عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
هرکه امشب می نمینوشد به ما منسوب نیست
پارسا در حلقه مستان نشستن خوب نیست
در چنین فصلی که بلبل مست و گلشن پرگل است
گر همه پیمانه عمرست خالی خوب نیست
سرنوشتم را قضا از بس پریشان زد رقم
هرکه خواندش گفت مضمونی درین مکتوب نیست
کامجویان رشک بر حال زلیخا میبرند
چشم ما جز در قفای گریه یعقوب نیست
در بیابان تمنا هر ندم دیوانهایست
لیک مجنون تو بودن کار هر مجذوب نیست
ابتلای عشق را مپسند جز بر جان من
در بلا هر جورکش را طاقت ایوب نیست
نقش چشم خویش بر بال کبوتر میکشم
طالب دیدار را زین خوبتر مکتوب نیست
تا از دل خون پر بود مگذار خالی دیده را
شیشه تا پر مِی بود پیمانه خالی خوب نیست
از سر کوی تو قدسی سوی گلشن کی رود؟
جلوه سرو و سمن چون جلوه محبوب نیست
پارسا در حلقه مستان نشستن خوب نیست
در چنین فصلی که بلبل مست و گلشن پرگل است
گر همه پیمانه عمرست خالی خوب نیست
سرنوشتم را قضا از بس پریشان زد رقم
هرکه خواندش گفت مضمونی درین مکتوب نیست
کامجویان رشک بر حال زلیخا میبرند
چشم ما جز در قفای گریه یعقوب نیست
در بیابان تمنا هر ندم دیوانهایست
لیک مجنون تو بودن کار هر مجذوب نیست
ابتلای عشق را مپسند جز بر جان من
در بلا هر جورکش را طاقت ایوب نیست
نقش چشم خویش بر بال کبوتر میکشم
طالب دیدار را زین خوبتر مکتوب نیست
تا از دل خون پر بود مگذار خالی دیده را
شیشه تا پر مِی بود پیمانه خالی خوب نیست
از سر کوی تو قدسی سوی گلشن کی رود؟
جلوه سرو و سمن چون جلوه محبوب نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
وعده وصل ار دهد، صبر تقاضا بس است
فایده انتظار، ترک تمنا بس است
مرغ گرفتار را، حوصله باغ نیست
برگ گلی در قفس، بهر تماشا بس است
خار ره عشق را، در جگر خود شکن
کز پی مزد قدم، آبله پا بس است
یوسف اگر همره است، قافله گو امن باش
بدرقه کاروان، عشق زلیخا بس است
آمده خُمها به جوش، رحم کن ای پیر دیر
جام مرا قطرهای، زین همه دریا بس است
یاد چمن تا به کی، شرم کن ای چشم تر
گر غرضت گریه است، دامن صحرا بس است
داغ جنون، همنشین بر سر قدسی منه
کز پی سرگرمیاش، آتش سودا بس است
فایده انتظار، ترک تمنا بس است
مرغ گرفتار را، حوصله باغ نیست
برگ گلی در قفس، بهر تماشا بس است
خار ره عشق را، در جگر خود شکن
کز پی مزد قدم، آبله پا بس است
یوسف اگر همره است، قافله گو امن باش
بدرقه کاروان، عشق زلیخا بس است
آمده خُمها به جوش، رحم کن ای پیر دیر
جام مرا قطرهای، زین همه دریا بس است
یاد چمن تا به کی، شرم کن ای چشم تر
گر غرضت گریه است، دامن صحرا بس است
داغ جنون، همنشین بر سر قدسی منه
کز پی سرگرمیاش، آتش سودا بس است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
بی روی تو کارم همه با دیده تر بود
تا دامن خاک از مژهام لخت جگر بود
در گلشن اندیشه به یاد رخ و زلفت
هر سو که شدم سنبل و گل تا به کمر بود
نشکفت گلی از اثر نغمه بلبل
این فیض نصیب نفس باد سحر بود
هر عیب که بود از نظر خلق نهفتم
آن عیب که پوشیده نگردید هنر بود
هرگز ز بد خویش فراموش نکردم
هرجا که شدم، آینهام پیش نظر بود
تا دامن خاک از مژهام لخت جگر بود
در گلشن اندیشه به یاد رخ و زلفت
هر سو که شدم سنبل و گل تا به کمر بود
نشکفت گلی از اثر نغمه بلبل
این فیض نصیب نفس باد سحر بود
هر عیب که بود از نظر خلق نهفتم
آن عیب که پوشیده نگردید هنر بود
هرگز ز بد خویش فراموش نکردم
هرجا که شدم، آینهام پیش نظر بود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
به کف عاشق چو گل، خون دل خود را نگه دارد
برای روزی خود، حاصل خود را نگه دارد
مگر لیلی گمان دارد که پیش افتاده از مجنون؟
که در هر گام، صد جا محمل خود را نگه دارد
پس از عمری به بزم یار دل جا کرد و میترسم
که نو دولت عجب گر منزل خود را نگه دارد
ز دلدادن به خوبان منع ما کردن بود ناخوش
اگر ناصح تواند گو دل خود را نگه دارد
ز تیغش دل به خون خویش بازی میکند شاید
دمی بهتر تماشا قاتل خود را نگه دارد
که خواهد سوختن ز افسردگان انجمن با او؟
گر از پروانه، شمعی محفل خود را نگه دارد
ز غیرت تا به خون غلتند خلقی روز محشر هم
به خون آغشته قاتل بسمل خود را نگه دارد
جهان از نکتهپردازان چو شد مفلس، بگو قدسی
که طبعت نکتههای مشکل خود را نگه دارد
برای روزی خود، حاصل خود را نگه دارد
مگر لیلی گمان دارد که پیش افتاده از مجنون؟
که در هر گام، صد جا محمل خود را نگه دارد
پس از عمری به بزم یار دل جا کرد و میترسم
که نو دولت عجب گر منزل خود را نگه دارد
ز دلدادن به خوبان منع ما کردن بود ناخوش
اگر ناصح تواند گو دل خود را نگه دارد
ز تیغش دل به خون خویش بازی میکند شاید
دمی بهتر تماشا قاتل خود را نگه دارد
که خواهد سوختن ز افسردگان انجمن با او؟
گر از پروانه، شمعی محفل خود را نگه دارد
ز غیرت تا به خون غلتند خلقی روز محشر هم
به خون آغشته قاتل بسمل خود را نگه دارد
جهان از نکتهپردازان چو شد مفلس، بگو قدسی
که طبعت نکتههای مشکل خود را نگه دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
نشاط ما اسیران از دل اندوهگین باشد
نمیبندیم لب از خنده، تا خاطر غمین باشد
به خون چون خودی آن غمزه را آلوده نپسندم
به قاصد جان دهم، گر مژده قتلم یقین باشد
پرست از گریه پنهان دلم، کو دامن صحرا؟
مرا تا چند سامان جگر در آستین باشد؟
دلم را گرچه خون کردی، خدنگت را نشان گشتم
که پیکانش درون سینه دل را جانشین باشد
چه حاصل زین که دامن از اسیران در نمیچینی
اسیری را که بند دست، چین آستین باشد
به صد حسرت چو میرم بر سر راهش، مشوییدم
که گرد انتظارم تا قیامت بر جبین باشد
مدارا گر کند با خصم کلکم، گو مشو ایمن
زبان شمع اگر چرب است، اما آتشین باشد
مکش گو آسمان زحمت پی بهبود احوالم
چه سود از تربیت آن را که بخت بد قرین باشد
به عشق از ناسپاسیهای دل بر خویش میلرزم
که گر چون غنچه خون گردد، همان اندوهگین باشد
به فکر عافیت اوقات خود ضایع مکن قدسی
چو صیادی که بهر صید لاغر در کمین باشد
نمیبندیم لب از خنده، تا خاطر غمین باشد
به خون چون خودی آن غمزه را آلوده نپسندم
به قاصد جان دهم، گر مژده قتلم یقین باشد
پرست از گریه پنهان دلم، کو دامن صحرا؟
مرا تا چند سامان جگر در آستین باشد؟
دلم را گرچه خون کردی، خدنگت را نشان گشتم
که پیکانش درون سینه دل را جانشین باشد
چه حاصل زین که دامن از اسیران در نمیچینی
اسیری را که بند دست، چین آستین باشد
به صد حسرت چو میرم بر سر راهش، مشوییدم
که گرد انتظارم تا قیامت بر جبین باشد
مدارا گر کند با خصم کلکم، گو مشو ایمن
زبان شمع اگر چرب است، اما آتشین باشد
مکش گو آسمان زحمت پی بهبود احوالم
چه سود از تربیت آن را که بخت بد قرین باشد
به عشق از ناسپاسیهای دل بر خویش میلرزم
که گر چون غنچه خون گردد، همان اندوهگین باشد
به فکر عافیت اوقات خود ضایع مکن قدسی
چو صیادی که بهر صید لاغر در کمین باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
کشد صد طعنه از دشمن چو با من همنشین باشد
بنازم دوستی را کز وفاداری چنین باشد
به دل چون داغ روغن دمبهدم پس میرود داغم
چه سازم، کوکب بخت مرا بالیدن این باشد
سیه دل دود از آن باشد که در سر نخوتی دارد
بود روشندل اخگر زانکه خاکسترنشین باشد
به گل ای مرغ گلشن، راز دل آهستهتر میگو
مبادا در پس دیوار، گوشی درکمین باشد
بنازم دوستی را کز وفاداری چنین باشد
به دل چون داغ روغن دمبهدم پس میرود داغم
چه سازم، کوکب بخت مرا بالیدن این باشد
سیه دل دود از آن باشد که در سر نخوتی دارد
بود روشندل اخگر زانکه خاکسترنشین باشد
به گل ای مرغ گلشن، راز دل آهستهتر میگو
مبادا در پس دیوار، گوشی درکمین باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
عاشق چو شدی، ناله جانکاه نگه دار
گر جان به لب آید ز ستم، آه نگه دار
تا سیل بلا گم نکند خانه ما را
ای گریه، چراغی به سر راه نگه دار
خواهی ز تو پنهان نبود عیب تو، چون صبح
هرجا که روی، آینه همراه نگه دار
هر ناله که کردم، نفسی کاست ز عمرم
یا رب تو ازین ناله جانکاه نگه دار!
مشتاق نظر، طاقت یعقوب ندارد
خود را، مه من! از خطر چاه نگه دار
شاید بگشایند دلت را به نسیمی
چون غنچه ره فیض سحرگاه نگه دار
سهل است غم دمبدم و ناله جانکاه
ای عشق، تو از فرقت ناگاه نگه دار
حرفی ز زبانم نکشد بیخودی، ای عشق!
در بیخبری از خودم آگاه نگه دار
با یکدمه مهلت، چه مجال بد و نیک است؟
خواهی بگسل رشته ما، خواه نگه دار
دوران بگذشت ای شب غم، این چه درازیست؟
اندازه این رشته کوتاه نگه دار
قدسی هنر و عیب چو از هم نشناسی
خواهی بشکن آینه را، خواه نگه دار
گر جان به لب آید ز ستم، آه نگه دار
تا سیل بلا گم نکند خانه ما را
ای گریه، چراغی به سر راه نگه دار
خواهی ز تو پنهان نبود عیب تو، چون صبح
هرجا که روی، آینه همراه نگه دار
هر ناله که کردم، نفسی کاست ز عمرم
یا رب تو ازین ناله جانکاه نگه دار!
مشتاق نظر، طاقت یعقوب ندارد
خود را، مه من! از خطر چاه نگه دار
شاید بگشایند دلت را به نسیمی
چون غنچه ره فیض سحرگاه نگه دار
سهل است غم دمبدم و ناله جانکاه
ای عشق، تو از فرقت ناگاه نگه دار
حرفی ز زبانم نکشد بیخودی، ای عشق!
در بیخبری از خودم آگاه نگه دار
با یکدمه مهلت، چه مجال بد و نیک است؟
خواهی بگسل رشته ما، خواه نگه دار
دوران بگذشت ای شب غم، این چه درازیست؟
اندازه این رشته کوتاه نگه دار
قدسی هنر و عیب چو از هم نشناسی
خواهی بشکن آینه را، خواه نگه دار
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی درد عشق، شادی و غم را چه اعتبار
بی خاک درگه تو قسم را چه اعتبار
نقد سرشک میدهدم دیده دمبدم
در کیسه کریم، درم را چه اعتبار
دودی ز شعله بس بودم، داغ گو مباش
هرجا قناعت است، کرم را چه اعتبار
ما تاجبخش خاکنشینیم، پیش ما
جم را چه قدر و مسند جم را چه اعتبار
بر باد رفت ملک سلیمان و حشمتش
اینجا غرور خیل و حشم را چه اعتبار
گیرم که ره برد به دل عاشقان هوس
در کعبه فرض کن که صنم را چه اعتبار
چون نقش پا ز خاکنشینان آن دریم
در کوی دوست، مسند جم را چه اعتبار
دیوانگان به داغ فرود آورند سر
اینجا نگین خاتم جم را چه اعتبار
گر عاشقی، به منزل مقصود راه بر
قدسی بنای دیر و حرم را چه اعتبار
بی خاک درگه تو قسم را چه اعتبار
نقد سرشک میدهدم دیده دمبدم
در کیسه کریم، درم را چه اعتبار
دودی ز شعله بس بودم، داغ گو مباش
هرجا قناعت است، کرم را چه اعتبار
ما تاجبخش خاکنشینیم، پیش ما
جم را چه قدر و مسند جم را چه اعتبار
بر باد رفت ملک سلیمان و حشمتش
اینجا غرور خیل و حشم را چه اعتبار
گیرم که ره برد به دل عاشقان هوس
در کعبه فرض کن که صنم را چه اعتبار
چون نقش پا ز خاکنشینان آن دریم
در کوی دوست، مسند جم را چه اعتبار
دیوانگان به داغ فرود آورند سر
اینجا نگین خاتم جم را چه اعتبار
گر عاشقی، به منزل مقصود راه بر
قدسی بنای دیر و حرم را چه اعتبار
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
راست رو نیست بر آماج اثر، تیر نفس
چه عجب گر گلهمندیم ز تاثیر نفس
راز من چون نشود فاش، که در سینه تنگ
ناله را پا نتوان بست به زنجیر نفس
وصل تو لطف الهیست، وگرنه این بخت
ندهد دست، به فکر دل و تدبیر نفس
بعد عمری که به پرسیدن ما آمدهای
دست دهشت شده در سینه گلوگیر نفس
قدسی ار یار گذشت از تو و آهی نزدی
دهشت این کرد، مپندار ز تقصیر نفس
چه عجب گر گلهمندیم ز تاثیر نفس
راز من چون نشود فاش، که در سینه تنگ
ناله را پا نتوان بست به زنجیر نفس
وصل تو لطف الهیست، وگرنه این بخت
ندهد دست، به فکر دل و تدبیر نفس
بعد عمری که به پرسیدن ما آمدهای
دست دهشت شده در سینه گلوگیر نفس
قدسی ار یار گذشت از تو و آهی نزدی
دهشت این کرد، مپندار ز تقصیر نفس
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تلخ است زبان در دهن از تلخی کامم
زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم
تا بر سر من سایه مرغی نگذارد
خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم
تاری ز سر زلف توام بیش ندادند
چون قطره خوی، در بن موییست مقامم
در دایره چشم بود مرغ خیالت
آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم
دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین
شد سنگ ریا رخنهگر شیشه و جامم
آهستهتر این جان به لبم آی، که دارد
اندیشه پرسش صنم کبکخرامم
با روی تو نظاره خورشید نخواهم
ای کاش بود آخر صبح، اول شامم
آن برهمنم خواند و این شیخ، چو قدسی
من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم
زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم
تا بر سر من سایه مرغی نگذارد
خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم
تاری ز سر زلف توام بیش ندادند
چون قطره خوی، در بن موییست مقامم
در دایره چشم بود مرغ خیالت
آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم
دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین
شد سنگ ریا رخنهگر شیشه و جامم
آهستهتر این جان به لبم آی، که دارد
اندیشه پرسش صنم کبکخرامم
با روی تو نظاره خورشید نخواهم
ای کاش بود آخر صبح، اول شامم
آن برهمنم خواند و این شیخ، چو قدسی
من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
به دل غمی چو نداری، به سینه داغ منه
ترا که بسته بود در، به ره چراغ منه
وصیتم شب رحلت به میفروش این بود
که جز پیاله به بالین من چراغ منه
مرا ز گلشن جان عطر پیرهن برخاست
نسیم گو به سرم منت سراغ منه
غمم چو تازه نکردی، به راحتم مفریب
چو ناخنی نزدی، پنبهام به داغ منه
بهار آمد و بلبل به ناله میگوید
که بیپیاله چو نرگس قدم به باغ منه
به باده دست مبر، یا همیشه بیخود باش
قرابه را بشکن، یا ز کف ایاغ منه
به شکر قرب، مزن طعنه دور گردان را
چو عندلیب شدی، دست رد به زاغ منه
ترا که بسته بود در، به ره چراغ منه
وصیتم شب رحلت به میفروش این بود
که جز پیاله به بالین من چراغ منه
مرا ز گلشن جان عطر پیرهن برخاست
نسیم گو به سرم منت سراغ منه
غمم چو تازه نکردی، به راحتم مفریب
چو ناخنی نزدی، پنبهام به داغ منه
بهار آمد و بلبل به ناله میگوید
که بیپیاله چو نرگس قدم به باغ منه
به باده دست مبر، یا همیشه بیخود باش
قرابه را بشکن، یا ز کف ایاغ منه
به شکر قرب، مزن طعنه دور گردان را
چو عندلیب شدی، دست رد به زاغ منه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
از ره به خواهش دل شیدا چه میروی
گر عاشقی، به کوی تمنا چه میروی
در گل گرفتهام در و بام ترا ز اشک
دیگر به باغ، بهر تماشا چه میروی
بی بوی پیرهن مبر از گریه نور چشم
چون باد شرطه نیست، به دریا چه میروی
خواهد کشید پرده ز رخ، گل به وقت خویش
ای باد صبحدم، به تقاضا چه میروی
یوسف نهای تو، طاقت زندانت از کجاست
بی پرده پیش چشم زلیخا چه میروی
دامن گرفتن تو چنان آیدم، که کس
پرسد ز آفتاب که تنها چه میروی
کمتر ز لالهای نتوان بود در جهان
بی داغ دل، به دامن صحرا چه میروی
عالم ز تو خراب شد ای اشک پردهدر
بس کن، پی برهنه به یغما چه میروی
گر عاشقی، به کوی تمنا چه میروی
در گل گرفتهام در و بام ترا ز اشک
دیگر به باغ، بهر تماشا چه میروی
بی بوی پیرهن مبر از گریه نور چشم
چون باد شرطه نیست، به دریا چه میروی
خواهد کشید پرده ز رخ، گل به وقت خویش
ای باد صبحدم، به تقاضا چه میروی
یوسف نهای تو، طاقت زندانت از کجاست
بی پرده پیش چشم زلیخا چه میروی
دامن گرفتن تو چنان آیدم، که کس
پرسد ز آفتاب که تنها چه میروی
کمتر ز لالهای نتوان بود در جهان
بی داغ دل، به دامن صحرا چه میروی
عالم ز تو خراب شد ای اشک پردهدر
بس کن، پی برهنه به یغما چه میروی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
تاوان قتل صید زبون نیست بر کسی
منت برای قطره خون نیست بر کسی
کافیست شوق کشتهشدن خونبها مرا
در روز حشر، دعوی خون نیست بر کسی
هرکس به قدر همت خود میکشد جفا
هرگز ستم ز همت دون نیست بر کسی
عاقل کسی بود که کند غربت اختیار
از کشوری که دست جنون نیست بر کسی
ای غم به خانه دل قدسی وطن مکن
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
منت برای قطره خون نیست بر کسی
کافیست شوق کشتهشدن خونبها مرا
در روز حشر، دعوی خون نیست بر کسی
هرکس به قدر همت خود میکشد جفا
هرگز ستم ز همت دون نیست بر کسی
عاقل کسی بود که کند غربت اختیار
از کشوری که دست جنون نیست بر کسی
ای غم به خانه دل قدسی وطن مکن
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۳۵
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۳۸
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۴۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲