عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۶
هیچ داغی از غم فرزند مشکل تر نباشد
در جهان چون من الهی هیچ کس مادر نباشد
در مصیبت ها صبوری کار دل باشد ولیکن
چاره چبود عاجزی را کش دل اندر بر نباشد
رفته بر نی کشته جاری خفته در خون مانده برجا
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
جز ترا کاین وقعه ی کبری به کیهان گشت واقع
درکمان صد جعبه پیکان بهر یک پیکر نباشد
جز ترا در رزم شامی با کمال تشنه کامی
بر میان صد قبضه خنجر بهر یک حنجر نباشد
جز توکز جان مشتری گشتی جهان ها ابتلا را
تاب خونریزی تنی را با چنان لشکر نباشد
زیستم تاممکنم بود از غم یاران شکیبا
جز هلاکم هست درمان طاقت ار دیگر نباشد
می روم از کویت اینک با هزاران درد و ما را
جز غمت همدرد نبود جز سرت رهبر نباشد
نامه ی من نیز باشد روسیه چون خامه ی من
گر مرا لطفش صفایی شافع محشر نباشد
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۷
ای تازه جوان جان جهانم علی اکبر
جانم علی اکبر
ای جان جهان تازه جوانم علی اکبر
جانم علی اکبر
بگذاشتیم درکف اشرار و گذشتی
ای مرغ بهشتی
دردا که خطا بود گمانم علی اکبر
جانم علی اکبر
باز آی و مرا از قفس غم بگسل دام
زان بیش که ناکام
پرواز کند مرغ روانم علی اکبر
جانم علی اکبر
خون بدنت جای کفن در تن صد چاک
ای بر سر من خاک
بعد از تو اگر زنده بمانم علی اکبر
جانم علی اکبر
با آنکه روان کرده ام ای کشته ی عطشان
یک دجله به دامان
لب تر نشدت ز آب روانم علی اکبر
جانم علی اکبر
ای سرو روان خیز و به چشمم قدمی تاز
کت بار دگر باز
در دامن این چشمه نشانم علی اکبر
جانم علی اکبر
یا رب چه شود مهر دل افروز تو روشن
سازد نظر من
بنما رخ و از غم برهانم علی اکبر
جانم علی اکبر
تدبیر علاج دل غم پرور ما کن
این درد دوا کن
تا باز به لب نامده جانم علی اکبر
جانم علی اکبر
باکم ز گنه چیست بدین نوحه سرایی
تا همچو صفایی
در ماتم تو مرثیه رانم علی اکبر
جانم علی اکبر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۸
ای قاسم ای سرو روان ای مادر
سوی عدو آهسته ران ای مادر
دل را به هجرانت شکیبایی کو
ای نور چشم دلستان ای مادر
باشد کجا آرام و طاقت جان را
بی رویت ای آرام جان ای مادر
قصد قتال قوم طاغی کردی
بر قتل خود بستی میان ای مادر
چندان مکن تعجیل و این سفر را
تأخیر فرما یک زمان ای مادر
رجعت نبینم در پی این رفتن را
صبر از فراقت کی توان ای مادر
خود چون شود گر رخش جانبازی را
یکدم نگهداری عنان ای مادر
از بهر تیراندازی تو امروز
خم گشته قدم چون کمان ای مادر
در هر نفس مرگی فراهم آید
بعد از تو ما را در جهان ای مادر
یکدم بیا و قامت سرو آسا
بر چشمه ی چشمم نشان ای مادر
مخرام و چون سرو چمان زمانی
بنشین بر این جوی روان ای مادر
شد کشته ی تیغ جفای اعدا
اعوان ما پیر و جوان ای مادر
بی سر نگر تن های یاوران را
یکسر به خاک و خون تپان ای مادر
بی تن ببین سرهای سروران را
آویزه ی نوک سنان ای مادر
درهای غم بگشای بر صفایی
از نوحه گر بندد زبان ای مادر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۶
به من ای صبا ز رحمت پدارنه یک نظر کن
نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی
ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادی
به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن
گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری
ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن
به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم
نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی
به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن
به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن
سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه
قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن
گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور
همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن
به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان
ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان
غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران
به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۴۱- تاریخ ولادت محمود یکی از پسران شاعر
این پسر کانجام عمر آمد مرا دارم امید
بهرش اسباب سعادت جاودان موجود باد
بر خلاف ناخلف اولاد ما یا دیگران
مقدمش بر ما به لطف ایزدی مسعود باد
ز هر شکر زخم مرهم درد دارد خوف امن
خار گلشن حنظلش حلوا زیانش سود باد
از پی مولود کلک صفائی زد رقم
یا رب این محمود ما را عاقبت محمود باد
۱۲۹۲ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳ - سلمان ساوجی فرماید
میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر
در جواب او
میبرد سودای صوف مشکی از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر
شب شوم چون مست گویم پوستین بخشم صباح
خوف سرما زان بگرداند سحرگاهم دگر
با وجود روزه گر عیدم نباشد رخت نو
بعد ازین خود زندگی زین پس نمیخواهم دگر
جامه سان کف میزنم بر رو نمیدانم چرا
اینقدر دانم که چون صابون همی کاهم دگر
ساعد عقد سپیچ از سرچه میپیچیم ازو
پنچه در میافکند با دست کوتاهم دگر
تا نشد سرما نیفتادم بوقت پوستین
چله یخ بندقاری کرد آگاهم دگر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چنان دیوانه و بیهوش و مستم
که از مستی نمیدانم که هستم
تو پیمودی قدح عذرم درست است
اگر می خوردم و ساغر شکستم
چو موج افتان و خیزان میروم مست
ولی بحرم اگر در خود نشستم
چو گردم گرد صحرا، لیک اگر باد
نشیند از سرم، چون خاک پستم
چو تیرم بر هدف خواهم نشستن
گر از دست کمانداران بجستم
چو ماهی میدوم با سر سوی بحر
گر این صیاد بگذارد ز شستم
ز بام خود بدام خود فتادم
گر از قید خودی جستم، برستم
خدا را ای خداوندان رحمت
که من دیوانه و حیران و مستم
ندارد قوت برخاستن پای
بده ای راهرو دستی بدستم
تو بگشا کز ره بیدانشی من
بدست خویش پای خویش بستم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
اگر بگسستی از ما، غم نداریم
کزین بکسیختن ما کم نداریم
نداری گر سر پیوند ما تو
برو آسوده زی ما هم نداریم
بر ابرو گر تو از اندیشه ما
نهی خم، ما بر ابرو خم نداریم
اگر دینار و درهم نیست ما را
از این ره نیز دل درهم نداریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
شنیدستم که با یاری نهانی
تو داری روز و شب کار نهانی
یکی از محرمان بزم عیشت
بگوشم گفته اسراری نهانی
شنیدستم که هر ماهی دو روز است
تو را با یار دیداری نهانی
شنیدستم شب دوشینه ساغر
زدی در دیر خماری نهانی
شنیدستم دلت را کرده بیمار
نگاه چشم بیماری نهانی
شنیدستم که در بیماری تو
فرستاده پرستاری نهانی
شنیدستم سپردستی دل خویش
بدست عشق دلداری نهانی
شنیدستم دلت آزرده گشته است
ز بی پروا دل آزاری نهانی
شنیدستم که دزدیده است رختت
شبانگه شوخ عیاری نهانی
شنیدستم شبیخون برده ناگاه
بجانت دزد طراری نهانی
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
هر شب که تو در بری بود آن شب عید
هر روز که بامنی بود روز سعید
بیتو بتر از شام محرم نوروز
به با تو شب محرم از روز عید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دست درحلقه آن زلف پریشان کردم
هر چه دل بود در آنبی سروسامان کردم
گرچه هر حلقه آن زلف چو ثعبانی بود
پنجه بی واهمه در پنجه ثعبان کردم
دامن من به مثل کان بدخشان گردید
بسکه خون جگر از دیده به دامان کردم
دست من خسته شد از بس به گریبان زد چاک
یادهرگه که از آنچاک گریبان کردم
همه گفتند که درد تو ندارد درمان
درد خود را ز لب لعل تودرمان کردم
گشته ثابت به حکیمان که بود جوهر فرد
در وجودش ز دهان توچو برهان کردم
قدسیان نام نهادند بلنداقبالم
در ره عشق تو تا ترک دل و جان کردم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دیشب من و دل تا سحر کردیم از بس گفتگو
پژمرده گردید او ز من آزرده گشتم من از او
گفتم بیا شو منزوی تاکی پی خوبان روی
گفتا برو پندم مده عقل وخرد ازمن مجو
گفتم به زلف آن صنم کم همنشینی کن دلا
گفتا تورابا من چه کار از این نصیحت ها مگو
گفتم به پیش زلف او بشنو پریشان گو مشو
گفت از پریشانی من گردیده آگه مو به مو
گفتم که زلفش در نظر آمد چوچوگانی مرا
گفتا که پس باید شوم در پیش چوگانش چوگو
گفتم که چاک زخم تو به گشت آخر گفت یار
از تار زلف وسوزن مژگان نمود او را رفو
گفتم شودکان سرو قد اندر کنار آید مرا
گفتا کنارت گر شود از اشک چشمانت چو جو
گفتم شنیدم پیش یار از من شکایت کرده ای
گفت آنکه گفته است این سخن او را به من کن روبرو
گفتم بلند اقبال کی گردد کسی درعاشقی
گفت آن زمان کز چهر دل شوید غبار آرزو
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۲ - وداع شاه شهید با اهل حرم
بر ذوالجناح شد چو شه بی سپه سوار
گفتی که آفتاب عیان شده ز کوهسار
کلثوم در برابرش آمد علم به کف
زینب به پیش مرکب او شد رکابدار
گفتش روی ومی رودم روح از بدن
باز آی پیش از آنکه بمیرم در انتظار
در آتش است بی تو دل وجان من مگر
آبی زند بر آتش من چشم اشکبار
دور از تو زندگی به چه کار آیدم دگر
بعد ازتوخاک بر سر من باد و روزگار
نبود روا توکشته ومنزنده درجهان
بادا فدایی تو من وهمچو من هزار
بگذار سیر سیر گل عارضت کنم
عمر وامید کوکه بینم دگر بهار
پیش ار سر که بوسه زنم بر گلوی تو
ز آن پیشتر که سر بردت شمر نابکار
ما بیتو در میانه این قوم چون کنیم
راهی نه درفرار وپناهی نه درقرار
شاه شهید چون بشنید این سخن کشید
سوزنده آهی از دل و بگریست زار زار
گفتا که نوشداروی دوری صبوری است
دل را بده رضا به قضاهای کردگار
دارم وصیتی بشنو از زبان من
آنرا بهجای آر پس از من به جان من
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و دوم
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
عشّاق ز عشقت همه در سوز و گداز
زهّاد ز شوقت همه در وجد و نیاز
دارم منِ محروم به حسرت چشمی
از دور، که مانده است بر، روی تو باز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - با تو روی آشتی ندارم
ندارم با تو روی آشتی رو
طریق آشتی نگذاشتی رو
ره ناداشتی را پیشه کردی
گرت نیک آید از ناداشتی رو
به نزد آنکه دارد در دلت جای
چو ما را سرسری انگاشتی رو
چو جوی مردمی و مهر ما را
نراندی و به خاک انباشتی رو
به تو گفتم آتش اندر فعل بدزن
حدیث من به باد انگاشتی رو
ز تو شام و سحر خوردیم در دشت
به نزد آنکه او را چاشتی رو
به بازی خطبه گردانیدی از ما
برو هان ای خطیب داشتی رو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در وصف حال خویش
از قصه دوشینه من تا که خداوند
آگاه شود می بسرایم سخنی چند
دوشینه مرا انده آن نامده فرزند
بربست بصد بند و فرو داشت بصد بند
تا صبح بمن خیل خیالات فرستاد
ناآمده محمود من آن جان و جگر بند
میرفت و می آمد دل من تابگه صبح
چون بانگ سگ از سیر بگرمای سمرقند
میبرد و می آورد جوانی و پیامی
من زو بپیامی و جوابی شده خورسند
آورد پیامی که بقای پدرم باد
چندانکه شمارنده نداند عددش چند
دادمش بدان جان و جگربند جوابی
صد جان پدر باد اباجان تو پیوند
آورد پیامی که همیگوید مادر
تاب تو ز دل بیخ وفاداری برکند
دادمش جوابی که بگو باب من ای مام
در سینه همه تخم وفای تو پراکند
آورد پیامی و چنین گفت دگر بار
ترسم که غلام بازه شوی ای پدر ورند
دادمش جوابی که مترس از قبل آنک
شد بسته بمن بر در آن کار بسوگند
آورد پیامی که نباید که خوری می
مستک شوی و عربده آغازی و ترفند
دادمش جوابی که ز بی سیکی اینجا
یک مست نباید بدو هشیار و خردمند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
بی تو شبکی مادر من بستر نفکند
دادمش جوابی که چه منت که مرا نیز
بی مادر تو هیچ نخسبید فراکند
آورد پیامی که شکر تنگی آورد
تا باز گرفتی ز . . . س مادر من لند
دادمش جوابی که بیک شب که بیایم
چندانش به . . . یم که نماند درو دربند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
در خانه ما هیچ نه دود است و نه جرغند
دادمش جوابی که مکن سرزنشم بیش
کز نعمت الوان خوهم آنخانه درآکند
آورد پیامی که بما برگ زمستان
نفرست و زان پس بهمه عالم برخند
دادمش جوابی که بیارم چو بیابم
ده ساله نوای تو بیک جود خداوند
تاج سر سادات حسین عمر آنکو
پیغمبر حق راست گرامی تر فرزند
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱ - خر خمخانه
خر سر خمخانه ای زنت غر و ایضا
هست مرا در هجای تو ید بیضا
هستی از شاعران مبعض کلی
جز تو همی شاعرند بعضی بعضا
مایه فکند است در دل همه از تو
طلعت میشوم تو عداوت و بغضا
خود را کردی بگرگ یوسف مانند
قال زدی، گرگ خورده بادت غضا
ایضا در شعر اگر نبود درآمد
خر سر خمخانه ای زنت غر و ایضا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
چهرة صاف بلا زلف سیه فام بلا
کی کند عیش کسی، صبح بلا، شام بلا
گهی آشفتة خطّم، گهی آزردة خال
به چه دل شاد کنم، دانه بلا دام بلا
خواهدم کشت نهان عشوة شوخی که منش
گر نگویم که ستم ور، ببرم نام بلا
نگهش عربده و غمزه فسون، عشوه فریب
جلوه آشوب و روش آفت و اندام بلا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سال‌ها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت می‌توان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشسته‌ست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتش‌زن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟