عبارات مورد جستجو در ۲۶۳ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶٧
آنکه کارش ز ابتدا تا انتها
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم و زان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
ز آنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پر فسوس
گفتم ز جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر یئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
و ارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاورنگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
بر پای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نو عروس
این فخر بس که چهره دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همیزند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۲
گردون نفسی بکار من دور نکرد
یکدم نگذشت تا دو صد جور نکرد
ان سعی که در هلاک من کرد بظلم
حقا که اسد بکشتن ثور نکرد
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣۶ - ترجمه
دختر رز را جدا کردند از مادر بزجر
پس سرش کردند از خواری بزیر پای پست
بعد از انش در میان خود حکومت داده اند
وای برقومی که مظلومی برایشان حاکم است
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۶ - قطعه
فدت نفسی و ما تهواه مالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
هر تیر که در جعبه افلاک بود
آماج گهش این دل غمناک بود
تا چرخ چنین ظالم و بی باک بود
آسوده کسی بود که در خاک بود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
چشم تو که با جهان عتاب است او را
پیوسته ز خواب خوش نقاب است او را
ریزد بسیار خون مردم به ستم
بسیاری خون باعث خواب است او را
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
آن چشم که خون خلق در خواب خورد
کی سیر ز خون دل احباب خورد
خون خوردن چشم های خواب آلودش
آبی باشد که تشنه در خواب خورد
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۳۹
این خوش پسران که در غمم می دارند
جان تو که هردم به دمم می دارند
دانی که برهنه سر زبهر چه شدند
کشتند مرا و ماتمم می دارند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۵۲
بی آنک شود زما گناهی پیدا
هر روز کنندمان به نوعی رسوا
رفتیم و گذاشتیم او را به شما
تا باز بهانه تان نباشد بر ما
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت امام زین العابدین صلوات الله علیه و آله
ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
گر آه کشم آن سگ کویم بسر آید
کز آه من سوخته بوی جگر آید
از ضعف چنانم که اگر ناله کشد دل
بیهوش شوم تا نفسی چند بر آید
دایم برهت پیش صبا دیده گشایم
باشد که دمی گردی از آن رهگذر آید
از درد تو چون ناله کنم خلق بگریند
هر ناله که از درد بود کار گر آید
جایی که کشی تیغ پی قتل محبان
اهلی اگرش ره بود اینجا بسر آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
چه حسن است این زهی خوبی مگر خورشید و ماه است این
چه عشق است این زهی محنت مگر قهر آله است این
مگر گر بد کنم آه دلت بر من کجا گیرد
حذرکن کاتش محض است جان من نه آه است این
چه ظلم است این که میتابی رخ از فریاد مظلومان
سگ فریاد خوانی نیست آخر داد خواه است این
بامید کف پای تو چشمم خاک ره گردید
بنه در چشم من پای همان دان خاک راه است این
ز غم خون شد دل اهلی اگر باور نمیداری
دو چشم خون فشان بنگر که بر حالش گواه است این
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مصیبت حسین (ع) گوید
ایدل ز سوز گریه جگر را کباب کن
یاد از حسین تشنه بچشم پر آب کن
تن خاک کن بمهر حسین و بیاد ده
هر ذره خاک را شرف آفتاب کن
ای تشنه لب که چشمه کوثر طلب کنی
سرچشمه مهر حیدر عالیجناب کن
تاچند وصف دست و دل بحر و کان کنی
ایدل سخن ز دست و دل بوتراب کن
دلشاد ساز مومن و مشرک شکسته دل
آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
در ظلمتیم یا علی از پرده رخ نمای
اب حیات ما شو و کشف حجاب کن
شیر حقی و کار تو بر خواهش حق است
ای شیر حق بخواهش اینخون شتاب کن
دست قا رکاب مه نو گرفته است
ای شهسوار معرکه پا در رکاب کن
خاک تهمتن از سم دلدل چو سرمه ساز
در چشم سلم و دیده افراسیاب کن
بشکن در فلک که بآل تو در ببست
خیبر گشاست دست تو این فتح باب کن
شیر فلک که قصد جگر گوشه تو کرد
بر آتش غضب جگر او کباب کن
آب از حسین چشمه خورشید بسته است
خاکش بچشم افکن و بحرش سراب کن
کیوان بدود سینه خود کن رخش خراب
مریخ هم بخون خودش کف خضاب کن
گیسوی زهره را ببرو در برش فکن
گو این پلاس گردن چنگ رباب کن
تیر فلک قلم شکنش زین خط خطا
بر مشتری بفتوی این خون عتاب کن
وین جامه سفید که بر مه درین عزاست
صد پاره چون کتان ببر ماهتاب کن
گرمی نمای باکره آتش از غضب
آتش چو تیز گشت تو میلی بآب کن
چشم هوا که تیره تر از ابر گریه است
کورش بمیل گرم زرمح شهاب کن
ابیکه دور شد ز حسین از تبش بسوز
سرتاسرش در آبله غرق از حباب کن
خاکی که خورد خون حسین از سیه دلی
زان خون گرم چون مس سرخش مذاب کن
دیو سفید صبح کزین خون صبوح کرد
در کاسه سرش چو تهمتن شراب کن
منقار زاغ شب گر ازین خون شفق نماست
رویش سیه بخواری بیس الغراب کن
بی آن بهار جان چو برآرد شکوفه سر
پیر و سفید مو زغمش در شباب کن
نرگس که بی گل رخ او چشم کرد باز
بازشش بخوابگاه عدم مست خواب کن
بی روی اوست خنده گل سردا گر کند
سرتا قدم ز گریه گرمش گلاب کن
در طوق لعنت است بدوزخ یزید سگ
در گردنش سلاسل آتش طناب کن
در محشرش جو دانه بآتش مده قرار
کارش همیشه سوختن و اضطراب کن
شمر لعین که خود ز سگان جهنم است
لب تشنه اش بدرد سفال کلاب کن
بر کفر خویش چون عمر سعد سکه زد
در خطبه اش بلعنت یزدان خطاب کن
این زیاد سگ که ز سگ کمترست هم
حشرش به خرس و خوک و بشرالدواب کن
وان سگ که تلخکام حسن را بزهر کرد
نوش بهشت در دهنش زهر ناب کن
شاها، موافقان که جگر تشنه غمند
سیر از شراب خلد چه شیخ و چه شاب کن
همچو بنفشه ما گر ازین ماتمیم پیر
تشریف ما اشاره بخیر الثیاب کن
اهلی چو بنده تو بامید رحمتست
رحمی ببنده ایشه مالک رقاب کن
گر ناصواب زیست سگ نفس گمرهش
عفوش دلیل ره بطریق صواب کن
من چون سگ توام چه خورم خون چرخ را
ای شیر حق خلاص مرا زین عذاب کن
از خوان لطف خویش مرا یکنواله بخش
و آنرا برزق باقی عمرم حساب کن
وقت دعا طمع نکنم کای فلک مرا
سیر از نعیم خلد بنعم الثواب کن
مهر علی و آل علی خواهم از خدا
یارب همین دعای مرا مستجاب کن
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
مرا زمانه بسوزد بداغ غم تا چند
که چشم روشنم از دود داغ تاریک است
چراغ آه تو اهلی جهان کند روشن
ولی چه سود که پای چراغ تاریک است
اهل فضلند تیره روز و ضعیف
پای طاوس زشت و باریک است
پر طاوس را چراغ بسی است
لیک پای چراغ تاریک است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۴
تا کی ستمت بر دل ناشاد رسد
فریاد کنیم و از تو بیداد رسد
بر ناله و فریاد دلم پیک اجل
فریادرس است گر به فریاد رسد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۰
کسری که فلک بمعدلت پروردش
بیداد اجل بین که چسان گم کردش
ظالم که غبار فتنه انگیخته است
تا چشم بهم نی نبینی گردش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را
از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
از وحشت برونم بنگر غم درونم
آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
گویند می نویسد قاتل برات خیری
یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را
بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من
بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را
سوگند کشتنم خورد از غصه جان سپردم
کردم ز بی نیازی خون در جگر قسم را
در نامه تا نبشتی بر من نوید قتلی
در دل چو جوهر تیغ جا داده ام رقم را
بیدادگر ندارد سرمایه تواضع
تیغت به رسم یغما از ما ربوده خم را
کاشانه گشت ویران، ویرانه دلگشاتر
دیوار و در نسازد زندانیان غم را
مانند خارزاری کاتش زنند در وی
سوزد ز بیم خویت اجزای ناله هم را
در مشرب حریفان منع است خودنمایی
بنگر که چون سکندر آیینه نیست جم را
زاهد مناز چندین زنارم ار گسستی
از جبهه ام ندزدد کس سجده صنم را
اشکی نماند باقی از فرط گریه غالب
سیلی رسید و گویی از دیده شست نم را
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۱ - داد خواستن مردمان از دست کوش، شاه چین
چنان بود یک روز کز مرز چین
ز فرزانه پنجاه مرد گزین
خروشان به درگاه شاه آمدند
ستمدیدگان دادخواه آمدند
که زنهار، شاها، به فریادرس
که جز تو نداریم فریادرس
جهان پاک کردی ز ضحاکیان
به نیروی یزدان و فرّ کیان
ز داد تو آباد شد هند و روم
نمانده ست ویران یک انگشت بوم
زمین را تو آباد کردی به گرز
تو کردی به هر جای تابنده برز
ز تیغ تو پنهان ستم در جهان
ز داد تو بدخواه یکسر نهان
جهان اندر آسانی و ما به رنج
نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج
گرازی نشسته ست بر تخت چین
به رنج اندر از دست او آن زمین
درم دارِ آن مرز درویش گشت
ستمکار و بدخو و بدکیش گشت
نخواند همی خویشتن جز خدای
تو مپسند از وی شه پاکرای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۱ - عاشق شدن کوش بر دختر خود و کشتن دختر، و خواندن مردم به بت پرستی
به آسانی ایدر سرش گشت مست
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
خوبان نه ناز [بیهده] آغاز می کنند
ایشان به بردن دل ما ناز می کنند
چون سرو هر کسی که ز برگ و ثمر گذشت
آزاد می کنند و سرافراز می کنند
در کار می کنند دو صد عقدهٔ دگر
هر عقده ای که از دل ما باز می کنند
آنان که سر به جیب تفکر کشیده اند
بر روی خود ز غیب، دری باز می کنند
خاموش نیستند فرورفتگان خاک
از راه دل به همدگر آواز می کنند
هر دم هزار مرغ هوس از سریر دل
بی خویش در هوای تو پرواز می کنند
آیینه می شود دل اگر آهنین بود
در آتش غم تو چو پرداز می کنند
مرغان بال بستهٔ نظاره هر زمان
در راه انتظار تو پرواز می کنند
خشت سرای عدل به صد جور می کشند
از ظلم، خانه ای دگر آغاز می کنند
کی می کنند کار خدایی جهانیان؟
گر می کنند باز خدا ساز می کنند
با نازپروران ستمگر جفاکشان
عرض نیاز خویش به انداز می کنند
فیضی نمی برند سعیدا ز اهل دل
آنان که شرح حال دل آغاز می کنند