عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰۲ - فصاد
دلبر فصاد من هرگه که گردد در غضب
خون مردم ریزد و هم خونبها سازد طلب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۸ - تسمه گر
گر چه با من آن نگار تسمه گر هم مکتب است
کرده هایش بی ته است و گفته هایش قالب است
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۶ - قالب تراش
بت قالب تراش سیم غبغب
تو را شد خویش را درویش قالب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۰ - کرباس جلاب
دلبر کرباس جلابم به هر کس می تند
چون نمایم خویش را از دور گزگز می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۷ - دوکتراش
با زنان دارد ز چرمک دوکتراش من سخن
چرخ اگر این است چرمک باز می باید شدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
جانا ز که آموختی این عشوه گری را
عشاق کشی خانه کنی پرده دری را
سرو از تو خجل گشت چو سیب زقنت دید
آری چه کند سرزنش بی ثمری را
هر لحظه دلم در خم موئیت کند جای
خوش کرده فلک قسمت او در بدری را
تا کی بفراق گل رخسار تو هر شب
هم ناله شوم نالهٔ مرغ سحری را
جور فلک و طعنه اغیار و غم یار
یا رب چه کنم این همه خونین جگری را
از بی خبری مدعیان بی خبرانند
زان خرده گرفتند بمن بی خبری را
در دست مرا چون هنری نیست همان به
بر حضرت او عرضه دهم بی هنری را
آباد شدم از نظر پیر خرابات
نازم روش رندی و صاحب نظری را
دیوانه شود همچو صغیر آن که به بیند
از چشم سیه غمزه آن رشگ پری را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
پایهٔ آمال محکم در جهان کردن چرا
خویش را غافل ز مرگ ناگهان کردن چرا
خلقت باغ جنان بهر تو شد ای بیخبر
اندرین ویرانه چون جغد آشیان کردن چرا
پای لنگ و راه دور و تن ضعیف وتوشه کم
اینقدر بار گناه خود گران کردن چرا
مرکب نفس اردهی جولان لگدکوبت کند
این شرارت پیشه آزاد از عنان کردن چرا
حب دنیا بت بود دل خانهٔ حق ای عجب
در درون خانهٔ حق بت نهان کردن چرا
مرگ لایستأخرونست و لایستقدمون
عمر طی بیهوده در وقت امان کردن چرا
خلقرا دانی چو عاجز در گذر از زید و عمر
شرح عجز خویش نزد این و آن کردن چرا
پخته شو خامی بنه تا ایمن از آتش شوی
همچو گندم سینه چاک از بهر نان کردن چرا
ناتوانی ها تو را بعد از توانائی بود
بی مروت ظلم بر هر ناتوان کردن چرا
گوش کن پند صغیر و مردم آزاری مکن
زانچه رنجد از تو یکدل آنچنان کردن چرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
جانا نظیر روی تو ماه منیر نیست
بهر تو جز در آینه شبه و نظیر نیست
تا بوی طرهٔ تو و زد بر مشام جان
حاجت بمشک و عنبر و عود و عبیر نیست
چشم تو تا کشید ز ابرو کمان بر سر
یکدل بشهر نیست که آماج تیر نیست
ناصح مرا مگو که مرو در قفای یار
زیرا که اختیار بدست اسیر نیست
زحمت چه می بری بعلاج من ای طبیب
دردیست درد عشق که درمان پذیر نیست
در پای دوست میر چو دانی که عاقبت
کس را بروزگار ز مردن گزیر نیست
در راه عشق راه به منزل نمی برد
آنکس که خار و خاره بپیشش حریر نیست
زاهد به میکشان دهد ار نسبت مجاز
بیچاره چون کند بحقیقت بصیر نیست
یاری گزید از همه خلق جهان صغیر
کارش دگر به کار صغیر و کبیر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ایهاالناس اینجهان را نیم جو مقدار نیست
جز متاع درد و محنت اندر این بازار نیست
شد مقصر آدم و حق در جهانش جای داد
پس جهان زندان و در زندان بجز آزار نیست
گر بیابم صد زبان وز هر زبان در هر نفس
صد هزارش شکوه گویم جای هیچ انکار نیست
گفتمت این دهر خصم دوستان خود بود
دوستی با خصم کار مردم هشیار نیست
این عجوز بیوفا را چاره نبود جز طلاق
ورنه کس ایمن ز کید و مکر این مکار نیست
یکدم از خواب گران بیدار شو تا کی ترا
طعنه زن باشند بیداران که این بیدار نیست
هیچ در هیچ است اسباب جهان اندر جهان
این سخن پوشیده بر چشم الوالابصار نیست
صاحب آثاران دنیا را چه پیش‌ آمد که حال
هیچ یکشان را بجا آثاری از آثار نیست
حالیا جبریل جانرا بال استغفار ده
چون که عزرائیل آمد جای استغفار نیست
اندکی در فکر استغنای یوم الفقر باش
چند میگوئی چرا‌ام وال من بسیار نیست
رو قناعت کن صغیرا تا که کار آسان شود
گر تو آسان گیرباشی کارها دشوار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
زان پیشتر که خاک وجودت سبو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
آنجمله صرف در پی نام نکو کنند
بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز
خلق افرین به همت والای او کنند
آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو کنند
آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار
بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند
گوئی که افتخار بود بهر اغنیا
چندان کز افتقار کسان های و هو کنند
آنجا کشیده کار که از راه انتحار
مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند
بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت
از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند
بس جمع ها که حال پریشان خویش را
با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند
بس جامه‌های چون دل مریم هزار چاک
کز سوزن مسیح نشاید رفو کند
بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم
پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند
لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار
مسدود راه زندگی از چارسو کنند
در حیرتم که با دل این آهنین دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند
آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مکن دگر گل انصاف بو کنند
اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی
نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند
دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت
نبود اگر بخون خلایق وضو کنند
باش و ببین که در خم چوگان انتقام
سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند
قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید
صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند
دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
راستی مردم از آندم که بصلب پدرند
چون به بینی بره مرگ و فنا ره سپرند
عجب اینست که این قافله روزان و شبان
بعیان در حضرند و به نهان در سفرند
این جهان رهگذر و مردم غافل ز خدای
پی آزار هم‌ام اده در این رهگذرند
خبر از جمعیت مشرق و مغرب دارند
وز پریشانی همسایهٔ خود بی خبرند
عمر خود حمله باندوختن مال جهان
بگذرانند و گذارند و از آن درگذرند
شبشان روز درخشنده کسانی که ز مهر
روز و شب در پی آسایش نوع بشرند
وز ره سعی و عمل آنچه که آرند بدست
با محبت بخورانند و بعزت بخورند
هیچ دانی که بود زندهٔ جاوید صغیر
خیرخواهان که در این مرحله صاحب اثرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
زان فرقه بپرهیز که پرهیز ندارند
زان طایفه بگریز که تمییز ندارند
مردم بفشارند ز ناداری انصاف
یک چیز ندارند و همه چیز ندارند
نیک ار نگری چارهٔ بیچارگی خلق
رحم است که اندر حق خود نیز ندارند
هنگام مصائب به تسلای دل هم
جز حرف غم افزای غم انگیز ندارند
آهنگ حق این مردم غافل ز حق‌ امروز
جز از گلوی مرغ شب آویز ندارند
روز همه همچون شب دیجور سیاه است
چون حرمت مردان سحرخیز ندارند
اصلاح فسادی نکنند از هم و برعکس
در کار هم از مفسده پرهیز ندارند
بنیوش صغیرا سخن اهل صفا را
کاین سلسله حرف غرض‌ آمیز ندارند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
دانی چرا در سیر خود بر خویش میلرزد قلم
ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم
یک کاروان ماند بشرپویان قفای یکدیگر
گیتی رباطی با دو در یکدر فنا یکدر عدم
در این ره پر ابتلاهان پا منه سر در هوا
ترسم از آن کافتی ز پا بر سر زنی دست ندم
عمر عزیزت شد تلف وز آن نداری جز اسف
تا فرصتی داری بکف باید شماری مغتنم
گیرم علم افراختی بر ملک عالم تاختی
جان جهان بگداختی در آتش ظلم و ستم
روزی علم گردد نگون گردی بدست غم زبون
نیکی کن و در دهر دون نامت بنیکی کن علم
گردد ثناگستر زبان بر حاتم و نوشیروان
هر جا که صحبت در میان از عدل آید وز کرم
بس کن صغیر از این سخن کامروز در خلق زمن
معمول نبود هیچ فن جز جمع دینار و درم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
ستم ار بناتوانان ز ستمگری رسانی
بستم دچار گردی تو بوقت ناتوانی
عجب است اگر ز چشمت نفشاند آسمان خون
چو تو اشک چشم مظلوم بخاک ره فشانی
عجب است اگر نخیزند بکینت اهل عالم
که تو شادمان نشینی دگری بغم نشانی
عمل تو همچو فرزند بدامن تو پیچد
اگرش ز پیش رانی وگرش بخویش خوانی
بنهادت این چه خصمی است که با دل خلایق
نگهت کند خدنگی سخنت کند سنانی
بدلی که از تو لرزد بخدا که می‌نیرزد
همه عمر اگر نشینی بسریر کامرانی
ز چه غره ای ببازو که ز صاحبان نیرو
بشکست پنجه‌ام د چوقضای آسمانی
تو پلنگ خو چه لافی ز مقام آدمیت
که بجز ز نقش و ترکیب بآدمی نمانی
ز معاد برحذر شو صفت سبع رها کن
که بهر صفت فزونی تو بصورت همانی
ز جهان صغیر بگذر غم عاقبت همی خور
که بهر طریق باشد گذرد جهان فانی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - آیت کبری
ای بشر ای آیت کبرای حق
آینهٔ طلعت زیبای حق
ای بشر ای ماحصل ممکنات
ای تو گُلِ سرسبد کاینات
ای دُرِ یک دانهٔ دریای دل
ای گهر گمشده در آب و گل
ای فلکی از چه زمینی شدی
شاد به این خاک‌نشینی شدی
از چه سبب دیده ز خود دوختی
این همه غفلت ز که آموختی
خرگه تو بوده فراتر ز ماه
حال تو چون است در این قعر چاه
قوس نزول تو بیامد بسر
قوس صعودت نبود در نظر
آن فلکی وصف تو بر باد رفت
آن ملکی خوی تو از یاد رفت
روی ز خوی ملکی تافتی
بین که چه دادی چه عوض یافتی
نیک نظرکن که ز پا تا به سر
چیستی ای گشته ز خود بیخبر
کیدی و تزویری و مکر و حیل
ظلمی و بیدادی و جور و دغل
رنگ تو بی‌رنگی و آن شد ز چنگ
بوقلمون وار شدی رنگ رنگ
از بشرت بهر چه بیزاریست
فکر تو دایم بشر آزاریست
ما ولد هفت اَب و چار‌ اُم
خویشی ما از چه سبب گشت گم
ای بشر خیره سر خودپرست
چند دهی رسم معیت ز دست
تا کی و چند این بهم آویختن
خون برادر به زمین ریختن
چند وفا پشت سر انداختن
با بشر این نرد جفا باختن
از بشریت چه زیان دیده‌ای
این سبعیت ز چه بگزیده‌ای
اینهمه با نوع تطاول چرا
غارت و یغما و چپاول چرا
آنکه گشائی به هلاکش تو دست
روی زمین حق حیاتیش هست
همچو تو او هست از این آب و خاک
از چه بمانی تو شود او هلاک
جای تو تنگ است مگر در جهان
یا خورد او قسم تو از آب و نان
یا مگر آن بنده خدائیش نیست
یا که عمل هست و جزائیش نیست
ای که خدا داده زبر دستیت
هان نکند پست ابد مستیت
تا که زبردستیت ای دوست هست
به که تفقد کنی از زیر دست
نی که توانا شوی و پهلوان
در پی آزردن هر ناتوان
در چمن دهر مشو خاربُن
گل شو و دلهای حزین شادکن
ور بودت تیشه فرو زن بجای
جامعه را خار کن از پیش پای
گر ز صغیر است و گر از کبیر
هر سخن نیک بجان در پذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - رؤیای صادقه
دوش مرا خواب به چشم پر آب
گشت هجوم آور و دیدم بخواب
در لگنی جامه یکی پیرزن
شست و فروریخت کف از آن لگن
بر سر کف خواست هزاران حباب
تافت بر آن شعشعهٔ آفتاب
جلوه همی کرد چه بستان ورد
سرخ و بنفش آبی واسپید و زرد
کودک چندی هم از آن پیرزال
کف ز طمع کرده جواهر خیال
بهر خیالی به هم آویختند
خون هم آن بی‌خردان ریختند
دیده از آن خواب نمودم چوباز
باب تحیر به رخم شد فراز
زود شدم پیش معبر دوان
کیفیت خواب نمودم بیان
گفت مگو خواب که بیداریست
دیدن این خواب ز هشیاریست
آن لگن است این فلک واژگون
پیرزن این دنیی مکار دون
جامهٔ وی کهنگی او که او
نو کندش دمبدم از شستشو
فیض الهی بود آن آفتاب
کامده هر ذره از آن کامیاب
کف بود اسباب جهان سر بسر
کان بدو صد رنک شود جلوه‌گر
اهل جهانند همان کودکان
دیده کف و کرده جواهر گمان
بهر کفی فتنه همی سر کنند
سعی به اعدام برادر کنند
وا اسفا نیست کس انباز من
کافکند آواز در آواز من
تا که بگوئیم به بانگ بلند
کی بشر این نوع کشی تا بچند
کاش صبا گفتی از این خسته جان
با دول و با ملل این جهان
کان همه خود بینی و گردن کشی
وان همه خونریزی و آدم‌کشی
کز ملل پیش در این روزگار
خامه همی گشت وقایع نگار
وین همه در عصر کنون دمبدم
جنگ و جدل در عرب و در عجم
خاصه وقوع جدل بی‌بدل
جنگ شگفت آور بین‌الملل
ویژه در این دور که در بحر و بر
جبههٔ جنگ‌ آمده زیر و زبر
حاصلش‌ آمد چه بکف بالمآل
غیر بشر کشتن و تضییع مال
گیرم از اینگونه نزاع و جدل
ملک جهان شد به یکی مستقل
آن یکی آخر چه برد زیر خاک
جز دل پرحسرت اندوهناک
یارب اثر ده به بیان صغیر
باز کن از لطف زبان صغیر
تا کند از نوع پرستی سخن
تازه کند رسم جهان کهن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - کار و کارگر در سال ۱۳۰۷ شمسی سروده شد
کار کن و کار کن و کار کن
بار خود ای جامعه خود بار کن
رفته توئی از تو که یادش بخیر
نفی شدستی تو در اثبات غیر
هیکلت ای جامعهٔ ذولجاج
آمده سر تا به قدم احتیاج
خانهٔ تو خانهٔ بی‌مایگان
خود تو گدای در همسایگان
از نمک و ادویه، کبریت و آب
بر در همسایه کنی دق باب
لنگ نئی از چه برندت به دوش
نه به زمین پای و به رفتار گوش
خواریت از علت بی‌کاریست
حاصل بی‌کاریت این خواریست
از اثر صنعت و علم و هنر
تا نشود کشور ما معتبر
قلب وطن شاد نخواهد شدن
مملکت آباد نخواهد شدن
مایهٔ کار است زر و فکر و دست
وین سه بتحقیق در این ملک هست
هست ولی هریکی از آن یک جداست
دست که باشد یکی آن بی‌صداست
گر که کنند این سهم بهم اتفاق
خوش بدر آید مه ملک از محاق
یأس مبر هست صغیرا‌ امید
حق کند این روز سیه‌را سپید
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - پنبهٔ ایران
گوش فرا دار که گوید صریح
پنبهٔ ایران به زبان فصیح
کی به سیه روزی و محنت قرین
ملت بیچارهٔ ایران زمین
من همه نفعم که خداوند پاک
کرده مرا خلق در این آب و خاک
من همه سود و ز شما یک نفر
نیست کز آن سود شود بهره‌ور
من همه خودکارم و در این دیار
عدهٔ بی‌کار ندارد شمار
نیک ببینید که همسایه‌ها
کرده زمین جمع چه سرمایه‌ها
بهر شما ملت بی‌اعتبار
جز که پس از مرگ نیایم بکار
لیک برندم چو به سوی فرنگ
اقمشه بافند ز من رنگ رنگ
پارچه‌ها گردم و جنس نفیس
بهر شما ملت ته کاسه لیس
در همه جا بر دول و بر ملل
نفع رسانم مگر اندر محل
مدت چندیست که ایرانیان
هیچ نه بینند ز من جز زیان
زانکه ز کرباس و قدکهای خویش
جامه نپوشند چو ایام پیش
ساخته بی قدر و محل خویش را
کرده گرفتار ملل خویش را
راستی ای جامعه مستی بس است
این روش غیرپرستی بس است
گیرم از این گونه صلاح شماست
قاعدهٔ نوع‌پرستی کجاست
کار به نساج وطن گشته سخت
مکنتشان رفته و برگشته بخت
خورده به هم دستگه و پود و تار
جز چه کنم هیچ ندارند کار
هموطنان یاری ایشان کنید
رحم به این جمع پریشان کنید
هست خدا شاهد حالم که من
بهر خدا درج کنم این سخن
ایکه توانی تو شوی یارشان
بازنمائی گره از کارشان
بهر خدا هم تو قدم پیش نه
مرهمشان بر جگر ریش نه
نوع پرستا دل تو شاد باد
پند صغیرت همه دم یاد باد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان
گوش فرا دار که سازم بیان
کیفیت صلحیهٔ اصفهان
بودم از این اسم بسی در شگفت
کش به چه منظور توانم گرفت
مصلح این عالم اضداد کیست
معنی این اسم بلارسم چیست
دهر پر از شرک و نفاق و جفاست
صلحیه یعنی چه و صلح از کجاست
صلحیه بیرون بود از چار طبع
نیست در این جامعهٔ مار طبع
صلحیه چندان نبود دست رس
صلحیه در محضر حق است و بس
الغرض این سر شودم تا پدید
کار به صلحیهٔ شهرم کشید
در پی جزئی‌طلبی عرض حال
دادم و عاید نشدم جز ملال
بس به ره صلحیه پویان شدم
جان تو از کرده پشیمان شدم
بعد ثبوت و سند معتبر
از طلب خویش ببستم نظر
شد ضرر فرع چو از اصل بیش
صلح نمودم به طرف حق خویش
رو ز در صلحیه بر تافتم
معنی صلحیه همین یافتم
کانکه بدین‌جا سر وکارش فتاد
حق و طلب بایدش از دست داد
هرچه طلبکار بود آن طلب
صلح کند تا برهد از تعب
زین سببش صلحیه کردند نام
جان عمو قصه ما شد تمام
گر که یجوز است و گر لایجور
بر نخورد بنده صغیرم هنوز
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - کلام عیسی
عیسی مریم چو علم برفراخت
بر به جهان کوس نبوت نواخت
باب عطایش به جهان باز شد
دم به دم آمادهٔ اعجاز شد
اکمه و ابرص فلج اعور عمی
جمله شفا یافت از آن مقتدی
نوع بشر زان شه فرخنده اسم
یافت شفا از مرض روح و جسم
هیکل پاکش که در آن دلق بود
چارهٔ بیچارگی خلق بود
فعل وی ار در نگری سربسر
نیست به جز خدمت نوع بشر
قول وی ار نیک ببینی تمام
امر به رفق است و مداوای عام
از سخنانش که ز در و گهر
هست ثمین تر بر اهل نظر
یک سخن این است که با دشمنان
هم بنمائید محبت ز جان
یک سخنش اینکه به روی شما
کس بزند سیلی اگر از جفا
آن طرفش باز به پیش آورید
تا که از او سیلی دیگر خورید
فرقه‌ئی‌ امروز بر آن ذوالعفاف
نسبت خود داده ولی برخلاف
آنچه که او گفته رها کرده‌اند
وضع قوانین ز هوی کرده‌اند
گشته چنان حرص و طمع را اسیر
کامده در نوع کشی بس دلیر
جای محبت که به دشمن کنند
با همه از حرص و طمع دشمنند
دمبدم از بهر جدال و نزاع
آلت حربیه کنند اختراع
راستی ای جامعهٔ عیسوی
به که مر این نکته ز من بشنوی
یا که مکن این حرکات قبیح
یا که مده نسبت خود بر مسیح
بی‌غرضست آنچه که گوید صغیر
گر بود انصاف از او در پذیر