عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود
بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود
باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح
مجلس افروز سراپردهٔ اصحاب شود
باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت
همچو بخت من دلسوخته در خواب شود
باش تا آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست
پیش سرچشمهٔ نوشت ز حیا آب شود
باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت
پردهٔ ابر سیه مانع مهتاب شود
باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم
حلقهٔ زلف رسن تاب تو در تاب شود
باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست
زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود
باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت
چشم صاحبنظران چشمهٔ سیماب شود
باش تا در هوس لعل لبت خواجو را
درج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود
سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
تا نگوئی درصدف هر قطره‌ئی گوهر شود
هر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماع
آتشی باید که تا دودی بروزن برشود
چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست
گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود
از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده‌وار
کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
آتشی چون برفروزی خانه روشن‌تر شود
مؤمنی کو دل بدست عشق بت روئی سپرد
گر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شود
می‌نویسم شعر بر طومار و می‌شویم باشک
برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود
همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر
کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
هر کو نظر کند به تو صاحب‌نظر شود
وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود
چون آبگینه این دل مجروح نازکم
هر چند بیشتر شکند تیزتر شود
بگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنم
گر زانکه دست من بمیانت کمر شود
منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود
از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک
هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود
کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او
با شیر در دل آمد و با جان بدر شود
بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک
بی او گمان مبر که زمانی بسرشود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا
سایر ببال همت و طائر بپر شود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود
خیالت از سر پر شور من بدر نشود
اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معینست که آن مور را خبر نشود
چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود
ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود
ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود
ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود
کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود
چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود
صورت حال من از زلف دلاویز بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود
شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک
زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود
هر درونی که درو آتش عشقی نبود
روشنست این همه کس را که منور نشود
مگرم نامزد زندگی از سر برود
که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود
دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق
عود اگر دم نزند خانه معطر نشود
خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر
اگرش نقش تو در دیده مصور نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
مهرهٔ مهر چو از حقه مینا بنمود
ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود
گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم
گوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمود
سرو را در چمن آواز قیامت بنشست
چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود
صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست
چون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمود
گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد
دانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمود
غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم
بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود
چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر
رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود
بشکر خنده در احیای دل خسته دلان
لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود
چشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشود
لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود
شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری
ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
چشمت دل پر ز تاب خواهد
مستست از آن کباب خواهد
کام دل من به جز لبت نیست
سرمست شراب ناب خواهد
از من همه رنگ زرد خواهی
آخر که زر از خراب خواهد!
چشم توام اشک جوید از چشم
مخمور مداوم آب خواهد
شد گریه و ناله مونس من
میخواره می و رباب خواهد
از روی تو دیده چون کند صبر
گازر همه آفتاب خواهد
از خواب نمی‌شکیبدت چشم
بیمار همیشه خواب خواهد
جان وصل تو بی رقیب جوید
دل روی تو بی نقاب خواهد
چون خاک درش مقام خواجوست
دوری ز وی از چه باب خواهد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
دلم بی وصل جانان جان نخواهد
که عاشق جان بی جانان نخواهد
دل دیوانگان عاقل نگردد
سر شوریدگان سامان نخواهد
روان جز لعل جان افزا نجوید
خضر جز چشمهٔ حیوان نخواهد
طبیب عاشقان درمان نسازد
مریض عاشقی درمان نخواهد
اگر صد روضه بر آدم کنی عرض
برون از روضهٔ رضوان نخواهد
ورش صد ابن یامین هست یعقوب
بغیر از یوسف کنعان نخواهد
اگر گویم خلاف عقل باشد
که مفلس ملکت خاقان نخواهد
کجا خسرو لب شیرین نجوید
چرا بلبل گل خندان نخواهد
دلم جز روی و موی گلعذاران
تماشای گل و ریحان نخواهد
بخواهد ریخت خونم مردم چشم
بلی دهقان به جز باران نخواهد
از آن خواجو از این منزل سفر کرد
که سلطانیه بی سلطان نخواهد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید
روز وشب معتکف خانهٔ خمار آید
صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد
خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید
تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف
نقش روی تو در آئینه پندار آید
هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه نالهٔ دلهای گرفتار آید
گر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافهٔ تاتار آید
زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید
من اگر در نظر خلق نیایم سهلست
مست کی در نظر مردم هشیار آید
عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار آید
یوسف مصری ما را چو ببازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید
ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید
همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید
نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید
بیار ای بت ساقی می مروق باقی
که کام جان من از جام خوشگوار برآید
چو در خیال من آید لب چو دانه نارت
ببوستان روانم درخت نار برآید
خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد
خروش ولوله از خیل زنگبار برآید
برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم
حدیث آن گره زلف مشکبار برآید
چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم
بدان کمند گرهگیر تابدار برآید
بود که کام من خسته دل برآید اگر چه
بروزگار مرادی ز روزگار برآید
ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام
اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید
دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش
اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
پیداست که از دود دم ما چه برآید
یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید
ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش
وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید
نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست
بی ضرب قبول از درم ما چه برآید
باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین
ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید
گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما
داند همه کس کز کرم ما چه برآید
گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز
از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید
ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
از سوز دل و ساز غم ما چه برآید
هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت
کایا ز حریم حرم ما چه برآید
گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو
لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید
حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید
دیگر متمایل نشود سرو خرامان
چون سرو من از خانه خرامان بدر آید
هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان
چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید
آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست
اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید
تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز
هر چند که دود از دل بریان بدر آید
شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند
مانند تو سروی که ز بستان بدر آید
زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت
باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید
گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت
شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید
آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم
تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید
از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد
بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید
سعادت ابدی از درم فراز آید
حکایت شب هجر و حدیث طره دوست
اگر سواد کنم قصه‌ئی دراز آید
چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد
رود بطرف لب جوی و در نماز آید
برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار
اگر بگوش وی آوازه حجاز آید
کجا بملک جهان سردر آورد محمود
اگر چنانک گدای در ایاز آید
زهی سعادت آنکس که از پی مقصود
رود بطالع سعد و سعید باز آید
کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح
که پشه باز نیاید چو صید باز آید
دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست
ز مهر روی تو چون موم در گداز آید
چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو
ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید
که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید
آنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت
باز ناید وگر آید ز سر ناز آید
همدمی کو که برو عرضه کنم قصه شوق
هم دل خسته مگر محرم این راز آید
از سر کوی تو هر مرغ که پرواز کند
جان من نعره زنان پیش رهش باز آید
هر نسیمی که از آن خطه نیاید با دست
خنک آن باد که از جانب شیراز آید
ما دگر در دهن خلق فتادیم ولیک
چاره نبود زر اگر در دهن گاز آید
لاله رخساره بخون شوید و سیراب شود
سرو کوتاه کند دست و سرافراز آید
بلبلی را که بود برگ گلش در دم صبح
بجز از ناله شبگیر که دمساز آید
گر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهد
جان من با سگ کوی تو به آواز آید
ور چو چنگم بزنی عین نوازش باشد
ساز بی ضرب محالست که بر ساز آید
بلبل دلشده گلبانگ زند خواجو را
که درین فصل کسی از گل و می باز آید ؟
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید
گر کام تو اینست که جانم بلب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
برطرف چمن باد صبا غالیه ساید
در ده می چون زنگ که آئینه جانست
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید
در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
نسیم باد صبا چون ز بوستان آید
مرا ز نکهت او بوی دوستان آید
برو دود ز ره دیده اشک گرم روم
ز بسکه از دل پرخون من بجان آید
قلم چه شرح دهد زانکه داستان فراق
نه ممکنست که یک شمه در بیان آید
اگر بجانب کرمان روان کنم پیکی
هم آب دیده که در دم بسر دوان آید
برون رود ز درونم روان باستقبال
چو بانگ دمدمهٔ کوس کاروان آید
چو خونیان بدود اشک و دامنم گیرد
که باش تا خبر یار مهربان آید
سرم بباد رود گر چو شمع از سر سوز
حدیث آتش دل بر سر زبان آید
در آرزوی کنار تو از میان بروم
گهی که وصف میان تو در میان آید
بدین صفت که توئی آب زندگانی را
ز شوق لعل لبت آب در دهان آید
سفر گزید و آگه نبودی ای خواجو
که سیر جان شود آنکو بسیر جان آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
یا رب این هدهد میمون ز کجا می‌آید
ظاهر آنست که از سوی سبا می‌آید
بوی روح از دم جانبخش سحرمی‌شنوم
یا دم عیسوی از باد صبا می‌آید
از ختن می‌رسد این نفحهٔ مشکین که ازو
نکهت نافهٔ آهوی ختا می‌آید
می‌دهد نکهتی از مصر و دلم می‌گوید
کاین بشیر، از بر گمگشتهٔ ما می‌آید
تا که در حضرت شه نام گدا می‌راند
یا کرا در بر مه یاد سها می‌آید
در دلم می‌گذرد کاین دم جان پرور صبح
زان دو مشگین رسن غالیه سا می‌آید
این چه پرده‌ست که این پرده‌سرا می‌سازد
وین چه نغمه ست کزین پرده‌سرا می‌آید
تاب آن سنبل پرتاب کرا می‌باشد
خواب آن نرگس پرخواب کرا می‌آید
آخر ای پیک همایون که پیام آوردی
هیچ در خاطر شه یاد گدا می‌آید
ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ
دانه می‌بیند و در دام بلا می‌آید
خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت
پیش هر تیر که از شست قضا می‌آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
این چه بادست که از سوی چمن می‌آید
وین چه خاکست کزو بوی سمن می‌آید
این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست
که ازو رایحهٔ مشک ختن می‌آید
دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط
کان سهی سرو چمانم ز چمن می‌آید
هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس
کیست کز جانب یثرب بقرن می‌آید
آفتابست که از برج شرف می‌تابد
یا سهیلست که از سوی یمن می‌آید
از کجا می‌رسد این رایحهٔ مشک نسیم
کز گذارش نفسی با تن من می‌آید
یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش
بوی جان پرور آن عهد شکن می‌آید
بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می‌گوید
یادم از پسته آن تنگ دهن می‌آید
چو بیان می‌کند از عشق حدیثی خواجو
همه اجزای وجودش بسخن می‌آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید
کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید
سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب
دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید
ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید
بسی شکایتم از سوز سینه در جانست
ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید
چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت
که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید
کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم
که آب زندگیش در دهان نمی‌آید
معبانئی که در آن صورت دلافروزست
ز من مپرس که آن در بیان نمی‌آید
براستی قد سرو سهی خوشست ولیک
براستان که به چشمم چنان نمی‌آید
نمی‌رود سخنی در میان او خواجو
که از فضول کمر در میان نمی‌آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
مرا دلیست که تا جان برون نمی‌آید
تاب طره جانان برون نمی‌آید
چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی
ز خیلخانه خاقان برون نمی‌آید
چو روی او سمن از بوستان نمی‌روید
چو لعل او گهر از کان برون نمی‌آید
نمی‌رود نفسی کان نگار کافر دل
بقصد خون مسلمان برون نمی‌آید
تو از کدام بهشتی که با طراوت تو
گلی ز گلشن رضوان برون نمی‌آید
برون نمی‌رود از جان دردمند فراق
امید وصل تو تا جان برون نمی‌آید
حسود گو چو شکر می‌گداز و میزن جوش
که طوطی از شکرستان برون نمی‌آید
ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز
روانم از چه کنعان برون نمی‌آید
به قصد جان گدا هر چه می‌توان بکنید
که او ز خلوت سلطان برون نمی‌آید
چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو
که هیچ فایده از آن برون نمی‌آید