عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
شاد گردم که هر به ایامی
قامتت را ببینم از بامی
بی‌تو کارم به کام دشمن شد
وز دهانت نیافتم کامی
در جدایی تبم گرفت و تو خود
ننهادی به پرسشم گامی
دشمنان از شراب وصل تو مست
دوستان را نمیدهی جامی
خال را دانه ساختی وز زلف
بر سر دانه می‌کشی دامی
در دلم چون غمت قرار گرفت
گو: قرارم مباش و آرامی
چه تفاوت کند در آتش تو؟
گر بسوزد چو اوحدی خامی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
اگر هزار یکی زان جمال داشتمی
رعایت دل مردم به فال داشتمی
مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی
چرا شکسته‌دلان را به حال داشتمی؟
در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی
به دوستی که ز جنت ملال داشتمی
مرا ز دست فراقت به جان رسیدی کار
اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی
اگر به بال قبولت پریدمی ز جهان
چه غم ز و زر و چه باک ازو بال داشتمی؟
به سال وعدهٔ کامم که می‌دهی نیکوست
اگر به عمر خود امید سال داشتمی
گرم حضور جمال تو دست می‌دادی
چو اوحدی چه سر قیل و قال داشتمی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟
که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی
نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن
مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟
ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته
که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی
تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت
که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی
مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟
گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی
ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن
غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی
اگر به کوی تو آییم ساعتی به تماشا
سبک مدو به شکایت، که میبرم گرانی
بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت
اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی
چو بر سفینهٔ دل‌نقش صورت تو نبشتم
بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی
به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد
حدیث من، که چو آبی همی رود ز روانی
شکسته شد تنت، ای اوحدی، ز بار غم او
نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی
با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست
از چه ما را کرده‌ای در دوزخ ای حوری، بگوی
دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود
از من آشفتهٔ بیدل چرا دوری؟ بگوی
چون که با ما باده خوردی قصهٔ رفتن مگوی
یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی
ای که ما را سرزنش کردی که: این آشوب چیست؟
با شراب سرخ صاف صرف انگوری بگوی
عقل معذورم کجا دارد،که در فصلی چنین
ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی
اوحدی، گر پند خواهی دادن این آشفته را
آن سخن را، این زمان مستم، به مخموری بگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
ای نافهٔ چینی ز سر زلف تو بویی
ماه از هوست هر سرمه چون سر مویی
شوق تو ز بس جامه که بر ما بدرانید
نی کهنه رها کرد که پوشیم و نه نویی
از بادهٔ وصل تو روا نیست که دارد
هر کس قدحی در کف و ما کشتهٔ بویی
من شیشهٔ خود بر سر کوی تو شکستم
کز سنگ تو بیرون نتوان برد سبویی
مجموع تو در خانه و مرد و زن شهری
هر یک ز فراق تو پراگنده به سویی
یک روز برون آی، که هستند بسی خلق
در حسرت دیدار تو بر هر سر کویی
چون اوحدی از هر دو جهان روی بتابیم
آن روز که روی تو ببینم و چه رویی؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامه سوم از زبان عاشق به معشوق
مگر با ما سر یاری نداری؟
که ما را در مشقت میگذاری؟
چرا در رخ کشیدی پردهٔ ناز؟
مکن، کز پرده بیرون افتدت راز
تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟
تو اندر پرده ای با غمگساران
من از بیرون چو نقش پرده داران
نه یکدم دل جدا میگردد از تو
نه کام دل روا می‌گردد از تو
چه میخواهی از آن آرام رفته؟
به عشق اندر جهانش نام رفته
بهل، تا ساعتی همرازت آیم
که روزی هم به کاری بازت آیم
چه باشد گر دلی خون شد؟ جگر چیست
من از جان هم نمیترسم، دگر چیست؟
ز درد محنت و اندوه و خواری
نمیترسم، بیاور تا: چه داری؟
به تیغ از کار عشقت بر نگردم
و گر بر گردم از عشقت نه مردم
نترسم، گر شوم در عاشقی فاش
و گر باشد بلایی نیز، گو: باش!
غمت، گر بردهد روزی به بادم
چنان دانم که از مادر نزادم
چو شد فاش، این حکایت را چه پوشم؟
برآرم دست و با مهرت بکوشم
تو خواهی جور کن، خواهی ملامت
که من ترکت نگویم تا قیامت
مرا محروم نگذاری، چو دانی
که یاری ثابتم در مهربانی
نگویم: زان دهن قندی بمن بخش
ز زلف خود کمر بندی بمن بخش
به گل چیدن نمی‌آیم به باغت
بهل، کز دور میبینم چراغت
نمیخواهی که پهلوی تو باشم؟
رها کن، تا سگ کوی تو باشم
پریرویا، منم دیوانهٔ تو
تو شمعی و منم پروانهٔ تو
مرا کردی پریشان و تو جمعی
دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی
منم بیخواب و آرام و تو ساکن
همی نالم ز هجرانت ولیکن
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق
همانا، دیگری داری، نگارا
که دور از خویش میداری تو ما را
تو، خود گیرم، که همچون آفتابی
چرا باید که روی از من بتابی؟
خیالم فاسد و حالم تباهست
بدین گونه سرشک من گواهست
مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ
خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
ترا همچون کمی پرسیم و زر دل
مرا چون کوه دایم سنگ بر دل
تنی دارم، که نفروشم به جانش
دلی چون سنگ خارا در میانش
مرا جورت بسی دل میخراشد
مبادا دشمنی بد گفته باشد
تو مهر دیگری در سینه داری
که با من بیگناه این کینه داری
از آنت نیست با من مهربانی
که با یار دگر همداستانی
روی با دشمن من باده نوشی
مرا بینی و بد مستی فروش
چو گویم: عاشقم، خود را به مستی
نهی، یعنی: نمیدانم که هستی
مرا بینی و خود گویی: ندیدم
بسی خواری که از جورت کشیدم
چو هستت دیگری، ما نیز باشیم
بهل، کز دور چوبی میتراشیم
چو در عشق تو نیکو خواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟
بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نیز را لایق نباشم
نمی‌باید دل از ما بر گرفتن
هوای دیگری بر سر گرفتن
به کار آیم ترا، بوسی زیان کن
اگر باور نداری، امتحان کن
ببوس، ار دست یابم بر جمالت
سیاهی را فرو شویم ز خالت
نبودت پیش ازین دلدار دیگر
چو دیدی بهتر از من یار دیگر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت
یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت
غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت
که کند چاره‌ام این لحظه که بیچاره شدم
که دهد یاریم امروز که آن یار برفت
جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری
چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت
این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت
درد بیمار عجب گر بدوائی برسد
خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت
همچو آن فتنه که دیوانه‌ام از رفتارش
آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت
بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
آبروی قدح و رونق خمار برفت
آن چه می‌بود که تا ساقی از آن می‌پیمود
کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت
بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
این چه عطرست که آب رخ عطار برفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار
تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار
امید بود که کاری برآید از دستم
ز پا فتادم و از دست برنیامد کار
اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو
برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار
کدام یار که او بلبل سحر خوانرا
ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار
ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا
سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار
خیال روی نگارین آن صنم هر دم
کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار
دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل
در آن زمان که گل قالبم بود دیوار
میان او بکنارت کجا رسد خواجو
کزین میان نتواند رسید کس بکنار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم
مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم
ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم
چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم
مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم
مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم
دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم
با چنین درد ندانم که چه درمان سازم
مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم
منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند
چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم
بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد
چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم
گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم
تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم
همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم
چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست
شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم
اگرش دور مخالف به عراق اندازد
من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم
همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند
رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد
بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد
بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت
بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد
بیا، که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است
دمی برای دل ما درون توان آمد
بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ
جز آب دیده که بر چشم من روان آمد
نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود
برین شکسته دلم از غم تو آن آمد
دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت
که رسم جور و جفای تو در جهان آمد
ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من
چنان که بخت عراقی است همچنان آمد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
ای دیده، بدار ماتم دل
کو در خطری فتاد مشکل
خون شد ز فراق یار و از یار
جز خون جگر دگر چه حاصل؟
عمری بتپید بر در یار
آن خسته جگر، چو مرغ بسمل
چون دید به عاقبت که دلدار
در خانهٔ او نکرد منزل
دل در پی وصل یار جان داد
و آن یار نشد، دریغ، حاصل
بر خاک درش فتاد و جان داد
آن قطرهٔ خون، که خوانیش دل
چون یاور نیست بخت با ما
از بهر چه می‌سرشتمان گل؟
ای کاش که بود ما نبودی!
کز بودن ماست کار باطل
ای یار، مبر ز من به یک بار
پیوسته ازین شکسته مگسل
در بحر فراق تو فتادم
دریاب، مگر فتم به ساحل
مگذار که هم چنین بماند
بیچاره عراقی از تو غافل
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم
بیا، که بی رخ خوب تو بیش می‌نتوانم
بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن
تو خود بگوی که بی تو چگونه زنده بمانم؟
چگونه باشد در دام مانده حیران صید
ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم
هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم
جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟
ببرد این دل و اندر میان بحر غم افکند
سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم
بلا به پیش خیال تو گفت دوش دل من
که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم
ز گوشه‌ای غم تو گفت: می‌خورم غم کارت
ز جانبی ستمت گفت: غم مخور که در آنم
درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟
ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست
در آرزوی روی تو خونابه گریست
بیچاره بمانده‌ام، دریغا! بی تو
بیچاره کسی که بی تواش باید زیست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
به خاطر آنچه می‌گردید، شد یکجا فراموشم
نمی‌گردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال می‌گشتم درین عالم، اگر می‌شد
غم امروز چون اندیشهٔ فردا فراموشم
ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان
من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
نیم من دانه‌ای صائب بساط آفرینش را
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۲
سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه
غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور از وطن خویش و به غربت مانده
چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲
تن محنت کشی دیرم خدایا
دل با غم خوشی دیرم خدایا
ز شوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵
دو چشمم درد چشمانت بچیناد
مبو روجی که چشمم ته مبیناد
شنیدم رفتی و یاری گرفتی
اگر گوشم شنید چشمم مبیناد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۱
از آن انگشت نمای روزگارم
که دور افتاده از یار و دیارم
ندونم قصد جان کردن به ناحق
به جز بر سر زدن چاره ندارم