عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
اهل دل پیش تو مردن ز خدا میخواهند
کشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا میخواهند
مرض شوق تو بر بوی شفا میطلبند
درد عشق تو بامید دوا میخواهند
طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست
بجز ارباب نظر کز تو ترا میخواهند
ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان
آب سر چشمهٔ مقصود ز ما میخواهند
روی ننموده ز ما نقد روان میجویند
ملک در بیع نیاورده بها میخواهند
بسرا مطرب عشاق که مستان از ما
دمبدم زمزمهٔ پردهسرا میخواهند
آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم
این دمم غرقهٔ طوفان بلا میخواهند
من وفا میکنم و نیستم آگه که مرا
از چه رو کشته شمشیر جفا میخواهند
پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو
که چرا درد دل ریش گدا میخواهند
کشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا میخواهند
مرض شوق تو بر بوی شفا میطلبند
درد عشق تو بامید دوا میخواهند
طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست
بجز ارباب نظر کز تو ترا میخواهند
ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان
آب سر چشمهٔ مقصود ز ما میخواهند
روی ننموده ز ما نقد روان میجویند
ملک در بیع نیاورده بها میخواهند
بسرا مطرب عشاق که مستان از ما
دمبدم زمزمهٔ پردهسرا میخواهند
آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم
این دمم غرقهٔ طوفان بلا میخواهند
من وفا میکنم و نیستم آگه که مرا
از چه رو کشته شمشیر جفا میخواهند
پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو
که چرا درد دل ریش گدا میخواهند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند
ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند
گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست
این خیالیست که در خاطر ما بنشیند
چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی
سرو بر طرف گلستان ز حیا بنشیند
هیچکس با تو زمانی به مراد دل خویش
ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند
دمبهدم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند
بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم
گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند
تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشیند
من به شکرانهٔ آن از سر سر برخیزم
کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند
عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند
ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند
گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست
این خیالیست که در خاطر ما بنشیند
چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی
سرو بر طرف گلستان ز حیا بنشیند
هیچکس با تو زمانی به مراد دل خویش
ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند
دمبهدم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند
بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم
گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند
تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشیند
من به شکرانهٔ آن از سر سر برخیزم
کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند
عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشیند
دلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیند
ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد
که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند
دلی کز خرمن شادی نشد یک دانهاش حاصل
چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند
اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم
بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند
مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی
ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند
دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان
بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند
چو یار آشنا ما را غلام خویش میخواند
غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند
بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند
خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش
چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند
دلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیند
ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد
که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند
دلی کز خرمن شادی نشد یک دانهاش حاصل
چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند
اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم
بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند
مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی
ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند
دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان
بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند
چو یار آشنا ما را غلام خویش میخواند
غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند
بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند
خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش
چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
به آب گل رخ آن گلعذار میشویند
و یا به قطرهٔ شبنم بهار میشویند
بکوی مغبچگان جامههای صوفی را
بجامهای می خوشگوار میشویند
هنوز نازده منصور تخت بر سر دار
بخون دیدهٔ او پای دار میشویند
خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر
بباده لعل لب آبدار میشویند
بحلقهئی که ز زلفت حدیث میرانند
دهان نخست به مشک تتار میشویند
بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار
ز شرم روی تو دست از نگار میشویند
بسا که شرح نویسان روزنامهٔ گل
ورق ز شرم تو در جویبار میشویند
قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق
بب دیده گوهر نثار میشویند
بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم
ز لوح چهرهٔ خواجو غبار میشویند
و یا به قطرهٔ شبنم بهار میشویند
بکوی مغبچگان جامههای صوفی را
بجامهای می خوشگوار میشویند
هنوز نازده منصور تخت بر سر دار
بخون دیدهٔ او پای دار میشویند
خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر
بباده لعل لب آبدار میشویند
بحلقهئی که ز زلفت حدیث میرانند
دهان نخست به مشک تتار میشویند
بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار
ز شرم روی تو دست از نگار میشویند
بسا که شرح نویسان روزنامهٔ گل
ورق ز شرم تو در جویبار میشویند
قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق
بب دیده گوهر نثار میشویند
بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم
ز لوح چهرهٔ خواجو غبار میشویند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
آن رفت که میل دل من سوی شما بود
شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود
آن رفت که پیوستهام از روی عبادت
محراب روان گوشهٔ ابروی شما بود
آن رفت که شمع دل من در شب حیرت
در سوز و گداز از هوس روی شما بود
آن رفت که از نکهت انفاس بهاران
مقصود من سوخته دل بوی شما بود
آن رفت که در تیره شب از غایت سودا
دلبند من خسته جگر موی شما بود
آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف
چشمم همه بر غمزهٔ جادوی شما بود
آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو
پروانهٔ شمع رخ دلجوی شما بود
شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود
آن رفت که پیوستهام از روی عبادت
محراب روان گوشهٔ ابروی شما بود
آن رفت که شمع دل من در شب حیرت
در سوز و گداز از هوس روی شما بود
آن رفت که از نکهت انفاس بهاران
مقصود من سوخته دل بوی شما بود
آن رفت که در تیره شب از غایت سودا
دلبند من خسته جگر موی شما بود
آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف
چشمم همه بر غمزهٔ جادوی شما بود
آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو
پروانهٔ شمع رخ دلجوی شما بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
باده چشم عقل میبست و در دل میگشود
بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر مینشاند
جام می زنگ غم از آئینه جان میزدود
مه فرو میشد گهی کو پرده در رخ میکشید
صبح بر میآمد آن ساعت که او رخ مینمود
کافر گردنکشش بازار ایمان میشکست
جادوی مردم فریبش هوش مستان میربود
از عذارش پرده گلبرگ و نسرین میدرید
وز جمالش آبروی ماه و پروین میفزود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن میچید و سنبل میدرود
گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد
ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست
چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود
گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود
باده چشم عقل میبست و در دل میگشود
بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر مینشاند
جام می زنگ غم از آئینه جان میزدود
مه فرو میشد گهی کو پرده در رخ میکشید
صبح بر میآمد آن ساعت که او رخ مینمود
کافر گردنکشش بازار ایمان میشکست
جادوی مردم فریبش هوش مستان میربود
از عذارش پرده گلبرگ و نسرین میدرید
وز جمالش آبروی ماه و پروین میفزود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن میچید و سنبل میدرود
گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد
ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست
چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود
گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بود
که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود
در آن زمان که امید بقا خیال بود
خیال روی توام در خیال خواهد بود
از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست
ازین طرف که منم اتصال خواهد بود
نظر بفرقت صوری مکن که در معنی
میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود
براستان که سرما چنین که در سر ماست
بر آستان شما پایمال خواهد بود
بهر دیار که محمل رود ز چشم منش
گذار بر سر آب زلال خواهد بود
چو قطع بعد مسافت نمیدهد دستم
کجا منزل قربت مجال خواهد بود
کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی
ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود
ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس
حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود
بباغ بادهٔ گلگون چرا حرام بود
اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود
مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز
چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود
که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود
در آن زمان که امید بقا خیال بود
خیال روی توام در خیال خواهد بود
از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست
ازین طرف که منم اتصال خواهد بود
نظر بفرقت صوری مکن که در معنی
میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود
براستان که سرما چنین که در سر ماست
بر آستان شما پایمال خواهد بود
بهر دیار که محمل رود ز چشم منش
گذار بر سر آب زلال خواهد بود
چو قطع بعد مسافت نمیدهد دستم
کجا منزل قربت مجال خواهد بود
کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی
ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود
ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس
حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود
بباغ بادهٔ گلگون چرا حرام بود
اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود
مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز
چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود
خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود
ز جام بادهٔ عشقت خمار ممکن نیست
که شراب اهل مودت مدام خواهد بود
گمان برند کسانی که خام طبعانند
که کار ما ز می پخته خام خواهد بود
شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست
وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود
بکنج میکده آن به که معتکف باشد
کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود
حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما
شراب و نغمهٔ مطرب حرام خواهد بود
بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص
دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود
مرا که نام برآمد کنون ببدنامی
گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود
کجا ز دست دهم جام می چو میدانم
که دستگیر من خسته جام خواهد بود
بیا که گر نبود شمع در شب دیجور
رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود
چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ
سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود
ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم
عذاب روز قیامت کدام خواهد بود
چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را
مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود
چنین که سر به غلامی نهادهئی خواجو
برآستان تو سلطان غلام خواهد بود
خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود
ز جام بادهٔ عشقت خمار ممکن نیست
که شراب اهل مودت مدام خواهد بود
گمان برند کسانی که خام طبعانند
که کار ما ز می پخته خام خواهد بود
شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست
وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود
بکنج میکده آن به که معتکف باشد
کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود
حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما
شراب و نغمهٔ مطرب حرام خواهد بود
بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص
دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود
مرا که نام برآمد کنون ببدنامی
گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود
کجا ز دست دهم جام می چو میدانم
که دستگیر من خسته جام خواهد بود
بیا که گر نبود شمع در شب دیجور
رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود
چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ
سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود
ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم
عذاب روز قیامت کدام خواهد بود
چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را
مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود
چنین که سر به غلامی نهادهئی خواجو
برآستان تو سلطان غلام خواهد بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
تا ترا برگ ما نخواهد بود
کار ما را نوا نخواهد بود
از دهانت چنین که میبینیم
کام جانم روا نخواهد بود
چین زلف ترا اگر بمثل
مشک خوانم خطا نخواهد بود
سر پیوند آرزومندان
خواهدت بود یا نخواهد بود
می صافی بده که صوفی را
هسچ بی می صفا نخواهد بود
آنکه بیگانه دارد از خویشم
با کسی آشنا نخواهد بود
چند را نیم اشک در عقبش
کالتفاتش بما نخواهد بود
سخن یار اگر بود دشنام
ورد ما جز دعا نخواهد بود
ماجرائی که اشک میراند
به از آن ماجرا نخواهد بود
خیز خواجو که هیچ سلطانرا
غم کار گدا نخواهد بود
کار ما را نوا نخواهد بود
از دهانت چنین که میبینیم
کام جانم روا نخواهد بود
چین زلف ترا اگر بمثل
مشک خوانم خطا نخواهد بود
سر پیوند آرزومندان
خواهدت بود یا نخواهد بود
می صافی بده که صوفی را
هسچ بی می صفا نخواهد بود
آنکه بیگانه دارد از خویشم
با کسی آشنا نخواهد بود
چند را نیم اشک در عقبش
کالتفاتش بما نخواهد بود
سخن یار اگر بود دشنام
ورد ما جز دعا نخواهد بود
ماجرائی که اشک میراند
به از آن ماجرا نخواهد بود
خیز خواجو که هیچ سلطانرا
غم کار گدا نخواهد بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود
کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود
گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد
گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود
دوش ترکی تیغ زن را مست میدیدیم بخواب
چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود
غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز
بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود
چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانهوار
زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود
نقش میبستم کزو یکباره دامن در کشم
لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود
پیر دیرم دوش میگفت ای جوانان بنگرید
کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود
گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک
آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود
بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام
زیر بامش کار خواجو نالههای زیر بود
کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود
گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد
گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود
دوش ترکی تیغ زن را مست میدیدیم بخواب
چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود
غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز
بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود
چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانهوار
زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود
نقش میبستم کزو یکباره دامن در کشم
لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود
پیر دیرم دوش میگفت ای جوانان بنگرید
کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود
گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک
آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود
بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام
زیر بامش کار خواجو نالههای زیر بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود
جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود
در انتظارصید تذرو وصال تو
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود
از من مپرس حال شب دیر پای هجر
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود
من در نیاز بودم و اصحاب در نماز
لیکن نیاز من همه عین نماز بود
میساختم چو بربط و میسوختم چو عود
زیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بود
در اصل چون تعلق جانی حقیقتست
مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود
ترک مراد چون ز کمال محبتست
جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود
پیوسته با خیال حبیب حرم نشین
جان اویس بلبل بستان راز بود
خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون
محمود را ورای وصال ایاز بود
جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود
در انتظارصید تذرو وصال تو
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود
از من مپرس حال شب دیر پای هجر
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود
من در نیاز بودم و اصحاب در نماز
لیکن نیاز من همه عین نماز بود
میساختم چو بربط و میسوختم چو عود
زیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بود
در اصل چون تعلق جانی حقیقتست
مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود
ترک مراد چون ز کمال محبتست
جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود
پیوسته با خیال حبیب حرم نشین
جان اویس بلبل بستان راز بود
خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون
محمود را ورای وصال ایاز بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بود
بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود
ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف
با مملکت مصر به زندان نتوان بود
در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست
موقوف لب چشمهٔ حیوان نتوان بود
دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر
پیوسته چنین غرقهٔ طوفان نتوان بود
بی رایحهٔ زلف تودر فصل بهاران
از باد هوا خادم ریحان نتوان بود
ور در سرآن زلف پریشان رودم دل
از بهر دل خسته پریشان نتوان بود
خاموش نشاید شدن از نالهٔ شبگیر
زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود
صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد
با ساغر می منکر مستان نتوان بود
تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی
با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود
خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری
چندین همه در محنت کرمان نتوان بود
رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج
بی برگ درین منزل ویران نتوان بود
بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود
ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف
با مملکت مصر به زندان نتوان بود
در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست
موقوف لب چشمهٔ حیوان نتوان بود
دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر
پیوسته چنین غرقهٔ طوفان نتوان بود
بی رایحهٔ زلف تودر فصل بهاران
از باد هوا خادم ریحان نتوان بود
ور در سرآن زلف پریشان رودم دل
از بهر دل خسته پریشان نتوان بود
خاموش نشاید شدن از نالهٔ شبگیر
زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود
صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد
با ساغر می منکر مستان نتوان بود
تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی
با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود
خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری
چندین همه در محنت کرمان نتوان بود
رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج
بی برگ درین منزل ویران نتوان بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
آن زمان کز من دلسوخته آثار نبود
بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود
کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند
گر چه بی روی تو ما را سر بازار نبود
هر که با صورت خوب تو نیامد در کار
چون بدیدیم به جز صورت دیوار نبود
هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد
بستهٔ پستهٔ شیرین شکر بار نبود
هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی
که از آن پس سر و کارش همه با خار نبود
از سر دار میندیش که در لشکر عشق
علم نصرت منصور به جز دار نبود
خواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافت
که چنین غالیه در طلبهٔ عطار نبود
بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود
کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند
گر چه بی روی تو ما را سر بازار نبود
هر که با صورت خوب تو نیامد در کار
چون بدیدیم به جز صورت دیوار نبود
هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد
بستهٔ پستهٔ شیرین شکر بار نبود
هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی
که از آن پس سر و کارش همه با خار نبود
از سر دار میندیش که در لشکر عشق
علم نصرت منصور به جز دار نبود
خواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافت
که چنین غالیه در طلبهٔ عطار نبود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
وفات به بود آنرا که در وفای تو نبود
که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود
چو خاک میشوم آن به که خاکپای تو باشم
که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود
اسیر بند شود هر که بندهٔ تو نگردد
جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود
ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند
ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود
بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد
بباد بر دهم آن جان که از برای تو نبود
بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم
که حرز بازوی جانم به جز دعای تو نبود
بود بجای منت صد هزار دوست ولیکن
بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود
دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد
دلی که بستهٔ گیسوی دلگشای تو نبود
گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به
که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود
چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی
امید اهل مودت به جز لقای تو نبود
ترا به چشم تو بینم چرا که دیدهٔ خواجو
سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود
که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود
چو خاک میشوم آن به که خاکپای تو باشم
که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود
اسیر بند شود هر که بندهٔ تو نگردد
جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود
ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند
ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود
بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد
بباد بر دهم آن جان که از برای تو نبود
بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم
که حرز بازوی جانم به جز دعای تو نبود
بود بجای منت صد هزار دوست ولیکن
بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود
دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد
دلی که بستهٔ گیسوی دلگشای تو نبود
گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به
که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود
چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی
امید اهل مودت به جز لقای تو نبود
ترا به چشم تو بینم چرا که دیدهٔ خواجو
سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
مشنو که چراغ دل من روی تو نبود
یا میل من سوخته دل سوی تو نبود
مشنو که هر آنکس خبر از عالم جانست
آئینه جانش رخ دلجوری تو نبود
مشنو که سر زلف عروسان بهاری
آشفتهٔ آن سنبل گلبوی تو نبود
مشنو که دل خستهٔ دیوانه ما را
شوریدگی از سلسلهٔ موی تو نبود
مشنو که گر آن طرهٔ زنگی وش هندوست
ترک فلکی بندهٔ هندوی تو نبود
مشنو که چو در گوشهٔ محراب کنم روی
چشمم همه در گوشهٔ ابروی تو نبود
مشنو که گر از هر دو جهان روی بتابم
مقصود من از هر دو جهان روی تو نبود
مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا
منزلگه من خاک سر کوی تو نبود
مشنو که پریشانی و بیماری خواجو
از زلف کژ و غمزهٔ جادوی تو نبود
یا میل من سوخته دل سوی تو نبود
مشنو که هر آنکس خبر از عالم جانست
آئینه جانش رخ دلجوری تو نبود
مشنو که سر زلف عروسان بهاری
آشفتهٔ آن سنبل گلبوی تو نبود
مشنو که دل خستهٔ دیوانه ما را
شوریدگی از سلسلهٔ موی تو نبود
مشنو که گر آن طرهٔ زنگی وش هندوست
ترک فلکی بندهٔ هندوی تو نبود
مشنو که چو در گوشهٔ محراب کنم روی
چشمم همه در گوشهٔ ابروی تو نبود
مشنو که گر از هر دو جهان روی بتابم
مقصود من از هر دو جهان روی تو نبود
مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا
منزلگه من خاک سر کوی تو نبود
مشنو که پریشانی و بیماری خواجو
از زلف کژ و غمزهٔ جادوی تو نبود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود
مردم چشم مرا خون دل از سر میگذشت
گر چه کار دیده از خونابهٔ دل میگشود
آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود
صدمهٔ غوغای من ستر کواکب میدرید
صیقل فریاد من زنگار گردون میزدود
از دل آتش میزدم در صدرهٔ خارای کوه
زانسبب کوه گرانم دل گرانی مینمود
هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش میفروخت
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد میربود
مطرب بلبل نوای چرخ میزد بر رباب
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم میشنود
بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر
دولت آمد خفتهئی برخیز و در بگشای زود
من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون
سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود
کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام
انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود
مردم چشم مرا خون دل از سر میگذشت
گر چه کار دیده از خونابهٔ دل میگشود
آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود
صدمهٔ غوغای من ستر کواکب میدرید
صیقل فریاد من زنگار گردون میزدود
از دل آتش میزدم در صدرهٔ خارای کوه
زانسبب کوه گرانم دل گرانی مینمود
هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش میفروخت
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد میربود
مطرب بلبل نوای چرخ میزد بر رباب
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم میشنود
بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر
دولت آمد خفتهئی برخیز و در بگشای زود
من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون
سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود
کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام
انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود
عقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود
جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود
ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود
چو خضرم هر زمان میشد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود
خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود
میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود
چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود
چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود
عقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود
جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود
ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود
چو خضرم هر زمان میشد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود
خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود
میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود
چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود
چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود
بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود
از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود
دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست
در میانشان چو نکو در نگری خون برود
چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود
جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود
خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود
بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود
از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود
دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست
در میانشان چو نکو در نگری خون برود
چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود
جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود
خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
ترک تیرانداز من کز پیش لشکر میرود
دلربا میآیدم در چشم و دلبر میرود
بامدادان کان مه از خرگاه میآید برون
ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور میرود
من بتلخی جان شیرین میدهم فرهادوار
وز لب شیرین جانان آب شکر میرود
آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر میرود
گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند
جای آن باشد چرا کو بر سر زر میرود
تیره میگردد سحرگه دیدهٔ سیارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر میرود
میرود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست
زانکه هر ساعت که میآید فزونتر میرود
چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من
میکند فریاد و خون از چشم ساغر میرود
ای بهشتی پیکر از فردوس میآئی مگر
کز عقیق جانفزایت آب کوثر میرود
گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست
رختمؤمندر سر تشویش کافر میرود
چون دبیر از حال خواجو میکند رمزی بیان
خون چشمم چون قلم بر روی دفتر میرود
دلربا میآیدم در چشم و دلبر میرود
بامدادان کان مه از خرگاه میآید برون
ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور میرود
من بتلخی جان شیرین میدهم فرهادوار
وز لب شیرین جانان آب شکر میرود
آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر میرود
گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند
جای آن باشد چرا کو بر سر زر میرود
تیره میگردد سحرگه دیدهٔ سیارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر میرود
میرود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست
زانکه هر ساعت که میآید فزونتر میرود
چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من
میکند فریاد و خون از چشم ساغر میرود
ای بهشتی پیکر از فردوس میآئی مگر
کز عقیق جانفزایت آب کوثر میرود
گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست
رختمؤمندر سر تشویش کافر میرود
چون دبیر از حال خواجو میکند رمزی بیان
خون چشمم چون قلم بر روی دفتر میرود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
تشنهٔ غنچه سیراب ترا آب چه سود
مردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سود
جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود
چون توئی نور دل دیدهٔ صاحبنظران
شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود
منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود
کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی
تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود
دمبدم مردمک دیده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود
همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست
زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود
بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه
در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود
چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو
اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود
مردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سود
جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود
چون توئی نور دل دیدهٔ صاحبنظران
شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود
منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود
کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی
تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود
دمبدم مردمک دیده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود
همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست
زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود
بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه
در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود
چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو
اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود