عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - می صافی
می صافی طلب جانا که دردی کش گرانخوار است
تو از ساقی نشانی گو که اینجا مست بسیار است
از این سودای عشق آخر سرت بر باد خواهی داد
سرت چون می رود خواجه چه جای فکر دستار است
ز پر کیسه ترا نقدی برون می باید آوردن
چنین کار آید از دزد سبکدستی که طرّار است
در دکان هر مردی منادی کرد شبگردی
که شب غافل مشو خواجه، عَسَس با دزد همیار است
چو سلطان یار دزدان شد بشارت ده تو دزدان را
نه دست و پای می برند نه زندانست ونه داراست
بشارت دادآن سلطان مترسید ای تهی دستان
آه گنجِ رحمتِ رحمان نثار هر گنه کار است
شب اندرخورکه چون سلطان به جاسوسی همی گردد
کسی واقف شود زین سرکه او شبگرد عیار است
به محشر چون شوی حاضر گناهانت شود ظاهر
نترسی زان تو ای عاصی خداوند تو ستار است
چرائی بنده غمگین چو از لطف و آرم آخر
ترا با عیب های تو خدای تو خریدار است
خدا می گوید ای بنده من آن سلطان با لطفم
آه بر درگاه من هر گه که می آیی ترا بار است
برخ گر زرد شد عاشق نه یرقان باشد ونه دق
طبیب عاشقان داند که از بهر چه بیمار است
شراب عشق چندان خور که سرازپای نشناسی
که سرمستان حضرت را زهشیاری بسی عار است
شتر چون مست می گردد دهانش از علف بندد
اگر مست خدائی تو چرا حرص توبا خاراست
اگر مستی تو پاکوبان همی پرّی بیابان را
اگر هوشیار می ترسی که راه کعبه پر خاراست
ترا یک حج بود سالی ولی در کوی یار ما
گذارد هر زمان حجّی کسی کو عاشق زار است
طواف کعبه کن حاجی مرا بگذار در کویش
که حجّ اکبر عاشق طواف کوی دلدار است
شهیدان را نمی شویند شهید دون مشو محیی
که اندر مذهب رندان کسی کو مُرد مردار است
تو از ساقی نشانی گو که اینجا مست بسیار است
از این سودای عشق آخر سرت بر باد خواهی داد
سرت چون می رود خواجه چه جای فکر دستار است
ز پر کیسه ترا نقدی برون می باید آوردن
چنین کار آید از دزد سبکدستی که طرّار است
در دکان هر مردی منادی کرد شبگردی
که شب غافل مشو خواجه، عَسَس با دزد همیار است
چو سلطان یار دزدان شد بشارت ده تو دزدان را
نه دست و پای می برند نه زندانست ونه داراست
بشارت دادآن سلطان مترسید ای تهی دستان
آه گنجِ رحمتِ رحمان نثار هر گنه کار است
شب اندرخورکه چون سلطان به جاسوسی همی گردد
کسی واقف شود زین سرکه او شبگرد عیار است
به محشر چون شوی حاضر گناهانت شود ظاهر
نترسی زان تو ای عاصی خداوند تو ستار است
چرائی بنده غمگین چو از لطف و آرم آخر
ترا با عیب های تو خدای تو خریدار است
خدا می گوید ای بنده من آن سلطان با لطفم
آه بر درگاه من هر گه که می آیی ترا بار است
برخ گر زرد شد عاشق نه یرقان باشد ونه دق
طبیب عاشقان داند که از بهر چه بیمار است
شراب عشق چندان خور که سرازپای نشناسی
که سرمستان حضرت را زهشیاری بسی عار است
شتر چون مست می گردد دهانش از علف بندد
اگر مست خدائی تو چرا حرص توبا خاراست
اگر مستی تو پاکوبان همی پرّی بیابان را
اگر هوشیار می ترسی که راه کعبه پر خاراست
ترا یک حج بود سالی ولی در کوی یار ما
گذارد هر زمان حجّی کسی کو عاشق زار است
طواف کعبه کن حاجی مرا بگذار در کویش
که حجّ اکبر عاشق طواف کوی دلدار است
شهیدان را نمی شویند شهید دون مشو محیی
که اندر مذهب رندان کسی کو مُرد مردار است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - زلال رحمت حق
گنه کردی بگو کردیم ای دوست
که بعد از کار بد این توبه نیکوست
گنه کردن اگرچه خوی توگشت
ولی عفو گناهت هم مرا خوست
توشب بر خاک ، رو می مال ،می نال
که آن نالیدنت داریم ما دوست
نفس های گنه کاران تائب
مرا خوشبوی تراز مُشک خوشبوست
چوفضل ماست پشتیبانت ای پیر
چه غم داری اگر پشت تو دو توست
کسی کز وی بتر نبود به عالم
مرا لاتقنطوا در باره اوست
به نعمت های جنت پروری مغز
ترا بر استخوان گر خشک شد پوست
چو رحمن بر تو نیکو هست ،غم نیست
اگر شیطان بد است و با تو بد خوست
نمیرد ماهی دل محیی هرگز
زلال رحمت حق تا در این جوست
که بعد از کار بد این توبه نیکوست
گنه کردن اگرچه خوی توگشت
ولی عفو گناهت هم مرا خوست
توشب بر خاک ، رو می مال ،می نال
که آن نالیدنت داریم ما دوست
نفس های گنه کاران تائب
مرا خوشبوی تراز مُشک خوشبوست
چوفضل ماست پشتیبانت ای پیر
چه غم داری اگر پشت تو دو توست
کسی کز وی بتر نبود به عالم
مرا لاتقنطوا در باره اوست
به نعمت های جنت پروری مغز
ترا بر استخوان گر خشک شد پوست
چو رحمن بر تو نیکو هست ،غم نیست
اگر شیطان بد است و با تو بد خوست
نمیرد ماهی دل محیی هرگز
زلال رحمت حق تا در این جوست
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - الله گو
باتو ای عاصی مرا صلح است هرگز جنگ نیست
زانکه غیر از غم تو را اندر دل تنگ نیست
روی زرد خود به ما کن زانکه بر درگاه ما
هیچ روئی بهِ ز روی زعفرانی رنگ نیست
در دل شب ها رسن در گردن افکن توبه کن
بنده را پیش خدا از توبه کردن ننگ نیست
گو » الله « گر شراب و بنگ خوردی توبه کن
یاد ماکن چون دهانت پر شراب و بنگ نیست
ما بدی ها را به نیکوئی بدل خواهیم ساخت
کار ما با بندگان بد به جز این رنگ نیست
در دلِ سنگینِ بدکاران امید فضل ماست
جای جوهرهای سنگین جز میان سنگ نیست
عاصیان دارند نظر بر ما وما بر عاصیان
ما چو کردیم آشتی؛کس ر مجال جنگ نیست
پشّه لنگی که بار او گران افتاده است
میرود افتان و خیزان گرچه پیشاهنگ نیست
نیک مردان جهان گر چنگ در طاعت زنند
محیی مفلس ترا جز فضل حق در چنگ نیست
زانکه غیر از غم تو را اندر دل تنگ نیست
روی زرد خود به ما کن زانکه بر درگاه ما
هیچ روئی بهِ ز روی زعفرانی رنگ نیست
در دل شب ها رسن در گردن افکن توبه کن
بنده را پیش خدا از توبه کردن ننگ نیست
گو » الله « گر شراب و بنگ خوردی توبه کن
یاد ماکن چون دهانت پر شراب و بنگ نیست
ما بدی ها را به نیکوئی بدل خواهیم ساخت
کار ما با بندگان بد به جز این رنگ نیست
در دلِ سنگینِ بدکاران امید فضل ماست
جای جوهرهای سنگین جز میان سنگ نیست
عاصیان دارند نظر بر ما وما بر عاصیان
ما چو کردیم آشتی؛کس ر مجال جنگ نیست
پشّه لنگی که بار او گران افتاده است
میرود افتان و خیزان گرچه پیشاهنگ نیست
نیک مردان جهان گر چنگ در طاعت زنند
محیی مفلس ترا جز فضل حق در چنگ نیست
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - آه از آن ساعت
یا رب آن ساعت که خلق از ما نیارد هیچ یاد
رحمت خود کن قرین ما الی یوم التّناد
نامه ی نیکان شده برطاعت آیا چون کنم
نامه های ما بدان چیزی ندارد جزسواد
این چنین کالای پرعیبی که گردد روز ماست
گرنبودش روز بازارش به نامت جز کساد
عید شد عیدی به رحمت ده خداوندا به ما
ورتو ندهی ازکه جویند بندگان نامراد
ردمکن یا رب تو ما را چون به بازار الست
عیبهای ما همه دیدی وکردی نامراد
شب رسن در گردن اندازم بگریم زار زار
از غم عمر عزیز خود که بر دادم به باد
این زمان از بس که بی او زندگانی می کنم
وقت مردن جان نمی دانیم چون خواهیم داد
آه از آن ساعت که عزرائیل قصد جان کند
جان شیرین را بباید داد ولب نتوان گشاد
تا دم آخر چه خواهد کرد با ما آه ،آه
ای خوشا وقت کسی کز مادرش هرگز نزاد
نامه می خوانند و می گویند کرام الکاتبین
درجمیع عمر این بنده نیاورد خوف یاد
پیش تابوتم منادی کن بگو این بنده ای است
کو گنه بسیار کرده برخدا کرد اعتماد
یا رب آن کس را بیامرزی که بعد از مرگ ما
روح ما را او به تکبیری کند گهگاه یاد
گر به خاکم بگذری یا بگذرم بر خاطرت
این دعا می کن که یا رب گور او پر نور باد
رحم خواهد کرد بر من خواهد آمرزیدنم
روی زرد خود چو بر خاک لحد خواهم نهاد
محیی گر چه بس بدی کرده ندارد نیکوئی
لیک می دارد به جان درحق نیکان اعتماد
رحمت خود کن قرین ما الی یوم التّناد
نامه ی نیکان شده برطاعت آیا چون کنم
نامه های ما بدان چیزی ندارد جزسواد
این چنین کالای پرعیبی که گردد روز ماست
گرنبودش روز بازارش به نامت جز کساد
عید شد عیدی به رحمت ده خداوندا به ما
ورتو ندهی ازکه جویند بندگان نامراد
ردمکن یا رب تو ما را چون به بازار الست
عیبهای ما همه دیدی وکردی نامراد
شب رسن در گردن اندازم بگریم زار زار
از غم عمر عزیز خود که بر دادم به باد
این زمان از بس که بی او زندگانی می کنم
وقت مردن جان نمی دانیم چون خواهیم داد
آه از آن ساعت که عزرائیل قصد جان کند
جان شیرین را بباید داد ولب نتوان گشاد
تا دم آخر چه خواهد کرد با ما آه ،آه
ای خوشا وقت کسی کز مادرش هرگز نزاد
نامه می خوانند و می گویند کرام الکاتبین
درجمیع عمر این بنده نیاورد خوف یاد
پیش تابوتم منادی کن بگو این بنده ای است
کو گنه بسیار کرده برخدا کرد اعتماد
یا رب آن کس را بیامرزی که بعد از مرگ ما
روح ما را او به تکبیری کند گهگاه یاد
گر به خاکم بگذری یا بگذرم بر خاطرت
این دعا می کن که یا رب گور او پر نور باد
رحم خواهد کرد بر من خواهد آمرزیدنم
روی زرد خود چو بر خاک لحد خواهم نهاد
محیی گر چه بس بدی کرده ندارد نیکوئی
لیک می دارد به جان درحق نیکان اعتماد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - نورایمان
دوست می گوید که ای عاشق اگر داری صبور
ازفراق ما منال وصبر کن تا نفخ صور
اندر آن مجلس که بیند خلق دیدار خدا
ازجگرهای کباب عاشقان باشد بخور
آن که از خواب خوشت بیدار می سازد منم
چون بگوئی تو گناهانم بیامرز ای غفور
گور گهوار است ،تو طفلی ودایه لطف دوست
خوش بخوابایند وخوابت داد تا یوم النّشور
نور ایمان در دل و دل بارگاه نور حق
خوش چراغی کاو دهد در پیش نورالنور نور
ای گنه کاران شما را بی شک آمرزد خدا
به بود از پوستین کیش چو سنجاب و سمور
دارد از نور خدائی چهره تو آگهی
زردی روی تو باشد سرخی رخسار جور
حور عین خال سیه زد بر رخ از رنگ بلال
از حبش بنگر چه خوش مشّاطه ای کرده ظهور
درتجلّی این ندا آمد که خواهد دیدنم
هرکه بر من خاطر خود داشت شب را در حضور
چون برون آئی زدنیا پیشواز آیم ترا
گویم ای محیی چه خوش برکوفتی این راه دور
ازفراق ما منال وصبر کن تا نفخ صور
اندر آن مجلس که بیند خلق دیدار خدا
ازجگرهای کباب عاشقان باشد بخور
آن که از خواب خوشت بیدار می سازد منم
چون بگوئی تو گناهانم بیامرز ای غفور
گور گهوار است ،تو طفلی ودایه لطف دوست
خوش بخوابایند وخوابت داد تا یوم النّشور
نور ایمان در دل و دل بارگاه نور حق
خوش چراغی کاو دهد در پیش نورالنور نور
ای گنه کاران شما را بی شک آمرزد خدا
به بود از پوستین کیش چو سنجاب و سمور
دارد از نور خدائی چهره تو آگهی
زردی روی تو باشد سرخی رخسار جور
حور عین خال سیه زد بر رخ از رنگ بلال
از حبش بنگر چه خوش مشّاطه ای کرده ظهور
درتجلّی این ندا آمد که خواهد دیدنم
هرکه بر من خاطر خود داشت شب را در حضور
چون برون آئی زدنیا پیشواز آیم ترا
گویم ای محیی چه خوش برکوفتی این راه دور
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - نومید مشو
نومید مشو بنده از رحمت ما هرگز
زیرا که به غیر از ما کس نیست تورا هرگز
خواهم که در این عالم تو پاک شوی از جرم
ورنه به تو نفرستم ، ای بنده،بلا هرگز
چون سوخته ای امروز از درد فراق ما
در سوختنت فردا ،ندهیم رضا هرگز
من با توام ای عاشق ،تو نیز به ما می باش
هرگز چو نشاید دوست ،از دوست جدا هرگز
هرچند که رو از ما برتافتی و رفتی
رو از تو نمی تابد خود رحمت ما هرگز
از درد فراق ما یک شب چو به روز آری
دیدار نپوشانم در روز لقا هرگز
گربر دل خود ما را روزی گذرانی تو
در دوزخ پر آتش ،ناریم ترا هرگز
ای بنده گناه خود تو دیدی و تو دانی
بر روت نیارم هم در روز جزا هرگز
ای جمع تهی دستان حقّا که نخواهم بست
من این درِ رحمت را بر روی شما هرگز
از بیم جدا بودن از دولت جاویدان
محیی نبود یک دم بی یاد خدا هرگز
زیرا که به غیر از ما کس نیست تورا هرگز
خواهم که در این عالم تو پاک شوی از جرم
ورنه به تو نفرستم ، ای بنده،بلا هرگز
چون سوخته ای امروز از درد فراق ما
در سوختنت فردا ،ندهیم رضا هرگز
من با توام ای عاشق ،تو نیز به ما می باش
هرگز چو نشاید دوست ،از دوست جدا هرگز
هرچند که رو از ما برتافتی و رفتی
رو از تو نمی تابد خود رحمت ما هرگز
از درد فراق ما یک شب چو به روز آری
دیدار نپوشانم در روز لقا هرگز
گربر دل خود ما را روزی گذرانی تو
در دوزخ پر آتش ،ناریم ترا هرگز
ای بنده گناه خود تو دیدی و تو دانی
بر روت نیارم هم در روز جزا هرگز
ای جمع تهی دستان حقّا که نخواهم بست
من این درِ رحمت را بر روی شما هرگز
از بیم جدا بودن از دولت جاویدان
محیی نبود یک دم بی یاد خدا هرگز
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - غافل از احوال مظلومان
درجهان امروز بی پروا مباش
فارغ از اندیشه فردا مباش
کشتی ای پیداکن و بنشین در او
ایمن از غرقاب این دریا مباش
غافل از احوال مظلومان مشو
بی خبر از ناله شبها مباش
درپی خود کن دعاگویان نیک
بد مکن با مردمان تنها مباش
دل بسی در جنّت و اخری مبند
بی هوای جنّت المأوی مباش
کار درویشان و مسکینان برآر
یادکن از مرگ و دردافزامباش
نیکوئی می کن ،نیکو نام شو
بد مکن مشهور در ایذا مباش
دادخواهی را چو بینی داد ده
در دکان و جاه بی سودا مباش
زیردستان را تو از پا درمیار
غرّه این فرق فرقد سا مباش
خلق را محیی تو ناصح گشته ای
پیرو این نفس بی پروا مباش
فارغ از اندیشه فردا مباش
کشتی ای پیداکن و بنشین در او
ایمن از غرقاب این دریا مباش
غافل از احوال مظلومان مشو
بی خبر از ناله شبها مباش
درپی خود کن دعاگویان نیک
بد مکن با مردمان تنها مباش
دل بسی در جنّت و اخری مبند
بی هوای جنّت المأوی مباش
کار درویشان و مسکینان برآر
یادکن از مرگ و دردافزامباش
نیکوئی می کن ،نیکو نام شو
بد مکن مشهور در ایذا مباش
دادخواهی را چو بینی داد ده
در دکان و جاه بی سودا مباش
زیردستان را تو از پا درمیار
غرّه این فرق فرقد سا مباش
خلق را محیی تو ناصح گشته ای
پیرو این نفس بی پروا مباش
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - باده جان
داد مرا جان تو باده ای از جان خویش
کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش
حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب
هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش
گرچه تو آلوده ای ،بنده ما بوده ای
بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش
گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی
رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش
ور نهد دست رد، بر رخ تو نیک و بد
رد نکنم من ترا، خوانم خاصّان خویش
درلحد تنگ تو صلح کنم جنگ تو
پیش تو روشن کنم، شعله تابان خویش
خانه زندان گور ،پر بود از مار و مور
من بنمایم در او روضه رضوان خویش
خانه زندان تن روی نهد سوی من
بر سر کیوان زنم خیمه ایوان خویش
کردمت ای بوالفضول نام ظلوم و جهول
تا نفروشم به کس بنده نادان خویش
با امانت گران ، بنده توئی ناتوان
بار ترا می کشم محیی ز گیلان خویش
کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش
حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب
هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش
گرچه تو آلوده ای ،بنده ما بوده ای
بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش
گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی
رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش
ور نهد دست رد، بر رخ تو نیک و بد
رد نکنم من ترا، خوانم خاصّان خویش
درلحد تنگ تو صلح کنم جنگ تو
پیش تو روشن کنم، شعله تابان خویش
خانه زندان گور ،پر بود از مار و مور
من بنمایم در او روضه رضوان خویش
خانه زندان تن روی نهد سوی من
بر سر کیوان زنم خیمه ایوان خویش
کردمت ای بوالفضول نام ظلوم و جهول
تا نفروشم به کس بنده نادان خویش
با امانت گران ، بنده توئی ناتوان
بار ترا می کشم محیی ز گیلان خویش
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - نسیم رضوان
چون تمام عمر نیکی کرد با تو آن کریم
از بدی خود چرا ترسی تو آخر ای لئیم
تو یتیمی با تو او هرگز نخواهد کرد قهر
زانکه او خود کرد نهی قهر کردن با یتیم
هرچه میخواهی تو ازوی میدهد بیشک تورا
دست خالی کی رود سائل ز درگاه کریم
حق تعالی قادرست کو همچوموئی از خمیر
خلق عاصی را برآرد از نار جهیم
لطف او بی شک برابر می بود با نیک و بد
راست می ماند بدان سیبی که سازندش دو نیم
آن که رحمن و رحیم است دوست میدارد ترا
پس چه باک از دشمن دیگر ز شیطان رجیم
او به سوی تخت میخواباندت در گور تنگ
میوزاند مر ترا از روضه رضوان نسیم
دربهشت خلد زرّین خشت دادت در بها
پس خرید از تو پشیز قلب دائم ترس و بیم
چون زبان قال گردد در سئوال گور لال
داردت ثابت قدم فی الحال بر عهد قدیم
دوستیها کرد با تو از ازل تا این زمان
درمقام دوستی او نمی باشی مقیم
نعمت بسیار خواهد داد در عمر ابد
تا به نعمت ها کند محیی به جنّات النّعیم
از بدی خود چرا ترسی تو آخر ای لئیم
تو یتیمی با تو او هرگز نخواهد کرد قهر
زانکه او خود کرد نهی قهر کردن با یتیم
هرچه میخواهی تو ازوی میدهد بیشک تورا
دست خالی کی رود سائل ز درگاه کریم
حق تعالی قادرست کو همچوموئی از خمیر
خلق عاصی را برآرد از نار جهیم
لطف او بی شک برابر می بود با نیک و بد
راست می ماند بدان سیبی که سازندش دو نیم
آن که رحمن و رحیم است دوست میدارد ترا
پس چه باک از دشمن دیگر ز شیطان رجیم
او به سوی تخت میخواباندت در گور تنگ
میوزاند مر ترا از روضه رضوان نسیم
دربهشت خلد زرّین خشت دادت در بها
پس خرید از تو پشیز قلب دائم ترس و بیم
چون زبان قال گردد در سئوال گور لال
داردت ثابت قدم فی الحال بر عهد قدیم
دوستیها کرد با تو از ازل تا این زمان
درمقام دوستی او نمی باشی مقیم
نعمت بسیار خواهد داد در عمر ابد
تا به نعمت ها کند محیی به جنّات النّعیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
دوش مرا گفت عقل از سر رای زرین
کای پسر احباب را بر دو جهان بر گزین
جز دم ایشان مزن جز درِ ایشان مرو
جز دل ایشان مجوی جز رخِ ایشان مبین
بس ز وجود و عدم تا به کی از کیف و کم
خیز برون نه قدم از صفتِ کفر و دین
گر قدم جان نهی در ره اخلاص شان
در قدمت آسمان پست شود چون زمین
عزم فلک باشدت مجلس ایشان طلب
خلد برین بایدت در صف ایشان نشین
جام محبت بگیر از کف ساقی بنوش
اینت شراب طهور در نظر حور عین
در طلب زندگی باز نمایی مگر
از قدح عارفان چشمه ماءِ معین
روی بگردان ز خود راهِ بقا پیش گیر
روی ندارد به حق راهِ بقا جز چنین
جان نزاری فدا در قدم دوستان
در روشِ عشق نیست مرتبه ای بیش از این
کای پسر احباب را بر دو جهان بر گزین
جز دم ایشان مزن جز درِ ایشان مرو
جز دل ایشان مجوی جز رخِ ایشان مبین
بس ز وجود و عدم تا به کی از کیف و کم
خیز برون نه قدم از صفتِ کفر و دین
گر قدم جان نهی در ره اخلاص شان
در قدمت آسمان پست شود چون زمین
عزم فلک باشدت مجلس ایشان طلب
خلد برین بایدت در صف ایشان نشین
جام محبت بگیر از کف ساقی بنوش
اینت شراب طهور در نظر حور عین
در طلب زندگی باز نمایی مگر
از قدح عارفان چشمه ماءِ معین
روی بگردان ز خود راهِ بقا پیش گیر
روی ندارد به حق راهِ بقا جز چنین
جان نزاری فدا در قدم دوستان
در روشِ عشق نیست مرتبه ای بیش از این
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
ای که از مکرِ عدو بر خویش میپیچی چنین
نصِّ قرآن گوش کن والله خیرالماکرین
تا شوی از مکرِ دشمن ایمن از خود دور باش
هیچ دیگر نیست إلّا او جز او چیزی مبین
از سرِ سر بایدت اول قدم برخاستن
تا توانی بود با کرّوبیان خلوتنشین
شاید ار تضمین کنم بیتی موافق از حکیم
«کز ملک بر همّت او آفرین باد آفرین»
بگذرد از سدرۀ اعلا به قدر و مرتبت
«هر که را ملکِ قناعت شد مسلّم بر زمین»
مرد تا در تحتِ فرمانِ دلِ ناقص بود
کی تواند زد به هم بر خیر و شرّ و کفر و دین
رو به خود چیزی مدان چیزی مبین یکباره شو
محوِ مطلق تا شود علمالیقین عینالیقین
گر به تسلیم و رضا از خویش بیرون آمدی
اینک ای فرزند هین بر شو به فردوسِ برین
ور برون کردی ز سر سودایِ خمر و آز و حرص
اینک ای بابا بیا بستان ز ما ماءِ معین
اعتماد ار میکنی بر فضلِ مولا کن که نیست
چون توکّل در جهان حصن حصین سدّ متین
از میانِ حلقۀ مردان چو حلقه بر دری
تا تو باشی چارسو در بند زر همچون نگین
مسکرات الوجد میخوان تا نزاری گویدت
چیست خلد و کوثر و شیر و شراب و انگبین
نصِّ قرآن گوش کن والله خیرالماکرین
تا شوی از مکرِ دشمن ایمن از خود دور باش
هیچ دیگر نیست إلّا او جز او چیزی مبین
از سرِ سر بایدت اول قدم برخاستن
تا توانی بود با کرّوبیان خلوتنشین
شاید ار تضمین کنم بیتی موافق از حکیم
«کز ملک بر همّت او آفرین باد آفرین»
بگذرد از سدرۀ اعلا به قدر و مرتبت
«هر که را ملکِ قناعت شد مسلّم بر زمین»
مرد تا در تحتِ فرمانِ دلِ ناقص بود
کی تواند زد به هم بر خیر و شرّ و کفر و دین
رو به خود چیزی مدان چیزی مبین یکباره شو
محوِ مطلق تا شود علمالیقین عینالیقین
گر به تسلیم و رضا از خویش بیرون آمدی
اینک ای فرزند هین بر شو به فردوسِ برین
ور برون کردی ز سر سودایِ خمر و آز و حرص
اینک ای بابا بیا بستان ز ما ماءِ معین
اعتماد ار میکنی بر فضلِ مولا کن که نیست
چون توکّل در جهان حصن حصین سدّ متین
از میانِ حلقۀ مردان چو حلقه بر دری
تا تو باشی چارسو در بند زر همچون نگین
مسکرات الوجد میخوان تا نزاری گویدت
چیست خلد و کوثر و شیر و شراب و انگبین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
به دادخواه زِ دستِ تو میروم سویِ اردو
مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو
به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا
به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو
به خیره چند کُشی بیگناه خلقِ جهان را
به تیرِ غمزه ی خونریز از آن کمانِ دو ابرو
من از ولایت اینجوی پادشاهِ جهانم
خراب شد ز دو هندویِ تو ولایت اینجو
شد از دو چشمِ سیه کارِ تو خراب جهانی
جهان چنین نگذارد کسی به دستِ دو هندو
چو عرضه داشت کنم هیچ اشتباه ندارم
که دادِ من بستاند از آن دو غمزۀ جادو
اگر چنان که نترسی ز بازخواست ندانم
چه عادت است که داری زهی سرشت و زهی خو
و گر به صلحگرایی و از خدای بترسی
صفا خلاف برانگیزد از میانۀ هر دو
مکن ستیزه مکن بیش با نزاریِ مسکین
خموش چند بود خاصه ناطق است و سخنگو
مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو
به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا
به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو
به خیره چند کُشی بیگناه خلقِ جهان را
به تیرِ غمزه ی خونریز از آن کمانِ دو ابرو
من از ولایت اینجوی پادشاهِ جهانم
خراب شد ز دو هندویِ تو ولایت اینجو
شد از دو چشمِ سیه کارِ تو خراب جهانی
جهان چنین نگذارد کسی به دستِ دو هندو
چو عرضه داشت کنم هیچ اشتباه ندارم
که دادِ من بستاند از آن دو غمزۀ جادو
اگر چنان که نترسی ز بازخواست ندانم
چه عادت است که داری زهی سرشت و زهی خو
و گر به صلحگرایی و از خدای بترسی
صفا خلاف برانگیزد از میانۀ هر دو
مکن ستیزه مکن بیش با نزاریِ مسکین
خموش چند بود خاصه ناطق است و سخنگو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
برآوردند طوفان از جهان دیوان سلیمان کو
ز سحرِ سامری پر شد همه آفاق ثعبان کو
طبیبان عاجز و مضطر فرو ماندند از این علّت
بلی دردِ فراوان هست اندک مایه درمان کو
زبان با دل چو نبود راست، ایمان کی بود صادق
شهادت گوی بسیارند امّا اهلِ ایمان کو
تو دعوی می کنی با من که من در عالم رتبت
مطیع حکم سلطانم و لیکن حکمِ سلطان کو
اگر من با تو برگویم که حجّت نیست بی فرمان
تو خواهی گفت اگر از حکمِ سلطان است فرمان کو
منت گویم که کشفی می رود در عالمِ باطن
تو خواهی حجّت آوردن که حجّت کیست برهان کو
مسلمانی اگر گویم به تسلیم است خواهی گفت
درست است این سخن آری مقرّر شد مسلمان کو
مرا الزام خواهی کرد بر شرطِ مسلمانی
سخن خود با سخن دان است امّا آن سخن دان کو
نزاری پیشِ پا بنگر مگو اسرار پنهانی
سخن خود با سخن دان است سخن دانی چو سلمان کو
ز سحرِ سامری پر شد همه آفاق ثعبان کو
طبیبان عاجز و مضطر فرو ماندند از این علّت
بلی دردِ فراوان هست اندک مایه درمان کو
زبان با دل چو نبود راست، ایمان کی بود صادق
شهادت گوی بسیارند امّا اهلِ ایمان کو
تو دعوی می کنی با من که من در عالم رتبت
مطیع حکم سلطانم و لیکن حکمِ سلطان کو
اگر من با تو برگویم که حجّت نیست بی فرمان
تو خواهی گفت اگر از حکمِ سلطان است فرمان کو
منت گویم که کشفی می رود در عالمِ باطن
تو خواهی حجّت آوردن که حجّت کیست برهان کو
مسلمانی اگر گویم به تسلیم است خواهی گفت
درست است این سخن آری مقرّر شد مسلمان کو
مرا الزام خواهی کرد بر شرطِ مسلمانی
سخن خود با سخن دان است امّا آن سخن دان کو
نزاری پیشِ پا بنگر مگو اسرار پنهانی
سخن خود با سخن دان است سخن دانی چو سلمان کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
مرا هاتفی داد ناگاه توبه
بگو گفت استغفرالله توبه
بگفتم ز می توبه کردم خدایا
به رغبت، نکردم به اکراه توبه
شب و روز اورادِ من توبه باشد
سحرگاه توبه، شبان گاه توبه
مرا گفت یاری پراکنده خو کن
نگیرند از سر به هر ماه توبه
اگر نشنوده توبه ی من شهنشه
کنم از جوارِ شهنشاه توبه
نی ام پای بندِ حطامِ مزوّر
هم از مال توبه ، هم از جاه توبه
کنم توبه از توبه ی سست کردن
که محکم نباشد ز برناه توبه
سیاهی برفت و سفیدی درآمد
به تقوی کنون می دهد راه توبه
نزاری ز دشمن ببر یعنی از خود
به نیکی توقّع ز بدخواه توبه
بگو گفت استغفرالله توبه
بگفتم ز می توبه کردم خدایا
به رغبت، نکردم به اکراه توبه
شب و روز اورادِ من توبه باشد
سحرگاه توبه، شبان گاه توبه
مرا گفت یاری پراکنده خو کن
نگیرند از سر به هر ماه توبه
اگر نشنوده توبه ی من شهنشه
کنم از جوارِ شهنشاه توبه
نی ام پای بندِ حطامِ مزوّر
هم از مال توبه ، هم از جاه توبه
کنم توبه از توبه ی سست کردن
که محکم نباشد ز برناه توبه
سیاهی برفت و سفیدی درآمد
به تقوی کنون می دهد راه توبه
نزاری ز دشمن ببر یعنی از خود
به نیکی توقّع ز بدخواه توبه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
تا شود از پیش ماه پرده برانداخته
خیز به یک چاره کن چار ه ی ما ساخته
کیست که با ما قدم پیش نهد در سلوک
دنیی و دین مردوار هر دو برانداخته
گردِ جهان در نگر تا به تولّای دوست
بر همه عالم علم کیست برافراخته
گر بنسازد رقیب ور بنوازد جبیب
هر دو برِ ما یکی سوخته و ساخته
راست بگویم منم در طلب نقدِ وقت
خرمن هر قوم را بیخته و یاخته
یک جهت و یک صفت گرچه نی ام مردوار
در قدمِ دوستان هر دو جهان باخته
بس بود ار باشدم حّدِ طفیلِ سلوک
تا نشود کی شوم پخته و پرداخته
لشکرِ سودایِ دوست بُنگهِ من چول کرد
بس که شبیخونِ عشق بر سر من تاخته
هست در امکانِ عقل از پیِ صید ای عجب
بازی با زان نگر فاخته با فاخته
هم چو نزاری کند بنگهِ باطل خراب
هر که مُحق را به حق دیده و بشناخته
هم تو حجابِ خودی بیش نزاری مباش
تا شود از پیشِ ما پرده برانداخته
این همه تعویق چیست عذر منه ساقیا
خیز به یک چاره کن چارۀ ما ساخته
خیز به یک چاره کن چار ه ی ما ساخته
کیست که با ما قدم پیش نهد در سلوک
دنیی و دین مردوار هر دو برانداخته
گردِ جهان در نگر تا به تولّای دوست
بر همه عالم علم کیست برافراخته
گر بنسازد رقیب ور بنوازد جبیب
هر دو برِ ما یکی سوخته و ساخته
راست بگویم منم در طلب نقدِ وقت
خرمن هر قوم را بیخته و یاخته
یک جهت و یک صفت گرچه نی ام مردوار
در قدمِ دوستان هر دو جهان باخته
بس بود ار باشدم حّدِ طفیلِ سلوک
تا نشود کی شوم پخته و پرداخته
لشکرِ سودایِ دوست بُنگهِ من چول کرد
بس که شبیخونِ عشق بر سر من تاخته
هست در امکانِ عقل از پیِ صید ای عجب
بازی با زان نگر فاخته با فاخته
هم چو نزاری کند بنگهِ باطل خراب
هر که مُحق را به حق دیده و بشناخته
هم تو حجابِ خودی بیش نزاری مباش
تا شود از پیشِ ما پرده برانداخته
این همه تعویق چیست عذر منه ساقیا
خیز به یک چاره کن چارۀ ما ساخته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
ای به دعوی خویشتن را مرد معنی ساخته
وآن گه از دعوی و معنی ذره ای نشناخته
لاف مردی از تو کی زیبد چو وقت امتحان
هستی از تر دامنی دامن گریبان ساخته
این قدر دانی مگر کاندر حقیقت جغد را
نیست ممکن طوق معنی داشتن چون فاخته
سر فرازی می کنی آری ببین در کوی عشق
گردکان را سر به شمشیر ادب انداخته
پست شو در پای عشق ار عشق بازی می کنی
از تکبر تا به کی داری کلاه افراخته
عشق چون پروانه باید باختن بازی مکن
تا به بازی عشق بازی عشق نبود باخته
آن گهی با عشق پردازی که از خود بگذری
چون بپردازی وجود از خویش نا پرداخته
کی توانی بود آخر بر خر لنگ وجود
چون نزاری اسب همت بر دو عالم تاخته
وآن گه از دعوی و معنی ذره ای نشناخته
لاف مردی از تو کی زیبد چو وقت امتحان
هستی از تر دامنی دامن گریبان ساخته
این قدر دانی مگر کاندر حقیقت جغد را
نیست ممکن طوق معنی داشتن چون فاخته
سر فرازی می کنی آری ببین در کوی عشق
گردکان را سر به شمشیر ادب انداخته
پست شو در پای عشق ار عشق بازی می کنی
از تکبر تا به کی داری کلاه افراخته
عشق چون پروانه باید باختن بازی مکن
تا به بازی عشق بازی عشق نبود باخته
آن گهی با عشق پردازی که از خود بگذری
چون بپردازی وجود از خویش نا پرداخته
کی توانی بود آخر بر خر لنگ وجود
چون نزاری اسب همت بر دو عالم تاخته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
نکرده از دو عالم دست کوته
قدم نتوان زدن با سالک ره
نشد با خویشتن هم ره موحد
دورنگی درنگنجدد حاش لله
درین ره پای بر جا باش چون قطب
که هست از بی ثباتی در سفر مه
به حبل الله که نتوان مخلصی یافت
وگر خود یوسفی بی حبل ازین چه
تفرج کن که یوسف در حضورست
غلط کردم چه خواهد دید اکمه
تویی کثرت ز پیش خویش برخیز
که یک ده را نباشد پیشوا دَه
ز فرط عشق واله شو نزاری
چو عاشق نیست چه عاقل چه ابله
ز خود فارغ شوی گر آتش عشق
فتد بر بنگه عقل تو نا گه
همه عالم پر از زهدست و توبه
و لیکن مردمی باید منزه
قدم نتوان زدن با سالک ره
نشد با خویشتن هم ره موحد
دورنگی درنگنجدد حاش لله
درین ره پای بر جا باش چون قطب
که هست از بی ثباتی در سفر مه
به حبل الله که نتوان مخلصی یافت
وگر خود یوسفی بی حبل ازین چه
تفرج کن که یوسف در حضورست
غلط کردم چه خواهد دید اکمه
تویی کثرت ز پیش خویش برخیز
که یک ده را نباشد پیشوا دَه
ز فرط عشق واله شو نزاری
چو عاشق نیست چه عاقل چه ابله
ز خود فارغ شوی گر آتش عشق
فتد بر بنگه عقل تو نا گه
همه عالم پر از زهدست و توبه
و لیکن مردمی باید منزه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
گرانجانی مکن یارا مشو در خوابِ مستانه
چو بانگِ صبح بشنیدی سبک برخیز مردانه
به مسمار ارادت خویشتن چون حلقه بربندی
اگر روزی دهندت ره درون بارِ میخانه
تو گردانی که در تفریق مجموعیم پس دانی
که بر هرزه بریزد مردِ دهقان بر زمین دانه
چه میلافی که من هستم به جان مشتاقِ وصل او
کجا آری فرودش چون نداری جای جانانه
نزولِ پادشاه و بر قماش ما و من منزل
نباشد لایق گنج نهان هر کنج ویرانه
دلی میبایدت از خویش و از بیگانه ببریده
ترا با این چه کارست ای ز من چون خویش بیگانه
اگر در مسکرات آیی ببینی کز خردمندان
تفاوتها بود با دین براندازانِ دیوانه
گر از اول درآیم تا به آخر با تو برگویم
نداری باور و داری معما جمله افسانه
چو تو خود را ندانی پس چه میدانی نزاری را
نزاری شمع عشّاق است و عقل و نفس و پروانه
چو بانگِ صبح بشنیدی سبک برخیز مردانه
به مسمار ارادت خویشتن چون حلقه بربندی
اگر روزی دهندت ره درون بارِ میخانه
تو گردانی که در تفریق مجموعیم پس دانی
که بر هرزه بریزد مردِ دهقان بر زمین دانه
چه میلافی که من هستم به جان مشتاقِ وصل او
کجا آری فرودش چون نداری جای جانانه
نزولِ پادشاه و بر قماش ما و من منزل
نباشد لایق گنج نهان هر کنج ویرانه
دلی میبایدت از خویش و از بیگانه ببریده
ترا با این چه کارست ای ز من چون خویش بیگانه
اگر در مسکرات آیی ببینی کز خردمندان
تفاوتها بود با دین براندازانِ دیوانه
گر از اول درآیم تا به آخر با تو برگویم
نداری باور و داری معما جمله افسانه
چو تو خود را ندانی پس چه میدانی نزاری را
نزاری شمع عشّاق است و عقل و نفس و پروانه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو نمیکنی نگاهی به ستم مران خدا را
نکنی اگر نوازش مشکن دل گدا را
همه حیرتم که هرگز چو نبوده آشنایی
به جهان که گفته چند این سخنان آشنا را
چو شدی تمام خواهش چه زنی در اجابت؟
به دم فسرده هرگز نبود اثر دعا را
شده قاصد آنچنان کم به میان دوستداران
که ز مصر سوی کنعان نفتد گذر صبا را
نفسی ز من نگشتی دل نازک تو غافل
به تو گر خدای دادی دل مهربان ما را
ز طراوت جمالت به هزار دیده مرغان
نکنند فرق از هم به چمن گل و گیا را
غم عشق را به صد جان چو کنند بیع قدسی
ندهی ز دست ارزان گهر گرانبها را
نکنی اگر نوازش مشکن دل گدا را
همه حیرتم که هرگز چو نبوده آشنایی
به جهان که گفته چند این سخنان آشنا را
چو شدی تمام خواهش چه زنی در اجابت؟
به دم فسرده هرگز نبود اثر دعا را
شده قاصد آنچنان کم به میان دوستداران
که ز مصر سوی کنعان نفتد گذر صبا را
نفسی ز من نگشتی دل نازک تو غافل
به تو گر خدای دادی دل مهربان ما را
ز طراوت جمالت به هزار دیده مرغان
نکنند فرق از هم به چمن گل و گیا را
غم عشق را به صد جان چو کنند بیع قدسی
ندهی ز دست ارزان گهر گرانبها را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن ز غیر مپرسید بینوایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردیکشان ریایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشکسایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردیکشان ریایی را