عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۳ - به شاهد لغت دند، بمعنی ابله و بی باک و خود کامه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۶ - به شاهد لغت خشکانج، بمعنی خشک اندام
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۲ - به شاهد لغت لوچ، احول، دوبین
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
می خورد خون جگر در بزم ما مهمان ما
شیشه و ساغر تهیدست است در دوران ما
از تردد پای خود بر یکدیگر پیچیده ایم
دست ما عمریست کوتاه است از دامان ما
گردبادیم از رفیقان لیک دورافتاده ایم
هست همچون آسیا گرداب سرگردان ما
تر نشد ما را لب پیمانه دریا دلان
در دهان ما ز خشکی آب شد دندان ما
پر کاهی از مربی نیست ما را بهره یی
خوشه چینی می کند در عهد ما دهقان ما
هیچ کس بر توتیای ما نیندازد نظر
خاک در چشم خریداران زند دوکان ما
آسیا از گردش سیاره می افتد ز پا
در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما
تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند
پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما
باغبان گویا به آب کهربا پرورده است
سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما
آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب
گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما
عمر ما چون شمع در شب زنده داری صرف شد
خنده دارد صبح دم بر دیده گریان ما
از در ارباب دولت چشم ما آبی نخورد
خشک چون خار سر دیوار شد مژگان ما
می نماید آستان ما را ز پستی سربلند
می زند پهلو به کیوان گوشه ایوان ما
قطعه تاریخ ما آید ز درها ناامید
هیچ کس رحمی نمی سازد به فرزندان ما
در تنور آسمان آی سیدا آتش نماند
از بغل بیرون نمی آید ز خامی نان ما
شیشه و ساغر تهیدست است در دوران ما
از تردد پای خود بر یکدیگر پیچیده ایم
دست ما عمریست کوتاه است از دامان ما
گردبادیم از رفیقان لیک دورافتاده ایم
هست همچون آسیا گرداب سرگردان ما
تر نشد ما را لب پیمانه دریا دلان
در دهان ما ز خشکی آب شد دندان ما
پر کاهی از مربی نیست ما را بهره یی
خوشه چینی می کند در عهد ما دهقان ما
هیچ کس بر توتیای ما نیندازد نظر
خاک در چشم خریداران زند دوکان ما
آسیا از گردش سیاره می افتد ز پا
در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما
تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند
پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما
باغبان گویا به آب کهربا پرورده است
سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما
آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب
گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما
عمر ما چون شمع در شب زنده داری صرف شد
خنده دارد صبح دم بر دیده گریان ما
از در ارباب دولت چشم ما آبی نخورد
خشک چون خار سر دیوار شد مژگان ما
می نماید آستان ما را ز پستی سربلند
می زند پهلو به کیوان گوشه ایوان ما
قطعه تاریخ ما آید ز درها ناامید
هیچ کس رحمی نمی سازد به فرزندان ما
در تنور آسمان آی سیدا آتش نماند
از بغل بیرون نمی آید ز خامی نان ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ای به یادت چشمه زمزم در کاشانهها
کعبه افتادگانت آستان خانهها
خانه بر دوشم به شمعی انتظاری میکشم
بوریای کلبهام باشد پر پروانهها
اهل همت را نظر امروز بر دست گداست
کاسه چشم طمع باشند این پیمانهها
دست خود کوته کن ای مشاطه از افسونگری
زلف او باشد خبردار از اصول شانهها
در دل خود هر چه دارد ساقی بیرحم ما
میتوان خواند از خط پشت لب پیمانهها
اهل دولت رفتهاند از خود به تکلیف جنون
نیست جز زنجیر بر درهای مهمانخانهها
گوشها تا در حجاب پرده غفلت شدند
بر لب افسانهگویان شد گره افسانهها
پای سودای مرا زنجیر چین دامن است
خرقه من باشد از موی سر دیوانهها
سیدا امروز خلوتها ز اهل دل تهیست
نیست آثاری ز میخواران درین میخانهها
کعبه افتادگانت آستان خانهها
خانه بر دوشم به شمعی انتظاری میکشم
بوریای کلبهام باشد پر پروانهها
اهل همت را نظر امروز بر دست گداست
کاسه چشم طمع باشند این پیمانهها
دست خود کوته کن ای مشاطه از افسونگری
زلف او باشد خبردار از اصول شانهها
در دل خود هر چه دارد ساقی بیرحم ما
میتوان خواند از خط پشت لب پیمانهها
اهل دولت رفتهاند از خود به تکلیف جنون
نیست جز زنجیر بر درهای مهمانخانهها
گوشها تا در حجاب پرده غفلت شدند
بر لب افسانهگویان شد گره افسانهها
پای سودای مرا زنجیر چین دامن است
خرقه من باشد از موی سر دیوانهها
سیدا امروز خلوتها ز اهل دل تهیست
نیست آثاری ز میخواران درین میخانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
بود منعم عزیز کشور و آزاد خوار اینجا
ز سرو باغ رعناتر درخت میوه دار اینجا
در آغاز محبت عاشق از مردن نیندیشد
زند خود را به کام شیر طفل نیسوار اینجا
خداجو را سحرخیزی شود افزونتر از پیری
در ایام خزان گلدسته می بندد بهار اینجا
علمهای تو را فردا گواهانند در محشر
مکن آزرده از خود خاطر لیل و نهار اینجا
ز زهر چشم ارباب طمع را نیست اندیشه
کنند این قوم میل سرمه از مژگان مار اینجا
سواد بید مجنون بهتر از زنجیر مجنون را
بود از دست گیرا نازنین تر رعشه دار اینجا
به بیرویی توان از اهل دنیا بهره ور گشتن
ز طفلان شکوه ها دارد درخت میوه دار اینجا
بود کار تو یارب در دو عالم پرده پوشیدن
مکن محجوب آنجا و مگردان شرمسار اینجا
نباشد ره به بزم خلوت ما هرزه گویان را
سر منصور سیلی می خورد از پای دار اینجا
ز بزم شعر نبود بهره یی افسرده طبعان را
بود کلک سخن پرداز چون شمع مزار اینجا
به ملک اصفهان و هند می خوانند اشعارم
ز ترکستانم و هرگز ندارم اعتبار اینجا
نباشد با فش و مسواک زاهد هیچ تأثیری
نیندیشد کسی از کوکب دنباله دار اینجا
خط و زلفش کمر بربسته اند از بهر خون من
حذر کن سیدا از اتفاق مور و مار اینجا
ز سرو باغ رعناتر درخت میوه دار اینجا
در آغاز محبت عاشق از مردن نیندیشد
زند خود را به کام شیر طفل نیسوار اینجا
خداجو را سحرخیزی شود افزونتر از پیری
در ایام خزان گلدسته می بندد بهار اینجا
علمهای تو را فردا گواهانند در محشر
مکن آزرده از خود خاطر لیل و نهار اینجا
ز زهر چشم ارباب طمع را نیست اندیشه
کنند این قوم میل سرمه از مژگان مار اینجا
سواد بید مجنون بهتر از زنجیر مجنون را
بود از دست گیرا نازنین تر رعشه دار اینجا
به بیرویی توان از اهل دنیا بهره ور گشتن
ز طفلان شکوه ها دارد درخت میوه دار اینجا
بود کار تو یارب در دو عالم پرده پوشیدن
مکن محجوب آنجا و مگردان شرمسار اینجا
نباشد ره به بزم خلوت ما هرزه گویان را
سر منصور سیلی می خورد از پای دار اینجا
ز بزم شعر نبود بهره یی افسرده طبعان را
بود کلک سخن پرداز چون شمع مزار اینجا
به ملک اصفهان و هند می خوانند اشعارم
ز ترکستانم و هرگز ندارم اعتبار اینجا
نباشد با فش و مسواک زاهد هیچ تأثیری
نیندیشد کسی از کوکب دنباله دار اینجا
خط و زلفش کمر بربسته اند از بهر خون من
حذر کن سیدا از اتفاق مور و مار اینجا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چشم تو را طبیب کجا می کند علاج
این چشم را به دیدن کس نیست احتیاج
تنگ آمدم ز دست دل بی قرار خود
چون غنچه خون خورد پدر از طفل بدمزاج
آزاده از حکومت ایام فارغ است
از سرو هیچ کس نگرفتست خرج و باج
ای شاه حسن صبر و تحمل ز من مخواه
از کشور خراب بخسته کسی خراج
از بی ترددی سخنم ناشنیده ماند
این جنس را کشادن دکان دهد رواج
بر دوش سیدا مفگن سایه ای هما
دیوانه را کجاست تمنای تخت و تاج
این چشم را به دیدن کس نیست احتیاج
تنگ آمدم ز دست دل بی قرار خود
چون غنچه خون خورد پدر از طفل بدمزاج
آزاده از حکومت ایام فارغ است
از سرو هیچ کس نگرفتست خرج و باج
ای شاه حسن صبر و تحمل ز من مخواه
از کشور خراب بخسته کسی خراج
از بی ترددی سخنم ناشنیده ماند
این جنس را کشادن دکان دهد رواج
بر دوش سیدا مفگن سایه ای هما
دیوانه را کجاست تمنای تخت و تاج
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بیا و باده کش ای محتسب به پای قدح
که موج باده نباشد کم از دعای قدح
بهار آمد و مرغان در آشیانه خود
گشانده اند پر و بال در هوای قدح
به چشمه سار خضر پنجه اش زند سیلی
کسی که ساخت کف دست آشنای قدح
مرا به داغ خود ای لاله دستگیری کن
که هست نشاء سرشار من ز لای قدح
شکست شیشه ما را مکن تو ای زاهد
گرفته ایم سر خود به کف به جای قدح
چمن به مجلس خود شمع می تواند ریخت
ز گریه های صبوحی و خنده های قدح
ز روی لاله رخان سیدا خورد چشم آب
رخ شکفته بود باغ دلگشای قدح
که موج باده نباشد کم از دعای قدح
بهار آمد و مرغان در آشیانه خود
گشانده اند پر و بال در هوای قدح
به چشمه سار خضر پنجه اش زند سیلی
کسی که ساخت کف دست آشنای قدح
مرا به داغ خود ای لاله دستگیری کن
که هست نشاء سرشار من ز لای قدح
شکست شیشه ما را مکن تو ای زاهد
گرفته ایم سر خود به کف به جای قدح
چمن به مجلس خود شمع می تواند ریخت
ز گریه های صبوحی و خنده های قدح
ز روی لاله رخان سیدا خورد چشم آب
رخ شکفته بود باغ دلگشای قدح
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
غنچه ام آخر چو گل کام به عریانی بود
لب گزیدن های من از بی گریبانی بود
چشم و گوشم قاصد جاسوس حیرانی بود
همچو گل اعضایم اسباب پریشانی بود
دل چو گردد ساده او را حل مشکل ها کنند
پرده این قفل را مفتاح نادانی بود
نامه اعمال گردد در بر نیکان قبا
پرده پوش صبح محشر پاکدامانی بود
دل شکستن کفر را ترجیح با دین کرده است
کعبه را بتخانه کردن خانه ویرانی بود
در نظرها خوش نما باشد کمان نقشدار
جوهر شمشیر ابرو چین پیشانی بود
آن پری رو را به خاموشی مسخر ساختم
لب فرو بستن مرا مهر سلیمانی بود
دانه را صیاد ریزد پیش مرغان بر زمین
کار زاهد در نظرها سبحه گردانی بود
غنچه دل واز انگشت ندامت می شود
ناخن این عقده در دشت پشیمانی بود
خانه بر دوشی لباس عافیت باشد مرا
پاسبان سفره درویش بی نانی بود
اسم اعظم خوان شود ایمن ز آفتاب پری
چون دچار او شوم کارم دعاخوانی بود
فصل گل باز است دست باغبان گلفروش
خوان هر کس پهن در ایام ارزانی بود
می شود آخر سر بی مغز پامال هوا
این صدا در گوش من از طبل سلطانی بود
تا نسازم سینه را صد چاک خندان کی شوم
همچو گل دل جمعی من در پریشانی بود
خواب آسایش نبیند دیده دنیاپرست
باغبان را روز تا شب کار دربانی بود
بست طاق خانه آئینه را ابروی او
این کمان پیوسته در بازوی حیرانی بود
می توان در پشت بام خود علمها ساختن
گر فش و مسواک اسباب مسلمانی بود
آن پسر هنگام خط از خانه می آید برون
یوسف من تا به روز حشر زندانی بود
رزق طوطی سیدا باشد مهیا از شکر
روزیی دلخواه در خوان سخندانی بود
لب گزیدن های من از بی گریبانی بود
چشم و گوشم قاصد جاسوس حیرانی بود
همچو گل اعضایم اسباب پریشانی بود
دل چو گردد ساده او را حل مشکل ها کنند
پرده این قفل را مفتاح نادانی بود
نامه اعمال گردد در بر نیکان قبا
پرده پوش صبح محشر پاکدامانی بود
دل شکستن کفر را ترجیح با دین کرده است
کعبه را بتخانه کردن خانه ویرانی بود
در نظرها خوش نما باشد کمان نقشدار
جوهر شمشیر ابرو چین پیشانی بود
آن پری رو را به خاموشی مسخر ساختم
لب فرو بستن مرا مهر سلیمانی بود
دانه را صیاد ریزد پیش مرغان بر زمین
کار زاهد در نظرها سبحه گردانی بود
غنچه دل واز انگشت ندامت می شود
ناخن این عقده در دشت پشیمانی بود
خانه بر دوشی لباس عافیت باشد مرا
پاسبان سفره درویش بی نانی بود
اسم اعظم خوان شود ایمن ز آفتاب پری
چون دچار او شوم کارم دعاخوانی بود
فصل گل باز است دست باغبان گلفروش
خوان هر کس پهن در ایام ارزانی بود
می شود آخر سر بی مغز پامال هوا
این صدا در گوش من از طبل سلطانی بود
تا نسازم سینه را صد چاک خندان کی شوم
همچو گل دل جمعی من در پریشانی بود
خواب آسایش نبیند دیده دنیاپرست
باغبان را روز تا شب کار دربانی بود
بست طاق خانه آئینه را ابروی او
این کمان پیوسته در بازوی حیرانی بود
می توان در پشت بام خود علمها ساختن
گر فش و مسواک اسباب مسلمانی بود
آن پسر هنگام خط از خانه می آید برون
یوسف من تا به روز حشر زندانی بود
رزق طوطی سیدا باشد مهیا از شکر
روزیی دلخواه در خوان سخندانی بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دماغ آشفتنی از بزم اهل جود می آید
ز شمع صحبت این قوم بوی دود می آید
نمی بینم با اهل جهان از بس که آهنگی
نوای مختلف از بزم چنگ و عود می آید
ز چشم امتیاز خلق نور معرفت رفته
متاع خویش هر جا می برم بی سود می آید
جفاهایی که از دنیاپرستان است بر سایل
کجا بر حق ابراهیم از نمرود می آید
به سنگ خاره نان اهل دولت می زند پهلو
گدا پیوسته با لبهای خون آلود می آید
درین ایام بربستند درهای اجابت را
دعا دست تهی از کعبه مقصود می آید
نباشد سیدا ربط به هم دیرآشنایان را
علامتهاست پی در پی قیامت زود می آید
ز شمع صحبت این قوم بوی دود می آید
نمی بینم با اهل جهان از بس که آهنگی
نوای مختلف از بزم چنگ و عود می آید
ز چشم امتیاز خلق نور معرفت رفته
متاع خویش هر جا می برم بی سود می آید
جفاهایی که از دنیاپرستان است بر سایل
کجا بر حق ابراهیم از نمرود می آید
به سنگ خاره نان اهل دولت می زند پهلو
گدا پیوسته با لبهای خون آلود می آید
درین ایام بربستند درهای اجابت را
دعا دست تهی از کعبه مقصود می آید
نباشد سیدا ربط به هم دیرآشنایان را
علامتهاست پی در پی قیامت زود می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
رنگینی رخ تو به رعنا نداده اند
داغ مرا به لاله صحرا نداده اند
شبنم ز باغ کام دل خود گرفت و رفت
ما را چه شد که راه تماشا نداده اند
خون خورده تیغ تا شده پهلونشین تو
در یتیم مفت به دریا نداده اند
چشمت به یک کرشمه جهان را خراب کرد
این شیوه را به نرگس شهلا نداده اند
آن یوسفی که قافله هایند بنده اش
او را عزیز من به زلیخا نداده اند
مردم چه شد که از نظر پاک غافلند
این سرمه را به دیده خود جا نداده اند
عمریست کرده است قناعت به بی بری
با سرو مفت قامت رعنا نداده اند
بر توتیای من نظری کس نمی کند
در روزگار دیده بینا نداده اند
چون غنچه بسته ایم زبان خود از سئوال
آزاده ایم و خواهش دنیا نداده اند
آگاه نیست از دل پر خون من کسی
پیمانه مرا دهن وا نداده اند
این منعمان که سفره خود پهن کرده اند
امروز توشه یی بر فردا نداده اند
هر کس به خوان اهل کرم رفت دست خشک
بر آستان خانه خود جا نداده اند
گردند خلق در پی روزی چو آسیا
ای سیدا ز سنگ مرا پا نداده اند
داغ مرا به لاله صحرا نداده اند
شبنم ز باغ کام دل خود گرفت و رفت
ما را چه شد که راه تماشا نداده اند
خون خورده تیغ تا شده پهلونشین تو
در یتیم مفت به دریا نداده اند
چشمت به یک کرشمه جهان را خراب کرد
این شیوه را به نرگس شهلا نداده اند
آن یوسفی که قافله هایند بنده اش
او را عزیز من به زلیخا نداده اند
مردم چه شد که از نظر پاک غافلند
این سرمه را به دیده خود جا نداده اند
عمریست کرده است قناعت به بی بری
با سرو مفت قامت رعنا نداده اند
بر توتیای من نظری کس نمی کند
در روزگار دیده بینا نداده اند
چون غنچه بسته ایم زبان خود از سئوال
آزاده ایم و خواهش دنیا نداده اند
آگاه نیست از دل پر خون من کسی
پیمانه مرا دهن وا نداده اند
این منعمان که سفره خود پهن کرده اند
امروز توشه یی بر فردا نداده اند
هر کس به خوان اهل کرم رفت دست خشک
بر آستان خانه خود جا نداده اند
گردند خلق در پی روزی چو آسیا
ای سیدا ز سنگ مرا پا نداده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
فلک به قامت پیر خمیده می ماند
جهان بدیهه تاراج دیده می ماند
نهال گر به نظر نیزه است خون آلود
به باغ سرو به تیر خزیده می ماند
کدام صید گشادست سینه را چو هدف
که ابرویش به کمان کشیده می ماند
ز جوش لاله و گل باغ شد چنان گلگون
که برگ تاک به دست بریده می ماند
ز بس که اهل جهان خون یکدگر خوردند
سر سپهر بنار مکیده می ماند
به دست سبزخطان جام لاله گون در باغ
به چشم آهوی سنبل چریده می ماند
زمانه آب طراوت ز جوی گلشن برد
زمین باغ به جیب دریده می ماند
درون جامه رنگین خویش دنیا دار
به کرمهای بریشم تنیده می ماند
مکن نصیحت دنیا به مردم ای واعظ
که این سخن به حدیث شنیده می ماند
دلم زیاد قفس سیدا ملول شد
به مرغ خانه صیاد دیده می ماند
جهان بدیهه تاراج دیده می ماند
نهال گر به نظر نیزه است خون آلود
به باغ سرو به تیر خزیده می ماند
کدام صید گشادست سینه را چو هدف
که ابرویش به کمان کشیده می ماند
ز جوش لاله و گل باغ شد چنان گلگون
که برگ تاک به دست بریده می ماند
ز بس که اهل جهان خون یکدگر خوردند
سر سپهر بنار مکیده می ماند
به دست سبزخطان جام لاله گون در باغ
به چشم آهوی سنبل چریده می ماند
زمانه آب طراوت ز جوی گلشن برد
زمین باغ به جیب دریده می ماند
درون جامه رنگین خویش دنیا دار
به کرمهای بریشم تنیده می ماند
مکن نصیحت دنیا به مردم ای واعظ
که این سخن به حدیث شنیده می ماند
دلم زیاد قفس سیدا ملول شد
به مرغ خانه صیاد دیده می ماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نام و نشان به دهر ز اهل کرم نماند
رقت از محیط گوهر و در ابر نم نماند
از مردم زمانه مروت وداع کرد
با اهل روزگار به غیر از ستم نماند
از باد صبح غنچه دل وا نمی شود
فیضی که بود در نفس صبحدم نماند
دریادلان شدندهمه آه بر جگر
در چشم ابر گریه و در بحر نم نماند
ای کاسه گدا چه صدا می کنی بلند
آوازه کرم به لب جام جم نماند
بر روی سایلان در امید بسته شد
از بس که در بساط کریمان کرم نماند
در کشور وجود ندیدیم اهل جود
زین جنس هم به قافله های عدم نماند
از شعر و شاعری ترسیدم به آرزو
دلبستگی مرا به دوات و قلم نماند
باد خزان رسید و چمن را به باد داد
بر دوش سرو جامه برگ کرم نماند
امروز سیدا اثر از اهل جود نیست
رفتند آنچنان که نشان قدم نماند
رقت از محیط گوهر و در ابر نم نماند
از مردم زمانه مروت وداع کرد
با اهل روزگار به غیر از ستم نماند
از باد صبح غنچه دل وا نمی شود
فیضی که بود در نفس صبحدم نماند
دریادلان شدندهمه آه بر جگر
در چشم ابر گریه و در بحر نم نماند
ای کاسه گدا چه صدا می کنی بلند
آوازه کرم به لب جام جم نماند
بر روی سایلان در امید بسته شد
از بس که در بساط کریمان کرم نماند
در کشور وجود ندیدیم اهل جود
زین جنس هم به قافله های عدم نماند
از شعر و شاعری ترسیدم به آرزو
دلبستگی مرا به دوات و قلم نماند
باد خزان رسید و چمن را به باد داد
بر دوش سرو جامه برگ کرم نماند
امروز سیدا اثر از اهل جود نیست
رفتند آنچنان که نشان قدم نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
در عهد ما رواج به اهل هنر نماند
امروز آبروی به لعل و گهر نماند
پروانه رفت نشاء پرید و قدح شکست
از شمع یادگار به جز چشم تر نماند
از هیچ خانه یی نبرآمد صدای جود
در روزگار ما ز کریمان اثر نماند
رحمی به ساکنان گلستان که می کند
ای باغبان به مرغ چمن بال و پر نماند
گردون سفله بی هنران را رواج داد
از بس که اعتبار به صاحب هنر نماند
نگرفت خون ناحق پروانه شمع را
فیضی به گریه شب و آه سحر نماند
رفتند سیدا به صد افسوس اهل جاه
بر سر از این کلاه به جز دردسر نماند
امروز آبروی به لعل و گهر نماند
پروانه رفت نشاء پرید و قدح شکست
از شمع یادگار به جز چشم تر نماند
از هیچ خانه یی نبرآمد صدای جود
در روزگار ما ز کریمان اثر نماند
رحمی به ساکنان گلستان که می کند
ای باغبان به مرغ چمن بال و پر نماند
گردون سفله بی هنران را رواج داد
از بس که اعتبار به صاحب هنر نماند
نگرفت خون ناحق پروانه شمع را
فیضی به گریه شب و آه سحر نماند
رفتند سیدا به صد افسوس اهل جاه
بر سر از این کلاه به جز دردسر نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
با یار و دوست شیوه عهد و وفا نماند
بر برگ کاه رابطه کهربا نماند
مردم به هم کنند چو بیگانگان سلوک
در چشم هیچ کس نگه آشنا نماند
مرغان در آشیانه خورند استخوان خویش
امروز روزیی ز برای هما نماند
بستند اهل جاه در خانهای خود
در کوچه های شهر صدای گدا نماند
سنگین دلان شدند ز اهل طمع خلاص
جذبی که بود در دل آهن ربا نماند
نشکفته غنچه ها به گلستان خزان شدند
دل گرمی که بود به باد صبا نماند
کردند جا بدیده مردم غبارها
در چشم هیچ کس اثر از توتیا نماند
در خیرگاه حاتم طی نیست پشه یی
بر باد رفت و هیچ کسی را بجا نماند
مطرب ز پا فتاد و به آخر رسید بزم
آهنگ ها دگر شد و در نی نوا نماند
رنگین کنند خلق کف از خون یکدگر
امروز اعتبار به رنگ حنا نماند
از شمع انجمن دل پروانه سرد شد
از بس که اعتبار به عهد و وفا نماند
این بار سیدا به خدا تکیه می کنم
در روزگار بس که مرا متکا نماند
بر برگ کاه رابطه کهربا نماند
مردم به هم کنند چو بیگانگان سلوک
در چشم هیچ کس نگه آشنا نماند
مرغان در آشیانه خورند استخوان خویش
امروز روزیی ز برای هما نماند
بستند اهل جاه در خانهای خود
در کوچه های شهر صدای گدا نماند
سنگین دلان شدند ز اهل طمع خلاص
جذبی که بود در دل آهن ربا نماند
نشکفته غنچه ها به گلستان خزان شدند
دل گرمی که بود به باد صبا نماند
کردند جا بدیده مردم غبارها
در چشم هیچ کس اثر از توتیا نماند
در خیرگاه حاتم طی نیست پشه یی
بر باد رفت و هیچ کسی را بجا نماند
مطرب ز پا فتاد و به آخر رسید بزم
آهنگ ها دگر شد و در نی نوا نماند
رنگین کنند خلق کف از خون یکدگر
امروز اعتبار به رنگ حنا نماند
از شمع انجمن دل پروانه سرد شد
از بس که اعتبار به عهد و وفا نماند
این بار سیدا به خدا تکیه می کنم
در روزگار بس که مرا متکا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
از دهر بس که کلفت بسیار می کشم
از همنفس چو آئینه آزار می کشم
شمعم ز گریه کلفت بسیار می کشم
از نور چشم خویش من آزار می کشم
از بخت تیره بر هوس دل نمی رسم
این رشته در گهر به شب تار می کشم
تا از مقام خود نگذرم قدم برون
دیوار گرد خویش چو پرگار می کشم
آئینه ام ز صحبت صیقل رسیده است
آسودگی ز الفت زنگار می کشم
یکدانه تا ز کاه کشانم شود نصیب
دندان زهر از دهن مار می کشم
از بزرگان وقت صدای نشد بلند
خود را چو کبک بر سر کهسار می کشم
گاهی متاع خود که به بازار می برم
دامان و آستین خریدار می کشم
بی توبه می کنم طمع مغفرت ز حق
بر کعبه نارسیده ز پا خار می کشم
گرمای روز حشر بیادم چو بگذرد
دامن ز سایه ته دیوار می کشم
اندیشه از حساب قیامت چرا کنم
بر من هر آنچه هست سزاوار می کشم
آئینه ام به صحبت روشنگر آمدست
امروز انتقام ز زنگار می کشم
اندیشه کرده کرده روم سوی اهل جود
سودای خود ز خانه به بازار می کشم
محراب وار قبله عالم نمی شوم
هر چند نقش خویش به دیوار می کشم
دست طلب نمی کنم از آستین برون
دامان خود ز پنجه غمخوار می کشم
از بهر نوش نیش ز زنبور می خورم
در گنج می روم ز دم مار می کشم
لب تشنه ام و لیک به یک قطره چون صدف
در بحر انتظاریی بسیار می کشم
خواهم که دست خود به عصا سازم آشنا
در پای خویش سرزنش از خار می کشم
پاکی نهاده ام به سر کوچه طلب
از محتسب عتاب ز رفتار می کشم
دستم ز کوتهی گرهی وا نمی کند
از پابرهنگی ستم از خار می کشم
از آفت ستاره دمدار الحذر
مسواک زاهد از سرو دستار می کشم
مرغان در آشیانه به منقار خس برند
من چون روم به خانه ز پا خار می کشم
از یار شکوه کردم و دارم زانفعال
خط بر زمین ز شوخی گفتار می کشم
مسواک زاهد از سرو او دور می کنم
دندان این ستاره دمدار می کشم
حاصل نشد ز گوشه نشینی مراد من
خود را ز خانه بر سر بازار می کشم
ای سیدا مرا به عصا نیست احتیاج
دست تهی ز دست مددگار می کشم
از همنفس چو آئینه آزار می کشم
شمعم ز گریه کلفت بسیار می کشم
از نور چشم خویش من آزار می کشم
از بخت تیره بر هوس دل نمی رسم
این رشته در گهر به شب تار می کشم
تا از مقام خود نگذرم قدم برون
دیوار گرد خویش چو پرگار می کشم
آئینه ام ز صحبت صیقل رسیده است
آسودگی ز الفت زنگار می کشم
یکدانه تا ز کاه کشانم شود نصیب
دندان زهر از دهن مار می کشم
از بزرگان وقت صدای نشد بلند
خود را چو کبک بر سر کهسار می کشم
گاهی متاع خود که به بازار می برم
دامان و آستین خریدار می کشم
بی توبه می کنم طمع مغفرت ز حق
بر کعبه نارسیده ز پا خار می کشم
گرمای روز حشر بیادم چو بگذرد
دامن ز سایه ته دیوار می کشم
اندیشه از حساب قیامت چرا کنم
بر من هر آنچه هست سزاوار می کشم
آئینه ام به صحبت روشنگر آمدست
امروز انتقام ز زنگار می کشم
اندیشه کرده کرده روم سوی اهل جود
سودای خود ز خانه به بازار می کشم
محراب وار قبله عالم نمی شوم
هر چند نقش خویش به دیوار می کشم
دست طلب نمی کنم از آستین برون
دامان خود ز پنجه غمخوار می کشم
از بهر نوش نیش ز زنبور می خورم
در گنج می روم ز دم مار می کشم
لب تشنه ام و لیک به یک قطره چون صدف
در بحر انتظاریی بسیار می کشم
خواهم که دست خود به عصا سازم آشنا
در پای خویش سرزنش از خار می کشم
پاکی نهاده ام به سر کوچه طلب
از محتسب عتاب ز رفتار می کشم
دستم ز کوتهی گرهی وا نمی کند
از پابرهنگی ستم از خار می کشم
از آفت ستاره دمدار الحذر
مسواک زاهد از سرو دستار می کشم
مرغان در آشیانه به منقار خس برند
من چون روم به خانه ز پا خار می کشم
از یار شکوه کردم و دارم زانفعال
خط بر زمین ز شوخی گفتار می کشم
مسواک زاهد از سرو او دور می کنم
دندان این ستاره دمدار می کشم
حاصل نشد ز گوشه نشینی مراد من
خود را ز خانه بر سر بازار می کشم
ای سیدا مرا به عصا نیست احتیاج
دست تهی ز دست مددگار می کشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
شد موسم خزان به گل و غنچه ناز کو
با جبهه شکسته بلبل نیاز کو
دست تهی ز خانه برآمد چو سبزه شیخ
آزاده را چو سرو زبان دراز کو
بلبل ز باغ رفت و زغن گشت جانشین
در گوش ساکنان چمن امتیاز کو
آهو به یک نظر دل مجنون کباب کرد
در چشم دلبران جانگداز کو
شبنم ز روی بستر گل گشت ناپدید
چشمی که خفته بود به بالین ناز کو
درهای خیرگاه بوبستند اهل جاه
ای چرخ سفله حاتم مسکین نواز کو
مرغان بیضه سر به ثریا کشیده اند
بر دست حادثات فلک شاهباز کو
زلفی که دل به سلسله او حقیر بود
می کرد پا به جانب مهمان دراز کو
ای دل بیا که مسجد و میخانه شد خراب
با میکشان نیاز و به زاهد نماز کو
ای سیدا مجوی دوا از طبیب شهر
ما را به جز خدای جهان چاره ساز کو
با جبهه شکسته بلبل نیاز کو
دست تهی ز خانه برآمد چو سبزه شیخ
آزاده را چو سرو زبان دراز کو
بلبل ز باغ رفت و زغن گشت جانشین
در گوش ساکنان چمن امتیاز کو
آهو به یک نظر دل مجنون کباب کرد
در چشم دلبران جانگداز کو
شبنم ز روی بستر گل گشت ناپدید
چشمی که خفته بود به بالین ناز کو
درهای خیرگاه بوبستند اهل جاه
ای چرخ سفله حاتم مسکین نواز کو
مرغان بیضه سر به ثریا کشیده اند
بر دست حادثات فلک شاهباز کو
زلفی که دل به سلسله او حقیر بود
می کرد پا به جانب مهمان دراز کو
ای دل بیا که مسجد و میخانه شد خراب
با میکشان نیاز و به زاهد نماز کو
ای سیدا مجوی دوا از طبیب شهر
ما را به جز خدای جهان چاره ساز کو
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵
می نشینی روز و شب با مردم غافل چرا
زندگانی حرف می سازی بنا قابل چرا
خاطر خود را به دنیا می کنی مایل چرا
غیر حق را می دهی جا در حریم دل چرا
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
در بیابان ندامت سر به سر معموره نیست
چون نگه تا می روی پیش نظر معموره نیست
رخت هستی بسته یی در این سفر معموره نیست
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی گیری از این منزل چرا
خانه ما را چراغ کشته پرمهتاب کرد
کلفت ایام ما را صاحب اسباب کرد
باغ را با این تجمل شبنمی شاداب کرد
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
این قدر ایستادگی ای ابر دریا دل چرا
ای پسر یک ره نمی گیری ز احوالم خبر
گشته ام چون بلبل از دست غمت یک مشت پر
گوش نه امروز بر فریاد من ای سیمبر
شد ز وصل غنچه گل مشکبو باد سحر
درنیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
گر چه، همچون غنچه پنهان در ته صد پردهای
مرغ جان سیدا با درد و غم پروردهای
کشکشان خلوت نشینان را برون آوردهای
ای که روی عالمی را جانب خود کردهای
رو نمی آری به سوی صایب بی دل چرا
زندگانی حرف می سازی بنا قابل چرا
خاطر خود را به دنیا می کنی مایل چرا
غیر حق را می دهی جا در حریم دل چرا
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
در بیابان ندامت سر به سر معموره نیست
چون نگه تا می روی پیش نظر معموره نیست
رخت هستی بسته یی در این سفر معموره نیست
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی گیری از این منزل چرا
خانه ما را چراغ کشته پرمهتاب کرد
کلفت ایام ما را صاحب اسباب کرد
باغ را با این تجمل شبنمی شاداب کرد
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
این قدر ایستادگی ای ابر دریا دل چرا
ای پسر یک ره نمی گیری ز احوالم خبر
گشته ام چون بلبل از دست غمت یک مشت پر
گوش نه امروز بر فریاد من ای سیمبر
شد ز وصل غنچه گل مشکبو باد سحر
درنیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
گر چه، همچون غنچه پنهان در ته صد پردهای
مرغ جان سیدا با درد و غم پروردهای
کشکشان خلوت نشینان را برون آوردهای
ای که روی عالمی را جانب خود کردهای
رو نمی آری به سوی صایب بی دل چرا
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۵
هستم از جان بنده رخساره آن پادشاه
رفت از مکتب مه من گشت احوالم تباه
زد معلم سیلی بر عارض مانند ماه
عارضش از سیلیت نیلوفری شد آه آه
ای معلم شرم از آن رو نامدت رویت سیاه
گشته ام با خاک ره یکسان برای یک نظر
گر بود صد جان مرا سازم فدای آن پسر
نامدت رحم ای معلم با رخ همچون قمر
ای معلم ای خدا ناترس ای بیدادگر
من گرفتم دارد او هم وزن حسن خود گناه
شد دگرگون جان من رخسار همچون ارغوان
آتشی در سینه ام افتاد دل شد در فغان
وحشتی کرده معلم با تو ای شاه جهان
ماه من معذور فرما من نبودم آن زمان
ورنه می کردم به او من زندگانی را تباه
کرد از ابرو اشارت های ناز از بهر عذر
سرمه پیش افگند تا گردد نیاز از بهر عذر
صد نگه دزدیده هر یک دلنواز از بهر عذر
کرد سویت صد نگاه جانگداز از بهر عذر
خونبهای صد چو تو نااهل باشد یک نگاه
سیدا باید زدن آتش درون خرمنش
آن معلم را که وحشت کرده با یار منش
جان من از بهر تو گشتم من اکنون دشمنش
این زمانی غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی برق آه جانگداز و عمر کاه
رفت از مکتب مه من گشت احوالم تباه
زد معلم سیلی بر عارض مانند ماه
عارضش از سیلیت نیلوفری شد آه آه
ای معلم شرم از آن رو نامدت رویت سیاه
گشته ام با خاک ره یکسان برای یک نظر
گر بود صد جان مرا سازم فدای آن پسر
نامدت رحم ای معلم با رخ همچون قمر
ای معلم ای خدا ناترس ای بیدادگر
من گرفتم دارد او هم وزن حسن خود گناه
شد دگرگون جان من رخسار همچون ارغوان
آتشی در سینه ام افتاد دل شد در فغان
وحشتی کرده معلم با تو ای شاه جهان
ماه من معذور فرما من نبودم آن زمان
ورنه می کردم به او من زندگانی را تباه
کرد از ابرو اشارت های ناز از بهر عذر
سرمه پیش افگند تا گردد نیاز از بهر عذر
صد نگه دزدیده هر یک دلنواز از بهر عذر
کرد سویت صد نگاه جانگداز از بهر عذر
خونبهای صد چو تو نااهل باشد یک نگاه
سیدا باید زدن آتش درون خرمنش
آن معلم را که وحشت کرده با یار منش
جان من از بهر تو گشتم من اکنون دشمنش
این زمانی غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی برق آه جانگداز و عمر کاه
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴ - تماکو فروش