عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
اگر شراب خوری صد جگر کباب شود
وگر تو مست شوی عالمی خراب شود
ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ
ز سوز آتش دل سینهام کباب شود
ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور
چنان که دست و گریبان بفتاب شود
نکوست رشتهٔ زرین مهر و هالهٔ ماه
که این سگان تو را طوق و آن طناب شود
اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری
سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود
ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز
که افتاب جمال تو در نقاب شود
وگر تو مست شوی عالمی خراب شود
ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ
ز سوز آتش دل سینهام کباب شود
ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور
چنان که دست و گریبان بفتاب شود
نکوست رشتهٔ زرین مهر و هالهٔ ماه
که این سگان تو را طوق و آن طناب شود
اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری
سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود
ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز
که افتاب جمال تو در نقاب شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز
نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز
همرهش فوجی ز میخواران پر ظرف از شراب
واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز
پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش
در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز
پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر
در گداز از بیثباتیها چو برف اندر تموز
چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه
پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیمسوز
دست مخمورانهای از ناز بردوشم فکند
کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز
محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست
غافل است از فتنه زائیهای این چرخ عجوز
نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز
همرهش فوجی ز میخواران پر ظرف از شراب
واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز
پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش
در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز
پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر
در گداز از بیثباتیها چو برف اندر تموز
چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه
پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیمسوز
دست مخمورانهای از ناز بردوشم فکند
کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز
محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست
غافل است از فتنه زائیهای این چرخ عجوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ز عنبر آتش حسنت نکرده دود هنوز
محل رخ ز می افروختن نبود هنوز
به گرد مشگ نیالوده دامن رخسار
به باده بود لب آلودن تو زود هنوز
که شد به می سبب آلایش وجود تو را
نیامده گنهی از تو در وجود هنوز
نموده رشحهکشیها نهالت از می ناب
نکرده در چمن سرکشی نمود هنوز
لبت که دوش برو کاسه بوسه زده است
بود بدیدهٔ باریک بین کبود هنوز
ز پند محتشم افسوس کز طبیعت تو
که کاست نشاء ذوق می و فزود هنوز
محل رخ ز می افروختن نبود هنوز
به گرد مشگ نیالوده دامن رخسار
به باده بود لب آلودن تو زود هنوز
که شد به می سبب آلایش وجود تو را
نیامده گنهی از تو در وجود هنوز
نموده رشحهکشیها نهالت از می ناب
نکرده در چمن سرکشی نمود هنوز
لبت که دوش برو کاسه بوسه زده است
بود بدیدهٔ باریک بین کبود هنوز
ز پند محتشم افسوس کز طبیعت تو
که کاست نشاء ذوق می و فزود هنوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش
لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ
اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین
اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز
زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش
به زور غمزهٔ کمانها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را
قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر
رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون
یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز
لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش
لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ
اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین
اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز
زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش
به زور غمزهٔ کمانها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را
قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر
رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون
یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز
لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
من بیتو ندارم از چمن حظ
دور از سمنت ز یاسمن حظ
بی روی تو در چمن ندارند
از صحبت هم گل و سمن حظ
بیقد تو نارواست کردن
از دیدن سرو و نارون حظ
یک ذره نمیفروشم ای گل
تشویق تو من به صد تومن حظ
خوش میکند از دراز دستی
آغوش تو از تو سیمتن حظ
با حسن طبیعت است کز وی
با طبع کنند مرد و زن حظ
جعد تو ذقن طراز دل را
چون تشنه از آن چه ذقن حظ
جز جام که دید از آن دهن کام
جز جامه که کرد ازان بدن حظ
ای می که به جوشم از تو چون خم
خوش داری از آن لب و دهن حظ
این پیرهن این توای که داری
زان جوهر زیر پیرهن حظ
بیتابم از این که میکند زلف
بازی بازی از آن ذقن حظ
لب میگریزم از حسد که دارد
خط زان دو لب شکرشکن حظ
در مهد که دایه ساقیش بود
میکرد از آن لبان لبن حظ
گو شیخ مگو مراخطا کار
من دارم از آن بت ختن حظ
او ره زن کاروان جانهاست
وین قافله را ز راه زن حظ
پر زلزله شد جهان و دارد
زان زلزله در جهان فکن حظ
با لذت عشق خسروی داشت
شیرین ز مذاق کوهکن حظ
پروانه قرب شمع یابد
مرغی که کند ز سوختن حظ
شد گرم که آردم به اعراض
اعراض رقیب داشتن حظ
بد خوئی محتشم به این خوی
خطیست که دارد از سخن حظ
دور از سمنت ز یاسمن حظ
بی روی تو در چمن ندارند
از صحبت هم گل و سمن حظ
بیقد تو نارواست کردن
از دیدن سرو و نارون حظ
یک ذره نمیفروشم ای گل
تشویق تو من به صد تومن حظ
خوش میکند از دراز دستی
آغوش تو از تو سیمتن حظ
با حسن طبیعت است کز وی
با طبع کنند مرد و زن حظ
جعد تو ذقن طراز دل را
چون تشنه از آن چه ذقن حظ
جز جام که دید از آن دهن کام
جز جامه که کرد ازان بدن حظ
ای می که به جوشم از تو چون خم
خوش داری از آن لب و دهن حظ
این پیرهن این توای که داری
زان جوهر زیر پیرهن حظ
بیتابم از این که میکند زلف
بازی بازی از آن ذقن حظ
لب میگریزم از حسد که دارد
خط زان دو لب شکرشکن حظ
در مهد که دایه ساقیش بود
میکرد از آن لبان لبن حظ
گو شیخ مگو مراخطا کار
من دارم از آن بت ختن حظ
او ره زن کاروان جانهاست
وین قافله را ز راه زن حظ
پر زلزله شد جهان و دارد
زان زلزله در جهان فکن حظ
با لذت عشق خسروی داشت
شیرین ز مذاق کوهکن حظ
پروانه قرب شمع یابد
مرغی که کند ز سوختن حظ
شد گرم که آردم به اعراض
اعراض رقیب داشتن حظ
بد خوئی محتشم به این خوی
خطیست که دارد از سخن حظ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
ز لالهزار مرا بیجمال دل نواز چه فیض
ز جام می لب ساقی گل عذار چه حظ
در انجمن که نباشد مغنی گل رخ
ز صوت فاخته و نغمهٔ هزار چه حظ
شکار تا شده دلهای بی محبت را
ز تیر غمزهٔ خوبان جان شکار چه حظ
چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است
مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
غرض مشاهده حسن توست از خوبان
وگر بیتو ز خوبان روزگار چه حظ
درین دیار دل محتشم خوش است به یار
گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ
ز جام می لب ساقی گل عذار چه حظ
در انجمن که نباشد مغنی گل رخ
ز صوت فاخته و نغمهٔ هزار چه حظ
شکار تا شده دلهای بی محبت را
ز تیر غمزهٔ خوبان جان شکار چه حظ
چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است
مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
غرض مشاهده حسن توست از خوبان
وگر بیتو ز خوبان روزگار چه حظ
درین دیار دل محتشم خوش است به یار
گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
آمد از مجلس برون در سر هوای سیر باغ
بادپای جلوه در زین باد جولان در دماغ
حسن را از چهرهٔ زیبای او گل در طبق
عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ
صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان
عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ
حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور
وز برای کوه کن جستن سراغ اندر سراغ
داده مرغ حیرتم را جای بر طاق بلند
آن که در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک
لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ
محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم
آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ
بادپای جلوه در زین باد جولان در دماغ
حسن را از چهرهٔ زیبای او گل در طبق
عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ
صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان
عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ
حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور
وز برای کوه کن جستن سراغ اندر سراغ
داده مرغ حیرتم را جای بر طاق بلند
آن که در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک
لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ
محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم
آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دهد اگرچه برون در بیشمار صدف
تو آن دری که برون ناید از هزار صدف
برای چون تو دری شاید ای چکیدهٔ صنع
اگر دهان بگشاید هزار بار صدف
عجب که تا به قیامت محیط هستی را
گران شود به چنین در شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشی را
که در راز تو را باشد ای نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر
بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف
به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش
چنین دری نفکنده است برکنار صدف
به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان
چنان پر است که از در شاهوار صدف
تو آن دری که برون ناید از هزار صدف
برای چون تو دری شاید ای چکیدهٔ صنع
اگر دهان بگشاید هزار بار صدف
عجب که تا به قیامت محیط هستی را
گران شود به چنین در شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشی را
که در راز تو را باشد ای نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر
بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف
به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش
چنین دری نفکنده است برکنار صدف
به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان
چنان پر است که از در شاهوار صدف
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
صبا تحیت بلبل به بوستان برسان
درود بنده بخان جهانستان برسان
دعای من که اجابت عنان کشندهٔ اوست
به آن گزیده سوار سبک عنان برسان
ز بخت سرکش خود کام بر من آن چه رسید
به آن امیر سرافراز کامران برسان
زمان چو ز جان میرسد به لب قدری
به سمع نکته رس او دوان دوان برسان
به قصهٔ من زار از غرور اگر نرسد
به دوستان وی این طرفه داستان برسان
وگر خود از سر رغبت شود حدیث شنو
چنان که شرط بلاغ است آن چنان برسان
پس از درود بگو ای مسیح هستی بخش
نوید نسخهٔ لطف به خستگان برسان
ز بنده پروریت چون صلای عام رسد
به گوش بندهٔ خاصت صدای آن برسان
سخن به طول رسید ای صبا تو مختصری
ز بندگان به جناب خدایگان برسان
ثنای محتشم بینوای خاک نشین
به خان محتشم پادشه نشان برسان
درود بنده بخان جهانستان برسان
دعای من که اجابت عنان کشندهٔ اوست
به آن گزیده سوار سبک عنان برسان
ز بخت سرکش خود کام بر من آن چه رسید
به آن امیر سرافراز کامران برسان
زمان چو ز جان میرسد به لب قدری
به سمع نکته رس او دوان دوان برسان
به قصهٔ من زار از غرور اگر نرسد
به دوستان وی این طرفه داستان برسان
وگر خود از سر رغبت شود حدیث شنو
چنان که شرط بلاغ است آن چنان برسان
پس از درود بگو ای مسیح هستی بخش
نوید نسخهٔ لطف به خستگان برسان
ز بنده پروریت چون صلای عام رسد
به گوش بندهٔ خاصت صدای آن برسان
سخن به طول رسید ای صبا تو مختصری
ز بندگان به جناب خدایگان برسان
ثنای محتشم بینوای خاک نشین
به خان محتشم پادشه نشان برسان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن
صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موجانگیزی از آب زلال
موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را
کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را
میتوان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود
سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا
حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم
هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو
توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موجانگیزی از آب زلال
موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را
کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را
میتوان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود
سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا
حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم
هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو
توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون
کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخلتر که باد تند ازو ریزد ثمر
پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخلتر
از نیام دهر تیغ آبدار آمد برون
بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند
غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانهاش بازار سرمستان شکست
گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز
تیغ بر کف چین بر ابرو بیقرار آمد برون
انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار
ناگه آن سرو روان بیانتظار آمد برون
خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوتهٔ عشق بتان
رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون
کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخلتر که باد تند ازو ریزد ثمر
پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخلتر
از نیام دهر تیغ آبدار آمد برون
بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند
غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانهاش بازار سرمستان شکست
گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز
تیغ بر کف چین بر ابرو بیقرار آمد برون
انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار
ناگه آن سرو روان بیانتظار آمد برون
خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوتهٔ عشق بتان
رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته
دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
شیخ که دامنکش از بتان شده ای گل
داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه
در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
میکنم از خوی نازکت شب هجران
پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی
در دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پی
در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش
برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد
داده ز تاکید صد رساله نهفته
دید که میمیرم از تغافل چشمش
کرد نگاهی به من حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو
سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند
این غزل از من بر آن غزاله نهفته
دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
شیخ که دامنکش از بتان شده ای گل
داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه
در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
میکنم از خوی نازکت شب هجران
پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی
در دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پی
در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش
برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد
داده ز تاکید صد رساله نهفته
دید که میمیرم از تغافل چشمش
کرد نگاهی به من حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو
سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند
این غزل از من بر آن غزاله نهفته
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی
بی قید شهریاری بیسکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بیاعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بیاعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بیتهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر
خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش
نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
بی قید شهریاری بیسکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بیاعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بیاعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بیتهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر
خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش
نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی
صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی
عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی
به جز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی
شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف
فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی
به برج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه
چو سیمایش به بحر اضطراب افکند سیمائی
تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم
قیامانگیز وی گردید فرقد و بالائی
ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش
چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی
زبانی دادهاند از عشوه آن چشم سخنگو را
که در گوش خرد صد حرف میگوید به ایمائی
زمین فرسایی از سجدههای شکر واجب شد
که سر در کلبهٔ من زد کله بر آسمان سائی
پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر
بر آن در جبههسائی آستان از سجده فرسائی
صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی
عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی
به جز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی
شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف
فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی
به برج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه
چو سیمایش به بحر اضطراب افکند سیمائی
تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم
قیامانگیز وی گردید فرقد و بالائی
ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش
چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی
زبانی دادهاند از عشوه آن چشم سخنگو را
که در گوش خرد صد حرف میگوید به ایمائی
زمین فرسایی از سجدههای شکر واجب شد
که سر در کلبهٔ من زد کله بر آسمان سائی
پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر
بر آن در جبههسائی آستان از سجده فرسائی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده
ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که میزند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیدهها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که میزند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیدهها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه میرزا
ای ماه چارده ز جمال تو در حجاب
حیران آفتاب رخت چشم آفتاب
شیدائی خرامش قد تو سرو باغ
سودائی سلاسل موی تو مشگناب
خورشید در مقدمهٔ شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب
ماه نو از نهایت تعظیم گشته است
بر آسمان نگون که ببوسد تو را رکاب
رضوان اگر شود به سکان تو مختلط
از اختلاط حور بهشتی کشد عذاب
از بهر گردن سگ زرین قلادهات
حور آورد ز گیسوی خود عنبرین طناب
از ترک چشمت آرزوی کاینات را
در هر نگه هزار سوالی است بیجواب
بیدار از انفعال نگردند تا ابد
حور وپری جمال تو بیند اگر به خواب
در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد
از دست ساقیان ملک پیکرت شراب
در رزم از هزار چه رستم عجب بود
کارند در مقابل یک حملهٔ تو تاب
تیغت اگر رسد به زمین سازدش دو نیم
دارد نشان ضربت شمشیر بوتراب
از جوف هر حباب جهانی شود پدید
چون نقش پادشاهیت دوران زند بر آب
یزدان که شاه حمزه غازیت نام کرد
از زور حمزه در ازلت ساخت بهرهٔاب
صد بحر را اگر به یکی شعله سر دهند
با حفظ کامل تو نیفتد ز التهاب
خود را ز چرخ در ظلمات افکند ز هم
بر آفتاب اگر نظر اندازی از عتاب
ترسیده چشم ظلم چنان از عتاب تو
که آرامگاه صعوه شود دیدهٔ عقاب
خواهی که پای بندی اگر جبرئیل را
دست فرشتگان شود از حکم رشتهٔ تاب
اجزاش التزام معبت کنند اگر
سیماب را ز تفرقه فرمائی اجتناب
چون قوت تو دست ضعیفان کند قوی
سیمرغ را فرو کشد از آسمان به آب
گر عنکبوت را به مثل تقویت کنی
در لعب کوه را کند آویزهٔ لعاب
بر آستانت آن که کند بیریا سجود
تعظیم ذوالمنن کندش آسمان حباب
در خجلت است از دل بخشندهات محیط
در شرمساری از کف پاشندهات سحاب
در دست خازنان تو ماند زر و گهر
غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب
ای شاه و شاه زادهٔ دوران من حزین
کز شمع نطقم انجمن افروز شیخ و شاب
با آن که خسروان اقالیم نظم را
هم صاحبالرسم و هم مالکالرقاب
با آن که در مزارع نظم از کلام من
هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب
با آن که در ممالک هند و بلاد روم
نظم من است خال رخ لؤلؤ خوشاب
این جا که نسبتش به فغانست این و آن
بی وجه و ناروا و بعید است و ناصواب
یک مصرعم به جایزه هرگز نمیرسد
زان رو که خرمنم به جوی نیست در حساب
دیوان ثانی غزل من که حال هست
زیب کتابخانه نواب کامیاب
آرند اگر به مجلس عالی و یک غزل
خوانند حاضران سخن سنج از آن کتاب
ظاهر شود که لاف گزافی نبوده است
این حرف شاعرانهٔ که شد گفتهٔ بیحجاب
حال از برای شاهد آن دعوی این عزل
شد ضم به این قصیده زبر وجه انتخاب
ای زیر مشق سر خط حسن تو آفتاب
در مشق مد کشیدن زلف تو مشگناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن
نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که جای کرده در آب ای محیط حسن
میبیندت مگر که چنین دارد اضطراب
در عالمی که رتبهٔ حسن از یگانگی است
نه آینه است عکسپذیر از رخت نه آب
هیهات ما و عزم وصال محال تو
کان کار و هم فعل خیالست و شغل و خواب
از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن
روئی که آن نهفته نمیگردد از نقاب
بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتر است
یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب
تا در خراب کردن عالم کنند سعی
شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب
ملکت نگردد از مدد حفظ ایزدی
از صدهزار حادثه این چنین خراب
حیران آفتاب رخت چشم آفتاب
شیدائی خرامش قد تو سرو باغ
سودائی سلاسل موی تو مشگناب
خورشید در مقدمهٔ شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب
ماه نو از نهایت تعظیم گشته است
بر آسمان نگون که ببوسد تو را رکاب
رضوان اگر شود به سکان تو مختلط
از اختلاط حور بهشتی کشد عذاب
از بهر گردن سگ زرین قلادهات
حور آورد ز گیسوی خود عنبرین طناب
از ترک چشمت آرزوی کاینات را
در هر نگه هزار سوالی است بیجواب
بیدار از انفعال نگردند تا ابد
حور وپری جمال تو بیند اگر به خواب
در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد
از دست ساقیان ملک پیکرت شراب
در رزم از هزار چه رستم عجب بود
کارند در مقابل یک حملهٔ تو تاب
تیغت اگر رسد به زمین سازدش دو نیم
دارد نشان ضربت شمشیر بوتراب
از جوف هر حباب جهانی شود پدید
چون نقش پادشاهیت دوران زند بر آب
یزدان که شاه حمزه غازیت نام کرد
از زور حمزه در ازلت ساخت بهرهٔاب
صد بحر را اگر به یکی شعله سر دهند
با حفظ کامل تو نیفتد ز التهاب
خود را ز چرخ در ظلمات افکند ز هم
بر آفتاب اگر نظر اندازی از عتاب
ترسیده چشم ظلم چنان از عتاب تو
که آرامگاه صعوه شود دیدهٔ عقاب
خواهی که پای بندی اگر جبرئیل را
دست فرشتگان شود از حکم رشتهٔ تاب
اجزاش التزام معبت کنند اگر
سیماب را ز تفرقه فرمائی اجتناب
چون قوت تو دست ضعیفان کند قوی
سیمرغ را فرو کشد از آسمان به آب
گر عنکبوت را به مثل تقویت کنی
در لعب کوه را کند آویزهٔ لعاب
بر آستانت آن که کند بیریا سجود
تعظیم ذوالمنن کندش آسمان حباب
در خجلت است از دل بخشندهات محیط
در شرمساری از کف پاشندهات سحاب
در دست خازنان تو ماند زر و گهر
غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب
ای شاه و شاه زادهٔ دوران من حزین
کز شمع نطقم انجمن افروز شیخ و شاب
با آن که خسروان اقالیم نظم را
هم صاحبالرسم و هم مالکالرقاب
با آن که در مزارع نظم از کلام من
هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب
با آن که در ممالک هند و بلاد روم
نظم من است خال رخ لؤلؤ خوشاب
این جا که نسبتش به فغانست این و آن
بی وجه و ناروا و بعید است و ناصواب
یک مصرعم به جایزه هرگز نمیرسد
زان رو که خرمنم به جوی نیست در حساب
دیوان ثانی غزل من که حال هست
زیب کتابخانه نواب کامیاب
آرند اگر به مجلس عالی و یک غزل
خوانند حاضران سخن سنج از آن کتاب
ظاهر شود که لاف گزافی نبوده است
این حرف شاعرانهٔ که شد گفتهٔ بیحجاب
حال از برای شاهد آن دعوی این عزل
شد ضم به این قصیده زبر وجه انتخاب
ای زیر مشق سر خط حسن تو آفتاب
در مشق مد کشیدن زلف تو مشگناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن
نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که جای کرده در آب ای محیط حسن
میبیندت مگر که چنین دارد اضطراب
در عالمی که رتبهٔ حسن از یگانگی است
نه آینه است عکسپذیر از رخت نه آب
هیهات ما و عزم وصال محال تو
کان کار و هم فعل خیالست و شغل و خواب
از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن
روئی که آن نهفته نمیگردد از نقاب
بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتر است
یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب
تا در خراب کردن عالم کنند سعی
شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب
ملکت نگردد از مدد حفظ ایزدی
از صدهزار حادثه این چنین خراب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود
گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بیشکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جانفروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابلهات بهرهور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحهٔ فلک
میبندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که میکند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت
وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزهای
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران
روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضهای اگر بنشانی به دست خویش
نخلی شکوفهاش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
چون مهرهای برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلادههای سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت
در سجده است با سر بیافسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب
ریزد به پای امت او اشگ معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف
زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود
بیجوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب
شاه رسل وسیله کل هادی سبل
کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالائیان چه خط غلامی بوی دهند
خود را نویسد از همه پائینتر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند
زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب
بیسایه بود زان که در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ
یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش
گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب میبرد
خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند
باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمیشمرد
هرگز نمینهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوری که لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور
آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب
یا سیدالرسل که سپهر وجود را
ایشان کواکباند و تو دینپرور آفتاب
یا مالکالامم که به دعوی بندگیت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاویخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود
گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بیشکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جانفروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابلهات بهرهور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحهٔ فلک
میبندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که میکند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت
وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزهای
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران
روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضهای اگر بنشانی به دست خویش
نخلی شکوفهاش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
چون مهرهای برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلادههای سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت
در سجده است با سر بیافسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب
ریزد به پای امت او اشگ معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف
زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود
بیجوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب
شاه رسل وسیله کل هادی سبل
کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالائیان چه خط غلامی بوی دهند
خود را نویسد از همه پائینتر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند
زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب
بیسایه بود زان که در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ
یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش
گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب میبرد
خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند
باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمیشمرد
هرگز نمینهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوری که لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور
آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب
یا سیدالرسل که سپهر وجود را
ایشان کواکباند و تو دینپرور آفتاب
یا مالکالامم که به دعوی بندگیت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاویخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - فی مدح محمدخان ترکمان فی حالة نزوله به کاشان
دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید
کز نفس او به دل رایحهٔ جان رسید
از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم
فیض به پست و بلند از اثر آن رسید
روی بشارت نمود زآینهٔ صدق و گفت
از پی آئین و عدل داور دوران رسید
پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت
بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران
شور ز گردون گذشت گرد به کیوان رسید
تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک
گرمتر از آفتاب سایهٔ سبحان رسید
عزم دل شهریار سوی ره این دیار
بود چنان کز بهار مژده به بستان رسید
کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور
غصه به تاراج رفت قصه به پایان رسید
موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه
از حرکات نسیم غالیه افشان رسید
گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست
کوکبهٔ خور شکست دبدبهخان رسید
خان معلی لقب که اسم محمد بر او
خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید
والی والا سریر آن که بر ایوان قدر
پایهٔ بالائیش تا نهم ایوان رسید
میر سکندر سپاه آن که به پابوس او
صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید
عازم کاشان هنوز ناشده اندیشهاش
طنطنهٔ شوکتش تا به خراسان رسید
غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو
سایه بگردون فتاد مایه به عمان رسید
تا نپذیرد خلل سلسلهٔ مملکت
سلسلهها را تمام سلسله جنبان رسید
باد مرادی برخاست برق رواجی بجست
فلک ز طوفان گذشت ملک به سامان رسید
تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم
با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید
چاره بر ملک را مالک دوران رساند
بس که به چرخ بلند زین بلد افغان رسید
در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال
از پی تعظیم او جمله به امکان رسید
روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف
بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید
سینهٔ اعدای او خانهٔ زنبور شد
بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید
خصم دغا هرکجا کرد ز دستش فراز
مرگ همانجا به او دست و گریبان رسید
بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون
تیغ بهر سو که راند بر تن بیجان رسید
جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا
بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید
ای مه انجم حشم وی ملک محتشم
کز نسقت ملک را کار به سامان رسید
من برهٔ طاعتت گرچه ز دوران نیم
جان به لب طاقتم از غم دوران رسید
شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را
درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید
تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار
قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسید
ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد
کز تو به هر کس که بود رشحهٔ احسان رسید
کز نفس او به دل رایحهٔ جان رسید
از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم
فیض به پست و بلند از اثر آن رسید
روی بشارت نمود زآینهٔ صدق و گفت
از پی آئین و عدل داور دوران رسید
پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت
بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران
شور ز گردون گذشت گرد به کیوان رسید
تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک
گرمتر از آفتاب سایهٔ سبحان رسید
عزم دل شهریار سوی ره این دیار
بود چنان کز بهار مژده به بستان رسید
کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور
غصه به تاراج رفت قصه به پایان رسید
موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه
از حرکات نسیم غالیه افشان رسید
گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست
کوکبهٔ خور شکست دبدبهخان رسید
خان معلی لقب که اسم محمد بر او
خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید
والی والا سریر آن که بر ایوان قدر
پایهٔ بالائیش تا نهم ایوان رسید
میر سکندر سپاه آن که به پابوس او
صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید
عازم کاشان هنوز ناشده اندیشهاش
طنطنهٔ شوکتش تا به خراسان رسید
غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو
سایه بگردون فتاد مایه به عمان رسید
تا نپذیرد خلل سلسلهٔ مملکت
سلسلهها را تمام سلسله جنبان رسید
باد مرادی برخاست برق رواجی بجست
فلک ز طوفان گذشت ملک به سامان رسید
تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم
با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید
چاره بر ملک را مالک دوران رساند
بس که به چرخ بلند زین بلد افغان رسید
در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال
از پی تعظیم او جمله به امکان رسید
روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف
بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید
سینهٔ اعدای او خانهٔ زنبور شد
بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید
خصم دغا هرکجا کرد ز دستش فراز
مرگ همانجا به او دست و گریبان رسید
بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون
تیغ بهر سو که راند بر تن بیجان رسید
جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا
بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید
ای مه انجم حشم وی ملک محتشم
کز نسقت ملک را کار به سامان رسید
من برهٔ طاعتت گرچه ز دوران نیم
جان به لب طاقتم از غم دوران رسید
شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را
درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید
تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار
قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسید
ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد
کز تو به هر کس که بود رشحهٔ احسان رسید
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی
دارم از گلشن ایام درین فصل بهار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستماندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
مینماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار
مینماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهادهست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطهام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریههای حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بیفتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فیالمثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بیهمتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستماندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
مینماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار
مینماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهادهست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطهام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریههای حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بیفتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فیالمثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بیهمتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح و منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب علیهالسلام
باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک
میزند نوبت من ادر که البرد هلک
باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه
میدواند به حدود از دمه چون دود برگ
باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار
میفرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک
برف طراحی باغ از رشحات نمکین
آن چنان کرده که میبارد از اشجار نمک
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن
اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل
دست و پا میزند از واهمه در آب اردک
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن
نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک
یخ زجاجی شده از برد که میباید اگر
خردسالی کندش ضبط برای عینک
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد
پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق
به گرانی که گر آید ز سر آب به تک
برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند
پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک
شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا
به صد افسون نشود دود ز آهک منفک
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا
لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک
دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند
خیمهپوشان خزان را ز بساتین یک یک
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش
چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب
چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک
به مقر خود از آسیب هوا گردد باز
مهرهای کاتش داروش جهاند ز تفک
روبهی را که شود پشت به جمعیت موی
ذره گرم شود بر سر شیران شیرک
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن
حرف امید بهار از ورق بستان حک
کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف
پوستین میکشد آن روز به زیر کپنک
مجمعی ساخته وز قهقهه انداختهاند
هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک
نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ
کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی
از ریاض چمن شوکت مولی به کمک
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک
پادشاه طبقات به شر و جن و ملک
حجةالله علی الخلق علی متعال
که در آئینه شک شد به خدائی مدرک
آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا
بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک
آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد
آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان
کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک
خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک
گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان
همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه
امر جاری نسقش تیر قدر را بیلک
او خدا نیست ولی در رخ او وجهالله
میتوان یافت چو خطهای خفی از عینک
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست
با کمال ازلی عیسی مریم کودک
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح
فکند سیم کواکب فلک اندر قلک
ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار
درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک
در زمان سبق عالم و آدم بوده
حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک
پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک
این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک
پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را
چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان
در کمان خانه کند چله نشینی ناوک
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی
عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان
چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند
تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش
نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور
نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک
رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور
تا به حدیست که بیمدر که گردد مدرک
داندت بیبصری همسر اغیار که او
تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت
غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو
سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان
زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک
از درت کی به در غیر رود هرکه کند
فهم لذات جنان درک عقوبات درک
بک فی دایرةالارض و ما حادیها
طرق سالکها فی کنف الله سلک
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار
از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام
دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک
پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را
نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک
سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد
لقد استعصم والله به واستمسک
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس
جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین
نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل
چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک
به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود
هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان
هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند
در فلک باد عماریکش او دوش ملک
میزند نوبت من ادر که البرد هلک
باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه
میدواند به حدود از دمه چون دود برگ
باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار
میفرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک
برف طراحی باغ از رشحات نمکین
آن چنان کرده که میبارد از اشجار نمک
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن
اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل
دست و پا میزند از واهمه در آب اردک
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن
نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک
یخ زجاجی شده از برد که میباید اگر
خردسالی کندش ضبط برای عینک
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد
پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق
به گرانی که گر آید ز سر آب به تک
برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند
پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک
شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا
به صد افسون نشود دود ز آهک منفک
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا
لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک
دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند
خیمهپوشان خزان را ز بساتین یک یک
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش
چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب
چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک
به مقر خود از آسیب هوا گردد باز
مهرهای کاتش داروش جهاند ز تفک
روبهی را که شود پشت به جمعیت موی
ذره گرم شود بر سر شیران شیرک
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن
حرف امید بهار از ورق بستان حک
کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف
پوستین میکشد آن روز به زیر کپنک
مجمعی ساخته وز قهقهه انداختهاند
هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک
نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ
کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی
از ریاض چمن شوکت مولی به کمک
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک
پادشاه طبقات به شر و جن و ملک
حجةالله علی الخلق علی متعال
که در آئینه شک شد به خدائی مدرک
آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا
بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک
آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد
آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان
کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک
خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک
گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان
همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه
امر جاری نسقش تیر قدر را بیلک
او خدا نیست ولی در رخ او وجهالله
میتوان یافت چو خطهای خفی از عینک
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست
با کمال ازلی عیسی مریم کودک
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح
فکند سیم کواکب فلک اندر قلک
ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار
درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک
در زمان سبق عالم و آدم بوده
حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک
پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک
این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک
پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را
چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان
در کمان خانه کند چله نشینی ناوک
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی
عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان
چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند
تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش
نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور
نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک
رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور
تا به حدیست که بیمدر که گردد مدرک
داندت بیبصری همسر اغیار که او
تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت
غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو
سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان
زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک
از درت کی به در غیر رود هرکه کند
فهم لذات جنان درک عقوبات درک
بک فی دایرةالارض و ما حادیها
طرق سالکها فی کنف الله سلک
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار
از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام
دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک
پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را
نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک
سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد
لقد استعصم والله به واستمسک
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس
جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین
نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل
چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک
به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود
هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان
هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند
در فلک باد عماریکش او دوش ملک