عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۹
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۵ - ایضاً له
چیست آن پیکر پری کردار
گاه مینا برنگ و گه مرجان
گوی یاقوت را همی ماند
بسته اندر زمردین چوگان
رنگ او همچو گونه معشوق
که رخش گردد از حیا رخشان
هست برجی ز خلد پنداری
از پی حور ساخته رضوان
بهر حکمت مهندس تقدیر
بر ستونی نهاده آن بنیان
خارج او همه عقیق یمن
داخل او مذهب از عقیان
بر فرازش نهاده کنگره ها
راست چون تاج بر سر شاهان
کنگره نیست افسر لعل است
بر بیا کنده زر ساو میان
نازکانی همه جدا گانه
نا بسوده نه انسشان نه جان
همچو اطفال یک بیک دارند
از زر ناب در دهن پستان
هر یک از نازکی چنانکه خرد
گویدش ناردانه ایست عیان
فرقه فرقه نشسته همزانو
در بر یکدگر خزیده چنان
که سر موی در نمیگنجد
در میان از توافق ایشان
در میانشان ز زر ورق بسته
پرده ها دست قدرت یزدان
ناز کانند لیک سخت دلند
خود چنین اند نازکان جهان
هر یک از نازکی و لطف چنانک
بلب هر که در بری دندان
بینیش همچو چشم ابن یمین
از گزند زمانه خون افشان
گاه مینا برنگ و گه مرجان
گوی یاقوت را همی ماند
بسته اندر زمردین چوگان
رنگ او همچو گونه معشوق
که رخش گردد از حیا رخشان
هست برجی ز خلد پنداری
از پی حور ساخته رضوان
بهر حکمت مهندس تقدیر
بر ستونی نهاده آن بنیان
خارج او همه عقیق یمن
داخل او مذهب از عقیان
بر فرازش نهاده کنگره ها
راست چون تاج بر سر شاهان
کنگره نیست افسر لعل است
بر بیا کنده زر ساو میان
نازکانی همه جدا گانه
نا بسوده نه انسشان نه جان
همچو اطفال یک بیک دارند
از زر ناب در دهن پستان
هر یک از نازکی چنانکه خرد
گویدش ناردانه ایست عیان
فرقه فرقه نشسته همزانو
در بر یکدگر خزیده چنان
که سر موی در نمیگنجد
در میان از توافق ایشان
در میانشان ز زر ورق بسته
پرده ها دست قدرت یزدان
ناز کانند لیک سخت دلند
خود چنین اند نازکان جهان
هر یک از نازکی و لطف چنانک
بلب هر که در بری دندان
بینیش همچو چشم ابن یمین
از گزند زمانه خون افشان
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٠ - ترجمه
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۳ - این قطعه از دیگری است در مدح جمال الدین
شعر مخدوم من جمال الدین
که چو گل بردم سحر گه بود
آنکه از ضبط یک دقیقه آن
عقل و ادراک نیک گمره بود
لفظ و معنیش چونگل دوروی
خوش و نغز و تر و موجه بود
معنی روشنش ز خط سیاه
صورت یوسف از دل چه بود
یا شبی بد بروز آبستن
یا کلف گشته برقع مه بود
عقل و جان بود از متانت و لطف
کز همه عیبها منزه بود
معنی آن چو موی و زاندیشه
خاطر مستمع مرفه بود
چون بخادم رسید خدمت را
صد کمر بسته همچو خر گه بود
خواندم آنرا وزان فضای همه
پر ز احسنت و پر زخه خه بود
مر ثنایش بصد زبان گفتند
وانچه گفتند هر یکی ده بود
لیکن از دامن معانی آن
دست ادراک بنده کوته بود
کردم آنرا جواب والله اگر
جانم از نیم حرفش آگه بود
نو عروسی چو ماه در جلوه
لیک مشاطه وی اکمه بود
حال این گفته و روایت من
راست طوطی و قل هوالله بود
این نه مدحست حسب حالست این
تا نگوئی که مردک ابله بود
که چو گل بردم سحر گه بود
آنکه از ضبط یک دقیقه آن
عقل و ادراک نیک گمره بود
لفظ و معنیش چونگل دوروی
خوش و نغز و تر و موجه بود
معنی روشنش ز خط سیاه
صورت یوسف از دل چه بود
یا شبی بد بروز آبستن
یا کلف گشته برقع مه بود
عقل و جان بود از متانت و لطف
کز همه عیبها منزه بود
معنی آن چو موی و زاندیشه
خاطر مستمع مرفه بود
چون بخادم رسید خدمت را
صد کمر بسته همچو خر گه بود
خواندم آنرا وزان فضای همه
پر ز احسنت و پر زخه خه بود
مر ثنایش بصد زبان گفتند
وانچه گفتند هر یکی ده بود
لیکن از دامن معانی آن
دست ادراک بنده کوته بود
کردم آنرا جواب والله اگر
جانم از نیم حرفش آگه بود
نو عروسی چو ماه در جلوه
لیک مشاطه وی اکمه بود
حال این گفته و روایت من
راست طوطی و قل هوالله بود
این نه مدحست حسب حالست این
تا نگوئی که مردک ابله بود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
چون رخت مملکت جم نبود
چون لبت معجز خاتم نبود
چون رخت ماه فلک هم نبود
چون توئی در همه عالم نبود
از تو مارا نه سلام و نه پیام
آخر ای دوست کم از کم نبود
غم من جمله ز دل میخیزد
هر که را دل نبود غم نبود
سوی صحرا چه روی جان جهان
باغ چون روی تو خرم نبود
با چنان زلف بنفشه چکنی
کو بدان بوی و بدان خم نبود
لاله گر رنگ بدان میگیرد
تا چو روی تو بود هم نبود
گرچه گلرا دهنی خندانست
چشمش از رشک تو بی نم نبود
چون لبت معجز خاتم نبود
چون رخت ماه فلک هم نبود
چون توئی در همه عالم نبود
از تو مارا نه سلام و نه پیام
آخر ای دوست کم از کم نبود
غم من جمله ز دل میخیزد
هر که را دل نبود غم نبود
سوی صحرا چه روی جان جهان
باغ چون روی تو خرم نبود
با چنان زلف بنفشه چکنی
کو بدان بوی و بدان خم نبود
لاله گر رنگ بدان میگیرد
تا چو روی تو بود هم نبود
گرچه گلرا دهنی خندانست
چشمش از رشک تو بی نم نبود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
زهی بیوفا خود نگوئی کجائی
اگر هرگزم خود نبینی نیائی
ندانستم از تو من این زود سیری
نبردم گمان بر تو این بیوفائی
اگر چند ترکان همه تنگ چشمند
نگوئی بدین تنگ چشمی چرائی
چه شیرین غلامی چه شایسته ترکی
چه زیبا نگاری چه خوش دلربائی
بشیرین لبت تازد ار آن سیه زلف
چه ترکی که با هندوئی بر نیائی
دل و جان بیک بوسه از من خریدست
تو بازار دیدی بدین ناروائی
اگر هرگزم خود نبینی نیائی
ندانستم از تو من این زود سیری
نبردم گمان بر تو این بیوفائی
اگر چند ترکان همه تنگ چشمند
نگوئی بدین تنگ چشمی چرائی
چه شیرین غلامی چه شایسته ترکی
چه زیبا نگاری چه خوش دلربائی
بشیرین لبت تازد ار آن سیه زلف
چه ترکی که با هندوئی بر نیائی
دل و جان بیک بوسه از من خریدست
تو بازار دیدی بدین ناروائی
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۱