عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
شکاری گر به دام افتد چه شد، زینها هزار افتد
خوشا اقبال صیّادی که در دام شکار افتد
گذشتم بر خزان باد بهارم خون به جوش آورد
چه خواهد شد اگر روزی گذارم بر بهار افتد!
محیط عشق خوبان زورق‌آشام است گردابش
درین دریا عجب دارم که موجی برکنار افتد
چنان گرم ره شوقم که گاه ناتوانی‌ها
نگه آرد به پروازم اگر پایم ز کار افتد
به معشوقی نزیبد هر که دارد نام معشوقی
ز صد خوبان یکی باشد که شاه و شهریار افتد
ندیدم در جهان یاری که از دل غم برد بیرون
غمم افزون کند هر کس که با من غمگسار افتد
نه هر دل قابل دردست و هر جان باب نومیدی
به صد خون لاله‌ای از یک چمن گل داغدار افتد
پسند ناکسان بودن نشان ناکسی باشد
چه بهتر دردمندی گر ز چشم روزگار افتد
بیا و موج‌زن دریای رحمت را تماشا کن
به هر جا قطرة اشکی ز چشم اشکبار افتد
وفای دلبران بهتر که دایم بیوفا باشد
قرار عشق آن بهتر که دایم بیقرار افتد
سخن در امتحان کوهکن بود ارنه می‌بایست
که برق تیشه آتش گردد و در کوهسار افتد
من و غم سال‌ها فیّاض با هم داشتیم الفت
بدان گرمی که بعد از مدتی یاری به یار افتد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
سرو نتوانست لاف قامتش از پیش برد
هرزه در پیش جوانان آبروی خویش برد
همچو ترکش پر برآوردم ز تیر ناز او
هر چه گویم، لذّت پیکان او دل بیش برد
کوه را فرهاد از جا کند و خسرو مزد یافت
بخت چون سستی کند نتوان به زور از پیش برد
عاشقی دورست از منصور دعوی‌دار، دور
بی‌حقیقت با وجود دوست نام خویش برد
لذّت عیش جهان در لذّت ترکست و بس
هر چه را در پادشاهی باخت شه، درویش برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
پای دل تا به ره عشق تو فرسوده نشد
از ترّدد نفسی در برم آسوده نشد
تا گل ساغر می لب به شکر خنده گشاد
بلبل شیشه ز شیون دمی آسوده نشد
تا به سودای تو ما را طمع خام افتاد
چه زیان بود که بر بوده و نابوده نشد!
کس ندیدیم که در دام فریبی نفتاد
دامن همّت ما بود که آلوده نشد
این چه حال است که از حال نکویان فیّاض
هیچ چیزی به جز از حسرتم افزوده نشد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
عقل گو کمتر نظر بر حسن تدبیرم کند
من از آن ویران‌ترم کاندیشه تعمیرم کند
من که از موج نفس بال و پری دارم به دام
شرم بادم گر فریب دیو تسخیرم کند
من که عمری تشنة لب تشنه مردان بوده‌ام
خضر می‌خواهد به آب زندگی سیرم کند
من که چون خواب اجل هرگز نمی‌آیم بخویش
شور رستاخیز می‌باید که تعبیرم کند
معنی پیچیدة در مصرع خاموشیم
بی‌زبانی همچو من باید که تقریرم کند
یک سر تیر از سر مژگان او دوری کنم
آن قدر انداز شاید بوتة تیرم کند
سر به صحرا داد سودای سر زلفش مرا
می‌کنم دیوانگی چندان که زنجیرم کند
خندة شیرین آن لب طعم دشنامم نداد
من به این طالع، شکر هم آب در شیرم کند
باز می‌باید که چون پروانه گردد گرد یار
من که از آتش چنین دورم چه تأثیرم کند؟
عشق نه در وصل کامم می‌دهد نه در فراق
من که درد بی‌دوا دارم چه تدبیرم کند!
تازه از دام فریبی جسته‌ام فیّاض‌وار
کو سر زنجیر در دستی که نخجیرم کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نه همین دل در برم چون مرغ بسمل می‌جهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل می‌جهد
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل می‌جهد
بسکه می‌پیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل می‌جهد
می‌نهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل می‌جهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل می‌جهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل می‌جهد
می‌جهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل می‌جهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ایزد به هر که عارض گل رنگ می‌دهد
در سینه‌اش نخست دل سنگ می‌دهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ می‌دهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ می‌دهد
بلبل حکایت غم ما می‌کند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ می‌دهد
منّت برای صلح زنارش چه می‌کشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ می‌دهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمی‌آید
ازو صد شیوه می‌آید ولی این فن نمی‌آید
بهاری این چنین و در قفس من بی‌خبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمی‌آید
به آن دل آبروی ناله‌ها بردم چه دانستم
که ناخن‌گیری از مومست از آهن نمی‌آید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمی‌آید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمی‌آید
مرا زاهد به دین می‌خواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمی‌آید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمی‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
این روضه که وقفست بر اغیار نعیمش
بر کِشتة عشّاق سمومست نسیمش
یک عمر نفس سوختم و نرم نکردم
آن دل، که به یک ناله توان کرد رحیمش
آن مایده عشقست که صد قرن نیابی
یک دست و زبان سوخته‌ای همچو کلیمش
آن مزرع عشقست که پیوسته روانست
بر کشت امید آب ز سرچشمة میمش
فیّاض چه دانی تو غم دل، که نداری
در سینة بیداد یکی دل، چه که نیمش!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
حال خود را خراب می‌بینم
مرغ دل را کباب می‌بینم
تا دَمِ آبِ تیغ او خوردم
بحرها را سراب می‌بینم
مردمی‌های چشم او بگذشت
دگر آنها به خواب می‌بینم
بسکه سرگشته‌ام به یاد رخت
ذرّه را آفتاب می‌بینم
هر سؤالی که داشتم فیّاض
از لب او جواب می‌بینم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
می‌توان از زندگانی دست آسان شستن
لیک دست از دامن زلف تو نتوان داشتن
زلف را گو فکر جمعیّت کند تا کی چنین
خود پریشان بودن و ما را پریشان داشتن
می‌توان صد بار مردن هر نفس از درد او
لیک نتوان درد او محتاج درمان داشتن
جان اگر با من نسازد در غم او گو مساز
می‌توانم من غمش در سینه چون جان داشتن
درد او فیّاض اگر درمان ندارد گو مدار
می‌توان این درد را بهتر ز درمان داشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
هم حریف زندانم هم رفیق چاهم من
بخت تیره روزانم کوکب سیاهم من
نه به خلد در خوردم نه به دوزخ ارزانی
خوش گناه‌کارم من طرفه بی‌گناهم من
جرم اگر نمی‌باشد بخششی نمی‌پاشد
بر امید عفو او عاشق گناهم من
تکیه بر کرم دارم، از گنه چه غم دارم
بیم را نمی‌دانم، آرزو پناهم من
کم ندارم از سامان با همه پریشانی
آه و ناله اسبابم، گریه دستگاهم من
هر کجا که بخرامی، هر کجا که بنشینی
خاک آستانم من، فرش جلوه‌گاهم من
عزّتم نمی‌داری، قیمتم نمی‌دانی
سرمة سلیمانی، مشت خاک راهم من
خدمتم چه می‌ارزد، طاعتم چه می‌باشد
آب گشتم از خجلت، شرم عذرخواهم من
از نجات نومیدم وز کنار محرومم
همّتی سلامت را کشتی تباهم من
گر چه در هنر بیشم جمله بار بر خویشم
حجّت غریمم من، عصمت گناهم من
پر غرور فیّاضم در جنون و رسوایی
غیر را نمی‌خواهم، طرفه پادشاهم من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
گریه از بیم تو شد در دل بی‌تاب گره
بر سر هر مژه‌ام قطرة سیماب گره
احتیاط سر زلف تو بنازم که زَدَست
دل بی‌تاب مرا بر سر هر تاب گره
بس که در خوابگه عیش به خود می‌پیچم
شده هر مو به تن بستر سنجاب گره
از دم تیغ اجل اهل فنا آزادند
حسرت این رمه شد در دل قصّاب گره
درِ صد گنج قناعت به رخت باز و ز حرص
قفل امّید تو در خاطر هر باب گره
نیست جوهر که به یاد لب ما تشنه لبان
شده شمشیر ستم را به گلو آب گره
در دل خون شده فیّاض جدا از تبریز
شده چون قطرة خون حسرت سرخاب گره
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
وصل است متاعی که به دیدن نرسد
این شهد تمنّا به چشیدن نرسد
کامی به هوای حسرتش خوش می‌دار
کاین میوه لطیفست به چیدن نرسد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
دیروز که آن شکر لب از ما رنجید
می‌کرد زبان عتاب و لب می‌خندید
بر سینة مجروح اسیران بلا
آن می‌زد زخم و این نمک می‌پاشید
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کیست آن لعبت مغرور که رعناست زبس
همه کس را سر او هست و درونی سرکس
من برآنم که ره عشق تو گیرم در پیش
گر بدانم که دو صد غالیه دارد در پس
یار اگر نیست وفادار چه فرق از اغیار
باغ اگر نیست طربزا چه تفاوت زقفس
چند گوئی نفسی باش زمعشوق صبور
کی بعشاق بود دور زمعشوق نفس
بر رخ صافی تو رنگ بماند زنگاه
برتن نازک تو خاز خلد از اطلس
تا دلم عاشق رخسار توشد نشناسم
بند از پند و نشاط ازغم و نسرین از خس
همه را گر هوس از تست مرا عشق ازتست
چکنم طفلی و نشنا خته عشق و هوس
بلعجب بین که چو زد شمع توام شعله بجان
رود از دیده جیحون همه دم رود ارس
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ایفرق ترا تاج تفاخر بفرق
در بحرمی از خماریم ساز غرق
مپسند که امشب برمستان غرور
ریزم عرق وجه پی وجه عرق
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۹ - در غزل است
صنما با تو در غم و شادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۵ - ابیات منقول در مجمع الفصحاء
خوشا حال لحاف و بستر آهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷ - به شاهد لغت هسر بمعنی یخ
پیش من یکره شعر تو یکی دوست بخواند
زانزمان باز هنوز این دل من پر هسر است
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۵ - به شاهد لغت پدندر، بمعنی دوست
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود