عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق
گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
پیمانه ای بیار و بما ده، که بعد ازین
دوران ز خاک ما و تو پیمانه ساخته
خرسند شد هلالی مسکین بخال او
که مزرع جهان بهمین دانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق
گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
پیمانه ای بیار و بما ده، که بعد ازین
دوران ز خاک ما و تو پیمانه ساخته
خرسند شد هلالی مسکین بخال او
که مزرع جهان بهمین دانه ساخته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بار دگر هوایِ نشابورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج
تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست
او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای
بنهاده دست بر دلِ رنجورم آرزوست
لولویِ زیرِ حُقّۀ لعلِ لبش نهان
پیدا ز حقّه لولویِ منشورم آرزوست
تا گوش من بگیرد و در حلق ریزدم
افتاده هالک و شده مخمورم آرزوست
آوازۀ رقیب که دردِ سرم ازوست
چون بانگِ نا خوشِ دهل از دورم آرزوست
می خواهمش به حلق در آویخته ز دار
نه نه دو نیم کرده به ساطورم آرزوست
از قهستان شده به خراسان زمان زمان
آوازۀ نزاریِ مهجورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج
تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست
او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای
بنهاده دست بر دلِ رنجورم آرزوست
لولویِ زیرِ حُقّۀ لعلِ لبش نهان
پیدا ز حقّه لولویِ منشورم آرزوست
تا گوش من بگیرد و در حلق ریزدم
افتاده هالک و شده مخمورم آرزوست
آوازۀ رقیب که دردِ سرم ازوست
چون بانگِ نا خوشِ دهل از دورم آرزوست
می خواهمش به حلق در آویخته ز دار
نه نه دو نیم کرده به ساطورم آرزوست
از قهستان شده به خراسان زمان زمان
آوازۀ نزاریِ مهجورم آرزوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
ای ترک ما گرفته و از ما نکرده یاد
یاران چنین کنند نه هرگز چنین مباد
آبم به روی کار برفته ست و دل ز دست
زان گه که آتشم ز تو در خرمن اوفتاد
گه گه اگر کنم به ادای نماز عقد
حالی خیال روی تو پیشم برایستاد
پس چون کنم چه چاره توان کرد با خیال
انصاف من که می دهد اینجا به حق وداد
سلطان عشق مملکت جان فرو گرفت
دل را مجال آنکه حدیثی کند نداد
تسلیم پیش کرد و ملامت ز پس روان
انصاف آنکه قاعده ی معتبر نهاد
گرنه ستیزه ی دل ما بودی از بهشت
در بر سرای عالم دنیا که می گشاد
دل خود درست شد که ز ما بر شکست و رفت
با جای خود نیامد و از ما نکرد یاد
هر دم به محنتی دگرم مبتلا کند
هرگز نبوده ام ز دل بی قرار شاد
هر روز می کنند گل دیگرم در آب
کس همچو من به دیده و دل مبتلا مباد
بی دل تر از نزاری شوریده روزگار
از مادر زمانه بر آنم که کس نزاد
یاران چنین کنند نه هرگز چنین مباد
آبم به روی کار برفته ست و دل ز دست
زان گه که آتشم ز تو در خرمن اوفتاد
گه گه اگر کنم به ادای نماز عقد
حالی خیال روی تو پیشم برایستاد
پس چون کنم چه چاره توان کرد با خیال
انصاف من که می دهد اینجا به حق وداد
سلطان عشق مملکت جان فرو گرفت
دل را مجال آنکه حدیثی کند نداد
تسلیم پیش کرد و ملامت ز پس روان
انصاف آنکه قاعده ی معتبر نهاد
گرنه ستیزه ی دل ما بودی از بهشت
در بر سرای عالم دنیا که می گشاد
دل خود درست شد که ز ما بر شکست و رفت
با جای خود نیامد و از ما نکرد یاد
هر دم به محنتی دگرم مبتلا کند
هرگز نبوده ام ز دل بی قرار شاد
هر روز می کنند گل دیگرم در آب
کس همچو من به دیده و دل مبتلا مباد
بی دل تر از نزاری شوریده روزگار
از مادر زمانه بر آنم که کس نزاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
دل ندارم که ز رویِ تو شکیبا باشم
چون کنم چند چنین بی دل و تنها باشم
بی دلان اند که از دوست ندارند شکیب
به همه وجه اگر باشم از آنها باشم
همه شب در طلبِ وصلِ تو چون خامْ طمع
با دلی سوخته در پختنِ سودا باشم
یاربم طاقتِ خورشیدِ جمالت باشد
تا زمانی نگران در تو چو حربا باشم
بویِ اسلام نیاید ز من و رنگِ صلاح
تا پرستند هی آن زلفِ چلیپا باشم
از خردمندی و داناییِ من ناید هیچ
تا من آشفته ی آن قامت و بالا باشم
طمعِ صدرِ سرا پرده ی وصلت هیهات
لایقِ صحبتِ دربان تو آیا باشم
گر به بت خانه فرستی و اشارت رانی
به پرستیدنِ لات و هبل آنجا باشم
ارز حکم تو بگردم من و سرگردانی
به رضایِ تو و رایِ تو روم تا باشم
نقد چون حاصلِ وقت است و مهیّا امروز
پس چرا منتظرِ وعدهی فردا باشم
صیقلِ زنگِ غم آیینه ی دل را هیهات
چون نزاری من از آن مولعِ صهبا باشم
این همه مستی و آشفتگی من زان است
تا خلافِ روشِ زاهدِ رعنا باشم
چون کنم چند چنین بی دل و تنها باشم
بی دلان اند که از دوست ندارند شکیب
به همه وجه اگر باشم از آنها باشم
همه شب در طلبِ وصلِ تو چون خامْ طمع
با دلی سوخته در پختنِ سودا باشم
یاربم طاقتِ خورشیدِ جمالت باشد
تا زمانی نگران در تو چو حربا باشم
بویِ اسلام نیاید ز من و رنگِ صلاح
تا پرستند هی آن زلفِ چلیپا باشم
از خردمندی و داناییِ من ناید هیچ
تا من آشفته ی آن قامت و بالا باشم
طمعِ صدرِ سرا پرده ی وصلت هیهات
لایقِ صحبتِ دربان تو آیا باشم
گر به بت خانه فرستی و اشارت رانی
به پرستیدنِ لات و هبل آنجا باشم
ارز حکم تو بگردم من و سرگردانی
به رضایِ تو و رایِ تو روم تا باشم
نقد چون حاصلِ وقت است و مهیّا امروز
پس چرا منتظرِ وعدهی فردا باشم
صیقلِ زنگِ غم آیینه ی دل را هیهات
چون نزاری من از آن مولعِ صهبا باشم
این همه مستی و آشفتگی من زان است
تا خلافِ روشِ زاهدِ رعنا باشم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
نفس باد صبا می جنبد
غیرت مشک خطا می جنبد
سر و گویی سر حالت دراد
می زند دست وز جا می جنبد
لالۀسوخته دل پنداری
که هم از عالم ما می جنبد
شاخ از رقص نمی آساید
کز سر برگ و نوا می جنبد
شوری اندر چمن افکند صبا
خود ندانم ز کجا می جنبد
آب را سلسله می جنباند
باد دیوانه چو فا می جنبد
مهد طفلان چمن پنداری
بر انگشت هوا می جنبد
شاخ دندان شکوفه که هنوز
دی برآورد چرا می جنبد
دهنی دارد پر آتش و آب
گویی از خوف ورجا می جنبد
برگ در پیش همی تازد تیز
قطره نرمک ز هوا می جنبد
شاخ را هر نفسی باد صبا
می زند بر سر تا می جنبد
زند خوان همچو مغان بر سر شاخ
چون کند زمزمه ها می جنبد
باد نوروز چنان می جنبد
که بصد حیله فرا می جنبد
عالم مرده صفت بار دگر
ز اثر صنع خدا می جنبد
رگ باران حرکت می گیرد
نفس باد صبا می جنبد
همچو پیریست شکوفه بر شاخ
که بیاری عصا می جنبد
غیرت مشک خطا می جنبد
سر و گویی سر حالت دراد
می زند دست وز جا می جنبد
لالۀسوخته دل پنداری
که هم از عالم ما می جنبد
شاخ از رقص نمی آساید
کز سر برگ و نوا می جنبد
شوری اندر چمن افکند صبا
خود ندانم ز کجا می جنبد
آب را سلسله می جنباند
باد دیوانه چو فا می جنبد
مهد طفلان چمن پنداری
بر انگشت هوا می جنبد
شاخ دندان شکوفه که هنوز
دی برآورد چرا می جنبد
دهنی دارد پر آتش و آب
گویی از خوف ورجا می جنبد
برگ در پیش همی تازد تیز
قطره نرمک ز هوا می جنبد
شاخ را هر نفسی باد صبا
می زند بر سر تا می جنبد
زند خوان همچو مغان بر سر شاخ
چون کند زمزمه ها می جنبد
باد نوروز چنان می جنبد
که بصد حیله فرا می جنبد
عالم مرده صفت بار دگر
ز اثر صنع خدا می جنبد
رگ باران حرکت می گیرد
نفس باد صبا می جنبد
همچو پیریست شکوفه بر شاخ
که بیاری عصا می جنبد
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۱
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - وله ایضا
ای دل سیه لطیف دیدار
وی سیم تن خجسته آثار
از تیغ و قلم نه یی تو خالی
خالی نبود ز تیغ سردار
از حقّۀ تو نگار گیرد
مشّاطۀ نیکوان افکار
ز آب دهن تو زنده گردد
ماهی که بود جماد کردار
گاهی دهن توناف آهو
گاهی شکم تو پیلة مار
باشی همه ساله سرفکنده
ز اندیشۀ مشک و سیم بسیار
دارند همیشه بر کنارت
با آنکه گرانی وسیه کار
مرغی که توزقّۀ کردی او را
پا شد گهر و شکر زمنقار
وی سیم تن خجسته آثار
از تیغ و قلم نه یی تو خالی
خالی نبود ز تیغ سردار
از حقّۀ تو نگار گیرد
مشّاطۀ نیکوان افکار
ز آب دهن تو زنده گردد
ماهی که بود جماد کردار
گاهی دهن توناف آهو
گاهی شکم تو پیلة مار
باشی همه ساله سرفکنده
ز اندیشۀ مشک و سیم بسیار
دارند همیشه بر کنارت
با آنکه گرانی وسیه کار
مرغی که توزقّۀ کردی او را
پا شد گهر و شکر زمنقار
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - ایضا له
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۵ - کرامات می
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا
صلای گشت خزان میدهد بهار مرا
سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا
فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا
ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا
چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا
نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا
صلای گشت خزان میدهد بهار مرا
سواد زلف بتان است نسخه بختم
سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم
فزود نشئه این باده از خمار مرا
فغان که سوختم و آستین لطف کسی
نرفت آینه خاطر از غبار مرا
ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم
به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا
چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت
کمر برای همین بسته روزگار مرا
نماند آرزویی در دلم که مردم چشم
به سعی گریه نیاورد در کنار مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شکیب عاشقان، معشوق را دیوانه میسازد
محبت، شمع را پروانه پروانه میسازد
ز سنگ محتسب خالی نگردد حلقه مستان
ز خاک یک سبو، ایام صد پیمانه میسازد
به دیوار حرم چون تکیه کردم، چاک زد جامه
سر شوریدهحالان، سنگ را دیوانه میسازد
تو هم در بیقراریها مرنج از من چو میبینی
که با آن سرکشیها شمع با پروانه میسازد
ز حرف آشنا بگریز در کوی بتان قدسی
که این آب و هوا با مردم بیگانه میسازد
محبت، شمع را پروانه پروانه میسازد
ز سنگ محتسب خالی نگردد حلقه مستان
ز خاک یک سبو، ایام صد پیمانه میسازد
به دیوار حرم چون تکیه کردم، چاک زد جامه
سر شوریدهحالان، سنگ را دیوانه میسازد
تو هم در بیقراریها مرنج از من چو میبینی
که با آن سرکشیها شمع با پروانه میسازد
ز حرف آشنا بگریز در کوی بتان قدسی
که این آب و هوا با مردم بیگانه میسازد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
به دل غمی چو نداری، به سینه داغ منه
ترا که بسته بود در، به ره چراغ منه
وصیتم شب رحلت به میفروش این بود
که جز پیاله به بالین من چراغ منه
مرا ز گلشن جان عطر پیرهن برخاست
نسیم گو به سرم منت سراغ منه
غمم چو تازه نکردی، به راحتم مفریب
چو ناخنی نزدی، پنبهام به داغ منه
بهار آمد و بلبل به ناله میگوید
که بیپیاله چو نرگس قدم به باغ منه
به باده دست مبر، یا همیشه بیخود باش
قرابه را بشکن، یا ز کف ایاغ منه
به شکر قرب، مزن طعنه دور گردان را
چو عندلیب شدی، دست رد به زاغ منه
ترا که بسته بود در، به ره چراغ منه
وصیتم شب رحلت به میفروش این بود
که جز پیاله به بالین من چراغ منه
مرا ز گلشن جان عطر پیرهن برخاست
نسیم گو به سرم منت سراغ منه
غمم چو تازه نکردی، به راحتم مفریب
چو ناخنی نزدی، پنبهام به داغ منه
بهار آمد و بلبل به ناله میگوید
که بیپیاله چو نرگس قدم به باغ منه
به باده دست مبر، یا همیشه بیخود باش
قرابه را بشکن، یا ز کف ایاغ منه
به شکر قرب، مزن طعنه دور گردان را
چو عندلیب شدی، دست رد به زاغ منه
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۱
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
می خورد خونم به شوخی شاد و خندان آن پسر
شیر مادر می خورد پنداری و مال پدر
تا معلم غمزه اش باشد که آموزد ادب
جون ز شاگردست بسیاری معلم شوختر
بازی طفلان به خاک آمد شوم خاک رهش
تا کند بازی کنان بر خاک راه خود گذر
چون به نیرش جان دهم سازید مرغی از گلم
تا زند بر جای تیر اولم نبر دگر
ای مگس دور از لب یارم چور تار عنکبوت
چون روی آنجا شکر خوردن مرا با خود ببر
سحر اگر دانستمی خود را مگس میساختم
مینشستم بر لبش گستاخ و میخوردم شکر
از در خلوت چو دید آن زلف و آن عارض کمال
در دعا پیچید چون شب بود نزدیک سحر
شیر مادر می خورد پنداری و مال پدر
تا معلم غمزه اش باشد که آموزد ادب
جون ز شاگردست بسیاری معلم شوختر
بازی طفلان به خاک آمد شوم خاک رهش
تا کند بازی کنان بر خاک راه خود گذر
چون به نیرش جان دهم سازید مرغی از گلم
تا زند بر جای تیر اولم نبر دگر
ای مگس دور از لب یارم چور تار عنکبوت
چون روی آنجا شکر خوردن مرا با خود ببر
سحر اگر دانستمی خود را مگس میساختم
مینشستم بر لبش گستاخ و میخوردم شکر
از در خلوت چو دید آن زلف و آن عارض کمال
در دعا پیچید چون شب بود نزدیک سحر
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در منقبت و توسّل به حضرت ولی عصر (عج)
نی خامه دارد سر خوش نوایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی
شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی
خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی
غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی
ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی
دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی
نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی
امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی
فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی
درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی
در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی
ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی
گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی
تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی
دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی
خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی
ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی
به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی
فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی
شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی
نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی
مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی
که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی
نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی
منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی
کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی
طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی
ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی
نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی
غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی
عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی
حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی
بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی
سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی
شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی
خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی
غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی
ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی
دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی
نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی
امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی
فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی
درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی
در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی
ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی
گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی
تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی
دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی
خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی
ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی
به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی
فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی
شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی
نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی
مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی
که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی
نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی
منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی
کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی
طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی
ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی
نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی
غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی
عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی
حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی
بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی
سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را
نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را
اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد
به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را
فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد
که در خاکستر افلاک، دارم اخگر خود را
زلال غیرت از سرچشمهٔ حیوان بود خوش تر
ز خون گرم خود سیراب کردم خنجر خود را
تن سختی کشم پهلوی راحت برنمی دارد
شرارآسا اگر از سنگ سازم بستر خود را
دمی گر آستین از دیده پرشور بردارم
ز اشکم کشتی افلاک بازد لنگر خود را
کتاب هفت ملت بود بر طاق فراموشی
من آن روزیکه رهن باده کردم دفتر خود را
دل شوریده از سیر گلستان تنگتر گردد
خوشا بلبل که ریزد در قفس بال و پرخود را
دل ازگرد کدورت صاف کن با صیقل آهی
که این آیینه دارد در بغل، روشنگر خود را
حزین افتاده ام از عشق در دریای خونخواری
که با چنگال شیر مست می خارم سرخود را
نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را
اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد
به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را
فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد
که در خاکستر افلاک، دارم اخگر خود را
زلال غیرت از سرچشمهٔ حیوان بود خوش تر
ز خون گرم خود سیراب کردم خنجر خود را
تن سختی کشم پهلوی راحت برنمی دارد
شرارآسا اگر از سنگ سازم بستر خود را
دمی گر آستین از دیده پرشور بردارم
ز اشکم کشتی افلاک بازد لنگر خود را
کتاب هفت ملت بود بر طاق فراموشی
من آن روزیکه رهن باده کردم دفتر خود را
دل شوریده از سیر گلستان تنگتر گردد
خوشا بلبل که ریزد در قفس بال و پرخود را
دل ازگرد کدورت صاف کن با صیقل آهی
که این آیینه دارد در بغل، روشنگر خود را
حزین افتاده ام از عشق در دریای خونخواری
که با چنگال شیر مست می خارم سرخود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ما را تن ضعیف به زندان عالم است
این هم که زنده ایم ز دستان عالم است
از شورش جهان سر زلف حواس من
آشفته تر ز حال پریشان عالم است
کامش به غیر دانهٔ دل آشنا نشد
مور قناعتم، که سلیمان عالم است
ناموس روزگار به گردن گرفته است
سلطان غیرتم، که نگهبان عالم است
سودای عشق از سر ما کم نمی شود
زنجیر زلف، سلسله جنبان عالم است
از فیض خطّ و خال تو ای نازنین غزال
کلکم یکی ز مشک فروشان عالم است
هرگز مبند دل به فریب جهان حزین
دنیای سفله، دشمن مردان عالم است
این هم که زنده ایم ز دستان عالم است
از شورش جهان سر زلف حواس من
آشفته تر ز حال پریشان عالم است
کامش به غیر دانهٔ دل آشنا نشد
مور قناعتم، که سلیمان عالم است
ناموس روزگار به گردن گرفته است
سلطان غیرتم، که نگهبان عالم است
سودای عشق از سر ما کم نمی شود
زنجیر زلف، سلسله جنبان عالم است
از فیض خطّ و خال تو ای نازنین غزال
کلکم یکی ز مشک فروشان عالم است
هرگز مبند دل به فریب جهان حزین
دنیای سفله، دشمن مردان عالم است