عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
از عمر بسی نماند ما را
در سر هوسی نماند ما را
رفتیم زدل غبار اغیار
جز دوست کسی نماند ما را
رفتیم بآشیانهٔ خویش
رنج قفسی نماند ما را
از بس که نفس زدیم بیجا
جای نفسی نماند ما را
یاران رفتند رفته رفته
دمساز کسی نماند ما را
گرمی بردند و روشنائی
زایشان قبسی نماند ما را
گلها رفتند زین گلستان
جز خارو خسی نماند ما را
دل واپسی دگر نداریم
در دهر کسی نماند ما را
کو خضر رهی درین بیابان
بانک جرسی نماند ما را
جز ناله که مونس دل ماست
فریاد رسی نماند ما را
بستیم چو فیض لب ز گفتار
چون همنفسی نماند ما را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
وصف تو چه میکنم نگارا
آن وصف بود ثنا خدا را
از باده کیست نرگست مست
رویت زکه دارد این صفا را
شمشاد ترا که داد رفتار
کز پای فکند سروها را
از لطف که شد تن تو چون گل
وزقهر که شد دلت چو خارا
چشمان ترا که فتنه آموخت
کز ما رمقی نماند ما را
در مملکت خرد که سرداد
آن غمزهٔ شوخ دلربا را
در چشم خوش تو کیست ساقی
کز ما پی می ربود ما را
بر دانة خال عنبرینت
آن دام که گسترید یارا
آب رخت از کدام چشمه است
کز چشم بریخت آب ما را
تیر مژه از کمان ابرو
بر دل که زند بگو خدا را
این حسن و جمال دلفریبت
از بهر که صید کرد ما را
ازشیوه یار فیض آموخت
در پرده ثنا کند خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
یارا یارا ترا چه یارا
تا دل بربائی اذکیا را
این دلبری از تو نیست بالله
این فتنه زدیگریست یارا
آنکسکه نگاشته است نقشت
بر صفحهٔ نیکوئی نگارا
در پردهٔ حسن تست پنهان
دل میبرد از بر آشکارا
از خال و خطت کتاب مسطور
داده است بدست دیده مارا
تا درنگریم و باز خوانیم
در روی تو سورهٔ ثنا را
هر جزو تو آیتی زقرآن
هر شیوه ستایشی خدا را
هر جلوهٔ تو کند ثنائی
در پرده جناب کبریا را
آئینهٔ حسن تو نماید
بی صورت و بی جهت خدا را
از فیض کسی دگر برد دل
تو بیخبری ز دل نگارا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی
چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی
ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را
بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او
که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را
بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو
باهل معرفت بگذار بس حل معما را
بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
شود شود که شود چشم من مقام ترا
شود شود که بینم صباح و شام ترا
شود شود که شوم غرق بحر نور شهود
بدیده تو به بینم مگر بکام ترا
شود شود که نهم روی مسکنت بر خاک
بدرگه تو و خوانم علی الدوام ترا
شود شود که دل و جان و تن کنم تسلیم
برای خویش نباشم شوم تمام ترا
شود شود که سراپا چو دام چشم شوم
بدین وسیله مگر آورم بدام ترا
شود شود که نهم دل بجست جوی وصال
بدیده پویم و جویم علی الدوام ترا
شود شود کو سرفیض در ره تو رود
که تا بکام رسد هم شود بکام ترا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
درآ در عالم معنی نظر کن سوی این صحرا
که گل گل بشکفا دل گل خود روی این صحرا
جهان معنیست ان ارض واسع کان شنیدستی
بیا هجرت کن از اقلیم صورت سوی این صحرا
معطر دارد از بوی گل قدسی جهانی را
بیا ای جان من فیضی ببر از بوی این صحرا
دراین صحراست آهویی که از شیران رباید دل
زهی صیادی چشم خوش آهوی این صحرا
بیا ای آنکه خاری در دلت از حسن گلروییست
بسوزان خار دل در نور آتش خوی این صحرا
بیا ای آنکه در زنجیر زلفی بسته داری دل
گشاد دل بجو از وسعت دلجوی این صحرا
بیا ای آنکه وسواس بتی شوریده ات دارد
دلت را شستشویی ده در آب جوی این صحرا
چه در کوی بتان افتاده کوکو میزنی دلتنگ
گشایش را اگر گویی سپاری کوی این صحرا
گشاد سینه ی فیض از گشاد روی این صحرا
به حسن دلبران کی می دهد یک موی این صحرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
بهل ذکر چشمان خونریز را
بمان فکر زلف دل آویزرا
دل و جان به یاد خدا زنده دار
به حق چیز کن این دو ناچیز را
اگر مستی آرزو با شدت
بکش ساغر عشق لبریز را
زحق عشق حق روز و شب میطلب
بزن بر دل این آتش تیز را
گذر کن زشیرین لبان حجاز
به یاد آر فرهاد و پرویز را
به جد باش در طاعت شرح و عقل
مهل رسم تقوی و پرهیز را
مکدر چو گردی بخوان شعر حق
حق تلخ شیرینی آمیز را
به روز دلت غم چو زور آورد
بجو مطرب شادی انگیز را
چو در طاعت افسرده گردد تنت
به یاد آر عباد شب خیز را
به دل می رسان دم به دم یاد مرگ
چو بر مرکب آسیب مهمیز را
چو رازی نهی با کسی درمیان
بپرداز از غیر دهلیز را
حجابت زحق نیست جز چیزو کس
حذر کن زکس دور کن چیز را
نماند آدمی خو به پالیز دهر
به گاوان بماندند پالیز را
خدایا اگر چه نیرزد به هیچ
به چیزی بخر فیض ناچیز را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را
می ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را
چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را
گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را
اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را
در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را
پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را
بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را
چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را
دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
از جمال مصطفی روئی بیاد آمد مرا
وز دم و یس القرن بوئی بیاد آمد مرا
فکرتم در سر معراج نبی اوجی گرفت
قرب حق سوی بی سوئی بیاد آمد مرا
درکنار بحرعلم ساقی کوثر شدم
از بهشت معرفت جوئی بیاد آمد مرا
سوی وجه الله رهی میخواستم روشن چو مهر
زاهل عصمت یک بیک روئی بیاد آمد مرا
زلف بر رخسار خوبان دیده ام از سرکنه
اهل ایمان را سر موئی بیاد آمد مرا
در شب تاری بدل نور عبادت چون نیافت
روی حورائی و گیسوئی بیاد آمد مرا
فیض را در شاعری فکر کهن از یاد رفت
در حقیقت فکرت توئی بیاد آمد مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
وصل با دلدار میباید مرا
فصل از اغیار می باید مرا
چون نیم از اصل خود ببریده اند
نالهای زار می باید مرا
من کجا و رسم عقل و دین کجا
مست یارم یار می باید مرا
بی وصال او نمیخواهم بهشت
دار بعد از جار میباید مرا
عشق از نام نکو ننگ آیدش
عاشقم من عار می باید مرا
عقل دادم بستدم دیوانگی
شیوهٔ این کار میباید مرا
تا بکی این راز را پنهان کنم
مستی و اظهار میباید مرا
سر زمن سر میزند بی اختیار
محرم اسرار میباید مرا
گفتگو بگذار فیض و کار کن
در ره او کار میباید مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا
خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا
سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است
در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا
سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم
برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا
بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن
اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا
هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل
با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا
زندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکف
نیست از کس شکوه ام از خود زیان آید مرا
هر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزا
میدهم جان در رهش تا جان جان آید مرا
هر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم او
میکنم من اینچنین تا آنچنان آید مرا
هر که بر تن میفزاید نور جان کم میکند
میگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
یکنفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا
جان بخواهم دادآخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا
تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا
غیروصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
ای که در این خاکدان جان و جهانی مرا
چون بروم زین سرا باغ و جنانی مرا
جان مرا جان توئی لعل مرا کان توئی
در دل ویران توئی گنج نهانی مرا
آنکه بدل میدمد روح سخن هردمم
تا نزند یکنفس بی دمش آبی مرا
شب همه شب تابصبح همنفس من توئی
روز چو کاری کنم کار و دکانی مرا
تا که بمحفل درم با تو سخن میکنم
چونکه بخلوت روم مونس جانی مرا
یکنفس ازپیش تو گر بروم گم شوم
چون بتو آرم پناه امن و امانی مرا
گر تو برانی مراجان زفراقت دهم
جان بوصالت دهم گر تو بخوانی مرا
گه به وصالم کشی گه ز فراقم کشی
گاه چنینی مرا گاه چنانی مرا
فیض بتو رو کند رو چو بهرسو کند
نور تو عالم گرفت قبله از آنی مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ترا سزاست خدائی نه جسم را و نه جانرا
تو را سزد که خودآئی نه جسم را و نه جانرا
توئی توئی که توئی و منی و مائی و اوئی
منی نشاید و مائی نه جسم را و نه جانرا
توئی که تای ندارد وحید و فردی و یکتا
نبود غیردوتائی نه جسم را و نه جانرا
تو را رسد که در آئینهٔ رسالت احمد
جمال خویش نمائی نه جسم را و نه جانرا
تو را رسد بنسیم کلام آل محمد ص
زر از چهره گشائی نه جسم را و نه جانرا
تو را رسد که هزاران هزار نقش بدایع
زکلک صنع نمائی نه جسم را و نه جانرا
ترارسد که دو صدساله زنک کفر و گنه را
زلوح دل بزدائی نه جسم را و نه جانرا
ترا رسد که چو جا نشد زجسم جسم زهم ریخت
دگر اعاده نمائی نه جسم را و نه جانرا
ترا رسد که در آئینهٔ نعیم و عقوبت
بلطف و قهر در آئی نه جسم را و نه جانرا
بلطف خویش ببخشا اسیر قهر خودت را
چو نیست از تو رهائی نه جسم را و نه جانرا
نه ایم از تو جدا موجهای بحر وجودیم
نباشد از تو جدائی نه جسم را و نه جانرا
زما و من چون بپرداخت فیض خانهٔ دل را
تو را رسد که در آئی نه جسم را و نه جانرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
اگر خرند زعشاق جان سوخته را
روان بدوست برم این روان سوخته را
کشد چو شعله زحرف فراق دوست نفس
کشم بکام خموشی زبان سوخته را
زآتش دل من حرف در دهن سوزد
کسی چگونه بفهمد بیان سوخته را
خبر ببر ببر دلبر ای صبا و بگوی
سزد که رحم کنی عاشقان سوخته را
بگو زسوختگان آتشین رخان پرسند
ترا چه شد که نپرسی فلان سوخته را
زهم بپاش صبا قالبم بپاش افکن
مهل که دفن کنند استخوان سوخته را
بسوخت زآتش عشقش تنم طبیب برو
دوا چگونه توان خستگان سوخته را
فتاد آتش عشقش بدل زمن کم شد
کجا روم زکه پرسم نشان سوخته را
حدیث سوختگانست بهرخامان حیف
خبر کنید زمن همدمان سوخته را
دهان و کام و زبان سوخت زاولین سخنش
بگو به فیض به بندد دهان سوخته را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
بنواز دل شکسته‌ای را
رحمی بنمای خسته‌ای را
میکن چو گذر کنی نگاهی
برخاک رهت نشسته‌ای را
بیگانه مشو به خویش پیوند
از هر دو جهان گسسته‌ای را
سهلست کنی گر التفاتی
دل بر کرم تو بسته‌ای را
مگذار به دام نفس افتد
از چنگل دیو جسته‌ای را
با بار فتد به چنگ ابلیس
با خیل ملک نشسته‌ای را
مگذار شود به کام دشمن
دل در غم دست بسته‌ای را
مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو زخویش رسته‌ای را
بی دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکسته‌ای را
یا رب چه شود که دست گیری
از پای فتاده خسته‌ای را
فیض است وغم تو و دگر هیچ
وصلی از خود گسسته‌ای را
بسته است دل شکسته در تو
بپذیر شکسته بسته‌ای را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
تجلی چون کند دلبر کنم شکران تجلی را
تسلی چون دهد ازخود نخواهم آن تسلی را
بسوزد در تجلی و نسازد با تسلی دل
ببخشدگر تسلی جان دهم آن جان تجلی را
تجلی تان کند بر من مرا از من کند خالی
که یکتایم نشیمن کی کنم جز جای خالی را
تسلی چون توان شد از جمال عالم آرایش
تسلی باد قربان ناز سلطان تجلی را
از آن عاقل بماندستی که رویش را ندیدستی
کسی مجنون تواند شد که او دیده است لیلی را
کسی او را تواند دیدکو گردد سراپاجان
که چشم سرنیارد دید حسن لایزالی را
جلالش چون گذارد جان جمالش می نوازد دل
و گرنه کس نیارد تاب انوار جلالی را
زکس تا کس نیاساید جمالش روی ننماید
نه بیند دیدهٔ خود بین جمال حق تعالی را
اگر خواهی رسی در وی گذر کن از هوای دل
بهل سامان غالی را بمان ایوان عالی را
کسی جانش شود فربه که جسم او شود لاغر
زخون دل غذا و زبور یا سازد نهالی را
نعیم اهل دل خواهی دلت را صاف کن از عشق
بمان لذات دنیا را بهل فردوس اعلی را
دلت فردوس می خواهد کمالی را بدست آور
که باشد با تو در عقبی بهل صاحب کمالی را
اگر خواهی که عقلت را زدست دیو برهانی
زسربیرون کن ار بتوانی اوهام خیالی را
بکن از غیرحق دل را بروب از ما سوی جانرا
بدو نان وار گذار اسباب جاهی را و مالی را
ترا این وصفها چون نیست خالی زن تن ازگفتن
بیان دیگر مکن ای فیض حز او صاف حالی را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
هر که آگه شد از فسانهٔ ما
عاقبت پی برد بخانهٔ ما
آنکه جوید نشان نشان نبرد
بی نشانی بود نشانهٔ ما
بگذراند زعرش هر که نهد
سرطاعت بر آستانهٔ ما
توسن چرخ را بدین شوکت
رام کرده است تازیانهٔ ما
نرسد دست کوته همت
که بلندست آشیانهٔ ما
قدر ما را کسی نمیداند
غیرآن صاحب زمانهٔ ما
همه عالم اگر شود دشمن
ما و آن دوست یگانهٔ ما
هر که با ما بسر برد نفسی
داند او عیش جاودانهٔ ما
هر که را وصل ما بچنگ آید
هوش بربایدش چغانهٔ ما
غیر درگاه ما پناهی نیست
سرخلقی و آستانه ما
کار و استاد و کار گه مائیم
غیرمانیست کار خانهٔ ما
همه ما و بهانهٔ اغیار
کو کسی بشکند بهانهٔ ما
دام پیدا و دانه ناپیدا
غیب بینست مرغ دانهٔ ما
از سر اهل رباید هوش
دم مزن فیض از فسانهٔ ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
ای زتو خرّم دل آباد ما
وز تو غمگین خاطر ناشاد ما
عشق تو آزادی در بندگی
بندهٔ تو گردن آزاد ما
ای گشاد بندهای بسته تو
بستهٔ تو بند ما در زاد ما
ای زتو آباد دلهای خراب
وی زتو ویران دل آباد ما
ای که هستی در دل ما روز و شب
وقت جوش لطف میکن یاد ما
داد تو بر عاشقان بیداد کرد
داد بیداد تو آخر دادما
دادما بیداد مااز داد تست
ای اسیر داد تو بیداد ما
شکوه ها داریم از بیداد خود
داد ما ده داد ما ده داد ما
از تو میجوئیم در عشقت مدد
ای زتو در هر غم استمداد ما
فیض ا زتو هم پناه آرد بتو
ا ی بتو خوش خاطر ناشاد ما