عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
بلبل از گلزار میگوید سخن
کرکس از مردار میگوید سخن
گل ز لطف رنگ و بو دم میزند
خار از آزار میگوید سخن
یار حرف یار دارد بر زبان
غیر از اغیار میگوید سخن
زاهد از حور و قصور و انگبین
عشق از دیدار میگوید سخن
عابد از سجاده و تسبیح و ذکر
کافر از زنار میگوید سخن
عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ
مست از خمار میگوید سخن
پادشاه از تاج و تخت و لشکری
لشکر از پیکار میگوید سخن
اهل علم از درس و بحث و مدرسه
تاجر از تجار میگوید سخن
در طبیعی بحث دارد فلسفی
صوفی از اسرار میگوید سخن
عارف از حق واعظ عقبی پرست
از بهشت و نار میگوید سخن
مفتی از دستار و ریش و طیلسان
قاضی از دینار میگوید سخن
بانو از اسباب طبخ آش و نان
خواجه از بازار میگوید سخن
شاعر از رخساره و زلف بتان
هرزهگو بسیار میگوید سخن
هر کسی کاری که دروی ماهر است
بیشکی ز آن کار میگوید سخن
چون نصیبی دارد از هر پیشه فیض
در همه اطوار میگوید سخن
کرکس از مردار میگوید سخن
گل ز لطف رنگ و بو دم میزند
خار از آزار میگوید سخن
یار حرف یار دارد بر زبان
غیر از اغیار میگوید سخن
زاهد از حور و قصور و انگبین
عشق از دیدار میگوید سخن
عابد از سجاده و تسبیح و ذکر
کافر از زنار میگوید سخن
عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ
مست از خمار میگوید سخن
پادشاه از تاج و تخت و لشکری
لشکر از پیکار میگوید سخن
اهل علم از درس و بحث و مدرسه
تاجر از تجار میگوید سخن
در طبیعی بحث دارد فلسفی
صوفی از اسرار میگوید سخن
عارف از حق واعظ عقبی پرست
از بهشت و نار میگوید سخن
مفتی از دستار و ریش و طیلسان
قاضی از دینار میگوید سخن
بانو از اسباب طبخ آش و نان
خواجه از بازار میگوید سخن
شاعر از رخساره و زلف بتان
هرزهگو بسیار میگوید سخن
هر کسی کاری که دروی ماهر است
بیشکی ز آن کار میگوید سخن
چون نصیبی دارد از هر پیشه فیض
در همه اطوار میگوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ذرهٔ درد بر آن مایهٔ درمان بردن
به ز کوه حسناتست بمیزان بردن
ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی
به ز صد ساله نمازست بپایان بردن
یک طوافی بسر کوی ولی اللّهی
به ز صد حج قبولست بدیوان بردن
تا توانی اگر از غم دگران برهانی
به ز صد ناقه حمراء بقربان بردن
بردن غم ز دل خسته دلی در میزان
به ز صوم رمضانست بشعبان بردن
یکجو از دوش مدین دینی اگر برداری
به ز صد خرمن طاعات بدیان بردن
به ز آزادی صد بندهٔ فرمان بردار
حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن
دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد
به ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردن
نفس خود را شکنی تا که اسیر تو شود
به زاشکستن کفار و اسیران بردن
خواهی ار جان بسلامت ببری تن در ره
خدمتش را ندهی تن نتوان جان بردن
سر تسلیم بنه هرچه بگوید بشنو
از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن
دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش
گل و تن را نتوان فیض بجانان بردن
به ز کوه حسناتست بمیزان بردن
ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی
به ز صد ساله نمازست بپایان بردن
یک طوافی بسر کوی ولی اللّهی
به ز صد حج قبولست بدیوان بردن
تا توانی اگر از غم دگران برهانی
به ز صد ناقه حمراء بقربان بردن
بردن غم ز دل خسته دلی در میزان
به ز صوم رمضانست بشعبان بردن
یکجو از دوش مدین دینی اگر برداری
به ز صد خرمن طاعات بدیان بردن
به ز آزادی صد بندهٔ فرمان بردار
حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن
دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد
به ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردن
نفس خود را شکنی تا که اسیر تو شود
به زاشکستن کفار و اسیران بردن
خواهی ار جان بسلامت ببری تن در ره
خدمتش را ندهی تن نتوان جان بردن
سر تسلیم بنه هرچه بگوید بشنو
از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن
دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش
گل و تن را نتوان فیض بجانان بردن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
نه چشم آنکه برویش نظر توان کردن
نه پای آنکه بکویش گذر توان کردن
نه آن قرار که تاب رخش توان آورد
نه آن شکیب که بی او بسر توان کردن
نه همدمی که باو درد دل توان گفتن
نه محرمی که ز رازش خبر توان کردن
نه آن نفس که دعا چون کنی قبول شود
نه آن قبول که سر خاک در توان کردن
نه سر چو گوی بمیدان او توان افکند
نه پیش خنجر او جان سپر توان کردن
دلم دلی نه که در وی بگنجد اینهمه غم
غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن
کجا روم چکنم درد خود کرا گویم
ز خویش کاش زمانی سفر توان کردن
بیا بیا بقضای خدای تن در ده
گمان مبر که علاج دگر توان کردن
بدوست دوست شو و تلخ دهر شیرین کن
که زهر را بمحبت شکر توان کردن
بآنچه دوست کند دوست باش با او دست
بدین وسیله مگر در کمر توان کردن
چنان محبت او جا گرفت در دل فیض
که پیش تیر غمش جان سپر توان کردن
نه پای آنکه بکویش گذر توان کردن
نه آن قرار که تاب رخش توان آورد
نه آن شکیب که بی او بسر توان کردن
نه همدمی که باو درد دل توان گفتن
نه محرمی که ز رازش خبر توان کردن
نه آن نفس که دعا چون کنی قبول شود
نه آن قبول که سر خاک در توان کردن
نه سر چو گوی بمیدان او توان افکند
نه پیش خنجر او جان سپر توان کردن
دلم دلی نه که در وی بگنجد اینهمه غم
غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن
کجا روم چکنم درد خود کرا گویم
ز خویش کاش زمانی سفر توان کردن
بیا بیا بقضای خدای تن در ده
گمان مبر که علاج دگر توان کردن
بدوست دوست شو و تلخ دهر شیرین کن
که زهر را بمحبت شکر توان کردن
بآنچه دوست کند دوست باش با او دست
بدین وسیله مگر در کمر توان کردن
چنان محبت او جا گرفت در دل فیض
که پیش تیر غمش جان سپر توان کردن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
تیره شد در چشمم از دنیا بدر باید شدن
تنگ شد جا بر دلم جای دگر باید شدن
عقدهٔ دنیا زبال مرغ جان باید گشود
سوی فردوس برین با بال و پر باید شدن
پای تن بگذار و با بال روان پرواز کن
تاج قرب ار خواهی اینره را بسر باید شدن
متبع شرکست خود بینی ره توحید را
از وجود فانی خود بیخبر باید شدن
لوح دلرا شست و شوئی باید از ادناس طبع
از کدورتهای جسمانی بدر باید شدن
راه حق آسان توان رفتن بر آثار قدم
پیشوایان رفته اینره بر اثر باید شدن
معرفت را چون نهایت نیست راهش بیحد است
هر چه زان حاصل شود زان بیشتر باید شدن
تا نگردی فانی اندر حق نیاسائی ز خود
کی شیء هالک را مستقر باید شدن
فیض را چون عمر بگذشت و شد آلایش ز دست
سوی دارالخلد جنت زودتر باید شدن
تنگ شد جا بر دلم جای دگر باید شدن
عقدهٔ دنیا زبال مرغ جان باید گشود
سوی فردوس برین با بال و پر باید شدن
پای تن بگذار و با بال روان پرواز کن
تاج قرب ار خواهی اینره را بسر باید شدن
متبع شرکست خود بینی ره توحید را
از وجود فانی خود بیخبر باید شدن
لوح دلرا شست و شوئی باید از ادناس طبع
از کدورتهای جسمانی بدر باید شدن
راه حق آسان توان رفتن بر آثار قدم
پیشوایان رفته اینره بر اثر باید شدن
معرفت را چون نهایت نیست راهش بیحد است
هر چه زان حاصل شود زان بیشتر باید شدن
تا نگردی فانی اندر حق نیاسائی ز خود
کی شیء هالک را مستقر باید شدن
فیض را چون عمر بگذشت و شد آلایش ز دست
سوی دارالخلد جنت زودتر باید شدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
تا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدن
عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن
از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی
کار این کار است نه در عقل دانشور شدن
عشق بستد از ملک باج سجود آدمی
آدمی را داد تاج بر ملک سرور شدن
عشق دارد کار در عالم نه عقل و نی هنر
عشق ورز ار بایدت بهتر شدن مهتر شدن
در دو عالم عشق را نی در سرت گر عشق هست
ورنه باید چون خسان بر هر دری چاکر شدن
عشق باشد افسر شاهان قرین عشق شو
بر سر شاهان عالم خواهی از افسر شدن
اینمس قلب تو از علم و هنر کی زر شود
عشق اکسیر دلت را باید او را زر شدن
آتشی از عشق در خود زن بسوزان خویش را
بایدت جانا اگر سوی خدا رهبر شدن
میکشد سوی خدا عشق خدا منعم مکن
گر بگویم میتوان از عشق پیغمبر شدن
تا دهندت بار باری در حریم قدس عشق
سر بر آن در بایدت زد حلقه آن در شدن
عشق را محرم نهٔ تا این دو رنگی در تو هست
که ز شهوت آب و گاهی از غضب آذر شدن
بر زمین دل سحاب عشق میبارد سخن
فیض عاشق شو او اگر هی خوا سخن گستر شدن
عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن
از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی
کار این کار است نه در عقل دانشور شدن
عشق بستد از ملک باج سجود آدمی
آدمی را داد تاج بر ملک سرور شدن
عشق دارد کار در عالم نه عقل و نی هنر
عشق ورز ار بایدت بهتر شدن مهتر شدن
در دو عالم عشق را نی در سرت گر عشق هست
ورنه باید چون خسان بر هر دری چاکر شدن
عشق باشد افسر شاهان قرین عشق شو
بر سر شاهان عالم خواهی از افسر شدن
اینمس قلب تو از علم و هنر کی زر شود
عشق اکسیر دلت را باید او را زر شدن
آتشی از عشق در خود زن بسوزان خویش را
بایدت جانا اگر سوی خدا رهبر شدن
میکشد سوی خدا عشق خدا منعم مکن
گر بگویم میتوان از عشق پیغمبر شدن
تا دهندت بار باری در حریم قدس عشق
سر بر آن در بایدت زد حلقه آن در شدن
عشق را محرم نهٔ تا این دو رنگی در تو هست
که ز شهوت آب و گاهی از غضب آذر شدن
بر زمین دل سحاب عشق میبارد سخن
فیض عاشق شو او اگر هی خوا سخن گستر شدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
نخست آید بدل پیک شنیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
ای که داری هوس طلعت جانان دیدن
نیست باشد شدنت وانگهش آسان دیدن
آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران دیدن
نشود تا دلت از قید علایق آزاد
نتوان جلوه آن سرو خرامان دیدن
تار موی خرد از دیده دل بیرون کن
تا بنورش بتوانی ره عرفان دیدن
چشم خفاش بمان چشم دگر پیدا کن
نور خورشید ازل کی بود آسان دیدن
زنگ دل پاک کن از اشک و بدل بینا شو
کان جمالیست که نتوانش بچشمان دیدن
جان ترا باید و پاید غم تن چند خوری
بگذر از تن اگرت هست سر جان دیدن
بر درش چند بدی آری و نافرمانی
هیچ شرمت نشود زینهمه احسان دیدن
مزن ای فیض ازین بیش ز گفتار نفس
اگرت هست سر آئینه جان دیدن
نیست باشد شدنت وانگهش آسان دیدن
آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران دیدن
نشود تا دلت از قید علایق آزاد
نتوان جلوه آن سرو خرامان دیدن
تار موی خرد از دیده دل بیرون کن
تا بنورش بتوانی ره عرفان دیدن
چشم خفاش بمان چشم دگر پیدا کن
نور خورشید ازل کی بود آسان دیدن
زنگ دل پاک کن از اشک و بدل بینا شو
کان جمالیست که نتوانش بچشمان دیدن
جان ترا باید و پاید غم تن چند خوری
بگذر از تن اگرت هست سر جان دیدن
بر درش چند بدی آری و نافرمانی
هیچ شرمت نشود زینهمه احسان دیدن
مزن ای فیض ازین بیش ز گفتار نفس
اگرت هست سر آئینه جان دیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
رای فرزانه چو باشد رخ خوبان دیدن
شادی هر دو جهان در غم اینان دیدن
توبه از زهد و ریا کردن و می نوشیدن
در خرابات مغان جلوهٔ ایمان دیدن
رقم عیش از آن صفحهٔ عارض خواندن
حال آشفته در آن زلف پریشان دیدن
کردم از پیر سؤالی ز جمال ازلی
میتوان گفت در آئینه خوبان دیدن
هرکجا حسن و جمالیست ز جانان عکسیست
جان در آن عکس تواند رخ جانان دیدن
نیست پنهان ز نظر صورت خوب تو مرا
هست یکسان چه بوصل و چه بهجران دیدن
چند زین گفتن بیهوده خمش کن ای فیض
هست موقوف خموشی رخ جانان دیدن
شادی هر دو جهان در غم اینان دیدن
توبه از زهد و ریا کردن و می نوشیدن
در خرابات مغان جلوهٔ ایمان دیدن
رقم عیش از آن صفحهٔ عارض خواندن
حال آشفته در آن زلف پریشان دیدن
کردم از پیر سؤالی ز جمال ازلی
میتوان گفت در آئینه خوبان دیدن
هرکجا حسن و جمالیست ز جانان عکسیست
جان در آن عکس تواند رخ جانان دیدن
نیست پنهان ز نظر صورت خوب تو مرا
هست یکسان چه بوصل و چه بهجران دیدن
چند زین گفتن بیهوده خمش کن ای فیض
هست موقوف خموشی رخ جانان دیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
دلا برخیز و پائی بر بساط خود نمائی زن
برندی سر برار آتش درین زهد دریائی زن
در آدر حلقه مستان و در کش یکدو پیمانه
بمستی ترک هستی کن دم از فرمانروائی زن
کمر بر بند در خدمت چونی از خویش خالی مشو
ز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زن
اسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کی
قدم در عالم جان نه در از خود رهائی زن
بخلوتخانه وحدت درا از خویش یکتا شو
بسوز این خرقه یا چاکی برین دلق دو تائی زن
زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند
براه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زن
بیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نه
گدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زن
بمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسل
بشهر آشنائی آ صلای آشنائی زن
ز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خیزای فیض
دو دست استعانت در جناب کبریائی زن
برندی سر برار آتش درین زهد دریائی زن
در آدر حلقه مستان و در کش یکدو پیمانه
بمستی ترک هستی کن دم از فرمانروائی زن
کمر بر بند در خدمت چونی از خویش خالی مشو
ز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زن
اسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کی
قدم در عالم جان نه در از خود رهائی زن
بخلوتخانه وحدت درا از خویش یکتا شو
بسوز این خرقه یا چاکی برین دلق دو تائی زن
زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند
براه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زن
بیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نه
گدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زن
بمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسل
بشهر آشنائی آ صلای آشنائی زن
ز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خیزای فیض
دو دست استعانت در جناب کبریائی زن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
در جهان افکندهٔ غوغای حسن
عاشقانرا کردهٔ شیدای حسن
حسن روی تست دریای محیط
ماه رویان شبم دریای حسن
ملک استغنا مسلم مر تراست
جان استغناست استغنای حسن
عرش بر خاک مذلت رو نهد
پیش آن کرسی که باشد جای حسن
در هوا سرگشته دلها ذرهسان
پیش خورشید جهان آرای حسن
کوه صبر پردلان را بر کند
گردش چشم خوش شهلای حسن
جان اهل دل ز تن بیرون کشد
قوت بازوی استیلای حسن
خون عشاق ار بریزد گو بریز
لشکر سلطان بیپروای حسن
آتش افروزی و عاشق سوزیست
مقتضای خوی مادرزای حسن
عشق خوبان در دلت جا دادهٔ
زان خیالت فیضفیض شد ماوای حسن
عاشقانرا کردهٔ شیدای حسن
حسن روی تست دریای محیط
ماه رویان شبم دریای حسن
ملک استغنا مسلم مر تراست
جان استغناست استغنای حسن
عرش بر خاک مذلت رو نهد
پیش آن کرسی که باشد جای حسن
در هوا سرگشته دلها ذرهسان
پیش خورشید جهان آرای حسن
کوه صبر پردلان را بر کند
گردش چشم خوش شهلای حسن
جان اهل دل ز تن بیرون کشد
قوت بازوی استیلای حسن
خون عشاق ار بریزد گو بریز
لشکر سلطان بیپروای حسن
آتش افروزی و عاشق سوزیست
مقتضای خوی مادرزای حسن
عشق خوبان در دلت جا دادهٔ
زان خیالت فیضفیض شد ماوای حسن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
بیا بمیکده تأثیر را تماشا کن
جوانی خرد پیر را تماشا کن
مس وجود تو تا عاقلی نگردد زر
بعشق دل ده و اکسیر را تماشا کن
نه سوی بینی و نه مایه تا بخود نگری
ز خویش بگذر و توفیر را تماشا کن
چو در نماز در آئی نیاز شو همگی
جمال شاهد تکبیر را تماشا کن
برای دیدن صنع خدا بباغ جهان
تن جوان و دل پیر را تماشا کن
برآی بر زبر قصر بیسکون شباب
شتاب عمر سرازیر را تماشا کن
چها که با دل ما میکند خدنگ قضا
کمان پر کش تقدیر را تماشا کن
خرابی تن و معموری دلست ای فیض
بکش ریاضت و تعمیر را تماشا کن
جوانی خرد پیر را تماشا کن
مس وجود تو تا عاقلی نگردد زر
بعشق دل ده و اکسیر را تماشا کن
نه سوی بینی و نه مایه تا بخود نگری
ز خویش بگذر و توفیر را تماشا کن
چو در نماز در آئی نیاز شو همگی
جمال شاهد تکبیر را تماشا کن
برای دیدن صنع خدا بباغ جهان
تن جوان و دل پیر را تماشا کن
برآی بر زبر قصر بیسکون شباب
شتاب عمر سرازیر را تماشا کن
چها که با دل ما میکند خدنگ قضا
کمان پر کش تقدیر را تماشا کن
خرابی تن و معموری دلست ای فیض
بکش ریاضت و تعمیر را تماشا کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
بکفافی دلا قناعت کن
باقی عمر صرف طاعت کن
خواهی ار حاصلی بدست آری
مزرع عمر را زراعت کن
هست دریای بیکران دنیا
بسبوئی از آن قناعت کن
گر متاعی خری بخر دانش
نقد ایام را بضاعت کن
تخم دانش بگیر و آب عمل
در زمین دلت زراعت کن
کوکب عمر را غروب رسید
تا توانیش صرف طاعت کن
شد قمر شق و ساعت اقتربت
نقد ساعات صرف ساعت کن
شست و شوئی بده دل و جانرا
خویش را قابل شفاعت کن
ناگهان میرسد اجل ای فیض
بر گهنه تا توان ضراعت کن
باقی عمر صرف طاعت کن
خواهی ار حاصلی بدست آری
مزرع عمر را زراعت کن
هست دریای بیکران دنیا
بسبوئی از آن قناعت کن
گر متاعی خری بخر دانش
نقد ایام را بضاعت کن
تخم دانش بگیر و آب عمل
در زمین دلت زراعت کن
کوکب عمر را غروب رسید
تا توانیش صرف طاعت کن
شد قمر شق و ساعت اقتربت
نقد ساعات صرف ساعت کن
شست و شوئی بده دل و جانرا
خویش را قابل شفاعت کن
ناگهان میرسد اجل ای فیض
بر گهنه تا توان ضراعت کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
خدایا مرا از من آزاد کن
ضمیرم بعشق خود آباد کن
سرم را بیاد خودت زنده کن
روان مرا منبع یاد کن
بروی خودت باز کن دیدهام
دلم را بنظارهات شاد کن
خرابم کن از مستی و بیخودی
وجودم بویرانی آباد کن
بفردوس اعلام راهی نما
بعلم لدنیم ارشاد کن
درونم باسرار معمور دار
برونم بطاعات آباد کن
ز شیطان و نفسم پناهی بده
ز جور اعادیم آزاد کن
بس اندوه و غم بر سر هم نشست
گشادی بده سینه را شاد کن
بود فیض دربند خود تا بکی
خدایا دلی از من آزاد کن
ضمیرم بعشق خود آباد کن
سرم را بیاد خودت زنده کن
روان مرا منبع یاد کن
بروی خودت باز کن دیدهام
دلم را بنظارهات شاد کن
خرابم کن از مستی و بیخودی
وجودم بویرانی آباد کن
بفردوس اعلام راهی نما
بعلم لدنیم ارشاد کن
درونم باسرار معمور دار
برونم بطاعات آباد کن
ز شیطان و نفسم پناهی بده
ز جور اعادیم آزاد کن
بس اندوه و غم بر سر هم نشست
گشادی بده سینه را شاد کن
بود فیض دربند خود تا بکی
خدایا دلی از من آزاد کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
بغم خویش دل ما خوش کن
خستگانرا بمدارا خوش کن
از فلک هر چه بما میآید
تو گوارا کن و بر ما خوش کن
دل ما را بقضا کن راضی
خاطر ما به بلاها خوش کن
من اگر قابلم ار ناقابل
تو قبولم کن و بدرا خوش کن
گر تقاضای قبولت باید
اولم پس بتمنا خوش کن
پایم ار نیست بسویت آیم
بسرم آی و سراپا خوش کن
خوش و ناخوش بخوشی دار مرا
ناخوشیها بخوشیها خوش کن
فیض را نیست بغیر از تو کسی
بدیش را بکرمها خوش کن
خستگانرا بمدارا خوش کن
از فلک هر چه بما میآید
تو گوارا کن و بر ما خوش کن
دل ما را بقضا کن راضی
خاطر ما به بلاها خوش کن
من اگر قابلم ار ناقابل
تو قبولم کن و بدرا خوش کن
گر تقاضای قبولت باید
اولم پس بتمنا خوش کن
پایم ار نیست بسویت آیم
بسرم آی و سراپا خوش کن
خوش و ناخوش بخوشی دار مرا
ناخوشیها بخوشیها خوش کن
فیض را نیست بغیر از تو کسی
بدیش را بکرمها خوش کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
از هوس بگذر و دل پاک از آلایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه میآرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه میآرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
الهی ز عصیان مرا پاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلودهام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلودهام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
ای خدا این درد را درمان مکن
عاشقانرا بیسرو سامان مکن
درد عشق تو دوای جان ماست
جز بدردت درد ما درمان مکن
از غم خود جان ما را تازه دار
جز بغم دلهای ما شادان مکن
خان و مان ما غم تو بس بود
خان مانی بهر بیسامان مکن
زاب دیده باغ دل سر سبزدار
چشمهٔ این باغ را ویران مکن
بادهٔ عشقت زمستان وامگیر
مست را مخمور و سر گران مکن
از «سقا هم ربهم» جامی بده
تشنه را ممنوع از احسان مکن
شربت وصلت ز بیماران عشق
وامگیر و خسته را بیجان مکن
رشتهٔ جانرا بعشق خود ببند
جان ما جز در غمت نالان مکن
مستمر دار آن عنایتهای شب
روز وصل فیض را هجران مکن
عاشقانرا بیسرو سامان مکن
درد عشق تو دوای جان ماست
جز بدردت درد ما درمان مکن
از غم خود جان ما را تازه دار
جز بغم دلهای ما شادان مکن
خان و مان ما غم تو بس بود
خان مانی بهر بیسامان مکن
زاب دیده باغ دل سر سبزدار
چشمهٔ این باغ را ویران مکن
بادهٔ عشقت زمستان وامگیر
مست را مخمور و سر گران مکن
از «سقا هم ربهم» جامی بده
تشنه را ممنوع از احسان مکن
شربت وصلت ز بیماران عشق
وامگیر و خسته را بیجان مکن
رشتهٔ جانرا بعشق خود ببند
جان ما جز در غمت نالان مکن
مستمر دار آن عنایتهای شب
روز وصل فیض را هجران مکن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
عشقم فزون کن عقلم جنون کن
دلرا سراپا یکقطره خون کن
دلدار من تو غمخوار من تو
این نیم عقلم از سر برون کن
هستی توانا بر هرچه خواهی
رنج برون را درد درون کن
دادم بعشقت از جان و دل دل
خواهی بسوزان خواهیش خون کن
ایمان من تو درمان من تو
یکفن عشقم دردم فنون کن
آن کاشنا شد دردش بیفزا
بیگانگانرا لا یفقهون کن
این عاقلانرا در عقل کامل
وین عاشقانرا لا بعقلون کن
بستان ز من من خود باش تنها
عیبم سراپا از تن برون کن
چشمم بدان دار از نیکوان دور
هم ینظرون را لا یبصرون کن
ای من اسیرت کن هرچه خواهی
من چون بگویم با تو که چون کن
گردن نهادم حکم ترا من
خواهی کمم کن خواهی فزون کن
سر تا بپایم تقصیر دارد
ما بؤمرون را ما بفعلون کن
مینال ایدل بر سرنوشت
فکری بحال بخت زبون کن
ناصح تو بگذر از وادی من
افسانه بگذار ترک فسون کن
تا یادگاری از فیض ماند
گفتار اورما یسطرون کن
دلرا سراپا یکقطره خون کن
دلدار من تو غمخوار من تو
این نیم عقلم از سر برون کن
هستی توانا بر هرچه خواهی
رنج برون را درد درون کن
دادم بعشقت از جان و دل دل
خواهی بسوزان خواهیش خون کن
ایمان من تو درمان من تو
یکفن عشقم دردم فنون کن
آن کاشنا شد دردش بیفزا
بیگانگانرا لا یفقهون کن
این عاقلانرا در عقل کامل
وین عاشقانرا لا بعقلون کن
بستان ز من من خود باش تنها
عیبم سراپا از تن برون کن
چشمم بدان دار از نیکوان دور
هم ینظرون را لا یبصرون کن
ای من اسیرت کن هرچه خواهی
من چون بگویم با تو که چون کن
گردن نهادم حکم ترا من
خواهی کمم کن خواهی فزون کن
سر تا بپایم تقصیر دارد
ما بؤمرون را ما بفعلون کن
مینال ایدل بر سرنوشت
فکری بحال بخت زبون کن
ناصح تو بگذر از وادی من
افسانه بگذار ترک فسون کن
تا یادگاری از فیض ماند
گفتار اورما یسطرون کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
دلی داشتم رفت از دست من
کجا آید آن یار در شست من
نه بشناختم قدر والای دل
ربود از کفم طالع پست من
همه تار و پودم ز دل رسته بود
کنون رفت آن مایهٔ هست من
دلی را که پروردهٔ عقل بود
فکند ان هوای زبر دست من
ز دست هوا جام غفلت کشید
کی آید بهوش این سر مست من
گشادم ره طبع و بستم خرد
فغان از گشاد من و بست من
مگر حق گشاید دری فیض را
و گرنه چو میآید از دست من
کجا آید آن یار در شست من
نه بشناختم قدر والای دل
ربود از کفم طالع پست من
همه تار و پودم ز دل رسته بود
کنون رفت آن مایهٔ هست من
دلی را که پروردهٔ عقل بود
فکند ان هوای زبر دست من
ز دست هوا جام غفلت کشید
کی آید بهوش این سر مست من
گشادم ره طبع و بستم خرد
فغان از گشاد من و بست من
مگر حق گشاید دری فیض را
و گرنه چو میآید از دست من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
برون از چار و نه در چار و نه پیداست یار من
بهر یک رو کنم از شش جهت گردد دچار من
به پیدائی نهانست و بود در اولی آخر
بجمع بین اضدادش گره وا شد ز کار من
مرا در کارها مختار گردانید و پس بگرفت
بدست اختیار خود عنان اختیار من
دلم را گه گشاید گاه بندد راه آسایش
برای امتحان بندگی بر روزگار من
گهم نزدیک خود خواند گهم از نزد خود راند
نمیدانم چه میخواهد ز جان من نگار من
صبا در گردنت در رهگذارش ریز خاکمرا
بود روزی بگیرد دامنش دست غبار من
گهی باری نهد بر دوش جانم زین تن خاکی
گهی برگیرد از دوش تنم صد گونه بار من
گدازی میدهد در بوتهٔ محنت روانم را
بکن گوهر هرچه خواهد اوست یار غمگسار من
چه محنتها که از تعظیم یاران میکشد جانم
چه بودی گر نبودی در نظرها اعتبار من
بصورت دوستان جان بسیرت دشمن پنهان
نشد هرگز دمی یار وفاداری دچار من
نمیدانم خلاصی کی میسر میشود جانرا
کجا خواهد کشیدن عاقبت انجام کار من
خزان بگذشت عمر فیض سر تا سر بدان امید
که خواهد شد بهار عارضش روزی بهار من
بهر یک رو کنم از شش جهت گردد دچار من
به پیدائی نهانست و بود در اولی آخر
بجمع بین اضدادش گره وا شد ز کار من
مرا در کارها مختار گردانید و پس بگرفت
بدست اختیار خود عنان اختیار من
دلم را گه گشاید گاه بندد راه آسایش
برای امتحان بندگی بر روزگار من
گهم نزدیک خود خواند گهم از نزد خود راند
نمیدانم چه میخواهد ز جان من نگار من
صبا در گردنت در رهگذارش ریز خاکمرا
بود روزی بگیرد دامنش دست غبار من
گهی باری نهد بر دوش جانم زین تن خاکی
گهی برگیرد از دوش تنم صد گونه بار من
گدازی میدهد در بوتهٔ محنت روانم را
بکن گوهر هرچه خواهد اوست یار غمگسار من
چه محنتها که از تعظیم یاران میکشد جانم
چه بودی گر نبودی در نظرها اعتبار من
بصورت دوستان جان بسیرت دشمن پنهان
نشد هرگز دمی یار وفاداری دچار من
نمیدانم خلاصی کی میسر میشود جانرا
کجا خواهد کشیدن عاقبت انجام کار من
خزان بگذشت عمر فیض سر تا سر بدان امید
که خواهد شد بهار عارضش روزی بهار من