عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
کجا بود من مدهوش را حضور نماز
که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز
مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی
که از نیاز نمی‌باشدم خبر ز نماز
چو صوفی از می صافی نمی‌کند پرهیز
مباش منکر دردیکشان شاهد باز
بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری می‌کند سماع آغاز
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه می‌افکنی بسوز و بساز
بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید
دو دیده‌ام نگر از شام تا سحرگه باز
خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست
که بر سرآرد ازین ظلمتم شبان دراز
تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی
که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز
اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم
ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز
امید بندهٔ مسکین بهیچ واثق نیست
مگر بلطف خداوندگار بنده نواز
خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را
نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز
گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون
چرا که از پی آوازه می‌رود آواز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
بنده محمودست و سلطان در ره معنی ایاز
کار دینداران نمازست و نماز ما نیاز
ایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتست
قامتی را جوی کاید سرو پیشش در نماز
گر ز دست ساقی تحقیق جامی خورده‌ئی
می پرستی را حقیقت دان وهستی را مجاز
حاجیان چون روی در راه حجاز آورده‌اند
مطرب عشاق گو بنواز راهی از حجاز
هر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتی
مذهب ما نیست الا عشق خوبان طراز
پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس
پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز
سوختیم ای مطرب بربط نواز چنگ زن
ساز را بر ساز کن و امشب دمی با ما بساز
بلبل دلسوز بین از نالهٔ ما در خروش
شمع بزم افروز بین از آتش ما در گداز
ای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوح
دلنوازان عود سوز و پرده سازان عود ساز
گفتمش بازآ که هرشب چشم من بازست گفت
مرغ وصلم صید نتوان کرد با این چشم باز
باز پرسیدم ز زلفش کز چه رو آشفته‌ئی
گفت خواجو قصهٔ شوریدگان باشد دراز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
در جهان قصه حسن تو نشد فاش هنوز
تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز
هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت
زان عقیق لب در پوش گهر پاش هنوز
باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چین
زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز
تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق
سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز
گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست
شور لعل لب شیرین شکر خاش هنوز
چند گوئی که شدی فتنهٔ رویم خواجو
نشدم در غمت افسانهٔ او باش هنوز
عاقبت فاش شود سر من از شور غمت
گر به شیدائی و رندی نشدم فاش هنوز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
برگ نسرین ترا بی خار می‌یابم هنوز
باغ رخسارت پر از گلنار می‌یابم هنوز
دوش می‌گفتی که چشم ناتوانم خوشترست
خوشترست اما منش بیمار می‌یابم هنوز
تا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنک
سوز عشقش همچنان از دار می‌یابم هنوز
از سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهر
کاین زمان در دامن کهسار می‌یابم هنوز
همچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشق
لیک در دل حسرت دلدار می‌یابم هنوز
ماه کنعانم برفت از کلبهٔ احزان ولی
عکس رویش بر در و دیوار می‌یابم هنوز
اول شب بود کان یار از شبستانم برفت
وز نسیم صبح بوی یار می‌یابم هنوز
جز نسیمی کان به چین زلف او بگذشت دوش
دامنش پر نافهٔ تاتار می‌یابم هنوز
گر چه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدام
خلوتش در خانه خمار می‌یابم هنوز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز
با پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیز
تلخست می از دست حریفان ترش روی
در ده قدحی از لب شیرین شکرریز
بنشست ز باد سحری شمع شبستان
ای شمع شبستان من غمزده برخیز
بفشان گره طرهٔ مشکین پریشان
وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز
آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی
از سلسلهٔ سنبل شوریده درآویز
ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش
وی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریز
گویند که پرهیز کن از مستی و رندی
با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز
فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی
بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز
خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز
گلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
ای دلم را شکر جان‌پرورت چون جان عزیز
خاک پایت همچو آب چشمهٔ حیوان عزیز
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیست
در همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیز
یک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن
زانکه باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیز
خستگان زنده‌دل دانند قدر درد عشق
پیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیز
گر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاه نیست
دور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزیز
آب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتی
زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزیز
زلف کافر کیش او ایمان من بر باد داد
ای عزیزان پیش کافر کی بود ایمان عزیز
گر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهان
عیب نبود زانکه نبود گنج در ویران عزیز
بر سر میدان عشقش جهان برافشان مردوار
قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ز لعل عیسویان قصهٔ مسیحا پرس
ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس
اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود
سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس
دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی
حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس
بهای یوسف کنعان اگر نمی‌دانی
عزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرس
حکایت لب شکرفشان ز من بشنو
حلاوت شکر از طوطی شکرخا پرس
چو هر سخن که صبا نقش می‌کند با دوست
بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس
کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش
گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس
شب دراز به مژگان ستاره می شمرم
ورت ز من نکند باور از ثریا پرس
گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو
بیا در آن دم و از قصهٔ مسیحا پرس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
معنی این صورت از صورتگران چین بپرس
مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس
کفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختن
معنی کفر ار نمی‌دانی ز اهل دین بپرس
چون تو آگه نیستی از چشم شب‌پیمای من
حال بیداری شبهای من از پروین بپرس
گر گروهی ویس را با گل مناسب می‌نهند
نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس
گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت
از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس
حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو
از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس
باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو
شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس
قصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاب
از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس
شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند
از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش
الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش
جان بتلخی می‌دهیم ای جان شیرین دست گیر
دل بسختی می‌نهیم ای دلستان بدرود باش
می‌رویم از خاک کویت همچو باد صبحدم
ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت می‌زنند
خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش
ایکه از هجر تو در دریای خون افتاده‌ام
از سرشک دیدهٔ گوهر فشان بدرود باش
گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی می‌نشست
می‌رویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش
همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم
وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش
ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش
ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی
گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش
در جهان تاتار زلفش عنبر افشانی کند
گر نسیم نافهٔ تاتار نبود گو مباش
گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان
چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش
شادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیک
کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش
گر بدانائی دلم اقرار نارد گومیار
ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش
منکه از جام می لعل تو مست افتاده‌ام
گر مقامم بر در خمار نبود گو مباش
هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین
از سر بازار اگر بیزار نبود گو مباش
گر ز می نبود شکیبم یک نفس عیبم مکن
می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش
چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست
در دیارم گر ز من دیار نبود گو مباش
گر غمت گرد از من خاکی برآرد گو برآر
چون تو هستی گر ز من آثار نبود گو مباش
زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی می‌کند
عود اگر در طبلهٔ عطار نبود گو مباش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
زهی مستی من ز بادام مستش
شکست دل از سنبل پرشکستش
فرو بسته کارم ز مشکین کمندش
پراکنده حالم ز مرغول شستش
تنم موئی از سنبل لاله پوشش
دلم رمزی از پستهٔ نیست هستش
خمیده قد چنبر از چین جعدش
شکسته دلم بستهٔ زلف پستش
شب تیره دیدم چو رخشنده ماهش
ز می مست و من فتنهٔ چشم مستش
چو شمعی فروزنده شمعی بپیشش
چو گل‌دسته‌ئی دسته‌ای گل بدستش
قمر بندهٔ مهر تابنده بدرش
حبش هندوی زنگی بت پرستش
چو بنشست گفتم که بنشیند آتش
کنون فتنه برخاستست از نشستش
چو ریحان او دسته می‌بست خواجو
دل خسته در زلف سرگشته بستش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
مستم ز دو چشم نیمه مستش
وز پای درآمدم ز دستش
گفتم بنشین و فتنه بنشان
برخاست قیامت از نشستش
آنرا که دلی بدست نارد
دادیم عنان دل بدستش
جان تشنهٔ لعل آبدارش
دل بستهٔ زلف پر شکستش
هستم بگمان که هست یا نیست
آن درج عقیق نیست هستش
در عین خمار چند باشیم
چون مردم چشم می پرستش
یاران ز می شبانه مستند
خواجو ز دو چشم نیمه مستش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش
مکنید یاد شکر برلعل همچو قندش
بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم
مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش
نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن
که محب دوست بیمی نبود ز هر گزندش
چو بدامنش غباری ز جهان نمی‌پسندم
چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش
به کمندش احتیاجی نبود بصید وحشی
که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش
نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا
که بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندش
مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست
که اگر نمی‌کشندش به عتاب می‌کشندش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
رخت شمع شبستان می‌نهندش
لبت لعل بدخشان می‌نهندش
اگر شد چین زلفت مجمع دل
چرا جمعی پریشان می‌نهندش
گدائی کز خرد باشد مبرا
بشهر عشق سلطان می‌نهندش
چمن دوزخ بود بی لاله رویان
اگر خود باغ رضوان می‌نهندش
قدح کو گوهر کانست در اصل
بمعنی جوهر جان می‌نهندش
می روشن طلب درظلمت شب
که عین آب حیوان می‌نهندش
هر آن کافر که او قربان عشقست
بکیش ما مسلمان می‌نهندش
وگر بر عقل چیزی هست مشکل
بنزد عشق آسان می‌نهندش
اگر صاحبدلی خواجو چه نالی
از آن دردی که درمان می‌نهندش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
سرو را پای به گل می‌رود از رفتارش
واب شیرین ز عقیق لب شکر بارش
راهب دیر که خورشید پرستش خوانند
نیست جز حلقهٔ گیسوی بتم ز نارش
هر کرا عقل درین راه مربی باشد
لاجرم در حرم عشق نباشد بارش
قرص خورشید ز روی تو به جائی ماند
ورنه هر روز کجا گرم شود بازارش
سر زلف تو ندانم چه سیه کاری کرد
که بدینگونه تو در پای فکندی کارش
دلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیست
همچو آن سنبل شوریده فرو مگذارش
یادگار من دلخسته مسکین با تو
آن دل شیفته حالست نکو میدارش
باغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مست
بسراید سحری برطرف گلزارش
گوش کن نغمه خواجو که شکر می‌شکند
طوطی منطق شیرین شکر گفتارش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش
مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش
به زر توان چو کمر خویش را برو بستن
که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش
گرم بهر سر موئی هزار جان بودی
فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش
در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک
کند عظام رمیمم هوای خاک درش
دلی که گشت گرفتار چشم وعارض او
چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش
گذشت و بر من بیچاره‌اش نظر نفتاد
چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش
کنون که شد گل سوری عروس حجلهٔ باغ
چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش
بملک مصر نشاید خرید یوسف را
ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش
میان اهل طریقت نماز جایز نیست
مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش
برآستانهٔ ماهی گرفته‌ام منزل
که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش
بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو
سرشک و گونهٔ زردست وجه سیم و زرش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
گلزار جنتست رخ حور پیکرش
و آرامگاه روح لب روح پرورش
سرو سهی که در چمن آزادیش کنند
آزاد کردهٔ قد همچون صنوبرش
باد بهار نکهتی از شاخ سنبلش
و آب حیات قطره‌ئی از حوض کوثرش
شکر حکایتی ز دو لعل شکر وشش
عنبر شمامه‌ئی ز دو زلف معنبرش
تاراج گشته صبر ز جادوی دلکشش
زنار بسته عقل ز هندوی کافرش
خطی ز مشک سوده در اثبات دلبری
وجهی نوشته بر ورق روی چون خورش
یانی مگر که خازن سلطان نیکوئی
قفلی زمردین زده بر درج گوهرش
زانرو که زلف سرزده سر بر خطش نهاد
معلوم می‌شود که چه سوداست در سرش
گر خون چکد ز گفتهٔ خواجو عجب مدار
کز درد عشق غرقهٔ خونست دفترش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
آن ماه بین که فتنه شود مهر انورش
آن نقش بین که سجده کند نقش آذرش
بدری که در شکن شود از باد کاکلش
سروی که بر سمن فتد از مشک چنبرش
مرجان کهینه بندهٔ یاقوت و للش
سنبل کمینه خادم ریحان و عنبرش
مه سایه پرور شب خورشید مسکنش
شب سایه گستر مه خورشید منظرش
تابی فکنده بر قمر از زلف تابدار
شوری فتاده در شکر از تنک شکرش
هاروت در جوار هلال منعلش
خورشید در نقاب شب سایه گسترش
سنبل دمیده گرد گلستان عارضش
ریحان شکفته بر سر سرو سمن برش
جان در پناه لعل روان بخش جان فزاش
دل در کمند زلف دلاویز دلبرش
طوطی شکر شکن شده در باغ عارضش
زاغ آشیانه ساخته بر شاخ عرعرش
خواجو سرشک اگر چه ز چشمش فکنده‌ئی
بر دیده جاش ساز که اصلیست گوهرش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
هر دل غمزده کان غمزه بود غمازش
هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش
شیرگیران جهان را بنظر صید کنند
آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش
هر زمان بر من دلخسته کمین بگشایند
آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش
از برم بگذرد و خاک رهم پندارد
پشه بازیچه شمارد بحقارت بازش
بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل
تشنه اندیشهٔ دریا ننشاند آزش
مطرب پرده‌سرا گوهم از این پرده بساز
ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش
بی توام دل بتماشای گلستان نرود
مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش
بلبل دلشده تاگل نزند خیمه بباغ
برنیاید چو برآید دم صبح آوازش
دل خواجو که اسیرست نگاهش می‌دار
زانکه مرغی که شد از دام که آرد بازش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکش
ز نافه ختنی نقش بر عذار مکش
به خون دیدهٔ ما ساعد نگارین را
بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش
بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم
اگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکش
ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن
مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش
چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست
بخنجرم بکش و ناقه را مهار مکش
چو از رخش گل صد برگ می‌توان چیدن
مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش
مدام چون ز می عشق مست و مدهوشی
بریز باده و درد سر خمار مکش
گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا
ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش
بروزگار توان یافت کام دل خواجو
بترک کام کن و جور روزگار مکش