عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد
بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد
هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر
بر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمد
زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت
در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد
قامت سرو خرامان چو تصور کردم
راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد
نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
سخن مردم کوته نظرم یاد آمد
رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد
از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد
حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت
صدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمد
خواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نوا
صبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد
بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد
هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر
بر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمد
زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت
در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد
قامت سرو خرامان چو تصور کردم
راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد
نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
سخن مردم کوته نظرم یاد آمد
رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد
از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد
حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت
صدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمد
خواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نوا
صبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
خسرو انجم بگه بام برآمد
یا مه خلخ بلب بام برآمد
صبح جمالش بدمید از شب گیسو
یا شه روم از طرف شام برآمد
سرو گل اندام سمن عارض ما را
سبزه بگرد رخ گلفام برآمد
مجلسیان سحری را شب دوشین
کام دل از جام غم انجام برآمد
چشمهٔ خورشید درخشان مروق
وقت صبوح از افق جام برآمد
کام من این بود که جان بر تو فشانم
عاقبت از لعل توام کام برآمد
زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد
بس که بدیوانگیم نام برآمد
خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام
کیست که مرغ دلش از دام برآمد
گو برو آرام چو کام دل خواجو
از لب جانبخش دلارام برآمد
یا مه خلخ بلب بام برآمد
صبح جمالش بدمید از شب گیسو
یا شه روم از طرف شام برآمد
سرو گل اندام سمن عارض ما را
سبزه بگرد رخ گلفام برآمد
مجلسیان سحری را شب دوشین
کام دل از جام غم انجام برآمد
چشمهٔ خورشید درخشان مروق
وقت صبوح از افق جام برآمد
کام من این بود که جان بر تو فشانم
عاقبت از لعل توام کام برآمد
زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد
بس که بدیوانگیم نام برآمد
خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام
کیست که مرغ دلش از دام برآمد
گو برو آرام چو کام دل خواجو
از لب جانبخش دلارام برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد
کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد
از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد
پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد
سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد
بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سرا پردهاش گیاه برآمد
شاه پریچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بیکباره از سپاه برآمد
هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله دلهای داد خواه برآمد
آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد
کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد
از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد
پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد
سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد
بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سرا پردهاش گیاه برآمد
شاه پریچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بیکباره از سپاه برآمد
هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله دلهای داد خواه برآمد
آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
شکر تنگ تو تنگ شکر آمد
حلقهٔ لعل تو درج گهر آمد
لبت از تنگ شکر شور برآورد
بشکر خندهٔ شیرین چو در آمد
چونظر در خم ابروی تو کردم
قامت خویشتنم در نظر آمد
چون ز عشق کمرت کوه گرفتم
سیلم از خون جگر برکمر آمد
گردمی بر سر بالین من آئی
همه گویند که عمرت بسرآمد
کامم این بود که جان برتو فشانم
عاقبت کام من خسته برآمد
خواجو آن نیست که از درد بنالد
گر چه پیکان غمش بر جگر آمد
حلقهٔ لعل تو درج گهر آمد
لبت از تنگ شکر شور برآورد
بشکر خندهٔ شیرین چو در آمد
چونظر در خم ابروی تو کردم
قامت خویشتنم در نظر آمد
چون ز عشق کمرت کوه گرفتم
سیلم از خون جگر برکمر آمد
گردمی بر سر بالین من آئی
همه گویند که عمرت بسرآمد
کامم این بود که جان برتو فشانم
عاقبت کام من خسته برآمد
خواجو آن نیست که از درد بنالد
گر چه پیکان غمش بر جگر آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد
وگر از پای درافتاد بسر باز آمد
ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد
که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد
آنکه در رستهٔ بازار وفا زر میزد
در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد
گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود
دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد
بلبل مست نگر باز که چون باد بهار
بهوای سمن و سنبل تر باز آمد
شمع کومجلس اصحاب منور میداشت
با دلی تافته و سوز جگر باز آمد
خاکساری که شدآب رخش از گریه برود
همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد
مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت
مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد
هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید
گفت کان یار قدمدار دگر باز آمد
وگر از پای درافتاد بسر باز آمد
ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد
که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد
آنکه در رستهٔ بازار وفا زر میزد
در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد
گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود
دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد
بلبل مست نگر باز که چون باد بهار
بهوای سمن و سنبل تر باز آمد
شمع کومجلس اصحاب منور میداشت
با دلی تافته و سوز جگر باز آمد
خاکساری که شدآب رخش از گریه برود
همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد
مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت
مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد
هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید
گفت کان یار قدمدار دگر باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوختهتر باز آمد
هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد
عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد
هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد
ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر میزد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد
خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوختهتر باز آمد
هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد
عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد
هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد
ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر میزد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد
خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
عید آمد و آنماه دلافروز نیامد
دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد
نوروز من ار عید برون آمدی از شهر
چونست که عید آمد و نوروز نیامد
مه میطلبیدند و من دلشده را دوش
در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد
آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید
کامروز علی رغم بدآموز نیامد
خورشید چو رسمست که هر روز برآید
جانش هدف ناوک دلدوز نیامد
تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو
در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد
دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد
نوروز من ار عید برون آمدی از شهر
چونست که عید آمد و نوروز نیامد
مه میطلبیدند و من دلشده را دوش
در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد
آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید
کامروز علی رغم بدآموز نیامد
خورشید چو رسمست که هر روز برآید
جانش هدف ناوک دلدوز نیامد
تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو
در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
سریست مرا با تو که اغیار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد به کمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد به کمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
حدیث جان به جز جانان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند
مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند
روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند
اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند
ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که هندو قدر ترکستان نداند
بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمانشکن پیمان نداند
می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند
دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند
بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند
مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند
روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند
اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند
ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که هندو قدر ترکستان نداند
بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمانشکن پیمان نداند
می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند
دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند
بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
که میرود که پیامم به شهریار رساند
حدیث بندهٔ مخلص بشهریار رساند
درود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانم
بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند
دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی
بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند
ز راه لطف به جز باد نوبهار که باشد
که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند
اگر بنامه غم روزگار باز نمایم
کسی که نامه رساند بروزگار رساند
هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم
ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند
تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید
بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند
ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران
گمان مبر که ز خاکم به جز غبار رساند
مگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجو
بکوی یار کند منزل و بیار رساند
حدیث بندهٔ مخلص بشهریار رساند
درود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانم
بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند
دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی
بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند
ز راه لطف به جز باد نوبهار که باشد
که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند
اگر بنامه غم روزگار باز نمایم
کسی که نامه رساند بروزگار رساند
هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم
ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند
تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید
بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند
ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران
گمان مبر که ز خاکم به جز غبار رساند
مگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجو
بکوی یار کند منزل و بیار رساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند
افکند سپهرم بدیاری که وجودم
گر خاک شود باد به کرمان نرساند
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم
جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین
برخیزد و برآتش تیزم بنشاند
چون میگذری عیب نباشد که بپرسی
کان خستهٔ دلسوخته چون میگذراند
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت
با کس بنمی ماند و کس با تو نماند
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو
اسرار غمش برورق دهر بماند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند
افکند سپهرم بدیاری که وجودم
گر خاک شود باد به کرمان نرساند
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم
جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین
برخیزد و برآتش تیزم بنشاند
چون میگذری عیب نباشد که بپرسی
کان خستهٔ دلسوخته چون میگذراند
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت
با کس بنمی ماند و کس با تو نماند
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو
اسرار غمش برورق دهر بماند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ماجرائی که دل سوخته میپوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله میجنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که به درمان من سوخته دل در ماند
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
بکجا ! میرود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
مگر از چشمهٔ نوش تو سخن میراند
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله میجنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که به درمان من سوخته دل در ماند
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
بکجا ! میرود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
مگر از چشمهٔ نوش تو سخن میراند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ما برکنار و با تو کمر در میان بماند
وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند
از پیش من برفتی و خون دل از پیت
از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند
گفتم که نکتهئی ز دهانت کنم بیان
از شور پستهات سخنم در دهان بماند
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود
جانم براستان که برآن آستان بماند
باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ
چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند
فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت
لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند
خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد
او از میان برفت و سخن در میان بماند
در عشق داستان شد و چون از جهان برفت
با دوستان محرمش این داستان بماند
وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند
از پیش من برفتی و خون دل از پیت
از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند
گفتم که نکتهئی ز دهانت کنم بیان
از شور پستهات سخنم در دهان بماند
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود
جانم براستان که برآن آستان بماند
باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ
چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند
فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت
لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند
خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد
او از میان برفت و سخن در میان بماند
در عشق داستان شد و چون از جهان برفت
با دوستان محرمش این داستان بماند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند
اساس عهد مودت که در ازل رفتست
میان ما و شما پایدار خواهد ماند
ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را
نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند
ز روزگار جفا نامهئی که عرض افتاد
مدام بر ورق روزگار خواهد ماند
شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت
درازی شب ما برقرار خواهد ماند
چنین که بر سر میدان عشق مینگرم
دل پیاده بدست سوار خواهد ماند
حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود
که بر صحیفهٔ لیل و نهار خواهد ماند
فراق نامهٔ خواجو و شرح قصهٔ شوق
میان زندهدلان یادگار خواهد ماند
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند
اساس عهد مودت که در ازل رفتست
میان ما و شما پایدار خواهد ماند
ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را
نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند
ز روزگار جفا نامهئی که عرض افتاد
مدام بر ورق روزگار خواهد ماند
شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت
درازی شب ما برقرار خواهد ماند
چنین که بر سر میدان عشق مینگرم
دل پیاده بدست سوار خواهد ماند
حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود
که بر صحیفهٔ لیل و نهار خواهد ماند
فراق نامهٔ خواجو و شرح قصهٔ شوق
میان زندهدلان یادگار خواهد ماند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که را سکه درستست بزر باز نماند
وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند
مرد صاحبنظر آنست که در عالم معنی
دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند
طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام
همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند
جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند
گر بر افروختهئی شمع دل از آتش سودا
ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند
نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو
با وجود لب شیرین بشکر باز نماند
چون بمیرم به جز از خون دل و گفته دلسوز
یادگاری ز من خسته جگر باز نماند
یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای
کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند
حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست
هر که را سکه درستست بزر باز نماند
وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند
مرد صاحبنظر آنست که در عالم معنی
دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند
طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام
همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند
جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند
گر بر افروختهئی شمع دل از آتش سودا
ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند
نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو
با وجود لب شیرین بشکر باز نماند
چون بمیرم به جز از خون دل و گفته دلسوز
یادگاری ز من خسته جگر باز نماند
یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای
کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند
حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست
هر که را سکه درستست بزر باز نماند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
شام خون آشام گیسو را اگر چین کردهاند
زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کردهاند
خال هندو را خطی از نیمروز آوردهاند
چین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کردهاند
گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز
عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کردهاند
تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بستهاند
تا چه حالست این که برمه خال مشکین کردهاند
آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست
نافه مشکست کاندر جیب نسرین کردهاند
و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا
گلستانی بر فراز سرو سیمین کردهاند
مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر
چشم شب پیمای را در ماه و پروین کردهاند
دردمندان محبت بر امید مرهمی
آستانش هر شبی تا روز بالین کردهاند
خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار
جان شیرین را فدای جان شیرین کردهاند
کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب
همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کردهاند
زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کردهاند
خال هندو را خطی از نیمروز آوردهاند
چین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کردهاند
گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز
عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کردهاند
تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بستهاند
تا چه حالست این که برمه خال مشکین کردهاند
آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست
نافه مشکست کاندر جیب نسرین کردهاند
و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا
گلستانی بر فراز سرو سیمین کردهاند
مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر
چشم شب پیمای را در ماه و پروین کردهاند
دردمندان محبت بر امید مرهمی
آستانش هر شبی تا روز بالین کردهاند
خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار
جان شیرین را فدای جان شیرین کردهاند
کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب
همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کردهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
زهی زلفت گرهگیری پر از بند
لب لعلت نمک دانی پر از قند
نقاب ششتری از ماه بگشای
طناب چنبری بر مشتری بند
سرم بر کف ز دستان تو تا کی
دلم در خون ز هجران تو تا چند
کسی کو خویش را در یار پیوست
کجا یاد آورد از خویش و پیوند
دلا گر عاشقی ترک خرد گیر
که قدر عشق نشناسد خردمند
ببین فرهاد را کز شور شیرین
بیک موی از کمر خود را در افکند
چرا عمر عزیز آمد بپایان
من و یعقوب را در هجر فرزند
تحمل میکنم بارگران را
ولی دیوانه سر میگردم از بند
چو جز دلبر نمیبینم کسی را
کرا با او توانم کرد مانند
بزن مطرب نوائی از سپاهان
که دل بگرفت ما را از نهاوند
کند خواجو هوای خاک کرمان
ولی پایش به سنگ آید ز الوند
لب لعلت نمک دانی پر از قند
نقاب ششتری از ماه بگشای
طناب چنبری بر مشتری بند
سرم بر کف ز دستان تو تا کی
دلم در خون ز هجران تو تا چند
کسی کو خویش را در یار پیوست
کجا یاد آورد از خویش و پیوند
دلا گر عاشقی ترک خرد گیر
که قدر عشق نشناسد خردمند
ببین فرهاد را کز شور شیرین
بیک موی از کمر خود را در افکند
چرا عمر عزیز آمد بپایان
من و یعقوب را در هجر فرزند
تحمل میکنم بارگران را
ولی دیوانه سر میگردم از بند
چو جز دلبر نمیبینم کسی را
کرا با او توانم کرد مانند
بزن مطرب نوائی از سپاهان
که دل بگرفت ما را از نهاوند
کند خواجو هوای خاک کرمان
ولی پایش به سنگ آید ز الوند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
ای ساربان به قتل ضعیفان کمر مبند
بر گیر بارم از دل و بار سفر مبند
در اشک ما نگه کن و از سیم در گذر
بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند
ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم
پای دل شکسته بزنجیر درمبند
فرهاد را مکش بجدائی و در غمش
هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند
ای دل مگر بیاد نداری که گفتمت
چندین طمع برآن بت بیدادگر مبند
ور آبروی بایدت ای چشم درفشان
بر یاد لعل او سر درج گهر مبند
ای باغبان گرم ندهی ره بپای گل
گلزار را بروی من خسته در مبند
چون سرو اگر چنانکه سرافرازیت هواست
چون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند
چشمم که در هوای رخت بازگشته است
مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند
بی جرم اگر چه از نظر افکندهئی مرا
بگشای پرده از رخ و راه نظر مبند
خواجو چو نیست در شب هجران امید روز
با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند
بر گیر بارم از دل و بار سفر مبند
در اشک ما نگه کن و از سیم در گذر
بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند
ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم
پای دل شکسته بزنجیر درمبند
فرهاد را مکش بجدائی و در غمش
هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند
ای دل مگر بیاد نداری که گفتمت
چندین طمع برآن بت بیدادگر مبند
ور آبروی بایدت ای چشم درفشان
بر یاد لعل او سر درج گهر مبند
ای باغبان گرم ندهی ره بپای گل
گلزار را بروی من خسته در مبند
چون سرو اگر چنانکه سرافرازیت هواست
چون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند
چشمم که در هوای رخت بازگشته است
مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند
بی جرم اگر چه از نظر افکندهئی مرا
بگشای پرده از رخ و راه نظر مبند
خواجو چو نیست در شب هجران امید روز
با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی
من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند
از دیدهٔ رود آور اگر سیل برانم
چون دجلهٔ بغداد شود دامن الوند
عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی
جهلست خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافکند برافکند
برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر
از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند
در دیدهٔ من حسرت رخسار تو تا کی
در سینهٔ من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بندهٔ فرمان تو خواجو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی
من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند
از دیدهٔ رود آور اگر سیل برانم
چون دجلهٔ بغداد شود دامن الوند
عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی
جهلست خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافکند برافکند
برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر
از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند
در دیدهٔ من حسرت رخسار تو تا کی
در سینهٔ من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بندهٔ فرمان تو خواجو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
دل مجروح مرا آگهی از جان دادند
جان غمگین مرا مژدهٔ جانان دادند
پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند
بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند
آدم غمزده را بوی بهشت آوردند
مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند
خبر چشمهٔ حیوان بسکندر بردند
مژدهٔ خاتم دولت بسلیمان دادند
هودج ویس بمنزلگه رامین بردند
پایهٔ سلطنت شاه بدربان دادند
دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند
ذره را رفعت خورشید درخشان دادند
عام را خلعت خاص از بر شاه آوردند
خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان دادند
تشنهٔ بادیه را باز رساندند بب
کشتهٔ معرکه را بار دگر جان دادند
باغ را رونقی از سرو روان افزودند
کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند
مژدهٔ آمدن خواجه به خواجو بردند
بنده را آگهی از حضرت سلطان دادند
جان غمگین مرا مژدهٔ جانان دادند
پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند
بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند
آدم غمزده را بوی بهشت آوردند
مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند
خبر چشمهٔ حیوان بسکندر بردند
مژدهٔ خاتم دولت بسلیمان دادند
هودج ویس بمنزلگه رامین بردند
پایهٔ سلطنت شاه بدربان دادند
دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند
ذره را رفعت خورشید درخشان دادند
عام را خلعت خاص از بر شاه آوردند
خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان دادند
تشنهٔ بادیه را باز رساندند بب
کشتهٔ معرکه را بار دگر جان دادند
باغ را رونقی از سرو روان افزودند
کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند
مژدهٔ آمدن خواجه به خواجو بردند
بنده را آگهی از حضرت سلطان دادند