزدی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۶
بناوکی که مرا رخنه در درون کردی
کدورتهمه عمر از دلم برون کردی
تو سرو ناز که گل را بناز میبویی
کجا بری دل ما را که غرق خون کردی
چو گل بخرمن من عمر که خواهی آتش زد
که نوبهار رخ از باده لاله گون کردی
رهم بسلسله زلف چون نمیدادی
مرا ز بهر چه سر حلقه جنون کردی
دلم که شهره عالم به نیک نامی بود
فسانه همه شهرش بیک فسون کردی
درین چمن همه جامیست ایفلک چونست
که جام نرگس مخمور سرنگون کردی
ز دام هجر بمردن رسیده ام اهلی
مگو که چون برهاندت بگو که چون کردی
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
مستزاد
چون شاخ گل آنروز که در خانه زینی
آشوب جهانی
و امروز که چون سرو سهی بزم نشینی
آشوب نشانی
گه با من دلسوخته شیرین تری از شهد
گه تلخ تر از زهر
فریاد ز دست تو که یک لحظه چنینی
یک لحظه چنانی
شیرین بلطافت شد اگر خسرو خوبان
لیلی بملاحت
ایکان ملاحت تو سرا پا همه اینی
ورزرخ همه آنی
دیروز که در بند وفا بودی و یاری
می بود بدستت
امروز که در قصد هلاکم به کمینی
با تیر و کمانی
با قد چو سرو و گل رخسار و لب لعل
ایساقی جانبخش
خورشید بلند اختری و ماه زمینی
عیسی زمانی
خواهی که دهد ساقی جان ساغر نوشت
بر خلق مزن نیش
کز باغ مکافات گل و لاله نچینی
گر خار نشانی
آسوده درونی و غم من بتو اهلی
هر چند بگوید
تا درد دلی کز تو مرا هست نه بینی
بالله که ندانی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ای کرده چو ذره حسرت اندوز مرا
چون سایه ز غم کرده سیه روز مرا
خورشید رخا، مهل چنین مرده دلم
باز آی و چراغ دل برافروز مرا
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
بیمارم و هر کس که ببالین منست
گر گفت دعای عمر در کین منست
من عمر چه میکنم که دورم زبرت
دور از تو دعای عمر نفرین منست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
ناید نفسم از دل غمساز درست
کز چنگ شکسته ناید آواز درست
مشکن دل ما که به بمرهم نشود
چون شیشه شکست کی شود باز درست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۱
پیش تو مرا شرم و حیا خواهد کشت
خاموشم و خصمم بجفا خواهد کشت
از خاموشیم کار رسیدست بجان
فریاد که خامشی مرا خواهد کشت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۶
ای کز گل روی تو رخم زرد بود
دل از دهنت چو غنچه پر درد بود
بوسی دهنت نداد و صد وعده دهد
کم حوصله را زبان جوانمرد بود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۳
آنشمع دمی ز چشم روشن نرود
کز دیده سرشک تا بدامن نرود
یار از بر من برفت و حرمان وصال
دردیست که هرگز از دل من نرود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۴
با درد خوش دلم چه درمان دارم؟
خاموش و خار غصه در جان دارم
چون غنچه گرم باز گشایی ته دل
بینی که چه داغهای پنهان دارم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۶
هر چند ز جور بخت نامقبل من
معشوقه مهربان شود قاتل من
باور نکنی که در دل غافل من
یک جو حذرست و الحذر از دل من
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۸ - تاج
چشمم که بود از اشک در جی از لیالی
تا دیده ام لب او شد درج دیده خالی
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۹ - نامه نوشتن جم به گل و شرح حال خود گفتن
ساقی از آن می اگر ارزند گیست
جان طلب از ما دگر ارزند گیست
شمع شد از محفل و پروانه ماند
بلبل جان را دل و پروا نماند
مستم و شد مایل آتش پرم
می خورم اندر دل آتش پرم
آمده زان سیم و زر آتش پرست
کاتش پروانه در آتش پرست
جم که در آن ورطه خونخوار بود
لاله وش آن غرقه خون خوار بود
زد رقم این نامه پر غم بدوست
کارزوی دیده و دل هم بدوست
کای پری آفت همه پرواز تست
منشأ صبر و دل پرواز تست
سروی و در گلشن دل جوی تو
راحت من دیدن دلجوی تو
تا شدت ای گل دل من گشت گاه
شد غم دل کوهی و تن گشت کاه
لعل تو تا دیدم و در هر طرف
ساختم از بهر تو جان برطرف
عاجزم از محنت سودای تو
مفلسم از قیمت سودای تو
جیب دل از روی تومه پاره است
چاره آن روی تو مهپاره است
زخم دل از تاره مو وصل کن
هجر من از آن گل رو وصل کن
خون چکد از این دل ریش از وفات
مرهمی از لب بده پیش از وفات
سینه من خستی و ناچار ماند
ششدر غم بستی و ناچار ماند
با مه یکهفته کن ای جان دوچار
تا رهم از ششدر غم زان دو چار
سوختم از غم چو زر اندر خلاص
چون کنم اکنون نظر اندر خلاص
کی فتد از گردن دل بند تو
هم مگر از دیدن دلبند تو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تا دوخت چاره گر جگر چارپاره را
از بخیه خنده بر دم تیغ ست چاره را
با اضطراب دل ز هر اندیشه فارغم
آسایشی ست جنبش این گاهواره را
چون شعله هم ز روی تو پیداست خوی تو
تا کی به تاب باده فریبی نظاره را
سرگرم مهر شد دل چرخ ستیزه خو
چندان که داغ کرده جبین ستاره را
دانی که ریگ باده غم روان چراست؟
اینجا گسسته اند عنان شماره را
گیتی ز گریه ام ته و بالاست بعد ازین
جویند در میانه دریا کناره را
ای لذت جفای تو در خاک بعد مرگ
با جان سرشته حسرت عمر دوباره را
جوهر دمید ز آینه دلخسته تا کجا
دزدد به خود ز بیم نگاهت اشاره را؟
خونم ستاده بود به درد فسردگی
دل داد پایمردی تیغت گدازه را
شمع از فروغ چهره ساقی در انجمن
چون گل به سرزده ست ز مستی نظاره را
بنگر نخست تا ستم از جانب که بود
با شیشه داوری پی داد است خاره را
داغم ز بخت گر همه اوج اثر گرفت
آه از سپهر ریخت به فرقم اشاره را
غالب مرا ز گریه نوید شهادتی ست
کاین سبحه رنگ داد به خون استخاره را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جیب مرا مدوز که بودش نمانده است
تارش ز هم گسسته و پودش نمانده است
سرگرمی خیال تو از ناله باز داشت
دل پاره آتشی ست که دودش نمانده است
داد از تظلمی که به گوشت نمی رسد
آه از توقعی که وجودش نمانده است
چون نقطه اختر سیه از سیر باز ماند
گویی دگر هبوط و صعودش نمانده است
مکتوب ما به تار نگاه تو عقده ای ست
کز هیچ رو امید گشودش نمانده است
دل را به وعده ستمی می توان فریفت
نازی که بر وفای تو بودش نمانده است
افتادگی نماز دل ناتوان ماست
درد سر قیام و قعودش نمانده است
دل جلوه می دهد هنر خود در انجمن
رحمی مگر به جان حسودش نمانده است
دل در غم تو، مایه به رهزن سپرده ای ست
کار از زیان گذشته و سودش نمانده است
غالب زبان بریده و آگنده گوش نیست
اما دماغ گفت و شنودش نمانده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چشمم از ابر اشکبارترست
از عرق جبهه بهارترست
گریه کرد از فریب و زارم کشت
نگه از تیغ آبدارترست
می برانگیزدش به کشتن من
دشمن از دوست غمگسارترست
دی مگر مست بوده ای کامروز
شکرم از شکوه ناگوارترست
ای که خوی تو همچو روی تو نیست
دیده از دل امیدوارترست
نو به دولت رسیده را نگرید
خطش از زلف مشکبارترست
طفلی و پر دلیر می شکنی
آه عهدی که استوارترست
همه عجز و نیاز می خواهند
زارتر هر که حق گزارترست
خسته از راه دور می آیم
پا ز تن پاره ای فگارترست
شکوه از خوی دوست نتوان کرد
باده تند سازگارترست
می رسد گر به خویشتن نازد
غالب از خویش خاکسارترست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
لعل تو خسته اثر التماس کیست؟
بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟
گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل
اینم نه بس بود که جگر روشناس کیست؟
لرزم به کوی غیر ز بی تابی نسیم
کاندر امیدواری بوی لباس کیست؟
با او به ساز وصلی و با من به عزم قتل
آه از امید غیر که همچشم یاس کیست؟
از بی کسان شهرم و از ناکسان دهر
گر کشته ای سر تو سلامت هراس کیست؟
از پرنیان به عربده راضی نمی شود
خار ره تو چشم به راه پلاس کیست؟
لطفت به شکوه از هوس بی شمار من
شوقم به ناله از ستم بی قیاس کیست؟
گیرم که رسم عشق من آورده به دهر
ظلم آفریده دل حق ناشناس کیست؟
صحن چمن نمونه بزم فراغ تو
باد سحر علاقه ربط حواس کیست؟
غالب بت مرا نگه ناز قحط نیست
تا با منش مضایقه چندین به پاس کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گلشن به فضای چمن سینه ما نیست
هر دل که نه زخمی خورد از تیغ تو وا نیست
می سوزم و می ترسم از آسیب ز دانش
آوخ که در آتش اثر آب بقا نیست
عمری ست که می میرم و مردن نتوانم
در کشور بیداد تو فرمان قضا نیست
هفت اخیر و نه چرخ خود آخر به چه کارند؟
بر قتل من این عربده با یار روا نیست
عمری سپری گشت و همان بر سر جورست
گویند بتان را که وفا نیست، چرا نیست؟
جنت نکند چاره افسردگی دل
تعمیر به اندازه ویرانی ما نیست
با خصم زبون غیر ترحم چه توان کرد
من ضامن تأثیر اگر ناله رسا نیست
فریاد ز زخمی که نمکسود نباشد
هنگامه بیفزای که پرسش به سزا نیست
گر مهر وگر کین همه از دوست قبول ست
اندیشه جز آیینه تصویرنما نیست
مینای می از تندی این می بگدازد
پیغام غمت در خور تحویل صبا نیست
هر مرحله از دهر سرابست لبی را
کز نقش کف پای کسی بوسه ربا نیست
از ناز دل بی هوس ما نپسندید
دل تنگ شد و گفت در این خانه هوا نیست
برگشتن مژگان تو از روی عتابست
کاندر دلم از تنگی جا یک مژه جا نیست
دریوزه راحت نتوان کرد ز مرهم
غالب همه تن خسته یارست گدا نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگست دلم حوصله راز ندارد
آه از نی تیر تو که آواز ندارد
هر چند عدو در غم عشق تو به سازست
دانی که چو ما طالع ناساز ندارد
دیگر من و اندوه نگاهی که تلف شد
گفتی که عدو حوصله آز ندارد
در حسن به یک گونه ادا دل نتوان بست
لعلت مزه دارد اگر اعجاز ندارد
گستاخ زند غیر سخن با تو و شادم
مسکین سخنی از تو در آغاز ندارد
تمکین برهمن دلم از کفر بگرداند
بتخانه بتی خانه برانداز ندارد
ما ذره و او مهر همان جلوه همان دید
آیینه ما حاجت پرداز ندارد
هر دلشده از دوست درانداز سپاسی ست
مانا که نگاه غلط انداز ندارد
بی حیله ز خوبان نتوان چشم ستم داشت
رحم ست بر آن خسته که غماز ندارد
در عربده چشمک زند و لب گزد از ناز
تا بوسه لبم را ز طلب باز ندارد
با خویش به هر شیوه جداگانه دچارست
پروای حریفان نظرباز ندارد
کیفیت عرفی طلب از طینت غالب
جام دگران باده شیراز ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل اسباب طرب گم کرده در بند غم نان شد
زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد
گرفتم کز تغافل طاقت ما باج می گیرد
حریف یک نگاه بی محابای تو نتوان شد
تو گستردی به صحرا دام و از رشک گرفتاری
کف خاکم به رنگ قمری بسمل پرافشان شد
جنون کردیم و مجنون شهره گشتیم از خردمندی
برون دادیم راز غم به عنوانی که پنهان شد
بدین رنگست گر کیفیت مردن خوشا حسرت
لب از ذوق کف پای تو عشرتخانه جان شد
سراپا زحمت خویشیم از هستی چه می پرسی
نفس بر دل دم شمشیر و دل در سینه پیکان شد
فراغت برنتابد همت مشکل پسند من
ز دشواری به جان می افتدم کاری که آسان شد
چه پرسی وجه حیرانی که هنگام تماشایت
نگاه از بیخودیها دست و پا گم کرد و مژگان شد
ز ما گرم ست این هنگامه بنگر شور هستی را
قیامت می دمد از پرده خاکی که انسان شد
نشاط انگیزی انداز سعی چاک را نازم
به پیراهن نمی گنجد گریبانی که دامان شد
شب غربت همانا شیوه غمخواریی دارد
که هم در ماتم صبح وطن زلفش پریشان شد
قضا از ذوق معنی شیره ای می ریخت در جانها
نمی از لای پالایش چکید و آب حیوان شد
دلم سوزت نهان دارد ولی در سینه کوبیها
چراغی جسته از چشمش اگر داغی نمایان شد
چو اسکندر ز نادانی هلاک آب حیوانی
خوشا سوهن که هر کس غوطه در وی زد تنش جان شد
خدا را ای بتان گرد دلش گردیدنی دارد
دریغا آبروی دیر گر غالب مسلمان شد