عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۰ - پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید
چون که نزد چاه آمد شیر، دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟
زاندرون خود میدهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی’ طی اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آن که دست و پا برد
رنگ روی و قوت و سیما برد
آن که در هرچه درآید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آن که از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
این خود اجزایند، کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد، گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود زاختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزلهش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید، وبا گشت و عفن
آب خوش، کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا زاضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه، گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی زرد؟
خاصه جزوی کو ز اضداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف دادهست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس ماندهام زین بندها
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟
زاندرون خود میدهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی’ طی اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آن که دست و پا برد
رنگ روی و قوت و سیما برد
آن که در هرچه درآید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آن که از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
این خود اجزایند، کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد، گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود زاختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزلهش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید، وبا گشت و عفن
آب خوش، کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا زاضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه، گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی زرد؟
خاصه جزوی کو ز اضداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف دادهست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس ماندهام زین بندها
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۵ - پند دادن خرگوش نخچیران را کی بدین شاد مشوید
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۹ - سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضیالله عنه
مرد گفتش کی امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون درآمد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفص؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهی مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند؟
کو چو مشک از دیدۀ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است؟
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هرکه او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن؟
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وان که عاشق نیست، حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است، این ابر نیست
ور بود این جبر، جبر عامه نیست
جبر آن امارۀ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بیرون قطرهیی خرد و بزرگ
در صدف آن در خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشک ها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود؟
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر؟
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت، شد نور جلال
نان چو در سفرهست، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جان است این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهی آدمی با زور جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
جان ز بالا چون درآمد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفص؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهی مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند؟
کو چو مشک از دیدۀ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است؟
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هرکه او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن؟
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وان که عاشق نیست، حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است، این ابر نیست
ور بود این جبر، جبر عامه نیست
جبر آن امارۀ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بیرون قطرهیی خرد و بزرگ
در صدف آن در خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشک ها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود؟
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر؟
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت، شد نور جلال
نان چو در سفرهست، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جان است این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهی آدمی با زور جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۰ - اضافت کردن آدم علیهالسلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی
کرد حق و کرد ما هر دو ببین
کرد ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان؟
خلق حق، افعال ما را موجد است
فعل ما، آثار خلق ایزد است
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض؟
گر به معنی رفت، شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیش بینی، آن زمان
تو پس خود کی ببینی؟ این بدان
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان؟
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه، گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن؟
نه که تقدیر و قضای من بد آن؟
چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت ترسیدم، ادب نگذاشتم
گفت من هم پاس آنت داشتم
هرکه آرد حرمت، او حرمت برد
هرکه آرد قند، لوزینه خورد
طیبات از بهر که؟ للطیبین
یار را خوش کن، برنجان و ببین
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وان که دستی تو بلرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریدهی حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدیاش
مرتعش را کی پشیمان دیدیاش؟
بحث عقل است این، چه عقل؟ آن حیلهگر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگر است
بادۀ جان را قوامی دیگر است
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن
سوی حس و سوی عقل او کامل است
گرچه خود نسبت به جان او جاهل است
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضوء جان آمد، نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
زان که بینایی که نورش بازغ است
از دلیل چون عصا بس فارغ است
کرد ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان؟
خلق حق، افعال ما را موجد است
فعل ما، آثار خلق ایزد است
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض؟
گر به معنی رفت، شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیش بینی، آن زمان
تو پس خود کی ببینی؟ این بدان
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان؟
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه، گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن؟
نه که تقدیر و قضای من بد آن؟
چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت ترسیدم، ادب نگذاشتم
گفت من هم پاس آنت داشتم
هرکه آرد حرمت، او حرمت برد
هرکه آرد قند، لوزینه خورد
طیبات از بهر که؟ للطیبین
یار را خوش کن، برنجان و ببین
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وان که دستی تو بلرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریدهی حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدیاش
مرتعش را کی پشیمان دیدیاش؟
بحث عقل است این، چه عقل؟ آن حیلهگر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگر است
بادۀ جان را قوامی دیگر است
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن
سوی حس و سوی عقل او کامل است
گرچه خود نسبت به جان او جاهل است
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضوء جان آمد، نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
زان که بینایی که نورش بازغ است
از دلیل چون عصا بس فارغ است
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۱ - تفسیر و هو معکم اینما کنتم
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون خود کی شدیم؟
گر به جهل آییم، آن زندان اوست
ور به علم آییم، آن ایوان اوست
ور به خواب آییم، مستان ویایم
ور به بیداری، به دستان ویایم
ور بگرییم، ابر پر زرق ویایم
ور بخندیم، آن زمان برق ویایم
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
ما کهییم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف، او خود چه دارد؟ هیچ هیچ
ما از آن قصه برون خود کی شدیم؟
گر به جهل آییم، آن زندان اوست
ور به علم آییم، آن ایوان اوست
ور به خواب آییم، مستان ویایم
ور به بیداری، به دستان ویایم
ور بگرییم، ابر پر زرق ویایم
ور بخندیم، آن زمان برق ویایم
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
ما کهییم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف، او خود چه دارد؟ هیچ هیچ
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۲ - سؤال کردن رسول روم از عمر رضیالله عنه از سبب ابتلای ارواح با این آب و گل جسم
چون ز عمر آن رسول این را شنید
روشنی اندر دلش آمد پدید
محو شد پیشش سوآل و هم جواب
گشت فارغ از خطا و از صواب
اصل را دریافت و بگذاشت از فروع
بهر حکمت کرد در پرسش شروع
گفت یا عمر چه حکمت بود و سر
حبس آن صافی درین جای کدر؟
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستۀ ابدان شده
گفت تو بحثی شگرفی میکنی
معنییی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کردهیی تو یاد را
از برای فایده این کردهیی
تو که خود از فایده در پردهیی
آن که از وی فایده زاییده شد
چون نبیند آنچه ما را دیده شد؟
صد هزاران فایدهست و هر یکی
صد هزاران پیش آن یک اندکی
آن دم نطقت که جزو جزوهاست
فایده شد کل کل خالی چراست؟
تو که جزوی کار تو با فایدهست
پس چرا در طعن کل آری تو دست؟
گفت را گر فایده نبود، مگو
ور بود، هل اعتراض و شکر جو
شکر یزدان طوق هر گردن بود
نی جدال و رو ترش کردن بود
گر ترشرو بودن آمد شکر و بس
پس چو سرکه شکرگویی نیست کس
سرکه را گر راه باید در جگر
گو بشو سرکنگبین او از شکر
معنی اندر شعر جز با خبط نیست
چون قلاسنگ است و اندر ضبط نیست
روشنی اندر دلش آمد پدید
محو شد پیشش سوآل و هم جواب
گشت فارغ از خطا و از صواب
اصل را دریافت و بگذاشت از فروع
بهر حکمت کرد در پرسش شروع
گفت یا عمر چه حکمت بود و سر
حبس آن صافی درین جای کدر؟
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستۀ ابدان شده
گفت تو بحثی شگرفی میکنی
معنییی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کردهیی تو یاد را
از برای فایده این کردهیی
تو که خود از فایده در پردهیی
آن که از وی فایده زاییده شد
چون نبیند آنچه ما را دیده شد؟
صد هزاران فایدهست و هر یکی
صد هزاران پیش آن یک اندکی
آن دم نطقت که جزو جزوهاست
فایده شد کل کل خالی چراست؟
تو که جزوی کار تو با فایدهست
پس چرا در طعن کل آری تو دست؟
گفت را گر فایده نبود، مگو
ور بود، هل اعتراض و شکر جو
شکر یزدان طوق هر گردن بود
نی جدال و رو ترش کردن بود
گر ترشرو بودن آمد شکر و بس
پس چو سرکه شکرگویی نیست کس
سرکه را گر راه باید در جگر
گو بشو سرکنگبین او از شکر
معنی اندر شعر جز با خبط نیست
چون قلاسنگ است و اندر ضبط نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۳ - در معنی آنک من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش، نی پیام
واله اندر قدرت الله شد
آن رسول اینجا رسید و شاه شد
سیل چون آمد به دریا، بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد
سنگ سرمه چون که شد در دیدگان
گشت بینایی، شد آنجا دیدبان
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زندهیی پیوسته شد
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
ور بخوانی و نهیی قرآن پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر
ور پذیرایی چو برخوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفص
مرغ کو اندر قفص زندانی است
مینجوید رستن، از نادانی است
روحهایی کز قفصها رستهاند
انبیای رهبر شایستهاند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا این است این
ما بدین رستیم زین تنگین قفص
جز که این ره نیست چارهی این قفص
خویش را رنجور سازی زار زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلق بند محکم است
در ره این از بند آهن کی کم است؟
نی رسالت یاد ماندش، نی پیام
واله اندر قدرت الله شد
آن رسول اینجا رسید و شاه شد
سیل چون آمد به دریا، بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد
سنگ سرمه چون که شد در دیدگان
گشت بینایی، شد آنجا دیدبان
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زندهیی پیوسته شد
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
ور بخوانی و نهیی قرآن پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر
ور پذیرایی چو برخوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفص
مرغ کو اندر قفص زندانی است
مینجوید رستن، از نادانی است
روحهایی کز قفصها رستهاند
انبیای رهبر شایستهاند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا این است این
ما بدین رستیم زین تنگین قفص
جز که این ره نیست چارهی این قفص
خویش را رنجور سازی زار زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلق بند محکم است
در ره این از بند آهن کی کم است؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۹ - باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوست کام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی، وانچه گفتی بازگو
گفت نه، من خود پشیمانم ازان
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف؟
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست؟
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟
لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟
نکتهیی کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند، نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
وان موالیدش به حکم خلق نیست
بیشریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید، ارچه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمر
عمر را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همیزایید درد
دردها را آفریند حق، نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را زاول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان، دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون به نسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد، ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسم هاست
صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت، ازان
منع میآید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر میکند
آن صدفها را پر از در میکند
آن همه اندیشۀ پیشانهها
میشناسند از هدایت خانهها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی آن خوشخو به آن منکر نشد
پیشهها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشهها واندیشهها در وقت صبح
هم بدان جا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
باز آمد سوی منزل دوست کام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی، وانچه گفتی بازگو
گفت نه، من خود پشیمانم ازان
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف؟
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست؟
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟
لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟
نکتهیی کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند، نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
وان موالیدش به حکم خلق نیست
بیشریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید، ارچه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمر
عمر را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همیزایید درد
دردها را آفریند حق، نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را زاول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان، دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون به نسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد، ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسم هاست
صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت، ازان
منع میآید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر میکند
آن صدفها را پر از در میکند
آن همه اندیشۀ پیشانهها
میشناسند از هدایت خانهها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی آن خوشخو به آن منکر نشد
پیشهها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشهها واندیشهها در وقت صبح
هم بدان جا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بیامان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهیی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطییی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بیما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بندهی خودند
جمله خلقان مردۀ مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیاش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهیی؟
ای دو دیده دوست را چون دیدهیی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همیگویم ز صد سر لدن
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بیامان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهیی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطییی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بیما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بندهی خودند
جمله خلقان مردۀ مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیاش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهیی؟
ای دو دیده دوست را چون دیدهیی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همیگویم ز صد سر لدن
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیهالسلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار دهدله
نالم، ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیام شاکی، روایت میکنم
دل همی گوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بستهی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بیخزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهیی، غمازهیی
بر دلم بنهاد داغی تازهیی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او میگریخت
چون گریزانی ز نالهی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار دهدله
نالم، ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیام شاکی، روایت میکنم
دل همی گوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بستهی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بیخزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهیی، غمازهیی
بر دلم بنهاد داغی تازهیی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او میگریخت
چون گریزانی ز نالهی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۲ - رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر
بس دراز است این، حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو؟
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همی گفت این چنین
گه تناقض، گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت، گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آن که او شاه است، او بیکار نیست
ناله از وی طرفه، کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
تا دم آخر، دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحبسر بود
هرچه کوشد جان که در مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان بر روزن است
تا چه شد احوال آن مرد نکو؟
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همی گفت این چنین
گه تناقض، گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت، گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آن که او شاه است، او بیکار نیست
ناله از وی طرفه، کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
تا دم آخر، دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحبسر بود
هرچه کوشد جان که در مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان بر روزن است
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۶ - تفسیر ما شاء الله کان
این همه گفتیم، لیک اندر بسیج
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بیعنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد، سیاهستش ورق
ای خدا، ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیدهیی
تا بدین بس عیب ما پوشیدهیی
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
قطرهیی علم است اندر جان من
وارهانش از هوا، وز خاک تن
پیش ازان کین خاکها خسفش کنند
پیش از آن کین بادها نشفش کنند
گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی، واخری
قطرهیی کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینهی قدرت تو کی گریخت؟
گر درآید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش، او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را میکشد
بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب، کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد، غرق در بحر نغول
باز وقت صبح آن اللهیان
برزنند از بحر سر چون ماهیان
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر
در گلستان نوحه کرده بر خضر
باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کانچه خوردی باز ده
آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
ای برادر عقل یک دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین
زانبهی برگ پنهان گشته شاخ
زانبهی گل نهان صحرا و کاخ
این سخنهایی که از عقل کل است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
جوش مل دیدی که آنجا مل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
میبرد تا خلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد زبویی دیدۀ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری، گرد بدخویی مگرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و نازنده کند
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو، تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی، دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بیعنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد، سیاهستش ورق
ای خدا، ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیدهیی
تا بدین بس عیب ما پوشیدهیی
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
قطرهیی علم است اندر جان من
وارهانش از هوا، وز خاک تن
پیش ازان کین خاکها خسفش کنند
پیش از آن کین بادها نشفش کنند
گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی، واخری
قطرهیی کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینهی قدرت تو کی گریخت؟
گر درآید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش، او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را میکشد
بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب، کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد، غرق در بحر نغول
باز وقت صبح آن اللهیان
برزنند از بحر سر چون ماهیان
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر
در گلستان نوحه کرده بر خضر
باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کانچه خوردی باز ده
آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
ای برادر عقل یک دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین
زانبهی برگ پنهان گشته شاخ
زانبهی گل نهان صحرا و کاخ
این سخنهایی که از عقل کل است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
جوش مل دیدی که آنجا مل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر تو را
میبرد تا خلد و کوثر مر تو را
بو دوای چشم باشد نورساز
شد زبویی دیدۀ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری، گرد بدخویی مگرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و نازنده کند
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو، تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی، دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۸ - در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها
گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هرکه را میخواست جان بخشید و رفت
نفحۀ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجهتاش
جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا
تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای خلقان نیست این
گر درافتد در زمین و آسمان
زهرههاشان آب گردد در زمان
خود ز بیم این دم بیمنتها
باز خوان فأبین ان یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدی؟
گرنه از بیمش دل که خون شدی؟
دوش دیگر لون این میداد دست
لقمۀ چندی درآمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است، ای لقمه برو
از هوای لقمهیی این خارخار
از کف لقمان همیجویید خار
در کف او خار و سایهش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
خار دان آن را که خرما دیدهیی
زان که بسنان کور و بس نادیدهیی
جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستۀ خاری چراست؟
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفیزادی برین اشتر سوار
اشترا تنگ گلی بر پشت توست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ؟
ای بگشته زین طلب از کو به کو
چند گویی کین گلستان کو و کو؟
پیش ازان کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریک است، جولان چون کنی؟
آدمی کو مینگنجد در جهان
در سر خاری همیگردد نهان
مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان
لیک از تأنیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنث وز مذکر برتر است
این نی آن جان است، کز خشک و تر است
این نه آن جان است کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین، گاهی چنان
خوش کنندهست و خوش و عین خوشی
بیخوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تأثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا؟
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
زیرک و داناست، اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست
او به قول و فعل یار ما بود
چون به حکم حال آیی، لا بود
لا بود، چون او نشد از هست نیست
چون که طوعا لا نشد کرها بسیست
جان کمال است و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کندر دمیدم در دلت
زان دمی کآدم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت
سر از آن خواب مبارک برنداشت
تا نماز صبح دم آمد به چاشت
در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خواندهام، عیبی مگیر
از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یک دمی
لیک میگوید بگو، هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب؟
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی، کفر آفت است
ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند
زان که آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بینشان
جان دشمندارشان جسم است صرف
چون زیاد از نرد، او اسم است صرف
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
آن نمک کز وی محمد املح است
زان حدیث بانمک او افصح است
این نمک باقیست از میراث او
با تواند آن وارثان او، بجو
پیش تو شسته، تو را خود پیش کو؟
پیش هستت، جان پیشاندیش کو؟
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستۀ جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است
بیجهتها ذات جان روشن است
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس؟
روز باران است، میرو تا به شب
نه ازین باران، از آن باران رب
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هرکه را میخواست جان بخشید و رفت
نفحۀ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجهتاش
جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا
تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای خلقان نیست این
گر درافتد در زمین و آسمان
زهرههاشان آب گردد در زمان
خود ز بیم این دم بیمنتها
باز خوان فأبین ان یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدی؟
گرنه از بیمش دل که خون شدی؟
دوش دیگر لون این میداد دست
لقمۀ چندی درآمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است، ای لقمه برو
از هوای لقمهیی این خارخار
از کف لقمان همیجویید خار
در کف او خار و سایهش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
خار دان آن را که خرما دیدهیی
زان که بسنان کور و بس نادیدهیی
جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستۀ خاری چراست؟
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفیزادی برین اشتر سوار
اشترا تنگ گلی بر پشت توست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ؟
ای بگشته زین طلب از کو به کو
چند گویی کین گلستان کو و کو؟
پیش ازان کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریک است، جولان چون کنی؟
آدمی کو مینگنجد در جهان
در سر خاری همیگردد نهان
مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان
لیک از تأنیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنث وز مذکر برتر است
این نی آن جان است، کز خشک و تر است
این نه آن جان است کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین، گاهی چنان
خوش کنندهست و خوش و عین خوشی
بیخوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تأثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا؟
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
زیرک و داناست، اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست
او به قول و فعل یار ما بود
چون به حکم حال آیی، لا بود
لا بود، چون او نشد از هست نیست
چون که طوعا لا نشد کرها بسیست
جان کمال است و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کندر دمیدم در دلت
زان دمی کآدم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت
سر از آن خواب مبارک برنداشت
تا نماز صبح دم آمد به چاشت
در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خواندهام، عیبی مگیر
از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یک دمی
لیک میگوید بگو، هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب؟
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی، کفر آفت است
ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند
زان که آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بینشان
جان دشمندارشان جسم است صرف
چون زیاد از نرد، او اسم است صرف
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
آن نمک کز وی محمد املح است
زان حدیث بانمک او افصح است
این نمک باقیست از میراث او
با تواند آن وارثان او، بجو
پیش تو شسته، تو را خود پیش کو؟
پیش هستت، جان پیشاندیش کو؟
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستۀ جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است
بیجهتها ذات جان روشن است
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس؟
روز باران است، میرو تا به شب
نه ازین باران، از آن باران رب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۰ - تفسیر بیت حکم رضیالله عنه «آسمانهاست در ولایت جان کارفرمای آسمان جهان» «در ره روح پست و بالاهاست کوههای بلند و دریاهاست»
غیب را ابری و آبی دیگر است
آسمان و آفتابی دیگر است
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری، ناز پروردش کند
وین خزانی، ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب
همچنین در غیب انواع است این
در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کار خویش کرد و بروزید
آن که جانی داشت، بر جانش گزید
آسمان و آفتابی دیگر است
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری، ناز پروردش کند
وین خزانی، ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب
همچنین در غیب انواع است این
در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کار خویش کرد و بروزید
آن که جانی داشت، بر جانش گزید
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۱ - در معنی این حدیث کی اغتنموا برد الربیع الی آخره
گفت پیغامبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
زان که با جان شما آن میکند
کان بهاران با درختان میکند
لیک بگریزید از سرد خزان
کان کند، کو کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عین بهار است و بقاست
مر تو را عقلیست جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود
پس به تاویل این بود کانفاس پاک
چون بهار است و حیات برگ و تاک
از حدیث اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زان که دینت راست پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایۀ صدق و یقین و بندگیست
زان کزو بستان جانها زنده است
زین جواهر بحر دل آکنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود
گر ز باغ دل خلالی کم بود
تن مپوشانید یاران زینهار
زان که با جان شما آن میکند
کان بهاران با درختان میکند
لیک بگریزید از سرد خزان
کان کند، کو کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده، ندیده کان به کوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عین بهار است و بقاست
مر تو را عقلیست جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود
پس به تاویل این بود کانفاس پاک
چون بهار است و حیات برگ و تاک
از حدیث اولیا نرم و درشت
تن مپوشان، زان که دینت راست پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایۀ صدق و یقین و بندگیست
زان کزو بستان جانها زنده است
زین جواهر بحر دل آکنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود
گر ز باغ دل خلالی کم بود
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۲ - پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود
گفت صدیقه که ای زبدهی وجود
حکمت باران امروزین چه بود؟
این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدید است و عدل کبریا؟
این از آن لطف بهاریات بود؟
یا ز پاییزی پرآفات بود؟
گفت این از بهر تسکین غم است
کز مصیبت بر نژاد آدم است
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی درفتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید، پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد، سوی آغاز رو
سوی قصهی مرد مطرب باز رو
حکمت باران امروزین چه بود؟
این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدید است و عدل کبریا؟
این از آن لطف بهاریات بود؟
یا ز پاییزی پرآفات بود؟
گفت این از بهر تسکین غم است
کز مصیبت بر نژاد آدم است
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی درفتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید، پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد، سوی آغاز رو
سوی قصهی مرد مطرب باز رو
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۴ - در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه کی چندین زر از بیت المال بن مرد ده کی در گورستان خفته است
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت
تا که خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کین معهود نیست
این ز غیب افتاد، بیمقصود نیست
سر نهاد و خواب بردش، خواب دید
کامدش از حق ندا، جانش شنید
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آن است و این باقی صداست
ترک و کرد و پارسیگو و عرب
فهم کرده آن ندا، بیگوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ
فهم کردهست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همی آید الست
جوهر و اعراض میگردند مست
گر نمیآید بلی زیشان، ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
آنچه گفتم زآگهی چوب و سنگ
در بیانش قصه بشنو بیدرنگ
تا که خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کین معهود نیست
این ز غیب افتاد، بیمقصود نیست
سر نهاد و خواب بردش، خواب دید
کامدش از حق ندا، جانش شنید
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آن است و این باقی صداست
ترک و کرد و پارسیگو و عرب
فهم کرده آن ندا، بیگوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ
فهم کردهست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همی آید الست
جوهر و اعراض میگردند مست
گر نمیآید بلی زیشان، ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
آنچه گفتم زآگهی چوب و سنگ
در بیانش قصه بشنو بیدرنگ
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۵ - نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر صلی الله علیه و سلم منبر ساختند کی جماعت انبوه شد گفتند ما روی مبارک ترا بهنگام وعظ نمیبینیم و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سال و جواب مصطفی صلی الله علیه و سلم با ستون صریح
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزد، همچو ارباب عقول
گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون؟
گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم، از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی که تو را نخلی کنند؟
شرقی و غربی ز تو میوه چنند؟
یا در آن عالم حقت سروی کند؟
تا تر و تازه بمانی تا ابد؟
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تا بدانی هرکه را یزدان بخواند
از همه کار جهان بیکار ماند
هرکه را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
آن که او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهی جماد؟
گوید آری، نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن
صد هزاران زاهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان
که به ظن تقلید و استدلالشان
قایم است و جمله پر و بالشان
شبههیی انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود
غیر آن قطب زمان دیدهور
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
پای نابینا عصا باشد، عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست؟ سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشندیدهاند
گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مردهاندی در جهان
نه ز کوران کشت آید، نه درود
نه عمارت، نه تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالتان
درشکستی چوب استدلالتان
این عصا چه بود؟ قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان؟ بینا جلیل
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر
او عصاتان داد تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت
حلقۀ کوران به چه کار اندرید؟
دیدبان را در میانه آورید
دامن او گیر کو دادت عصا
در نگر کآدم چهها دید از عصی
معجزهی موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن باخبر
از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت میزنند از بهر دین
گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بدی حاجت به چندین معجزه؟
هرچه معقول است، عقلش میخورد
بی بیان معجزه، بیجر و مد
این طریق بکر نامعقول بین
در دل هر مقبلی، مقبول بین
هم چنان کز بیم آدم دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد
هم ز بیم معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیر گیا
تا به ناموس مسلمانی زیند
در تسلس، تا ندانی که کی اند
همچو قلابان بر آن نقد تباه
نقره میمالند و نام پادشاه
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم صرع
فلسفی را زهره نه تا دم زند
دم زند، دین حقش بر هم زند
دست و پای او جماد و جان او
هرچه گوید آن دو در فرمان او
با زبان گر چه که تهمت مینهند
دست و پاهاشان گواهی میدهند
ناله میزد، همچو ارباب عقول
گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون؟
گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم، از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی که تو را نخلی کنند؟
شرقی و غربی ز تو میوه چنند؟
یا در آن عالم حقت سروی کند؟
تا تر و تازه بمانی تا ابد؟
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تا بدانی هرکه را یزدان بخواند
از همه کار جهان بیکار ماند
هرکه را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
آن که او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهی جماد؟
گوید آری، نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن
صد هزاران زاهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان
که به ظن تقلید و استدلالشان
قایم است و جمله پر و بالشان
شبههیی انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود
غیر آن قطب زمان دیدهور
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
پای نابینا عصا باشد، عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست؟ سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشندیدهاند
گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مردهاندی در جهان
نه ز کوران کشت آید، نه درود
نه عمارت، نه تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالتان
درشکستی چوب استدلالتان
این عصا چه بود؟ قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان؟ بینا جلیل
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر
او عصاتان داد تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت
حلقۀ کوران به چه کار اندرید؟
دیدبان را در میانه آورید
دامن او گیر کو دادت عصا
در نگر کآدم چهها دید از عصی
معجزهی موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن باخبر
از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت میزنند از بهر دین
گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بدی حاجت به چندین معجزه؟
هرچه معقول است، عقلش میخورد
بی بیان معجزه، بیجر و مد
این طریق بکر نامعقول بین
در دل هر مقبلی، مقبول بین
هم چنان کز بیم آدم دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد
هم ز بیم معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیر گیا
تا به ناموس مسلمانی زیند
در تسلس، تا ندانی که کی اند
همچو قلابان بر آن نقد تباه
نقره میمالند و نام پادشاه
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم صرع
فلسفی را زهره نه تا دم زند
دم زند، دین حقش بر هم زند
دست و پای او جماد و جان او
هرچه گوید آن دو در فرمان او
با زبان گر چه که تهمت مینهند
دست و پاهاشان گواهی میدهند
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۸ - گردانیدن عمر رضی الله عنه نظر او را از مقام گریه کی هستیست بمقام استغراق
پس عمر گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته، راهی دیگر است
زان که هشیاری گناهی دیگر است
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهی خدا
آتش اندر زن به هر دو، تا به کی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی؟
تا گره با نی بود، همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
چون به طوفی خود به طوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی
ای خبرهات از خبرده بیخبر
توبۀ تو از گناه تو بتر
ای تو از حال گذشته توبهجو
کی کنی توبه ازین توبه، بگو؟
گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریهی زار را قبله زنی
چون که فاروق آینهی اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد
همچو جان بیگریه و بیخنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمیدانم، تو میدانی بگو
حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقهیی نه که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش
عقل جزو از کل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
چون تقاضا بر تقاضا میرسد
موج آن دریا بدین جا میرسد
چون که قصهی حال پیر اینجا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید
پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهان ما بماند
از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکار بیشۀ جان باز باش
همچو خورشید جهان جانباز باش
جانفشان افتاد خورشید بلند
هر دمی تی میشود پر میکنند
جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
در وجود آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آب روان
هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته، راهی دیگر است
زان که هشیاری گناهی دیگر است
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهی خدا
آتش اندر زن به هر دو، تا به کی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی؟
تا گره با نی بود، همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
چون به طوفی خود به طوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی
ای خبرهات از خبرده بیخبر
توبۀ تو از گناه تو بتر
ای تو از حال گذشته توبهجو
کی کنی توبه ازین توبه، بگو؟
گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریهی زار را قبله زنی
چون که فاروق آینهی اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد
همچو جان بیگریه و بیخنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمیدانم، تو میدانی بگو
حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقهیی نه که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش
عقل جزو از کل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
چون تقاضا بر تقاضا میرسد
موج آن دریا بدین جا میرسد
چون که قصهی حال پیر اینجا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید
پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهان ما بماند
از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکار بیشۀ جان باز باش
همچو خورشید جهان جانباز باش
جانفشان افتاد خورشید بلند
هر دمی تی میشود پر میکنند
جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
در وجود آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آب روان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۳ - در بیان آنک نادر افتد کی مریدی در مدعی مزور اعتقاد بصدق ببندد کی او کسی است و بدین اعتقاد به مقامی برسد کی شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نکند و شیخش را گزند کند ولیکن بنادر نادر