عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۹
ز دامن نگذرد پای زمین گیری که من دارم
گران محمل تر از خواب است شبگیری که من دارم
کند خون در جگر بسیار نعمتهای الوان را
درین مهمانسرا چشم و دل سیری که من دارم
شود سیر از جهان برهر که افتد چشم سیر من
کدامین کیمیاگر دارد اکسیری که من دارم
من و نالیدن از سودای عشق او معاذالله
نمی آید صدا بیرون ز زنجیری که من دارم
ز وحشت خانه صیاد داند سایه خود را
درین وادی نظر بر صید نخجیری که من دارم
ز خجلت آه بی تاثیر من در دل بود دایم
ز ترکش بر نیاید از کجی تیری که من دارم
نمی باید سلاحی تیز دستان شجاعت را
که در سرپنجه خصم است شمشیری که من دارم
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم
مگر در خواب بیند کعبه مقصود را صائب
درین وادی ز عزم سست شبگیری که من دارم
گران محمل تر از خواب است شبگیری که من دارم
کند خون در جگر بسیار نعمتهای الوان را
درین مهمانسرا چشم و دل سیری که من دارم
شود سیر از جهان برهر که افتد چشم سیر من
کدامین کیمیاگر دارد اکسیری که من دارم
من و نالیدن از سودای عشق او معاذالله
نمی آید صدا بیرون ز زنجیری که من دارم
ز وحشت خانه صیاد داند سایه خود را
درین وادی نظر بر صید نخجیری که من دارم
ز خجلت آه بی تاثیر من در دل بود دایم
ز ترکش بر نیاید از کجی تیری که من دارم
نمی باید سلاحی تیز دستان شجاعت را
که در سرپنجه خصم است شمشیری که من دارم
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم
مگر در خواب بیند کعبه مقصود را صائب
درین وادی ز عزم سست شبگیری که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۰
نمی آید برون از پرده آوازی که من دارم
کند مضراب را خون در جگر سازی که من دارم
ز مهر خامشی بیهوده گویان را دهن بستم
سخن نتواند از خود ساخت غمازی که من دارم
نیاید هر زه نالی چون سپند از من درین محفل
همین در سوختن می خیزد آوازی که من دارم
چو گل آخر گریبان مرا صد چاک می سازد
به رنگ غنچه در دل خرده رازی که من دارم
نمی آید ز من چون چشم بر گرد جهان گشتن
همین در خانه خویش است پروازی که من دارم
ز حیرت صیقلی گردیده چون آیینه چشم من
ندارد خواب ره در دیده بازی که من دارم
فلک را منزل نقل مکان خویش می داند
گره در سینه این آه سبکتازی که من دارم
ندارد بر زلیخا ماه مصر از پاکدامانی
ز فیض بی نیازی بر جهان نازی که من دارم
به چشم بسته در خون می کشد صیدی که می خواهد
ز بس گیرنده افتاده است شهبازی که من دارم
چو مژگان می زند در هر نگه بر هم دو عالم را
ز خوبان در نظر چشم فسو نسازی که من دارم
نباشد جز صریر خامه سحرآفرین خود
درین وحشت سرا صائب هم آوازی که من دارم
کند مضراب را خون در جگر سازی که من دارم
ز مهر خامشی بیهوده گویان را دهن بستم
سخن نتواند از خود ساخت غمازی که من دارم
نیاید هر زه نالی چون سپند از من درین محفل
همین در سوختن می خیزد آوازی که من دارم
چو گل آخر گریبان مرا صد چاک می سازد
به رنگ غنچه در دل خرده رازی که من دارم
نمی آید ز من چون چشم بر گرد جهان گشتن
همین در خانه خویش است پروازی که من دارم
ز حیرت صیقلی گردیده چون آیینه چشم من
ندارد خواب ره در دیده بازی که من دارم
فلک را منزل نقل مکان خویش می داند
گره در سینه این آه سبکتازی که من دارم
ندارد بر زلیخا ماه مصر از پاکدامانی
ز فیض بی نیازی بر جهان نازی که من دارم
به چشم بسته در خون می کشد صیدی که می خواهد
ز بس گیرنده افتاده است شهبازی که من دارم
چو مژگان می زند در هر نگه بر هم دو عالم را
ز خوبان در نظر چشم فسو نسازی که من دارم
نباشد جز صریر خامه سحرآفرین خود
درین وحشت سرا صائب هم آوازی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۸
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگه دارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
به جای جوهر از آیینه ام زنگار می جوشد
گوارا باد عیشم، خوش بهار خرمی دارم
دو عالم آرزو در سینه دارم با تهیدستی
بیابان در بیابان کشت و ابر بی نمی دارم
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
اشارت برنمی دارد دل وحشی نژاد من
چو ماه نو ازین هنگامه فکر پس خمی دارم
نسیم صبحم، از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمی تابد
که در هر نقطه داغی سواد اعظمی دارم
به نقش کم زبازیگاه عالم برنمی خیزم
امیدم بی شمار افتاده گر نقش کمی دارم
به خورشید بد اختر چون نمایم گوهر خود را
که در یک دم به چشمم می خورد گر شبنمی دارم
تو کز دل بی نصیبی سیر کن در عالم صورت
که من چون غنچه در هر پرده دل عالمی دارم
ز راز آسمانی چون نباشم با خبر صائب
که من چون کاسه زانوی خود جام جمی دارم
نگه دارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
به جای جوهر از آیینه ام زنگار می جوشد
گوارا باد عیشم، خوش بهار خرمی دارم
دو عالم آرزو در سینه دارم با تهیدستی
بیابان در بیابان کشت و ابر بی نمی دارم
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
اشارت برنمی دارد دل وحشی نژاد من
چو ماه نو ازین هنگامه فکر پس خمی دارم
نسیم صبحم، از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمی تابد
که در هر نقطه داغی سواد اعظمی دارم
به نقش کم زبازیگاه عالم برنمی خیزم
امیدم بی شمار افتاده گر نقش کمی دارم
به خورشید بد اختر چون نمایم گوهر خود را
که در یک دم به چشمم می خورد گر شبنمی دارم
تو کز دل بی نصیبی سیر کن در عالم صورت
که من چون غنچه در هر پرده دل عالمی دارم
ز راز آسمانی چون نباشم با خبر صائب
که من چون کاسه زانوی خود جام جمی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۰
نیم غمگین چو سرو از بی بریها شادیی دارم
ندارم هیچ اگر در کف خط آزادیی دارم
به من کی می رسد با پای چو بین زاهد خود بین
که من چون جذبه دریای رحمت هادیی دارم
میفکن ای فلک در جنگ با من تخم سست خود
که از دل در بغل من بیضه فولادیی دارم
بر اوراق جهان از خط باطل چون جوانمردان
به اقبال سبکدستی خط آزادیی دارم
سبک از خود برون آیند چون آه از دل عاشق
اگر دانند بیدردان که من چون وادیی دارم
ز بیم آتش سوزان دلم چون بید می لرزد
دو روزی همچو گل در بوستان گر شادیی دارم
چرا چون سرو از بیم خزان بر خویشتن لرزم
که از بی حاصلی در کف خط آزادیی دارم
مکن صائب ملامت گر ندارم خواب در شبها
به ابکار معانی در نظر دامادیی دارم
ندارم هیچ اگر در کف خط آزادیی دارم
به من کی می رسد با پای چو بین زاهد خود بین
که من چون جذبه دریای رحمت هادیی دارم
میفکن ای فلک در جنگ با من تخم سست خود
که از دل در بغل من بیضه فولادیی دارم
بر اوراق جهان از خط باطل چون جوانمردان
به اقبال سبکدستی خط آزادیی دارم
سبک از خود برون آیند چون آه از دل عاشق
اگر دانند بیدردان که من چون وادیی دارم
ز بیم آتش سوزان دلم چون بید می لرزد
دو روزی همچو گل در بوستان گر شادیی دارم
چرا چون سرو از بیم خزان بر خویشتن لرزم
که از بی حاصلی در کف خط آزادیی دارم
مکن صائب ملامت گر ندارم خواب در شبها
به ابکار معانی در نظر دامادیی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۴
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می لرزم
که بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیده بیدار می لرزم
در دولتسرای نیستی می آورد دهشت
ز بیم جان نه چون منصور زیر دار می لرزم
خطر از سبزه بیگانه بسیارست گلشن را
ز خط بر عارض گلرنگ او بسیار می لرزم
به مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه به هر کس که شد هشیار می لرزم
نیم ایمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگش
ازین غماز بر گنجینه اسرار می لرزم
به چشم ناشناسان گوهرم سیماب می آید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزم
نه بهر جان بود لرزیدنم چون مردم بیدل
ز جان سختی بر آن شمشیر بی زنهار می لرزم
حضور خیره چشمان حسن را بی پرده می سازد
نسیمی را چو می بینم در آن گلزار می لرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
اگر چه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشی
ز بی ظرفی همان بر خرده اسرار می لرزم
ز بیکاری نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار می لرزم
ز زخم داس بر خود خوشه در خشکی نمی لرزد
به عنوانی که من زین چرخ کج رفتار می لرزم
تجرد در نظرها تیغ چو بین را سبک سازد
نه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزم
ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور
به عنوانی که من زین خلق ناهموار می لرزم
کند بیتاب اندک پیچ و تابی رشته جان را
بر آن موی میان از پیچش زنار می لرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته ام دل را
نسیمی گر وزد بر طره دلدار می لرزم
ندارد درد بی درمان به جز تسلیم درمانی
ز تدبیر طبیبان بر دل بیمار می لرزم
ندارد چهره پوشیده رویان تاب رسوایی
ز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم
که بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیده بیدار می لرزم
در دولتسرای نیستی می آورد دهشت
ز بیم جان نه چون منصور زیر دار می لرزم
خطر از سبزه بیگانه بسیارست گلشن را
ز خط بر عارض گلرنگ او بسیار می لرزم
به مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه به هر کس که شد هشیار می لرزم
نیم ایمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگش
ازین غماز بر گنجینه اسرار می لرزم
به چشم ناشناسان گوهرم سیماب می آید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزم
نه بهر جان بود لرزیدنم چون مردم بیدل
ز جان سختی بر آن شمشیر بی زنهار می لرزم
حضور خیره چشمان حسن را بی پرده می سازد
نسیمی را چو می بینم در آن گلزار می لرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
اگر چه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشی
ز بی ظرفی همان بر خرده اسرار می لرزم
ز بیکاری نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار می لرزم
ز زخم داس بر خود خوشه در خشکی نمی لرزد
به عنوانی که من زین چرخ کج رفتار می لرزم
تجرد در نظرها تیغ چو بین را سبک سازد
نه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزم
ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور
به عنوانی که من زین خلق ناهموار می لرزم
کند بیتاب اندک پیچ و تابی رشته جان را
بر آن موی میان از پیچش زنار می لرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته ام دل را
نسیمی گر وزد بر طره دلدار می لرزم
ندارد درد بی درمان به جز تسلیم درمانی
ز تدبیر طبیبان بر دل بیمار می لرزم
ندارد چهره پوشیده رویان تاب رسوایی
ز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۷
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم
همه از مار و من از مهره این مار می ترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد
ز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسم
از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد
که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم
به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم
ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم
ز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم
چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش
نه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم
سرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهان
بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
همه از مار و من از مهره این مار می ترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد
ز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسم
از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد
که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم
به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم
ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم
ز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم
چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش
نه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم
سرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهان
بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۸
من از دشمن فزون از نفس کافر کیش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم
میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم
به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم
دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم
گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم
میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم
به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم
دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم
گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۹
همان بیگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم
چو نور دیده در یک خانه از مردم جدا باشم
ز گرد سرمه چشم غزالان است خاک من
شود بیگانه از عالم به هر کس آشنا باشم
سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا باشم
اگر چه سایه ام منشور دولت در بغل دارد
برای استخوان سرگشته دایم چون هما باشم
به جان بخشی سیاهی از سرداغم نمی خیزد
همان از تیره بختانم اگر آب بقا باشم
کمند جذبه من کوه آهن بر کمر دارد
به سوزن برنمی آیم اگر آهن ربا باشم
همان بهتر کز این محفل برآیم آستین افشان
که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم
اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
فتد چون سیل اگر بر کوه راهم بی صدا باشم
بحمدالله مکافات عمل از پیشدستیها
مرا نگذاشت در اندیشه روز جزا باشم
قمار پاکبازی مهره بی نقش می خواهد
چه افتاده است در ششدرز نقش بوریا باشم
ندارم آبروی شبنمی در پیشگاه گل
به این خواری و بیقدری درین گلشن چرا باشم
ز پیش پا ندیدن سیل آمد راست تا دریا
چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم
ز راه خاکساری کسب عزت کرده ام صائب
که چون خورشید هم بالای سر، هم زیر پا باشم
چو نور دیده در یک خانه از مردم جدا باشم
ز گرد سرمه چشم غزالان است خاک من
شود بیگانه از عالم به هر کس آشنا باشم
سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا باشم
اگر چه سایه ام منشور دولت در بغل دارد
برای استخوان سرگشته دایم چون هما باشم
به جان بخشی سیاهی از سرداغم نمی خیزد
همان از تیره بختانم اگر آب بقا باشم
کمند جذبه من کوه آهن بر کمر دارد
به سوزن برنمی آیم اگر آهن ربا باشم
همان بهتر کز این محفل برآیم آستین افشان
که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم
اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
فتد چون سیل اگر بر کوه راهم بی صدا باشم
بحمدالله مکافات عمل از پیشدستیها
مرا نگذاشت در اندیشه روز جزا باشم
قمار پاکبازی مهره بی نقش می خواهد
چه افتاده است در ششدرز نقش بوریا باشم
ندارم آبروی شبنمی در پیشگاه گل
به این خواری و بیقدری درین گلشن چرا باشم
ز پیش پا ندیدن سیل آمد راست تا دریا
چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم
ز راه خاکساری کسب عزت کرده ام صائب
که چون خورشید هم بالای سر، هم زیر پا باشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۶
ز جوش سینه حرف آفرین میخانه خویشم
ز معنیهای رنگین باده پیمانه خویشم
نیم پروانه تا برگرد شمع دیگران گردم
که من از شعله آواز خود پروانه خویشم
حجاب از خوبی کردار گردیده است گفتارم
به خواب غفلت از شیرینی افسانه خویشم
ز خلوت حلقه صحبت مرا بیرون نمی آرد
که در هر جا که باشم چون کمان در خانه خویشم
ز نعمتهای الوان بوی خون آید به مغز من
درین مهمانسرا قانع به آب و دانه خویشم
نیم ثابت قدم در کفر و ایمان از دو رنگیها
گهی بیت الحرام خویش و گه بتخانه خویشم
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را
خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم
ز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم را
همان در زیر بار همت مردانه خویشم
چو خون شد مشک ممکن نیست دیگر بار خون گردد
عبث در فکر اصلاح دل دیوانه خویشم
ز قحط حسن با سوز دل خود عشق می بازم
درین وحدت سرا هم شمع و هم پروانه خویشم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که در صحبت همان در خلوت جانانه خویشم
ز معنیهای رنگین باده پیمانه خویشم
نیم پروانه تا برگرد شمع دیگران گردم
که من از شعله آواز خود پروانه خویشم
حجاب از خوبی کردار گردیده است گفتارم
به خواب غفلت از شیرینی افسانه خویشم
ز خلوت حلقه صحبت مرا بیرون نمی آرد
که در هر جا که باشم چون کمان در خانه خویشم
ز نعمتهای الوان بوی خون آید به مغز من
درین مهمانسرا قانع به آب و دانه خویشم
نیم ثابت قدم در کفر و ایمان از دو رنگیها
گهی بیت الحرام خویش و گه بتخانه خویشم
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را
خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم
ز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم را
همان در زیر بار همت مردانه خویشم
چو خون شد مشک ممکن نیست دیگر بار خون گردد
عبث در فکر اصلاح دل دیوانه خویشم
ز قحط حسن با سوز دل خود عشق می بازم
درین وحدت سرا هم شمع و هم پروانه خویشم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که در صحبت همان در خلوت جانانه خویشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۸
نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۶
شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۷
خط شبرنگ را خوشتر ز زلف و خال می دانم
من این تقویم پارین را به از امسال می دانم
تو کز کیفیت حسن چمن بی بهره ای، می خور
که من هر شبنمی را رطل مالامال می دانم
مرنج از من اگر جان را به استقبال نفرستم
که از جا رفتن دل را من استقبال می دانم
بغیر از زیر بار عشق در زیر فلک هر کس
که زیر بار دیگر می رود، حمال می دانم
جنونی کز حصار شهر نتواند برون آمد
من صحرانشین بازیچه اطفال می دانم
غبار کلفت از معموره جسم آنقدر دارم
که جغد مرگ را مرغ همایون فال می دانم
ز دست انداز دوران گر چه یک مشت استخوان گشتم
ضمیر خلق را چون قرعه رمال می دانم
تو کز خط بی نصیبی عیش کن بانقطه خالش
که بی خط، خال را من چشم بی دنبال می دانم
ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندی
اگر ادبار رود آرد به من، اقبال می دانم
سری از پیچ و تاب زلف او بیرون نمی آرم
وگرنه موبموی رشته آمال می دانم
نمی دانم چه حال است این که پیچیده است درجانم
که اهل قال را صائب ز اهل حال می دانم
من این تقویم پارین را به از امسال می دانم
تو کز کیفیت حسن چمن بی بهره ای، می خور
که من هر شبنمی را رطل مالامال می دانم
مرنج از من اگر جان را به استقبال نفرستم
که از جا رفتن دل را من استقبال می دانم
بغیر از زیر بار عشق در زیر فلک هر کس
که زیر بار دیگر می رود، حمال می دانم
جنونی کز حصار شهر نتواند برون آمد
من صحرانشین بازیچه اطفال می دانم
غبار کلفت از معموره جسم آنقدر دارم
که جغد مرگ را مرغ همایون فال می دانم
ز دست انداز دوران گر چه یک مشت استخوان گشتم
ضمیر خلق را چون قرعه رمال می دانم
تو کز خط بی نصیبی عیش کن بانقطه خالش
که بی خط، خال را من چشم بی دنبال می دانم
ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندی
اگر ادبار رود آرد به من، اقبال می دانم
سری از پیچ و تاب زلف او بیرون نمی آرم
وگرنه موبموی رشته آمال می دانم
نمی دانم چه حال است این که پیچیده است درجانم
که اهل قال را صائب ز اهل حال می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۹
ز خود دور آن پریرو را نمی دانم نمی دانم
جدا ز بحر این جو را نمی دانم نمی دانم
اگر چه پیرهن در مصر و در کنعان بود نکهت
ز پیران جدا بورا نمی دانم نمی دانم
به چشم من شب و روز جهان یکرنگ می آید
نزاع ترک و هندو را نمی دانم نمی دانم
نمی باشد گل رعنا بهارستان وحدت را
مسلمان را و هندو را نمی دانم نمی دانم
به گرد خامه نقاش می گردد نگاه من
ز نقش شیر آهو را نمی دانم نمی دانم
زبان جوهر پیچیده شمشیر می فهمم
اشارتهای ابرو را نمی دانم نمی دانم
لطافت پرده بینش شود سرشار چون افتد
قماش آن بر رو را نمی دانم نمی دانم
خوشا سیلی که می داند به دریا می رسد آخر
مآل این تکاپو را نمی دانم نمی دانم
به میزان قیامت بیش کم، کم بیش می آید
زبان این ترازو را نمی دانم نمی دانم
مرا صائب به زهر چشم پرورده است عشق او
نگاه آشنا رو را نمی دانم نمی دانم
جدا ز بحر این جو را نمی دانم نمی دانم
اگر چه پیرهن در مصر و در کنعان بود نکهت
ز پیران جدا بورا نمی دانم نمی دانم
به چشم من شب و روز جهان یکرنگ می آید
نزاع ترک و هندو را نمی دانم نمی دانم
نمی باشد گل رعنا بهارستان وحدت را
مسلمان را و هندو را نمی دانم نمی دانم
به گرد خامه نقاش می گردد نگاه من
ز نقش شیر آهو را نمی دانم نمی دانم
زبان جوهر پیچیده شمشیر می فهمم
اشارتهای ابرو را نمی دانم نمی دانم
لطافت پرده بینش شود سرشار چون افتد
قماش آن بر رو را نمی دانم نمی دانم
خوشا سیلی که می داند به دریا می رسد آخر
مآل این تکاپو را نمی دانم نمی دانم
به میزان قیامت بیش کم، کم بیش می آید
زبان این ترازو را نمی دانم نمی دانم
مرا صائب به زهر چشم پرورده است عشق او
نگاه آشنا رو را نمی دانم نمی دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۰
چو بیدردان به روی سبزه غلطیدن نمی دانم
اگر گل از گریبانم دمد چیدن نمی دانم
زبان شکوه ام کندست از روی گشاد او
رخ آیینه با ناخن خراشیدن نمی دانم
مرا بیرون بر از گردون و گلبانگ سخن بشنو
زدلتنگی درون بیضه نالیدن نمی دانم
قماش مردم عالم اگر این است، من دیدم
لباس عافیت جز چشم پوشیدن نمی دانم
گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری
که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی دانم
لباسی نیست چون پروانه عشق پرده سوز من
به گرد کعبه فانوس گردیدن نمی دانم
ز حرف خام هر بی ظرف از جا در نمی آیم
شراب کهنه ام، در شیشه جوشیدن نمی دانم
ز بس از دلخراشی سرد گردیده است دست و دل
ز کاغذ نقطه سهوی تراشیدن نمی دانم!
نگاه سرکشم در جستجوی گوشه چشمم
به هر شیرین لبی چون بوسه چسبیدن نمی دانم
ز بس بسته است راه گفتگو بر من لبش صائب
گناه خویش از آن بیرحم پرسیدن نمی دانم!
اگر گل از گریبانم دمد چیدن نمی دانم
زبان شکوه ام کندست از روی گشاد او
رخ آیینه با ناخن خراشیدن نمی دانم
مرا بیرون بر از گردون و گلبانگ سخن بشنو
زدلتنگی درون بیضه نالیدن نمی دانم
قماش مردم عالم اگر این است، من دیدم
لباس عافیت جز چشم پوشیدن نمی دانم
گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری
که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی دانم
لباسی نیست چون پروانه عشق پرده سوز من
به گرد کعبه فانوس گردیدن نمی دانم
ز حرف خام هر بی ظرف از جا در نمی آیم
شراب کهنه ام، در شیشه جوشیدن نمی دانم
ز بس از دلخراشی سرد گردیده است دست و دل
ز کاغذ نقطه سهوی تراشیدن نمی دانم!
نگاه سرکشم در جستجوی گوشه چشمم
به هر شیرین لبی چون بوسه چسبیدن نمی دانم
ز بس بسته است راه گفتگو بر من لبش صائب
گناه خویش از آن بیرحم پرسیدن نمی دانم!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۵
فروغ مهر در پیشانی دیوار می بینم
صفای طلعت آیینه از زنگار می بینم
اگر در چاه، اگر در گوشه زندان بود یوسف
ز چشم دوربین من بر سر بازار می بینم
نمی گردد حجاب بینش من پرده ظاهر
که در سر هر چه هر کس دارد از دستار می بینم
فریب دانه نتواند مرا در دام آوردن
که از آغاز هر کار آخر آن کار می بینم
سرانجام دل سرگشته حیرانم چه خواهد شد
که من این نقطه را بسیار بی پرگار می بینم
تو کز اسرار وحدت غافلی اوراق برهم زدن
که من هر غنچه را گنجینه اسرار می بینم
ز چشم اهل غفلت موبمو خواب پریشان را
دل شبها به نور دیده بیدار می بینم
ز لوح دیده صائب شسته ام تا گرد خودبینی
به هر جانب که رو می آورم دیدار می بینم
کدامین شاخ گل صائب هوای گلستان دارد؟
که گل را در کمین رخنه دیوار می بینم
صفای طلعت آیینه از زنگار می بینم
اگر در چاه، اگر در گوشه زندان بود یوسف
ز چشم دوربین من بر سر بازار می بینم
نمی گردد حجاب بینش من پرده ظاهر
که در سر هر چه هر کس دارد از دستار می بینم
فریب دانه نتواند مرا در دام آوردن
که از آغاز هر کار آخر آن کار می بینم
سرانجام دل سرگشته حیرانم چه خواهد شد
که من این نقطه را بسیار بی پرگار می بینم
تو کز اسرار وحدت غافلی اوراق برهم زدن
که من هر غنچه را گنجینه اسرار می بینم
ز چشم اهل غفلت موبمو خواب پریشان را
دل شبها به نور دیده بیدار می بینم
ز لوح دیده صائب شسته ام تا گرد خودبینی
به هر جانب که رو می آورم دیدار می بینم
کدامین شاخ گل صائب هوای گلستان دارد؟
که گل را در کمین رخنه دیوار می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۸
ز تیغش خونبهای دل به صد امید می خواهم
چه گستاخم که خون شبنم از خورشید می خواهم
به صد لب چون نخندد بخت بر امید نایابم؟
نبات از سرو می جویم، ثمر از بید می خواهم
چو شبنم صاف از قید تعلق کرده ام خود را
همین روی دلی از پرتو خورشید می خواهم
به من تکلیف آب زندگی کردن، بود کشتن
ترا ای خضر در قید جهان جاوید می خواهم
سرو برگ شکفتن نیست همچون غنچه ام صائب
دلی از واشدن پیکان صفت نومید می خواهم
چه گستاخم که خون شبنم از خورشید می خواهم
به صد لب چون نخندد بخت بر امید نایابم؟
نبات از سرو می جویم، ثمر از بید می خواهم
چو شبنم صاف از قید تعلق کرده ام خود را
همین روی دلی از پرتو خورشید می خواهم
به من تکلیف آب زندگی کردن، بود کشتن
ترا ای خضر در قید جهان جاوید می خواهم
سرو برگ شکفتن نیست همچون غنچه ام صائب
دلی از واشدن پیکان صفت نومید می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۹
نه رنگ و بو درین گلشن، نه برگ و بار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۰
دل پر خون از آن زلف شکار انداز می خواهم
چه گستاخم که خون کبک از شهباز می خواهم
چو شبنم شسته ام دست امید از دامن گلشن
ز خورشید بلند اختر پر پرواز می خواهم
ز گردون بد اختر کام جویم، ساده لوحی بین
که من خط نجات از سینه ء شهباز می خواهم
دماغی از چراغ تنگدستان تیره تر دارم
میی خونگرم تر از شعله ء آواز می خواهم
چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نیاویزم؟
کمند عشرت رم کرده را از ساز می خواهم
ندارد قوت برخاستن از جا سپند من
ز روی گرم آتش شهپر پرواز می خواهم
در آن مجلس که نبود روی گرمی، پای نگذارم
سپندم، از حریر شعله پای انداز می خواهم
ز زلفش سازگاری چشم دارم صائب از خامی
ثمر از شاخسار چنگل شهباز می خواهم
چه گستاخم که خون کبک از شهباز می خواهم
چو شبنم شسته ام دست امید از دامن گلشن
ز خورشید بلند اختر پر پرواز می خواهم
ز گردون بد اختر کام جویم، ساده لوحی بین
که من خط نجات از سینه ء شهباز می خواهم
دماغی از چراغ تنگدستان تیره تر دارم
میی خونگرم تر از شعله ء آواز می خواهم
چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نیاویزم؟
کمند عشرت رم کرده را از ساز می خواهم
ندارد قوت برخاستن از جا سپند من
ز روی گرم آتش شهپر پرواز می خواهم
در آن مجلس که نبود روی گرمی، پای نگذارم
سپندم، از حریر شعله پای انداز می خواهم
ز زلفش سازگاری چشم دارم صائب از خامی
ثمر از شاخسار چنگل شهباز می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۱
نوای عندلیبان را زهم نگسسته می خواهم
چو موج این نغمه سیراب را پیوسته می خواهم
می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی
ازین میخانه چون، هم خانه ای در بسته می خواهم
زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد
سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم
کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد
ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم
زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را
سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم
ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم
به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم
به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن
ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم
نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون
دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم
مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را
سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم
اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم
به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم
ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن
همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم
شکست خاطر احباب صائب نیست کار من
که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم
چو موج این نغمه سیراب را پیوسته می خواهم
می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی
ازین میخانه چون، هم خانه ای در بسته می خواهم
زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد
سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم
کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد
ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم
زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را
سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم
ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم
به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم
به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن
ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم
نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون
دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم
مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را
سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم
اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم
به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم
ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن
همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم
شکست خاطر احباب صائب نیست کار من
که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۲
رخی در ماتم مطلب به خون اندوده می خواهم
دلی چون دیده قربانیان آسوده می خواهم
زبانی سر به مهر خامشی چون غنچه پیکان
سری فارغ ز فکر بوده و نابوده می خواهم
ز صد رهرو به پیمودن یکی منزل نمی یابد
من از منزل نشان در راه ناپیموده می خواهم
ندارد ساده لوحی همچو من دنیای بی حاصل
که روی مطلب از آیینه نزدوده می خواهم
ز گلزاری که چون باد صبا صد پرده در دارد
من از مشکل پسندی غنچه نگشوده می خواهم
زهی غفلت که از ماتم سرای چرخ مینایی
دل خوش، جان بی غم، خاطر آسوده می خواهم
ز آهویی که نتوان یافت از شوخی غبارش را
من از غفلت برای زخم، مشک سوده می خواهم
نمی آید ز من همراهی هر نو سفر صائب
رفیقی پای در راه طلب فرسوده می خواهم
دلی چون دیده قربانیان آسوده می خواهم
زبانی سر به مهر خامشی چون غنچه پیکان
سری فارغ ز فکر بوده و نابوده می خواهم
ز صد رهرو به پیمودن یکی منزل نمی یابد
من از منزل نشان در راه ناپیموده می خواهم
ندارد ساده لوحی همچو من دنیای بی حاصل
که روی مطلب از آیینه نزدوده می خواهم
ز گلزاری که چون باد صبا صد پرده در دارد
من از مشکل پسندی غنچه نگشوده می خواهم
زهی غفلت که از ماتم سرای چرخ مینایی
دل خوش، جان بی غم، خاطر آسوده می خواهم
ز آهویی که نتوان یافت از شوخی غبارش را
من از غفلت برای زخم، مشک سوده می خواهم
نمی آید ز من همراهی هر نو سفر صائب
رفیقی پای در راه طلب فرسوده می خواهم