عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
همرنگ رویش در چمن، گل یاسمن گردید می
دایم به بویش چون صبا، گرد چمن گردید می
این گل به دامن چیدنم، باشد ز شوق عارضت
کو خاری از باغ تو تا دامن ز گل در چیدمی
در حلقه سودای او، مردی به گردی میرود
من نیز سودا میکنم، باری بدان ار رندمی
هر کس شناعت میکند، بر من که نشنیدی سخن
گر من سخن بشنید می، چندین سخن نشنیدمی
چون او نمیآید شبی، بر سر به پرسیدن مرا
ای کاشکی خواب آمدی، تا من به خوابش دیدمی
لب بر لب من مینهد، چون نی دم من میدهد
گردم ندادی هر دمم، چندین چرا نالید می
بوسیدن جام لبش، گر نیست روزی کاشکی
چون جرعه افتادی که من خاک درش بوسیدمی
سودای پنهانم قلم، کرد آشکارات چون کنم؟
ای کاش مقدورم شدی، کاتش به نی پوشیدمی
سلمان خیال روی او چون نامهای دان در درون
گر نیستی در خویشتن چندین چرا پیچیدمی؟
دایم به بویش چون صبا، گرد چمن گردید می
این گل به دامن چیدنم، باشد ز شوق عارضت
کو خاری از باغ تو تا دامن ز گل در چیدمی
در حلقه سودای او، مردی به گردی میرود
من نیز سودا میکنم، باری بدان ار رندمی
هر کس شناعت میکند، بر من که نشنیدی سخن
گر من سخن بشنید می، چندین سخن نشنیدمی
چون او نمیآید شبی، بر سر به پرسیدن مرا
ای کاشکی خواب آمدی، تا من به خوابش دیدمی
لب بر لب من مینهد، چون نی دم من میدهد
گردم ندادی هر دمم، چندین چرا نالید می
بوسیدن جام لبش، گر نیست روزی کاشکی
چون جرعه افتادی که من خاک درش بوسیدمی
سودای پنهانم قلم، کرد آشکارات چون کنم؟
ای کاش مقدورم شدی، کاتش به نی پوشیدمی
سلمان خیال روی او چون نامهای دان در درون
گر نیستی در خویشتن چندین چرا پیچیدمی؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
رسولا، خدا را به جایی که دانی
چه باشد که از من دعایی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش
نسیما تو برخیز اگر میتوانی
مرا نیم جانی است بردار با خود
بکویش رسان ور کند جان گرانی
همان دم به زلفش برافشان و بازا
مبادا که آنجا به جان باز مانی
ز خاک ره او به دست آر گردی
ز گرد ره آور به من ارمغانی
فروکش ز زلفش، کلامی مسلسل
بگو از دهانش حدیثی نهانی
رها کردهای طرهاش را پریشان
ز احوال او شمهای باز دانی
ازان چشم خوش خفتهاش باز پرسی
که چونی ز بیماری و ناتوانی
صبا سست میجنبی، آخر چنان رو
که با ناله من کنی، هم عنانی
به زیر لب این نکته را از زبانم
بگویی که ای مایه شادمانی
تو دوری و من در فراق تو زنده
زهی سست عهد و زهی سخت جانی!
به امید وصل توام لیکن
کسی را مبادا چنین زندگانی
به یاد رخت میکشد، دیده هر دم
ز جام زجاجی، می ارغوانی
دلی پر سخن دارم و مهر بر لب
چو نامه چه باشد مرا اگر بخوانی
گدای توام گر نرانی ز پیشم
زهی پادشاهی زهی کامرانی؟
نه آنم که بر تابم از تو عنان را
ازین در گرم صدره از پیش رانی
برآنم که بر خدمتت بگذرانم
دو روزی که باقی است زین زندگانی
درخت صنوبر خرام تو بادا
چو سرو ایمن از تند باد خزانی
چه باشد که از من دعایی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش
نسیما تو برخیز اگر میتوانی
مرا نیم جانی است بردار با خود
بکویش رسان ور کند جان گرانی
همان دم به زلفش برافشان و بازا
مبادا که آنجا به جان باز مانی
ز خاک ره او به دست آر گردی
ز گرد ره آور به من ارمغانی
فروکش ز زلفش، کلامی مسلسل
بگو از دهانش حدیثی نهانی
رها کردهای طرهاش را پریشان
ز احوال او شمهای باز دانی
ازان چشم خوش خفتهاش باز پرسی
که چونی ز بیماری و ناتوانی
صبا سست میجنبی، آخر چنان رو
که با ناله من کنی، هم عنانی
به زیر لب این نکته را از زبانم
بگویی که ای مایه شادمانی
تو دوری و من در فراق تو زنده
زهی سست عهد و زهی سخت جانی!
به امید وصل توام لیکن
کسی را مبادا چنین زندگانی
به یاد رخت میکشد، دیده هر دم
ز جام زجاجی، می ارغوانی
دلی پر سخن دارم و مهر بر لب
چو نامه چه باشد مرا اگر بخوانی
گدای توام گر نرانی ز پیشم
زهی پادشاهی زهی کامرانی؟
نه آنم که بر تابم از تو عنان را
ازین در گرم صدره از پیش رانی
برآنم که بر خدمتت بگذرانم
دو روزی که باقی است زین زندگانی
درخت صنوبر خرام تو بادا
چو سرو ایمن از تند باد خزانی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
هر که از روی تواضع بنهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!
همه خواهند تو را، تا تو که را میخواهی؟
همه خوانند تو را، تا تو که را میخوانی؟
زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو
زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی
سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز
خود به پایان نتوان برد به سرگردانی
رفت در حلقه زلف تو به مویی صد دل
دل به خود رفت از آنست بدین ارزانی
ساقیا نوبت آنست که از دست خودم
بدهی جامی و از دست خودم بستانی
گفت: درد دل خود میطلبم چون طلبم؟
که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی
باد پایان سخن را تو سواری سلمان
آفرین بر سخنت باد، که خوش میرانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!
همه خواهند تو را، تا تو که را میخواهی؟
همه خوانند تو را، تا تو که را میخوانی؟
زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو
زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی
سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز
خود به پایان نتوان برد به سرگردانی
رفت در حلقه زلف تو به مویی صد دل
دل به خود رفت از آنست بدین ارزانی
ساقیا نوبت آنست که از دست خودم
بدهی جامی و از دست خودم بستانی
گفت: درد دل خود میطلبم چون طلبم؟
که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی
باد پایان سخن را تو سواری سلمان
آفرین بر سخنت باد، که خوش میرانی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
میآیی و دمی دو سه در کار میکنی
ما را به دام خویشتن گرفتار میکنی
دین میخری به عشوه و دل میبری ز دست
آری تو زین معامله بسیار میکنی
هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش
برمیکشی و باز نگونسار میکنی
دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو
هر جه غمی است بر دل من بار میکنی
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنهای را به چه بیدار میکنی
در حلقههای زلف خود آتش فروختی
وین از برای گرمی بازار میکنی
زان خط که گرد دایره روی میکشی
روز سفید ما چو شب تار میکنی
من پرده بر سرایر عشق تو میکشم
لیکن تو هتک پرده اسرار میکنی
سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا
چون سایه سجده پس دیوار میکنی
ما را به دام خویشتن گرفتار میکنی
دین میخری به عشوه و دل میبری ز دست
آری تو زین معامله بسیار میکنی
هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش
برمیکشی و باز نگونسار میکنی
دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو
هر جه غمی است بر دل من بار میکنی
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنهای را به چه بیدار میکنی
در حلقههای زلف خود آتش فروختی
وین از برای گرمی بازار میکنی
زان خط که گرد دایره روی میکشی
روز سفید ما چو شب تار میکنی
من پرده بر سرایر عشق تو میکشم
لیکن تو هتک پرده اسرار میکنی
سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا
چون سایه سجده پس دیوار میکنی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
گفتم: خیال وصلت گفتا: بخواب بینی
گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی
گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور
گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی!
گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم
گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟
گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت
گفتا: که هر چه بینی مست و خراب بینی
گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را
گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی
گفتم: که روز سلمان شب شد ز تار مویت
گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی
گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی
گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور
گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی!
گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم
گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟
گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت
گفتا: که هر چه بینی مست و خراب بینی
گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را
گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی
گفتم: که روز سلمان شب شد ز تار مویت
گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی
به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند
هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی
چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی
تو را چون پر طاوسان عرشی فرش میگردد
کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟
بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین
به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی
تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟
تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی
گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت
نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی
به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه میخواهی
تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی
که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی
به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند
هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی
چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی
تو را چون پر طاوسان عرشی فرش میگردد
کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟
بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین
به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی
تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟
تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی
گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت
نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی
به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه میخواهی
تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی
چو آب آشفته میگردم به هر سو تا کجا روزی
سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی
ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه میخواهی
ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی
نمیداند طبیب ای دل دوای درد عاشق را
ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی
طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی
چرا امروز کارم را به فردا میدهی وعده
پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی
ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان
پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی
سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی
چو آب آشفته میگردم به هر سو تا کجا روزی
سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی
ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه میخواهی
ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی
نمیداند طبیب ای دل دوای درد عاشق را
ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی
طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی
چرا امروز کارم را به فردا میدهی وعده
پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی
ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان
پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
تو شمع مجلس انسی و از صفا همه رویی
سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی
منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی
دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش:
که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی
به گرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم
ازو بپرس که آخر ازین حدیقه چه جویی
به کنه دایره روی او کجا رسی ای دل!
هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپویی
ز درد دردش اگر جرعهای رسد به تو سلمان!
ز عین کوثر و آب حیات دست بشویی
سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی
منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی
دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش:
که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی
به گرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم
ازو بپرس که آخر ازین حدیقه چه جویی
به کنه دایره روی او کجا رسی ای دل!
هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپویی
ز درد دردش اگر جرعهای رسد به تو سلمان!
ز عین کوثر و آب حیات دست بشویی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵
دوش چون در تتق غیب بخوابانیدم
این دو هندوی جهاندیده نورانی را
کرکس نفس فرو مانده ز پرواز هوس
خاست شوق طیران بلبل روحانی را
دست دولت در بختم بگشود اندر خواب
دیدم آن مطلع خورشید مسلمانی را
غره صبح ازل نقطه پرگار وجود
معنی جان و خرد صورت رحمانی را
سید جمع رسل احمد مرسل که شدست
حاصل هر دو جهان زمره انسانی را
میخرامید خرامان قد خوبش گویی
راست سروی است سهی روضه رضوانی را
صبح رخسارهاش از مطلع دولت طالع
در بر صبح فکنده شب ظلمانی را
من ز شادی طلع البدر علینا گویان
تازه کرده به ثنا شیوه حسانی را
بعد حمد و صلوات از سر جان مالیدم
بر خطوط خطواتش خط پیشانی را
بر سرم آستی لطف فرا کرد که آن
دستگاهی است قوی رحمت یزدانی را
پس بدان آستی رحمتم از چهره جان
پاک میکرد غبار ره شیطانی را
گفتمش یا نبی الله به یقین میدانی
که چه اخلاص بود نیت سلمانی را
گفت اخلاص تو میدانم ان شاالله
که نیابی به جز از دولت دو جهانی را
راست چون ذره که خورشید در آرد به کنار
درکشیدم به بر آن رحمت سبحانی را
گفتم ای جان و جهان در ره دین بعد از تو
که سزا بود ز اصحاب جهانبانی را
چون شنید این سخن از من تبسم بگشاد
از در درج دران لعل بدخشانی را
لولو از لعل همی سفت ولیکن نشنود
صدف گوش من آن لولو عمانی را
من دین حال که ناگاه در آورد به حال
غیرت حاسد من قوت نفسانی مرا
خیمه خواب برون زد ز سرا پرده چشم
در نور دید فلک فرش تن آسانی را
یارب امید چنان است که بر ما ز کرم
آشکارا کند این حالت پنهانی را
فرصت آن دهدم تا همگی صرف کنم
در ره باقی حق باقی این فانی را
این دو هندوی جهاندیده نورانی را
کرکس نفس فرو مانده ز پرواز هوس
خاست شوق طیران بلبل روحانی را
دست دولت در بختم بگشود اندر خواب
دیدم آن مطلع خورشید مسلمانی را
غره صبح ازل نقطه پرگار وجود
معنی جان و خرد صورت رحمانی را
سید جمع رسل احمد مرسل که شدست
حاصل هر دو جهان زمره انسانی را
میخرامید خرامان قد خوبش گویی
راست سروی است سهی روضه رضوانی را
صبح رخسارهاش از مطلع دولت طالع
در بر صبح فکنده شب ظلمانی را
من ز شادی طلع البدر علینا گویان
تازه کرده به ثنا شیوه حسانی را
بعد حمد و صلوات از سر جان مالیدم
بر خطوط خطواتش خط پیشانی را
بر سرم آستی لطف فرا کرد که آن
دستگاهی است قوی رحمت یزدانی را
پس بدان آستی رحمتم از چهره جان
پاک میکرد غبار ره شیطانی را
گفتمش یا نبی الله به یقین میدانی
که چه اخلاص بود نیت سلمانی را
گفت اخلاص تو میدانم ان شاالله
که نیابی به جز از دولت دو جهانی را
راست چون ذره که خورشید در آرد به کنار
درکشیدم به بر آن رحمت سبحانی را
گفتم ای جان و جهان در ره دین بعد از تو
که سزا بود ز اصحاب جهانبانی را
چون شنید این سخن از من تبسم بگشاد
از در درج دران لعل بدخشانی را
لولو از لعل همی سفت ولیکن نشنود
صدف گوش من آن لولو عمانی را
من دین حال که ناگاه در آورد به حال
غیرت حاسد من قوت نفسانی مرا
خیمه خواب برون زد ز سرا پرده چشم
در نور دید فلک فرش تن آسانی را
یارب امید چنان است که بر ما ز کرم
آشکارا کند این حالت پنهانی را
فرصت آن دهدم تا همگی صرف کنم
در ره باقی حق باقی این فانی را
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳
ای خداوندی که پر شد گنبد فیروزه رنگ
گوش تا گوش از صدای کوس فتح و نصرتت
چون خروش نوبتت بشنید گردون گفت من
پیر گشتم نوبت من رفت و آمد نوبتت
دامن آخر زمتان پر شد ز فیض بخششت
گردن گردون دون خم شد ز بار منتت
پادشاها بنده در حضرت به رسم عرضه داشت
انبساطی مینماید بر امید رحمتت
قرب چل سال است تا سکان شرق و غرب را
طبع سلمان میکند در گوش در مدحتت
زان جهان پرکردهام از شکر شکرت که من
بستهام در استخوان چون پسته مغز نعمتت
با چنین نعمت که خواهد ماند تا دور ابد
شرمساری میبرم حقا هنوز از خدمتت
در ثنای حضرتت دور جوانی گشت صرف
نوبت پیری رسید اکنون به امر حضرتت
گوشهای خواهم گرفتن تا اگر عمری بود
چند روزی بگذرانم در دعای دولتت
علت پیری و درد پا و ضعف جسم و چشم
میبرد درد سر من بنده را از صحبتت
گفتهام در باب خود فصلی دو سه آن را جواب
چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت
گوش تا گوش از صدای کوس فتح و نصرتت
چون خروش نوبتت بشنید گردون گفت من
پیر گشتم نوبت من رفت و آمد نوبتت
دامن آخر زمتان پر شد ز فیض بخششت
گردن گردون دون خم شد ز بار منتت
پادشاها بنده در حضرت به رسم عرضه داشت
انبساطی مینماید بر امید رحمتت
قرب چل سال است تا سکان شرق و غرب را
طبع سلمان میکند در گوش در مدحتت
زان جهان پرکردهام از شکر شکرت که من
بستهام در استخوان چون پسته مغز نعمتت
با چنین نعمت که خواهد ماند تا دور ابد
شرمساری میبرم حقا هنوز از خدمتت
در ثنای حضرتت دور جوانی گشت صرف
نوبت پیری رسید اکنون به امر حضرتت
گوشهای خواهم گرفتن تا اگر عمری بود
چند روزی بگذرانم در دعای دولتت
علت پیری و درد پا و ضعف جسم و چشم
میبرد درد سر من بنده را از صحبتت
گفتهام در باب خود فصلی دو سه آن را جواب
چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۱
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۳
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۷
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۱
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۲
بلقیس ثانی ای که صد پایه رای تو
بالای دست را بعه آسمان نشست
لطفت به آستین کرم پاک میکند
گردی که گرد دامن آخر زمان نشست
خورشید مهر توست که در جان چرخ تافت
گوهر حدیث توست که در طبع کان نشست
گردی است کز نشاط تو برخاست آسمان
آنگه به خدمت آمد و بر آستان نشست
نام کنیزکی تو بر خود نهاد گل
زان بر سریر مملکت بوستان نشست
شاها امید بود که داعی به دولتت
بر مرکبی بلند جوان روان نشست
اسپیم پیر کوته کاهل همی دهند
اسبی نه آنچنان که توانم بران نشست
چون کلک مرکبی سیه و سست و لاغر است
جهل مرکب است بر اسبی چنان نشست
از بنده مهتر است به ده سال و راستی
گستاخی است بر زبر مهتران نشست
اسب سیه نخواهم و خواهم به دولتت
بر خنگ باد سرعت آتش عنان نشست
ور نیست خنگ نیک بفرمای تا مرا
اسبی چنان دهند که بر وی توان نشست
ظلت ظلیل باد که گیتی به دولتت
در سایه مظله امن و امان نشست
بالای دست را بعه آسمان نشست
لطفت به آستین کرم پاک میکند
گردی که گرد دامن آخر زمان نشست
خورشید مهر توست که در جان چرخ تافت
گوهر حدیث توست که در طبع کان نشست
گردی است کز نشاط تو برخاست آسمان
آنگه به خدمت آمد و بر آستان نشست
نام کنیزکی تو بر خود نهاد گل
زان بر سریر مملکت بوستان نشست
شاها امید بود که داعی به دولتت
بر مرکبی بلند جوان روان نشست
اسپیم پیر کوته کاهل همی دهند
اسبی نه آنچنان که توانم بران نشست
چون کلک مرکبی سیه و سست و لاغر است
جهل مرکب است بر اسبی چنان نشست
از بنده مهتر است به ده سال و راستی
گستاخی است بر زبر مهتران نشست
اسب سیه نخواهم و خواهم به دولتت
بر خنگ باد سرعت آتش عنان نشست
ور نیست خنگ نیک بفرمای تا مرا
اسبی چنان دهند که بر وی توان نشست
ظلت ظلیل باد که گیتی به دولتت
در سایه مظله امن و امان نشست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۴
ایا سحاب نوالی که ابر دریا دل
به های های ز دست تو بارها بگریست
به هر کجا که کنی روی فتح پیشرو است
که پشت فتح به روی مبارک تو قویست
خدا یگانا من بنده قدیم توام
به حال بنده ازین بیش بایدت نگریست
کسی که در ورق بخشش تو ثابت نیست
سه چار سال پیاپی به غیر سلمان کیست؟
ز ذل فاقد و از طعن مردمان هر دم
مرا بدار به نوعی که خوش توانم زیست
وظیفهای که ازین پیش داشتم آن نیز
نمیدهند ازین پس وظیفه من چیست؟
زیاده باد هزاران عطیه کبری
شمار عمر تو و هر عطیهای صد و بیست
به های های ز دست تو بارها بگریست
به هر کجا که کنی روی فتح پیشرو است
که پشت فتح به روی مبارک تو قویست
خدا یگانا من بنده قدیم توام
به حال بنده ازین بیش بایدت نگریست
کسی که در ورق بخشش تو ثابت نیست
سه چار سال پیاپی به غیر سلمان کیست؟
ز ذل فاقد و از طعن مردمان هر دم
مرا بدار به نوعی که خوش توانم زیست
وظیفهای که ازین پیش داشتم آن نیز
نمیدهند ازین پس وظیفه من چیست؟
زیاده باد هزاران عطیه کبری
شمار عمر تو و هر عطیهای صد و بیست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۷
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۴
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۶
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۸