عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۸ - غزل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
کو می گرمی که در جوش آورد خون مرا؟
چون شفق سازد فلک پرواز گلگون مرا
از محک افزون شود قدر زر کامل عیار
سرکشی از سنگ طفلان نیست مجنون مرا
پخته شد از گوشه عزلت شراب نارسم
خم برون آورد از خامی فلاطون مرا
معنی نازک نباشد ایمن از عین الکمال
نیل چشم زخم باشد لفظ، مضمون مرا
بی گناهی می کشد از قاتل خود انتقام
چون حنا پامال نتوان ساختن خون مرا
سخت تر گردد گره هرگاه صائب تر شود
نیست ممکن می گشاید جان محزون مرا
چون شفق سازد فلک پرواز گلگون مرا
از محک افزون شود قدر زر کامل عیار
سرکشی از سنگ طفلان نیست مجنون مرا
پخته شد از گوشه عزلت شراب نارسم
خم برون آورد از خامی فلاطون مرا
معنی نازک نباشد ایمن از عین الکمال
نیل چشم زخم باشد لفظ، مضمون مرا
بی گناهی می کشد از قاتل خود انتقام
چون حنا پامال نتوان ساختن خون مرا
سخت تر گردد گره هرگاه صائب تر شود
نیست ممکن می گشاید جان محزون مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
چون دهد پیغام تسکین بی قرار بوسه را؟
حرف وصوت از دل برد کی خارخار بوسه را
آنچنان کز سر خمار می به می بیرون رود
نیست غیر از بوسه درمانی خمار بوسه را
چون برافروزد ز صهبا آن عقیق آبدار
نعل در آتش گذارد میگسار بوسه را
گفتم از خط شوق آن لبهای میگون کم شود
خط یکی صد ساخت در دل خارخار بوسه را
افکند بیم تمامی در شمار من غلط
گر دو صد نوبت ز سر گیرم شمار بوسه را!
تلخ را امید شیرینی گوارا می کند
نیست از دشنام غم امیدوار بوسه را
تشنه ای را از مروت آب بر آتش نزد
سبزه خط چون نپوشد چشمه سار بوسه را؟
از سیه مستی کند گم خویش را، هر کس چشید
زان لب نوخط شراب پشت دار بوسه را
من که بودم با لب لعلش ز خط گستاخ تر
چون کنم بر خود گوارا انتظار بوسه را؟
رحم کن با تلخکامان رحم، تا نگرفته است
پرده زنبوری خط رهگذار بوسه را
ریخته است از بس که نقد جان به روی یکدگر
نیست قدر خاک در کویش نثار بوسه را
گر دهی صد جان شیرین در بهای بوسه ای
در عقب نبود پشیمانی قمار بوسه را
آن که در آیینه دارد بوسه را از خود دریغ
کی به عاشق واگذارد اختیار بوسه را؟
گشت صائب در مذاقم تلخ آب زندگی
تا چشیدم من شراب خوشگوار بوسه را
حرف وصوت از دل برد کی خارخار بوسه را
آنچنان کز سر خمار می به می بیرون رود
نیست غیر از بوسه درمانی خمار بوسه را
چون برافروزد ز صهبا آن عقیق آبدار
نعل در آتش گذارد میگسار بوسه را
گفتم از خط شوق آن لبهای میگون کم شود
خط یکی صد ساخت در دل خارخار بوسه را
افکند بیم تمامی در شمار من غلط
گر دو صد نوبت ز سر گیرم شمار بوسه را!
تلخ را امید شیرینی گوارا می کند
نیست از دشنام غم امیدوار بوسه را
تشنه ای را از مروت آب بر آتش نزد
سبزه خط چون نپوشد چشمه سار بوسه را؟
از سیه مستی کند گم خویش را، هر کس چشید
زان لب نوخط شراب پشت دار بوسه را
من که بودم با لب لعلش ز خط گستاخ تر
چون کنم بر خود گوارا انتظار بوسه را؟
رحم کن با تلخکامان رحم، تا نگرفته است
پرده زنبوری خط رهگذار بوسه را
ریخته است از بس که نقد جان به روی یکدگر
نیست قدر خاک در کویش نثار بوسه را
گر دهی صد جان شیرین در بهای بوسه ای
در عقب نبود پشیمانی قمار بوسه را
آن که در آیینه دارد بوسه را از خود دریغ
کی به عاشق واگذارد اختیار بوسه را؟
گشت صائب در مذاقم تلخ آب زندگی
تا چشیدم من شراب خوشگوار بوسه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۵
از قضا چشم سیاه تو به یادم آمد
قدر انداز نگاه تو به یادم آمد
ترکش تیر جگردوز قضا را دیدم
صف مژگان سیاه تو به یادم آمد
به دل ساده خود راه نگاهم افتاد
صفحه روی چو ماه تو به یادم آمد
برق را دست و گریبان گیاهی دیدم
بیگنه سوز نگاه تو به یادم آمد
عندلیبی به سر شاخ گلی می لرزید
جنبش پر کلاه تو به یادم آمد
موی پر پیچ و خمی بر سر آتش دیدم
زلف خورشید پناه تو به یادم آمد
صائب از جلوه برقی که به خرمن افتاد
سینه پردازی آه تو به یادم آمد
قدر انداز نگاه تو به یادم آمد
ترکش تیر جگردوز قضا را دیدم
صف مژگان سیاه تو به یادم آمد
به دل ساده خود راه نگاهم افتاد
صفحه روی چو ماه تو به یادم آمد
برق را دست و گریبان گیاهی دیدم
بیگنه سوز نگاه تو به یادم آمد
عندلیبی به سر شاخ گلی می لرزید
جنبش پر کلاه تو به یادم آمد
موی پر پیچ و خمی بر سر آتش دیدم
زلف خورشید پناه تو به یادم آمد
صائب از جلوه برقی که به خرمن افتاد
سینه پردازی آه تو به یادم آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۸
ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۲
از روی آتشین تو دل آب می شود
کوه شکیب چشمه سیماب می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
پروانه بیقرار ز مهتاب می شود
در وجه کیمیا زر خود خرج کردن است
هر خرده ای که صرف می ناب می شود
از پیچ و تاب رشته عمرش شود گره
هر قطره ای که گوهر شاداب می شود
چون در نماز جمع کنم دل، که سبحه را
سرگشتگی زیاده ز محراب می شود
شبنم ز چشم باز گل از آفتاب چید
این راه طی به دیده بیخواب می شود
مگسل ز اهل شوق که واصل شود به بحر
خار و خسی که همره سیلاب می شود
اشک ندامت است مکافات چشم شور
تا می رسد به زخم نمک آب می شود
بی مزد نیست گریه شبهای انتظار
آخر بیاض دیده شکر خواب می شود
پاپی که در مقام رضا گردد استوار
دست تسلی دل بیتاب می شود
غفلت ز بس که در جگرم ریشه کرده است
صائب نمک به دیده من خواب می شود
کوه شکیب چشمه سیماب می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
پروانه بیقرار ز مهتاب می شود
در وجه کیمیا زر خود خرج کردن است
هر خرده ای که صرف می ناب می شود
از پیچ و تاب رشته عمرش شود گره
هر قطره ای که گوهر شاداب می شود
چون در نماز جمع کنم دل، که سبحه را
سرگشتگی زیاده ز محراب می شود
شبنم ز چشم باز گل از آفتاب چید
این راه طی به دیده بیخواب می شود
مگسل ز اهل شوق که واصل شود به بحر
خار و خسی که همره سیلاب می شود
اشک ندامت است مکافات چشم شور
تا می رسد به زخم نمک آب می شود
بی مزد نیست گریه شبهای انتظار
آخر بیاض دیده شکر خواب می شود
پاپی که در مقام رضا گردد استوار
دست تسلی دل بیتاب می شود
غفلت ز بس که در جگرم ریشه کرده است
صائب نمک به دیده من خواب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۱
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد
دیوانه ما طالع زنجیر ندارد
مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است
حاجت به پر عاریه این تیر ندارد
در دیده آن کس که به معنی نبرد راه
زندان بود آن خانه که تصویر ندارد
پیری نه شکستی است که اصلاح توان کرد
بر در زدن ازان خانه که تعمیر ندارد
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد زمزمه تأثیر ندارد
پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من
فریاد نیستان مرا شیر ندارد
در سینه هر کس که نباشد الف آه
صائب چو نیامی است که شمشیر ندارد
دیوانه ما طالع زنجیر ندارد
مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است
حاجت به پر عاریه این تیر ندارد
در دیده آن کس که به معنی نبرد راه
زندان بود آن خانه که تصویر ندارد
پیری نه شکستی است که اصلاح توان کرد
بر در زدن ازان خانه که تعمیر ندارد
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد زمزمه تأثیر ندارد
پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من
فریاد نیستان مرا شیر ندارد
در سینه هر کس که نباشد الف آه
صائب چو نیامی است که شمشیر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۱
هرکه وحشت می کند ز آمیزش ما بیشتر
دردل سودایی مامی کند جا بیشتر
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
شورش مجنون شد ازدامان صحرا بیشتر
آنچنان کز برگ ،بوی گل سبک پرواز شد
رازمارا پرده پوشی کرد رسوابیشتر
می شود سیل ضعیف از بند بی زنهارتر
ازخموشی راز من شد آشکارا بیشتر
دارد آتش زیر پا اشکم ز شوق دیدنش
در دل طفلان بود ذوق تماشابیشتر
حیرتی دارم که چون آهوی چشم گلرخان
دردل تنگ از رمیدن واکند جابیشتر؟
گر به این عنوان شود روی تو گلگل از شراب
می گشد طاوس از پر خجلت از پابیشتر
دور بر خود می کند صائب ره نزدیک را
می دود هرکس پی تحصیل دنیا بیشتر
دردل سودایی مامی کند جا بیشتر
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
شورش مجنون شد ازدامان صحرا بیشتر
آنچنان کز برگ ،بوی گل سبک پرواز شد
رازمارا پرده پوشی کرد رسوابیشتر
می شود سیل ضعیف از بند بی زنهارتر
ازخموشی راز من شد آشکارا بیشتر
دارد آتش زیر پا اشکم ز شوق دیدنش
در دل طفلان بود ذوق تماشابیشتر
حیرتی دارم که چون آهوی چشم گلرخان
دردل تنگ از رمیدن واکند جابیشتر؟
گر به این عنوان شود روی تو گلگل از شراب
می گشد طاوس از پر خجلت از پابیشتر
دور بر خود می کند صائب ره نزدیک را
می دود هرکس پی تحصیل دنیا بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۲
دم گرمی طمع از ناله های آتشین دارم
که مشکل عقده ها در پیش از آن چین جبین دارم
مکن گستاخ سیر گلستانش ای تماشایی
که در هر رخنه دیوار آهی در کمین دارم
دمی صد بار در اشک را بر چشم می مالم
تهیدستم، چه سازم یادگار دل همین دارم
ز من دارند ابر و برق، سوز و گریه را صائب
به این بی حاصلی هر گوشه ای صد خوشه چین دارم
که مشکل عقده ها در پیش از آن چین جبین دارم
مکن گستاخ سیر گلستانش ای تماشایی
که در هر رخنه دیوار آهی در کمین دارم
دمی صد بار در اشک را بر چشم می مالم
تهیدستم، چه سازم یادگار دل همین دارم
ز من دارند ابر و برق، سوز و گریه را صائب
به این بی حاصلی هر گوشه ای صد خوشه چین دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۴
ز رخسار که گل را در جگر خارست می دانم
نسیم صبح از بوی که بیمارست می دانم
نبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خود
ز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانم
ز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
ولی در صید دل بسیار هشیارست می دانم
چه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟
کمربستن به خون خلق زنارست می دانم
نمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها را
چراغی در ته دامان گلزارست می دانم
نمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟
به هر جا می روم جولانگه یارست می دانم
عبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دم
به صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانم
از آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
وگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانم
زبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردم
اگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانم
ز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشاید
وگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانم
نمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی دارد
هوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانم
ز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضی
وگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانم
نمی دانم چها در بار دارد جلوه یوسف
به صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانم
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
و گرنه یار بیش از من گرفتارست می دانم
ندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکر
نی کلک تو از جایی شکربارست می دانم
نسیم صبح از بوی که بیمارست می دانم
نبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خود
ز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانم
ز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
ولی در صید دل بسیار هشیارست می دانم
چه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟
کمربستن به خون خلق زنارست می دانم
نمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها را
چراغی در ته دامان گلزارست می دانم
نمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟
به هر جا می روم جولانگه یارست می دانم
عبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دم
به صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانم
از آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
وگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانم
زبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردم
اگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانم
ز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشاید
وگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانم
نمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی دارد
هوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانم
ز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضی
وگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانم
نمی دانم چها در بار دارد جلوه یوسف
به صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانم
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
و گرنه یار بیش از من گرفتارست می دانم
ندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکر
نی کلک تو از جایی شکربارست می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۸
ظلم است که درمان خود از درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
از زردی چهره است منور دل خورشید
ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فریاد من ای بی خبر از درد ندانی
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بی تابی پروانه شبگرد ندانی
هر راهنوردی که کند دعوی تجرید
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی
هر بی جگری را که به زورآوری محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی
هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت
گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی
ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی
چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب
دردی که ز من گرد برآورد ندانی
تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد
هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بی حاصلی مردم بی درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
از زردی چهره است منور دل خورشید
ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فریاد من ای بی خبر از درد ندانی
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بی تابی پروانه شبگرد ندانی
هر راهنوردی که کند دعوی تجرید
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی
هر بی جگری را که به زورآوری محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی
هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت
گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی
ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی
چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب
دردی که ز من گرد برآورد ندانی
تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد
هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بی حاصلی مردم بی درد ندانی
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۸۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۵۲