عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
اگر دلدار من روزی، نقاب از رخ بر اندازد
بسا عاشق مه درپایش، بدست خود سر اندازد
بجانم در زند آتش ، چو زلفش عنبر افشاند
دلم را آب گرداند، چو لعلش شکّر اندازد
هزاران گردن افرازان سر برکرده از هر سوی
که تا او از سر صیدی، کمندی اندر اندازد
بدان تا عاشقانرا باد در دل کم جهد باری
برو ز باد هر ساعت، گره بر عنبر اندازد
کند مستی دلم زان می ز خونی کو همی ریزد
کنم نقل لب و دندان، ز سنگی کو در اندازد
زمستان راست اندازی، ندارد چشم کس هرگز
مگر چشمش که چون شد مست ناوک بهتر اندازد
چو اندازد بمن تیری کنم در سینه پنهانش
بدان تا از پی آن تیر تیری دیگر اندازد
کسی کز سوز عشق او، چو آتش یافت دل گرمی
بوجد اندر سر افشاند، برقص اندر زر اندازد
کند در دیدۀ عبهر تجلّی مردم دیده
گر او از گوشۀ چشمی، نظر بر عبهر اندازد
اگر چه نیست دریای غمش را هیچ پایانی
مبادا آنکه او ما را ، ازین دریا براندازد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
سوز عشقت جگر همی سوزد
تاب رویت نظر همی سوزد
تو چه دانی ؟که آتش رخ تو
نظر اندر بصر همی سوزد
هر چه از دیده بیش ریزم آب
دل مسکین بتر همی سوزد
آنچنان سوخته جگر شده ام
که دلم بر جگر همی سوزد
غم تو هر چه یابد از دل و جان
همه در یکدگر همی سوزد
همچو شمعی در آب دیده دلم
هر شبی تا سحر همی سوزد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
اومید آدمی بوصالت نمی رسد
اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد
می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:
خاموش، این حدیث محالت نمی رسد
خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو
در گرد بارگیر جمالت نمی رسد
گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا
الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟
لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر
پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟
از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان
گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟
هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست
دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
شب نیست کم ز هجر تو صد غم نمی رسد
اشکم بچار گوشۀ عالم نمی رسد
اندر تو کی رسم؟ که نسیم سحرگهی
در گرد آن کلالۀ پر خم نمی رسد
در چشم من برست قد سرو پیکرت
زان پلک چشمهام فراهم نمی رسد
از بس که خاک کوی تو دردیده ها کشند
جز گرد از او بدین دل پر غم نمی رسد
فریاد من نمی رسی و این دل غمین
از خشک ریش هجر بمرهم نمی رسد
شکرست اگر نمی رسدم مژدۀ وصال
باری بلا و محنت و غم کم نمی رسد
گویم کزین سپس ندهم دامنت ز دست
گفتن کنون چه سود که دستم نمی رسد؟
دشوار امید وصل توان داشت کز فراق
ماهی بر آمد و خبری هم نمی رسد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
نام تو بر زبان من باشد
شکر اندر دهان من باشد
ای خوشا زندگی که من دارم
اگر آن لعل جان من باشد
ندهم بوسه جز که بر لب خویش
گر دهان تو زان من باشد
عاشق زلف و فتنۀ رویت
هر که باشد بسان من باشد
آنکه گوش فلک کند سوراخ
حلقهای فغان من باشد
و آنکه تا جاودان بخواهد ماند
در جهان داستان من باشد
گفتم: آن دل که از منش داری
گر نباشد زیان من باشد
گفت: جایی نمی رود دل تو
ور رود در ضمان من باشد
در سر آستینت ار نبود
بر در آستان من باشد
خانگی دوش با دلم می گفت
غم که از دوستان من باشد
که مرا وصل گفت: باز مگرد
از فلان تا نشان من باشد
غزلکهای این چنین موزمون
بیشتر در قبان من باشد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
هر کرا زلف عنبرین باشد
طبع اوبا وفا بکین باشد
چون بود بر رخ تو طرّۀ تو
نقش چین بر حریر چین باشد
غمزۀ تو بچابکی ببرد
دل که در هفتمین زمین باشد
در سر زلف تو همی گردد
که دلم بردو خود همین باشد
نی بجان تو کش بدت آرم
ورچه با ماه همنشین باشد
رخت دل چون نهم بر هندو
لاجرم حال او چنین باشد
خو بزلف چرا سپردم دل؟
در جهان هندوی امین باشد؟
بی دل اندر جهان بسی گردد
هر کرا درد نازنین باشد
عاشقان رخ ترا باید
که زر و سر در استین باشد
ورنه هر ک از زر و سراندیشد
عاشقی از صف پسین باشد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گر بر دل من رحم کند یارچه باشد؟
ور یاد کند از من غمخوار چه باشد؟
با قامتش از سرو خرامنده چه اید؟
با عارض او سوسن و گلنار چه باشد؟
زلفش بگرفتم بستم گفت: که بگذار
با دزد در آویخته بگذار چه باشد؟
گفتم دل من دارد و می خواهم ازو باز
گفتا اگر او دارد، گو دار، چه باشد؟
می نالم و می بارم خونابه ز دیده
زین بیش بدست دل افکار چه باشد؟
زنهار همی خواستم از تیغ جفایش
دل گفت مگو بیهده، زنهار چه باشد؟
تن در غم او ده که ازین غم بننالد
آنکس که بداند که غم یار چه باشد
با زلف تو گفتم دل غمخوار مرا ده
گفتا دل که؟ غم چه بود؟ خوار چه باشد؟
چشم تو همی گفتمش: احسنت، چنین کن
اکنون که ببردی به از انکار چه باشد؟
جانا چو تو یک دم نکنی کم زجفاها
پس حاصل این گریۀ بسیار چه باشد
جان و دل من برد و هنوز اوّل کارست
خود باش تو تا آخر این کار چه باشد؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
در عشق تو دل بجان همی کوشد
عاجز شد و همچنان همی کوشد
در سنبل تا بهار می پیچد
با نرگس دلستان همی کوشد
پیدا گوید که فارغم، وانگه
با درد تو در نهان همی کوشد
با آن همه ناتوانی چشمت
با خلق همه جهان همی کوشد
هر کس که وصال تو همی جوید
با گردش آسمان همی کوشد
تا وصل تو خود کرا بود روزی
حالی همه کس در آن همی کوشد
در عشق ز صبر شکرها دارم
انصاف که بر چه سان همی کوشد
با هجر تو گر چه بس نمی آید
مسکین چه کند؟ بجان همی کوشد
دل می خرد از لبت بجان بوسی
گر ودست ارزیان همی کوشد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مژده ایدل که یار باز آمد
ترک چابک سوار باز آمد
غمزۀ او نیم مست برفت
با هزاران خمار باز آمد
بسته جانی هزار بر فتراک
این زمان از شکار باز آمد
هر شماری که کردم از حسنش
نه یکی، صد هزار باز آمد
یا رب آن ساعت خجسته چه بود
کز درم آن نگار باز آمد؟
بنمرد سپاس ایزد را
تا بدیدم که یار باز آمد
آخر آن آب چشم و آه سحر
عاقبت هم بکار باز آمد
هین برون آی ای غم از دل من
که مرا غمگسار باز آمد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
درد دل از حد گذشت و یار نداند
دل همه غم گشت و غمگسار نداند
شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را
گیری صد بار در کنار نداند
جان دهمش پای مزد تا ببرد دل
آری همه کس درین شمار نداند
ماه رخا! با لب تو جان رهی را
هست حدیثی که راز دار نداند
با همه کس خیره داد دست به پیوند
قدر خود آوخ که آن نگار نداند
خواهم کآنرا بگوش تو برسانم
لیک بشرطی که گوشوار نداند
چشم تو کی غم خورد بحال دل من؟
کو همه جز مستی و خمار نداند
جورز خوبان توان ببرد و لیکن
غمزۀ مست تو حدّ کار نداند
خسته دلم را چو آرزوی تو خیزد
چاره بجز صبرو انتظار نداند
آنچه تو دانی ز گونه گونه جفاها
نیک بدآنست که روزگار نداند
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
رخ خوبت به قمر می ماند
ذوق لعلت به شکر می ماند
عقل با این همه دانایی خویش
چون ترا بیند در می ماند
اندرین عهد همانا فتنه
بسر کوی تو بر می ماند
چشم من بالب تو هر دو جهان
خشک می بازد و تر می ماند
با رخ خوبت تو در خانۀ من
اوّل شب بسحر می ماند
گفتی ار نایم و زحمت ندهم
این بیک چیز دگر می ماند
من ندانسته ام این شیوه ز تو
بطلب کاری زر می ماند
مگر از نازکی عارض تو
بر رخ از بوسه اثر می ماند
هر گه آیی بر من ، روز دگر
در همه شهر خبر می ماند
بوسه خود چیست؟ که بر چهرۀ تو
نقش تیزیّ نظر می ماند
بر من اکنون ز شمار غم تو
تیم جانی و بسر می ماند
هیچ دانی که چو آن بستانی
بر من او را چه قدر می ماند؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تا نگارم رای رفتن می زند
عشقش آتش در دل من می زند
هجر او خون دل من می خورد
وصل او می بیند و تن می زند
می خورم سیلیّ محکم از غمش
ایمه، سیلی چه؟که گردن می زند
خطّ و رخسارش تو پنداری کسی
غالیه در برگ سوسن می زند
ماه در شب دیده یی خرمن زده؟
روز و شب بر ماه خرمن می زند
گر دلم ز درای رخسارش رواست
راستی را رای روشن می زند
آنچه من با یار سنگین دل کنم
عشق او با من همین فن می زند
من گریبانم می درم از دست او
او همان دستم بدامن می زند
چشم او بر دوستان تیغ جفا
گویی اندر روی دشمن می زند
لابۀ ما در دل سنگین او
باد پنداری بر آهن می زند
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
روی از آن خوبتر تواند بود؟
هان بگوئید اگر تواند بود
آن چنان نازک و چنان شیرین
لب نباشد، شکر تواند بود
تیر غمزه چو در کمان آرد
نه همه دل سپر تواند بود
چشم مستش نه آن چنان خفتست
کش ز حالم خبر تواند بود
وانک طرفی به وصل بر بندد
از میانش، کمر تواند بود
وانک بیخ فراق او بکند
رستم زال زر تواند بود
اشک لعل ز عکس چهرۀ اوست
تی ز خون جگر تواند بود
با چنین صبر و دل که من دارم
مشکلم زو گذر تواند بود
بکشم جور او که خار و گلش
همه با یکدگر تواند بود
من که باشم که آن چنانی را
بر در من گذر تواند بود؟
لیک با این همه نیم نومید
تو چه دانی؟ مگر تواند بود
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
هر شبی از سر شک من، دامن خاک تر شود
شاد شوم اگر تو را ، از غم من خبر شود
بی تو تنم ز لاغری، گشت برای صفت که گر
دست در آه من زند، تا به ستاره برشود
هر سحری که آورد، باد نسیم زلف تو
جان به کنار لب دود، دیده به رهگذر شود
ز آتش دل مرا جگر، خون شد و باز این عجب
کزدم سرد هر نفس ، خون دلم جگر شود
خاک درت ز کیمیا، هست عزیزتر که چون
در رخ و چشم مالمش، جمله زر و گهر شود
در سر زلف تو دلم، نیک به دست کرد جای
بد نبود گرش همی ، کار چنین بسر شود
نامده در دو چشم من، خاک در تو ازمژه
اشک به رخ فرو دود، زود به سجده درشود
لابۀ ما چو بشنود، زلف تو دل چه جان کند
کور دلا که بهر صید، از پی مارگر شود
خون دلم همی رود، در سر دیده دم به دم
عاقبتش همین بود، دل که پی نظر شود
عشق چو رخ نمود خود، کم نبود بلاو غم
کین همه عادت آن بود، کز پی یکدگر شود
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر که به روی لعل شیرین تو فرمان می دهد
جان شیرین از بن سّی و دو دندان می دهد
چشم بدمستت به زخم تیغ حاصل می کند
هر قراری کان سر زلف پریشان می دهد
شحنه ی بازار عشقت بی محابا هر زمان
گوشمال عالمی بر دت هجران می دهد
گفت عشقت خون تومن هم بریزم عاقبت
راستی را وعده های خوش فراوان می دهد
خندۀ پنهان تو در زیر لب هر ساعتی
عاشقان را ریش خندی بس به سامان می دهد
گه دهانم ناله را در موه می بندد عنان
گاه چشمم اشک را سر در بیابان می دهد
چشم تو کر گه گهی از اشک مژگان تر کند
آن نه ار زحمت بود، خود آب پیکان می دهد
گفتمش بوسی به جانی می فروشد لعل تو
تا نپنداری که لعلت بوسه ارزان می دهد
گفت زوری نیست بر ک بوسۀ من طرح نیست
هر که را دل می دهد می آید و جان می دهد
جان همی دادم به آسانی، فراقت گفت هی
این توقّف بین که پنداری که تاوان می دهد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
نیکویی بیش از آن نمی باید
فتنه اندر جهان نمی باید
راست اندازۀ دلم دارد
تنگ تر زان دهان نمی باید
لبکی داری آن چنان کانصاف
جز لب من در آن نمی باید
زلف شوریده رامکن در بند
کان خود الا چنان نمی باید
آن نقابت ز چهره یکسو کن
کآفتابم نهان نمی باید
جان همی خواست، گفتمش:بستان
گفت: نی، رایگان نمی باید
گفتم از من بخر ببوسی گفت:
تا بدین حد گران نمی باید
از رخت می خرم بجان بوسی
هیچ دلّالمان نمی باید
پیشتر زان بده که خط بدهد
زانکه شب در میان نمی باید
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
نگارم چو کرد گلستان بر آید
خروش دلم تا بکیوان بر اید
چمان سرو در خاک پایش بغلطد
چو گرد چمنها خرامان بر اید
چو غنچه بر ایم ز دل من هرآنگه
که آن سروبن از گلستان بر آید
بر آید غریو از دل خلق اگر او
دگر ره ببازار ازین سان برآید
بسی بر نیاید که از دست حسنش
غریو از گل و سرو بستان بر آید
گزد چرخ انگشت حیرت بدندان
چو پروین از آن لعل خندان برآید
فلک چشم خورشید پیشش کشد زود
چو گرد سمندش ز میدان بر آید
مرا وصل شیرین لبش گر بعمری
برآید هم از لطف جانان برآید
دهانی چنان تنگ و نایاب کوراست
بجان گر دهد، سخت ارزان برآید
برآید ازو هم امید دل من
و لیکن بصبر فراوان برآید
چو بگسست زنجیر اشک از بر دل
جز آه مسلسل، که با آن بر اید؟
تن اندر غم دل دهم زانک دانم
که این کار دشخوار آسان برآید
مرا مهر آن چهره و لعل میگون
فرو رفت با شیر و با جان بر اید
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نام تو برم زبان بیاساید
یاد تو کنم روان بیاساید
در بر گیرم ترا سرا پایم
تا مغز در استخوان بیاساید
الّا غم تو نماند در عالم
چیزی که دلی از آن بیاساید
بوس تو نیازموده ام لیکن
دشنام دهی که جان بیاساید
تشویق و فتور طرّه و غمزه
گر بنشانی جهان بیاساید
حیفی دانی بزرگ اگر جانم
از جور تو یک زمان بیاساید
آسایش ده تو نیز یک ساعت
تا این تن ناتوان بیاساید
بگشای بشب نقاب تا گیتی
از نعرۀ پاسبان بیاساید
بردار ز جهره زلف تا خورشید
از گردش آسمان بیاساید
بردوز لبم زناله تا یک شب
گوش فلک از فغان بیاساید
بیک نفسم ز شغل آمد شد
وقتست که ناگهان بیاساید
تا خوابگه سگ درت باری
از زحمت این گران بیاساید
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بی تو مرا زندگی بکار نیاید
محنت هجر تو در شمار نیاید
در چمن وصل روی تو گل عیشم
پی مدد خون دل ببار نیاید
روز نباشد که آفتاب جهان سوز
بر سر بامم بکار زار نیاید
بگذرد از عمر سالها که دلم را
بر سر کوی طرب گذار نیاید
تا که نبینم بنای وصل تو محکم
قاعدۀ عمرم استوار نیاید
تا نشود دل ز زندگانی خود سیر
بردم آن زلف همچو مار نیاید
وا دل من اگر بگوش تو هر شب
از لبم این ناله های زار نیاید
گفتمت ای جان مکن جفا که رخت را
دود دل من همی بکار نیاید
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
غمت جز با دلم خوش در نیاید
سرح جز با تو سرکش در نیاید
گشاده کی بود آن مهرۀ دل؟
که با نقش تو در ششدر نیاید
خط کژ طبع تو هم راست طبعست
که جز با لعل تو خوش در نیاید