عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۲۳
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۸
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
دید شیخی پاک دینی را بخواب
چون سلامش گفت نشنود او جواب
گفت آخر ای بزرگ نیک نام
از چه میندهی جوابم را سلام
چون تو میدانی که فرض است این جواب
پس جوابم باز ده سر بر متاب
گفت میدانم که فرض است ای امام
لیک بر ما بسته شد این در تمام
چون جواب تو توانم داد باز
چون در طاعت فراز آمد فراز
هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود
تا ابد از ما نیاید در وجود
گرچو تو در دار دنیا بودمی
یک دم از طاعت کجا آسودمی
پیش ازین بودیم مشتی بیخبر
قدر اکنون می بدانیم این قدر
ای دریغا راه طاعت بسته شد
دم گسسته گشت و غم پیوسته شد
نه بسوی طاعتم راهی بماند
نه دلم را زهرهٔ آهی بماند
ای دریغا فوت شد عمر دراز
غصه ماند و قصه نتوان گفت باز
هر نفس صد کوه رادرنده بود
لیک از مادر بوش افکنده بود
ای دریغا می ندانستیم ما
کار کردن میتوانستیم ما
لاجرم امروز حیران ماندهایم
در پشیمانی بزندان ماندهایم
مرغ قدر بال و پر اندک قدر
آن زمان داند که سوزد بال و پر
تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه
خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه
کار تو یارب که چون زیبا کنند
گر بکوری خودت بینا کنند
کوپله بحری تو پر باد آمده
وانگهت بر باد بنیاد آمده
ماندهٔ پر باد این دم بیخبر
باش تا بادت برون آید ز سر
چون سلامش گفت نشنود او جواب
گفت آخر ای بزرگ نیک نام
از چه میندهی جوابم را سلام
چون تو میدانی که فرض است این جواب
پس جوابم باز ده سر بر متاب
گفت میدانم که فرض است ای امام
لیک بر ما بسته شد این در تمام
چون جواب تو توانم داد باز
چون در طاعت فراز آمد فراز
هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود
تا ابد از ما نیاید در وجود
گرچو تو در دار دنیا بودمی
یک دم از طاعت کجا آسودمی
پیش ازین بودیم مشتی بیخبر
قدر اکنون می بدانیم این قدر
ای دریغا راه طاعت بسته شد
دم گسسته گشت و غم پیوسته شد
نه بسوی طاعتم راهی بماند
نه دلم را زهرهٔ آهی بماند
ای دریغا فوت شد عمر دراز
غصه ماند و قصه نتوان گفت باز
هر نفس صد کوه رادرنده بود
لیک از مادر بوش افکنده بود
ای دریغا می ندانستیم ما
کار کردن میتوانستیم ما
لاجرم امروز حیران ماندهایم
در پشیمانی بزندان ماندهایم
مرغ قدر بال و پر اندک قدر
آن زمان داند که سوزد بال و پر
تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه
خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه
کار تو یارب که چون زیبا کنند
گر بکوری خودت بینا کنند
کوپله بحری تو پر باد آمده
وانگهت بر باد بنیاد آمده
ماندهٔ پر باد این دم بیخبر
باش تا بادت برون آید ز سر
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
رهروی را چون درآمد وقت مرگ
لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ
اشک میبارید همچون ابر زار
پس چو آتش دست میزد بیقرار
سایلی گفتش چرائی منقلب
در چنین وقتی چه باشی مضطرب
دل بخود باز آور و آرام گیر
جمع کن خود را بشولید ممیر
گفت ممکن نیست آرامم بسی
زانکه این دم میروم پیش کسی
کاین جهان و آن جهان و هست و نیست
کفر و اسلام و بد و نیکش یکیست
آنکسی را کاین همه یکسان بود
پیش او رفتن نه بس آسان بود
میروم پیش چنین کس بس رواست
گر بترسم ترس اینجا خود سزاست
میروم پیش چنین کس چون بود
گرهزاران دل بود پرخون بود
چنداندیشم که جان من بسوخت
وز تف جانم زفان من بسوخت
در نخواهد داد کس آواز را
تا که خواهد برد پی این راز را
شد ز بیم خاک سنگ و هنگ من
خاک خود نپذیردم از ننگ من
برد غفلت روزگارم چون کنم
برنیامد هیچ کارم چون کنم
برده در بازی دنیا روزگار
چون توانم رفت پیش کردگار
لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ
اشک میبارید همچون ابر زار
پس چو آتش دست میزد بیقرار
سایلی گفتش چرائی منقلب
در چنین وقتی چه باشی مضطرب
دل بخود باز آور و آرام گیر
جمع کن خود را بشولید ممیر
گفت ممکن نیست آرامم بسی
زانکه این دم میروم پیش کسی
کاین جهان و آن جهان و هست و نیست
کفر و اسلام و بد و نیکش یکیست
آنکسی را کاین همه یکسان بود
پیش او رفتن نه بس آسان بود
میروم پیش چنین کس بس رواست
گر بترسم ترس اینجا خود سزاست
میروم پیش چنین کس چون بود
گرهزاران دل بود پرخون بود
چنداندیشم که جان من بسوخت
وز تف جانم زفان من بسوخت
در نخواهد داد کس آواز را
تا که خواهد برد پی این راز را
شد ز بیم خاک سنگ و هنگ من
خاک خود نپذیردم از ننگ من
برد غفلت روزگارم چون کنم
برنیامد هیچ کارم چون کنم
برده در بازی دنیا روزگار
چون توانم رفت پیش کردگار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
در مناجات آن بزرگ دین شبی
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
عطار نیشابوری : پندنامه
در مناجات
پادشاها جرم ما را در گذار
ما گنه کاریم و تو آمرزگار
تو نکوکاری و ما بد کردهایم
جرم بیپایان و بیحد کردهایم
سالها در فسق و عصیان گشتهایم
آخر از کرده پشیمان گشتهایم
روز و شب اندر معاصی بودهایم
غافل از یؤخذ نواصی بودهایم
دایما در بند عصیان بودهایم
هم قرین نفس و شیطان بودهایم
بی گنه نگذشته بر ما ساعتی
با حضور دل نکرده طاعتی
بر درآمد بندهٔ بگریخته
آب روی خود بعصیان ریخته
مغفرت دارد امید از لطف تو
زانکه خود فرمودهٔ لاتقنطوا
بحر الطاف تو بی پایان بود
ناامید از رحمتت شیطان بود
نفس و شیطان زد کریما راه من
رحمتت باشد شفاعت خواه من
چشم دارم کز گنه پاکم کنی
پیش از آن کاندر جهان خاکم کنی
اندر آن دم کز بدن جانم بری
از جهان با نور ایمانم بری
ما گنه کاریم و تو آمرزگار
تو نکوکاری و ما بد کردهایم
جرم بیپایان و بیحد کردهایم
سالها در فسق و عصیان گشتهایم
آخر از کرده پشیمان گشتهایم
روز و شب اندر معاصی بودهایم
غافل از یؤخذ نواصی بودهایم
دایما در بند عصیان بودهایم
هم قرین نفس و شیطان بودهایم
بی گنه نگذشته بر ما ساعتی
با حضور دل نکرده طاعتی
بر درآمد بندهٔ بگریخته
آب روی خود بعصیان ریخته
مغفرت دارد امید از لطف تو
زانکه خود فرمودهٔ لاتقنطوا
بحر الطاف تو بی پایان بود
ناامید از رحمتت شیطان بود
نفس و شیطان زد کریما راه من
رحمتت باشد شفاعت خواه من
چشم دارم کز گنه پاکم کنی
پیش از آن کاندر جهان خاکم کنی
اندر آن دم کز بدن جانم بری
از جهان با نور ایمانم بری
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان ورع
در ورع ثابت قدم باش ای پسر
گر همی خواهی که گردی معتبر
خانهٔ دین گردد آباد از ورع
لیک میگیرد خرابی از طمع
هر که از علم ورع گیرد سبق
دور باید بودنش از غیر حق
ترسکاری از ورع پیدا شود
هر که باشد بی ورع رسوا شود
با ورع هر کس که خود را کرد راست
جنبش و آرامش از بهر خداست
آنکه از حق دوستی دارد طمع
در محبت کاذبش دان بی ورع
چیست تقوی ترک شهوت و حرام
از لباس و از شراب و از طعام
هرچه افزونست اگر باشد حلال
نزد ارباب ورع باشد وبال
چون ورع شد یار با علم و عمل
حسن اخلاصت بباید بی خلل
ناگهان ای بنده گر کردی گناه
توبه کن درحال و عذر آن بخواه
چون گناهت نقد آید در وجود
توبهٔ نسیه ندارد هیچ سود
در انابت کاهلی کردن خطاست
بر امید زندگی کان بی وفاست
گر همی خواهی که گردی معتبر
خانهٔ دین گردد آباد از ورع
لیک میگیرد خرابی از طمع
هر که از علم ورع گیرد سبق
دور باید بودنش از غیر حق
ترسکاری از ورع پیدا شود
هر که باشد بی ورع رسوا شود
با ورع هر کس که خود را کرد راست
جنبش و آرامش از بهر خداست
آنکه از حق دوستی دارد طمع
در محبت کاذبش دان بی ورع
چیست تقوی ترک شهوت و حرام
از لباس و از شراب و از طعام
هرچه افزونست اگر باشد حلال
نزد ارباب ورع باشد وبال
چون ورع شد یار با علم و عمل
حسن اخلاصت بباید بی خلل
ناگهان ای بنده گر کردی گناه
توبه کن درحال و عذر آن بخواه
چون گناهت نقد آید در وجود
توبهٔ نسیه ندارد هیچ سود
در انابت کاهلی کردن خطاست
بر امید زندگی کان بی وفاست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
شدیم بار کش ره زن هوا بعبث
وفا بعهد نکردیم با خدا بعبث
براه حق نزدیم از سر وفا قدمی
بجد وجهد شدیم از پی هوا به عبث
عنان خود بکف آرزوی دل دادیم
تمام صرف هوس گشت عمر ما بعبث
زبهر دنیی کانرا اساس پر نقشی است
بسی بدوش کشیدیم بارها به عبث
گذاشتیم زکف زاد آخرت را خام
بسوختیم به بیکار خویش را به عبث
فتادی از پی لذات بی بقا شب و روز
تمام عمر تو ای فیض شد هبا بعبث
گمان ندارم ازین بحر بیکران برهیم
چو میزنیم در این موج دست و پا بعبث
وفا بعهد نکردیم با خدا بعبث
براه حق نزدیم از سر وفا قدمی
بجد وجهد شدیم از پی هوا به عبث
عنان خود بکف آرزوی دل دادیم
تمام صرف هوس گشت عمر ما بعبث
زبهر دنیی کانرا اساس پر نقشی است
بسی بدوش کشیدیم بارها به عبث
گذاشتیم زکف زاد آخرت را خام
بسوختیم به بیکار خویش را به عبث
فتادی از پی لذات بی بقا شب و روز
تمام عمر تو ای فیض شد هبا بعبث
گمان ندارم ازین بحر بیکران برهیم
چو میزنیم در این موج دست و پا بعبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
ای رهنمای گم شدگان اهدنا الصراط
وی چشم راه روان اهدنا الصراط
در دوزخ هوا و هوس ماندهایم زار
گم کردهایم راه جنان اهدنا الصراط
بگذشت عمر در لعب و لهو بی خودی
شاید تدارکی بتوان اهدنا الصراط
ره دور وقت دیر و شب تار و صد خطر
مرکب ضعیف و جاده نهان اهدنا الصراط
غولی ز هر طرف ره وا مانده زنده
آه از صفیر راهزنان اهدنا الصراط
نی ره بسوی سود و نه سوی زیان بریم
ای از تو سود و از تو زیان اهدنا الصراط
از شارع هوا و هوس در نمیرویم
گاهی در این و گاه در آن اهدنا الصراط
رفتند اهل دل همه با کاروان جان
ما ماندهایم بیدل و جان اهدنا الصراط
گم گشت فیض و راه بجائی نمیبرد
ای رهنمای گمشدگان اهدنا الصراط
وی چشم راه روان اهدنا الصراط
در دوزخ هوا و هوس ماندهایم زار
گم کردهایم راه جنان اهدنا الصراط
بگذشت عمر در لعب و لهو بی خودی
شاید تدارکی بتوان اهدنا الصراط
ره دور وقت دیر و شب تار و صد خطر
مرکب ضعیف و جاده نهان اهدنا الصراط
غولی ز هر طرف ره وا مانده زنده
آه از صفیر راهزنان اهدنا الصراط
نی ره بسوی سود و نه سوی زیان بریم
ای از تو سود و از تو زیان اهدنا الصراط
از شارع هوا و هوس در نمیرویم
گاهی در این و گاه در آن اهدنا الصراط
رفتند اهل دل همه با کاروان جان
ما ماندهایم بیدل و جان اهدنا الصراط
گم گشت فیض و راه بجائی نمیبرد
ای رهنمای گمشدگان اهدنا الصراط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
دردا که درین راه بسی رنج کشیدیم
بس راه بریدیم و بمنزل نرسیدیم
قومی که ره راست گزیدند و رسیدند
ما در غم تحصیل ره راست خمیدیم
آنقوم گر آرام گذشتند گذشتند
ما در پی آرام همه عمر طپیدیم
گفتند که این راه بمقصد دو سه گامست
طی شد همهٔ عمر بمقصد نرسیدیم
گفتند ز خود تازهی ره نشود طی
جان رفت برون از تن و از خود برمیدیم
بشکافت غبار از سر خار ره و بنمود
بودیم خود آن خار که در پای خلیدیم
هر تخم که در مزرعه عمر فشاندیم
حیرت درویدیم و بحسرت نگریدیم
زابر کرمش فیض مگر رحمتی آید
تا پاک شویم از دنس خود که پلیدیم
بس راه بریدیم و بمنزل نرسیدیم
قومی که ره راست گزیدند و رسیدند
ما در غم تحصیل ره راست خمیدیم
آنقوم گر آرام گذشتند گذشتند
ما در پی آرام همه عمر طپیدیم
گفتند که این راه بمقصد دو سه گامست
طی شد همهٔ عمر بمقصد نرسیدیم
گفتند ز خود تازهی ره نشود طی
جان رفت برون از تن و از خود برمیدیم
بشکافت غبار از سر خار ره و بنمود
بودیم خود آن خار که در پای خلیدیم
هر تخم که در مزرعه عمر فشاندیم
حیرت درویدیم و بحسرت نگریدیم
زابر کرمش فیض مگر رحمتی آید
تا پاک شویم از دنس خود که پلیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
طرفی نبستم زینجهان استغفرالله العظیم
خسبیدم و شد کاروان استغفرالله العظیم
عمر عزیزم شد تلف اندر پی آب و علف
کاری نکردم بهر جان استغفرالله العظیم
زین پس مگر سودی کنم تدبیر بهبودی کنم
بگذشتها خود شد زیان استغفرالله العظیم
بیحد گناهان کردهام بس جور و طغیان کردهام
زین جرمهای بیکران استغفرالله العظیم
با این و آن گشتم بسی بردم بسر با هر کسی
طرفی نبستم زین و آن استغفرالله العظیم
هرچند جویم من کنار زین عالم ناپایدار
تقدیرم آرد در میان استغفرالله العظیم
هی هی نمیدانم چرا افتادم اندر این بلا
این نکته شد بر من نهان استغفرالله العظیم
جان میرود سوی علا تن میرود سوی بلا
از امتزاج این و آن استغفرالله العظیم
گاهی رهم دنیی زند گه سدرهٔ عقبی شود
هم زینجهان هم زآنجهان استغفرالله العظیم
هر دم شوم نا دم دگر گیرم گناهانرا زسر
یا رب انت المستعان استغفرالله العظیم
از بس زدم بر توبه سنگ شد توبه من عار و ننگ
از اصل جرم و جبر آن استغفرالله العظیم
از بس زدم بر توبه راه شد توبه بدتر از گناه
هر دم هم از این هم ز آن استغفرالله العظیم
زین عقدهای سست و مست زین توبهای نادرست
لحظه بلحظه آن به آن استغفرالله العظیم
ده بار و صد بار و هزار ای فیض کم باشد بیار
هر دم جهان اندر جهان استغفرالله العظیم
خسبیدم و شد کاروان استغفرالله العظیم
عمر عزیزم شد تلف اندر پی آب و علف
کاری نکردم بهر جان استغفرالله العظیم
زین پس مگر سودی کنم تدبیر بهبودی کنم
بگذشتها خود شد زیان استغفرالله العظیم
بیحد گناهان کردهام بس جور و طغیان کردهام
زین جرمهای بیکران استغفرالله العظیم
با این و آن گشتم بسی بردم بسر با هر کسی
طرفی نبستم زین و آن استغفرالله العظیم
هرچند جویم من کنار زین عالم ناپایدار
تقدیرم آرد در میان استغفرالله العظیم
هی هی نمیدانم چرا افتادم اندر این بلا
این نکته شد بر من نهان استغفرالله العظیم
جان میرود سوی علا تن میرود سوی بلا
از امتزاج این و آن استغفرالله العظیم
گاهی رهم دنیی زند گه سدرهٔ عقبی شود
هم زینجهان هم زآنجهان استغفرالله العظیم
هر دم شوم نا دم دگر گیرم گناهانرا زسر
یا رب انت المستعان استغفرالله العظیم
از بس زدم بر توبه سنگ شد توبه من عار و ننگ
از اصل جرم و جبر آن استغفرالله العظیم
از بس زدم بر توبه راه شد توبه بدتر از گناه
هر دم هم از این هم ز آن استغفرالله العظیم
زین عقدهای سست و مست زین توبهای نادرست
لحظه بلحظه آن به آن استغفرالله العظیم
ده بار و صد بار و هزار ای فیض کم باشد بیار
هر دم جهان اندر جهان استغفرالله العظیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
الهی ز عصیان مرا پاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلودهام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلودهام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
دلی داشتم رفت از دست من
کجا آید آن یار در شست من
نه بشناختم قدر والای دل
ربود از کفم طالع پست من
همه تار و پودم ز دل رسته بود
کنون رفت آن مایهٔ هست من
دلی را که پروردهٔ عقل بود
فکند ان هوای زبر دست من
ز دست هوا جام غفلت کشید
کی آید بهوش این سر مست من
گشادم ره طبع و بستم خرد
فغان از گشاد من و بست من
مگر حق گشاید دری فیض را
و گرنه چو میآید از دست من
کجا آید آن یار در شست من
نه بشناختم قدر والای دل
ربود از کفم طالع پست من
همه تار و پودم ز دل رسته بود
کنون رفت آن مایهٔ هست من
دلی را که پروردهٔ عقل بود
فکند ان هوای زبر دست من
ز دست هوا جام غفلت کشید
کی آید بهوش این سر مست من
گشادم ره طبع و بستم خرد
فغان از گشاد من و بست من
مگر حق گشاید دری فیض را
و گرنه چو میآید از دست من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
ز هرچه آن غیر یار استغفرالله
ز بود مستعار استغفرالله
دمی کان بگذرد بی یاد رویش
از آن دم بیشمار استغفرالله
زبان کان تر بذکر دوست نبود
ز سرش الحذر استغفرالله
سر آمد عمر و یکساعت ز غفلت
نگشتم هوشیار استغفرالله
جوانی رفت پیری هم سر آمد
نکردم هیچ کار استغفرالله
نکردم یک سجودی در همه عمر
که آید آن بکار استغفرالله
خطا بود آنچه گفتم و آنچه کردم
از آنها الفرار استغفرالله
ز کردار بدم صد بار توبه
ز گفتارم هزار استغفرالله
شدم دور از دیار یار ای فیض
من مهجور زار استغفرالله
ز بود مستعار استغفرالله
دمی کان بگذرد بی یاد رویش
از آن دم بیشمار استغفرالله
زبان کان تر بذکر دوست نبود
ز سرش الحذر استغفرالله
سر آمد عمر و یکساعت ز غفلت
نگشتم هوشیار استغفرالله
جوانی رفت پیری هم سر آمد
نکردم هیچ کار استغفرالله
نکردم یک سجودی در همه عمر
که آید آن بکار استغفرالله
خطا بود آنچه گفتم و آنچه کردم
از آنها الفرار استغفرالله
ز کردار بدم صد بار توبه
ز گفتارم هزار استغفرالله
شدم دور از دیار یار ای فیض
من مهجور زار استغفرالله
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۲
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۲ - مناجات
الهی، الهی، خطا کردهایم
تو بر ما مگیر آنچه ما کردهایم
گنه کارم و عذر خواهم توئی
چه حاجت بپرسش؟ گواهم توئی
به گیتی نداریم غیر از تو کس
به لطف تو داریم امید و بس
مرا مایهای بس گران دادهای
به شهر غریبم فرستادهای
که تا دولت هر دو عالم خرم
کنم سود و سرمایه باز آورم
کنون میروم کیسه پرداخته
همه سود و سرمایه در باخته
به خود روی خود را سیه کردهام
به بد، کار خود را تبه کردهام
مگر هم تو بر حال فردای من
کنی رحمتی، ورنه، ای وای من
در آن دم که جان عزم رفتن کند،
ز سودای جان مرغ دل پر زند،
مرا ذوق شهد شهادت چشان
به نام خودم ساز و شیرین زبان
ندارم بغیر از تو فریاد رس
الهی در آن دم به فریاد رس
گنه کارم و آنگه امید وار
که دریای فضلت ندارم کنار
مگر باز پوشد گنه داورم
وگر باز پرسد، چه عذر آورم؟
فرو ماندهام سخت در کار خویش
سیه رویم از کار و کردار خویش
ز اشکی که آید به رویم فرو
چه سود است جز ریختن آبرو؟
چه حاصل دهد با گنه کاریم
جز از درد سر ناله و زاریم؟
به عذر گناهم که رسم است و خو
سرشکی همی ریزم آنگه برو
زند هر کس از طاعت خود نفس
مرا تکیه بر رحمت تست و بس
به پیرانسر ار چه گنه میکنم
ولیکن در رحمتت میزنم
خداوندگارا، به حق رسول
که فرما مناجات سلمان قبول
تو بر ما مگیر آنچه ما کردهایم
گنه کارم و عذر خواهم توئی
چه حاجت بپرسش؟ گواهم توئی
به گیتی نداریم غیر از تو کس
به لطف تو داریم امید و بس
مرا مایهای بس گران دادهای
به شهر غریبم فرستادهای
که تا دولت هر دو عالم خرم
کنم سود و سرمایه باز آورم
کنون میروم کیسه پرداخته
همه سود و سرمایه در باخته
به خود روی خود را سیه کردهام
به بد، کار خود را تبه کردهام
مگر هم تو بر حال فردای من
کنی رحمتی، ورنه، ای وای من
در آن دم که جان عزم رفتن کند،
ز سودای جان مرغ دل پر زند،
مرا ذوق شهد شهادت چشان
به نام خودم ساز و شیرین زبان
ندارم بغیر از تو فریاد رس
الهی در آن دم به فریاد رس
گنه کارم و آنگه امید وار
که دریای فضلت ندارم کنار
مگر باز پوشد گنه داورم
وگر باز پرسد، چه عذر آورم؟
فرو ماندهام سخت در کار خویش
سیه رویم از کار و کردار خویش
ز اشکی که آید به رویم فرو
چه سود است جز ریختن آبرو؟
چه حاصل دهد با گنه کاریم
جز از درد سر ناله و زاریم؟
به عذر گناهم که رسم است و خو
سرشکی همی ریزم آنگه برو
زند هر کس از طاعت خود نفس
مرا تکیه بر رحمت تست و بس
به پیرانسر ار چه گنه میکنم
ولیکن در رحمتت میزنم
خداوندگارا، به حق رسول
که فرما مناجات سلمان قبول