عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - میرزا طاهر تنکابنی
ای دربغا میرزا طاهرکه بود
فضل و تقوی را جناب او مناص
مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص
بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص
توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشه‌چین‌ از خرمن‌ فضلش‌، خواص
بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص
آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن‌ چنان گوهر ندارد هر مغاص
سال‌ها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص
دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص
لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص
ناله‌ در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص
از پی تاریخ فوت او «‌بهار»
زد رقم‌: «‌طاهر شد از زندان خلاص‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - دریغ و آه امین
دریغ و درد که در عین نیکخواهی و مهر
نهفت رخ ز رفیقان نیکخواه‌، امین
دریغ و آه که در نیم‌شب به مرگ فجا
رسید روز حیاتش به شامگاه، امین
جدا شد از بر یاران به نیمه‌راه حیات
نبود اگرچه ز یاران نیمه‌راه‌، امین
امین تجار آن سید ستوده که بود
تمام عمر به نزد گدا و شاه‌، امین
پناه خلق‌، سر خاندان‌، حبیب‌الله
غنوده در کنف رحمت اله‌، امین
نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر
غرور دولت و سودای مال و جاه‌، امین
بعین عزّ و غنا می‌توان شدن درویش
گر این سخن نپذیری بود گواه‌، امین
به روز حادثه داد امتحان بسی‌، که کند
پی دفاع وطن کار صد سپاه‌، امین
ز جان‌ و مال‌ و کسان‌ جمله‌ دست‌ شست‌ و برفت‌
زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه‌، امین
ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت
که صدق و راستیش بود تکیه‌گاه، امین
شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست
بهار غمزده گفتا: «‌دریغ و آه امین‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - تاریخ تونل راه لرستان
به عهد پهلوی شاه جوانبخت
که بادش دولت و اقبال همراه
بیامد لشکری تا قوم لر را
به آداب تمدن سازد آگاه
هم از مرز لرستان شاه‌راهی
کشد تا خاک خوزستان به‌دلخواه
به ره در پافشاری کرد این کوه
گرفت از فرط نادانی سر راه
به امر خسروش در هم شکستند
وز آن پیدا شد این عالی گذرگاه
به‌ تاریخش‌ بهار از حق‌ مدد خواست
بگفتندش ز نام شه مدد خواه
چو شد ز امر رضا شه کنده این کوه
بجو تاریخش از لفظ «‌رضا شاه‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - در تهدید و تقاضا
ای فلک رتبه شریف السلطان
که نظیرت به جهان پیدا نه
شمس و این نور و تجلی باشد
شمع ایوان تو را پروانه
چرخ با این‌همه رفعت گردد
کاخ اجلال تو را هم‌شانه
می‌رود قصر خورنق بشمار
پیش درگاه تو یک کاشانه
سخنی هست مرا با تو کنون
خود گمان می‌نبریش افسانه
حال خود را همگی شرح دهم
گر که هستم به برت بیگانه
پدرم بود صبوری که ببرد
به جنان رخت از این وبرانه
یادگارش منم اینک برجای
خود جوان‌، لیک ز سر ییرانه
بالله از مدح کسم عاری نیست
بالله از هجو کسم پروا نه
اختر طبع بلندم زده است
بر سر هفت فلک شش خانه
اندکی عقل بسر هست مرا
نیستم چون دگران دیوانه
داشتن‌، نیک نباشد زین بیش
بلبل طبع مرا بی‌دانه
روز پیدا نه‌ای اندر بازار
شب هویدا نه‌ای اندر خانه
مر مرا تاکی‌، ازین آمد و رفت
بار خفت فکنی بر شانه
ترسم از بس که تو پیمان‌شکنی
بشکند چرخ‌، تو را پیمانه
گویم آن دم‌؛ هاراگدسن مشدی
تو بگویی، گذرم تهرانه
هان دهی غلهٔ من‌، یا ندهی
جان من راست بگو رندانه
این تقاضا بسرودم بهرت
وآن دگر نیز بگویم یا نه
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - در سپاسگزاری
ابوسعید که اوراست اختر مسعود
به اوج عزت چون شمس تابناک و جلی
حسین اسم و حسن رسم آن که طینت او
خود از ازل بسرشته است با ولای علی
به جان اوست مرکب سعادت ابدی
به ذات اوست مخمر شرافت ازلی
خدایگانا ای آن که در جمال وکمال
به‌ عصر خویش کنون بی‌شبیه و بی‌بدلی
فروغ دیدهٔ ملکی و دودهٔ شرفی
چراغ دیدهٔ مجدی و دیدهٔ دولی
شنیده‌ام یکی از شاعران ستوده تو را
که کارها همه را می کنی تو زبر جلی
هماره کم‌محلی بایدت بدین اشخاص
که نیست چارهٔ ایشان بغیر کم‌ محلی
خدایگانا از من بگو به آن شاعر
که گفته بود: مر او را نه قیمی نه ولی
مرا ولی است ولی خدا و حجت عصر
مراست قیم و قیوم‌، رب لم‌یزلی
ز بعد لطف خدا و ائمهٔ اطهار
مرا تو قبلهٔ امید و کعبهٔ املی
بلی اگر نظری باید از امام مرا
به تو کنند حوالت که خالی از خللی
به‌حق خالق یکتا هرآن که خصم تو شد
دو تا شود قدش از ضرب ذوالفقار علی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - قمرالملوک
ای نوگل باغ زندگانی
ای برتر و بهتر از جوانی
ای شبنم صبح در لطافت
ای سبزهٔ تازه در نظافت
ای بلبل نغمه‌سنج ایام
ای همچو فروغ مه دلارام
مام تو چو آفتاب زاده
نامت ز چه رو قمر نهاده‌؟
زحمت به‌تو، دست آسمان داد
لعنت به سرشت آسمان باد
گردون نبود به ذات اگر دون
دست تو چرا شکست گردون
دستی که به کس جفا نکرده
در عهدکسی خطا نکرده
دستی که کند ز خوش ضمیری
ز اطفال یتیم دستگیری
ای چرخ ترا اگرچه دین نیست
دستی که‌شکستنیست این نیست
بشکستی اگر به حیله این دست
دست‌دگر این‌چنین مگر هست‌؟
دست تو به قلب ماست بسته
دست تونه‌، قلب ما شکسته
تیرافکن آسمان به یک‌دم
دست تو شکست و قلب عالم
یک تیر و هزارها نشانه
نفرین به کمان و بر زمانه
ای چرخ ستمگر جفاکار
دست از سر این محیط بردار
بربند نظر تو زین نشانه
کین مام سترون زمانه
صد قرن هزار ساله باید
تا یک قمرالملوک زاید
ایران که دو صد قمر ندارد
هر زن که چنین هنر ندارد
در زیر حجاب‌ زشت‌،‌ حوری‌ است
در ابر سیه‌، نهفته نوری است
بگذار برای ما بماند
آواز فرح فزا بخواند
زان زمزمه‌های آسمانی
بر مرده دلان دهد جوانی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - سلام به هند بزرگ
باز خنگ فکرتم جولان گرفت
فیل طبعم یاد هندستان گرفت
تا خیالم نقش روی هند بست
یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست
بلبل فکرم خوش آوایی نمود
طوطی طبعم شکرخایی نمود
بسته‌ام پاتاوه بر پای نیاز
تا شود در هند آن پاتاوه باز
دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند
جان فدای خاک دامن گیر هند
بس‌ملاحت‌هادرآن‌خاک‌و هواست
هند را کان نمک خواندن رواست
آن‌نمک‌زاری که خاکش عنبر است
خار اوچمپا، خسش نیلوفر است
هرکه رفت آنجا نمک‌پالود شد
سادگی افکند و رنگ‌آلود شد
جان فدای آن نمکزار سیاه
بی‌نمک، آن‌جا نمی‌روبد گیاه
فکرها رنگین و رنگین جوی‌ها
رنگ بیرنگی عیان بر روی‌ها
لشکر یونان از آنجا رم گرفت
عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت
شدعرب‌درهند و وحدت‌پی فکند
عاقبت آنجا عرب هم نی فکند
ترک آنجا ترکی از سرواگرفت
فارسی بود آن که آنجا پا گرفت
ایزدی بود آشنایی‌های ما
آشنا داند صدای آشنا
هند و ایران آشنایان همند
هر دو از نسل فریدون و جم اند
آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند
در سراندیب آمد و گندم فشاند
خاک هند از خلد دارد بهره‌ها
رنگ آن گندم عیان بر چهره‌ها
گرچه گندم‌گون و میگون آمدیم
هر دو از یک خمره بیرون آمدیم
چون «‌دیوژن‌» خم‌نشینان حقیم
وز «‌فلاطون‌»‌ و «‌دیوژن‌» اسبقیم
ساغری گیر از می عرفان هـند
نوش باد پارسی گویان هند
یادی از مسعود سعد راد کن
بعد یاد «‌رونی‌» استاد کن
آن که چون سعدی سخنگویی نو است
بلبل گلزار دهلی «‌خسرو» است
خمسهٔ «‌خسرو» که تقلیدیست فرد
با حکیم گنجوی جوید نبرد
طبع پاکش مایه‌دار فکر بود
صدهزاران بچه زاد و بکر بود
با «‌حسن‌»‌ صد لطف‌ و گرمی توأم‌ است
در کلامش آتش و گل با هم است
بزم‌ «‌اکبر» شد ز «‌فیضی‌» فیض باب
دکهن‌از «‌بوالفضل‌» وفیضی‌یافت آب
طبع‌ عرفی‌ خون ‌به‌ مضمون ‌راه جست
داد، داد لفظ و معنی را درست
با کلیمش ساحران را نیست تاب
کس‌نگفت‌آخرسه‌بیتش را جواب
از نظیری و ظهوری دم مزن
هند و ایران را دگر بر هم مزن
گر ز تبریز است یا از اصفهان
هست صائب طوطی هندی زبان
خاک آمل دامنش از دست داد
لاجرم طالب به هندستان فتاد
چون کسی را صنعتی غالب بود
می‌شتابد هرکجا طالب بود
از همایون گیر تا شاه جهان
شاعران را بود هند آرام جان
هند بازار خرید ذوق بود
هند یکسر عشق‌ و شور و شوق بود
صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت
کاروان‌ها جانب دهلی شتافت
بس روان شد کاروان در کاروان
تنگ‌های دل پر ازکالای جان
رشک غزنین گشت بزم اکبری
نغمه‌خوان هر سو،‌هزاران عنصری
بزم نورالدین‌، گلستانی دگر
درگه نور جهان‌، جانی دگر
بذله‌گو از شاه تا بانو همه
پیش یک مصرع زده زانو همه
جوشد ایهام و مثل چون موج آب
نکته‌بر هر موج خندان چون حباب
کار تاربخ و تتبع تازه گشت
صنعت انشا بلند آوازه کشت
در لغت فرهنگ‌ها پرداختند
لعب‌ها در دین‌و حکمت باختند
کار نقاشی بسی بالا گرفت
خوبسی پایهٔ والاگرفت
صنع معماری بسی پیرایه یافت
ذوق حجاری فراوان مایه یافت
ثروت و جاه و رفاه و خرمی
صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی
چشم شور اختران را خیره کرد
هرطرف‌خصمی‌بر ایشان‌چیره کرد
گرچه امروز آن جلال و جاه نیست
هیچ کس از راز دهر اگاه نیست
نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست
رفت اگر آن کیف‌، کیفیت بجاست
نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش
می‌زند هرکوشه دیگ علم جوش
ور نمی‌خندد بهرگل صد، هزار
باز نالد قمریئی بر شاخسار
«‌غالبی‌» آمد اگر شد طالبی
شبلیئی هست ار نباشد غالبی
«‌بیدلی‌» گر رفت «‌اقبالی‌» رسید
بیدلان را نوبت حالی رسید
هیکلی گشت از سخنگوبان بپا
گفت‌: کل الصید فی جوف الفرا
قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت
واحدی کز صدهزاران برگذشت
شاعران گشتند جیشی تارومار
وین مبارز کرد کار صد سوار
عالم از حجت نمی‌ماند تهی
فرق باشد از ورم تا فربهی
تیغ همت راین ای هند عزیز
با فسان جرئت و امّید، تیز
صنعت و علم و امید و اتحاد
کسب کن تا وارهی زین انفراد
«‌بار دیگر از ملک پران شوی
آنچه اندر وهم ناید آن شوی‌»
نکته‌ای گویم‌، سخن کوته کنم
خاطر پاک تو را آگه کنم
شمه‌ای در حال و استقبال تو
هان نه من گویم‌، که گفت اقبال تو
زندگی‌جهد است‌و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا، خیرکثیر
هرکجا این خیر را دیدی بگیر
فارغ از اندیشهٔ اغیار شو
قوّت خوابیده‌ای‌، بیدار شو»
ناامیدی حربهٔ اهریمن است
پیشش امّید آسمانی جوشن است
جوشن امّید را بر خود بپوش
روز و شب تا جان به ‌تن ‌داری بکوش
خویش را خوار و زبونِ کس مدان
در نبرد زندگی واپس مدان
زین قناعت‌پیشگی پرهیز کن
مرکب همت به جولان تیز کن
همت از آمال کوچک بازگیر
تا فرازکهکشان پروازگیر
این کسالات و تن‌آسانی بس است
تربیت‌آموز، نادانی بس است
زندگی جنگست و تدبیر معاش
زندگی‌خواهی‌،‌چو مردان کن تلاش
فقر و درویشی تباهت می‌کند
در دو عالم روسیاهت می کند
فقر و درویشی در استغنا نکوست
با غنا،‌شو صوفی‌و درویش دوست
با بزرگی و غنا درویش باش
با تواضع پادشاه خویش باش
کر بترسی درد و رنجت در قفاست
خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست
جز یکی نبود سراپای وجود
قطره قطره محو دریای وجود
از جدایی بگذر و مأنوس باش
قطرگی بگذار و اقیانوس باش
جز به‌راه یکدلی سالک مباش
محو یکتایی شو و مشرک مباش
کفر دانی چیست‌؟ کثرت ساختن
از یکی سوی دوتایی تاختن
سوی‌و‌حدت پوی و دست‌از شرک‌شوی
متحد باش و به ترک کفر گوی
ای بهار از هند دم با من مزن
بیش از این بر آتشم دامن مزن
کز فراق هند بس دلخسته‌ام
نام هند است این که بر خود بسته‌ام
نام اصل هند باشد مه بهار
جذب گردد که به مه بی‌اختیار
من بهارکوچکم در ری مقیم
دل‌طپان از فرقت هند عظیم
طوطی بازارگانم من مدام
طوطیان هند را گویم سلام
ز آرزوی دیدن یاران هند
می‌چکد از دیده‌ام باران هند
آرزو بر نوجوانان عیب نیست
لیک بر پیران فزون زین عیب چیست‌؟
عمر من ‌در زحمت‌ و محنت گذشت
می‌روم اکنون سوی پنجاه و هشت
در چنین هنگامه چالاکی سزاست
من نیم چالاک و دوران بیوفاست
لاعلاج از دور بوسم روی هند
روی گبر و مسلم و هندوی هند
پس پیامی می‌فرستم سوی یار
در لطافت چون نسیم نوبهار
گویم ای هند گرامی شاد باش
سال و ماه از بند غم آزاد باش
از سر اخلاص داریم این پیام
هان سخن کوتاه کردم والسلام
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
شکوه
زال زمستان‌ گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به‌فلک ‌تافت‌ همچو رای ‌پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاح‌ها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرف‌نظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
کسری و دهقان
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه‌ای
که در آن بود مردم بسیار
*‌
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*‌
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می‌زنی چندین‌؟
پای‌های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین‌؟
*‌
*‌
جوزه ده سال عمر می‌خواهد
که قوی گردد و به‌بار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟‌!
*‌
*‌
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*‌
*
‌گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه‌، گنجورش
بدره‌ای زر به مرد دهقان داد
*
*
‌گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من‌!
*
*
‌گفت کسری‌: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*‌
*‌
کشور آباد می‌شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار پنجم در دین و آیین و صفت وجدان
هان بهارا مکوب آهن سرد
کاندپن دوره نیست مردی مرد
خلق رفتند جانب وجدان
اصل‌های قدیم شد هذیان
دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود
هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشت‌و این‌ز نوشروان
دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد
عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی
روم هم داشت اصل‌های قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم
این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد
دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد
اصل‌هایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصل‌هاست ملک قویم
رفت آن اصل‌ها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول
ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان
سهل و سمحه که گفته‌اند اینست
دین وجدان شریف‌تر دینست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شمه‌ای از تاریخ خراسان
گرچه‌زرتشت‌از خراسان خاست
دین زرتشت از خراسان کاست
مردم کابل و تخارستان
گوزکانان و غور و غرشستان
بگزیدند کیش بودا را
بردریدند زند و استارا
مردم تورفان‌ و فرغانی
بگرفتند مذهب مانی
طوس‌ و باورد و رخّج و گرگان
نیمروز و عراق و ماه و مغان
دین پیشینه را بسر بردند
چار اخشیج‌ا را نیازردند
اورمزد بزرگ را خواندند
آفرین‌ها بر ایزدان راندند
وندرین ملک هر سه آتشگاه
قبلهٔ خلق گشت سوی اله
آذرآبادگان‌ مزیّن شد
در وی آذرگشسب‌ روشن شد
و آذرخوره شد به پارس مکین
در نشابور آذر برزبن‌
در دگر شهر و قریه با اکرام
پرتو افکند آذر بهرام‌
لاجرم این نفاق دیرینه
شد درختی و بار آن کینه
خلق ایران شدند به سه فریق
شمن‌ و زردهشتی و زندیق
دین زردشت چون اساسی بود
روشی متقن و سیاسی بود
اندر او جلوه کرد ایرانی
چیره شد بر دوکیش عرفانی
که در آن هر دوکیش صوفی‌وار
بود تجرید و حاصل‌،‌ترک کار
مرکزیت به غرب کشور تاخت
شرق را تابع و مسخر ساخت
مشرق از جهل کیش بودایی
شد به یغمای قوم صحرایی‌
گاه شد عرضگاه لشکر هون‌
گه ز هیتال ‌شد خراب و زبون
پس به ایران بتاخت جیش عرب
روز زرتشتیان رسید به شب
شد نفاق جماعت زندیق‌
کاربرداز رهزنان فریق
خصم را ره به خانمان دادند
ره و چه را بدو نشان دادند
بود در نهب تخت و تاج کیان
یزک تازیان ز مانو‌یان
سرخ‌پوشان مزدکی آیین‌
شده یار عرب به جستن کین
زبن سبب شده سپاه مزدایی
صید لشکر کشان صحرایی
همه در کار زار کشته شدند
جمله ‌با خاک‌ و خون ‌سرشته ‌شدند
و آن بنای بلند داد نهاد
شد ز بیداد همگنان بر باد
شاه ‌ایران سوی خراسان تاخت
سوی‌ دژخیم‌ خود هراسان تاخت
شد به مانند داریوش سوم
در خراسان شکار آن مردم
کیش بودا ز طبع ایرانی
ساخت پتیاره دیو تورانی
در زمان خلافت خلفا
همچنان بود این نقار بجا
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار هشتم بازگشت به تهران در اردیبهشت ۱۳۱۲
آمد اردیبهشت‌، ای ساقی
اصفهان شد بهشت‌، ای ساقی
آن بهشتی که گم شد از دنیا
هر به سالی مهی‌، شود پیدا
وان مه اردیبهشت باشد و بس
اصفهان چون بهشت باشد و بس
جنت عدن و روضهٔ رضوان
هست اردیبهشت اصفاهان
آفتابی لطیف و هر روزه
آسمانی چو طشت فیروزه
طاق و ایوان و گنبد و کاشی
شهر را کرده پر ز نقاشی
نقشه‌ها هرچه خوب و دلکش‌تر
نقش اردیبهشت از آن خوشتر
گل شب بوش پُر پَر و پرپشت
یاسش انبوه و اطلسیش درشت
باز هم صحبت از گل آمد پیش
و اوفتادم به یاد گلشن خویش
شده‌ام این سفر من از جان سیر
لیک کی گردم از صفاهان سیر
دست از جان همی توان شستن
وز صفاهان نمی‌توان شستن
گل آسایشم به بار آمد
تلگرافی ز شهریار آمد
خرقهٔ ژنده‌ام رفو کردند
جرم ناکرده‌ام عفو کردند
قاسم صور شرح حال مرا
کرد انهی به هیئت وزرا
شد فروغی شفیعم از سر مهر
سود برآستان خسروچهر
در نهان با «‌شکوه‌» شد همدست
بر خسرو شفاعتی پیوست
نامهٔ من به پیشگاه رسید
شرح حالم به عرض شاه رسید
خواستندم ز شهر اصفاهان
این چنین است عادت شاهان
گرچه دولت رضای من می‌جست
التزامی ز من گرفت نخست
که به ری انزوا کنم پیشه
نکنم در سیاست اندیشه
آنچه گفتند سربسر دادم
مهر و امضای خویش بنهادم
ره تهران گرفتم اندر پیش
تا شوم منزوی به خانهٔ خویش
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ اول
شاه جهان‌، پهلوی نامدار
ای ز سلاطین کیان یادگار
خنجر بران تو روز هنر
هست کلید در فتح و ظفر
تیغ کجت چون زپی نظم خاست
هر کجیئی بود بدو گشت راست
توپ ‌تو بر خصم ‌ز دوزخ دریست
قبر برایش درک دیگری است
روی نکوی تو در جنت است
هرکه تو را دید ز غم راحت است
بخت تو باشد علم کاویان
ملک تو ماننده ملک کیان
چون پی آن بخت همایون شدی
کاوه بدی باز فریدون شدی
هیچ کس از بهر تو کاری نکرد
هیچ عددسنج‌، شماری نکرد
هرچه ‌شد از همت‌ و هوش ‌تو شد
تاکه جهان حلقه به کوش تو شد
هرکه برایت قدمی می‌نهاد
ازکف مشتت درمی می‌گشاد
کس به ‌تو خدمت ننموده بسی
منت بیجا مکش از هرکسی
نیز کسی با تو نکرده بدی
بد نسزد با فره ایزدی
تاج بنه‌، بخش سماوی‌ست این
شکر بکن‌، کار خداییست این
نسخهٔ این فال که در دست تست
درکف بسیارکسان بد نخست
هیچ کس‌ آن‌ نسخه‌ نیارست خواند
ور قدری خواند نیارست راند
تو همه را خواندی و پرداختی
کار به آیین خرد ساختی
همت تو پیشرو کار شد
بخت‌، مددکار و خدا یار شد
علم و عمل را بهم انداختی
ولوله در ملک جم انداختی
گردن دولت به کمند تو بود
این همه از بخت بلند تو بود
شاه شدی کسوت شاهی بپوش
چشم زتنکیل وتباهی بپوش
شاه ببخشد ز رعیت گناه
زان که شه از او بود و او ز شاه
دشمنی ‌شه به کسی درخور است
کش هوس پادشهی در سر است
هرکه ندارد هوسی این‌چنین
تابع شاه است به روی زمین
تابع شه هرچه بود پرگناه
هرچه بود مجرم و نامه‌سیاه
حالت فرزندی شه دارد او
سهل بود هرچه گنه دارد او
بهر سلاطین اروپا حقی است
زان‌حقشان‌منزلت و رونقی است
حق شهانست که گر مجرمی
مستحق عفو نماید همی
شاه به کشتن نگذارد ورا
وزکف دژخیم برآرد ورا
همچو حقی بهر شهان پربهاست
کاین پی محبوبیت پادشاست
پادشها! خلق به دام تواند
جمله ستایندهٔ نام تواند
درپی محبوبیت خویش بامن
شاه شدی حامی درویش باش
پادشهی هست در اول به‌زور
چون به کف آید ندهد زور نور
رافت‌وبخشایش‌واحسان‌خوشست
آنچه‌پسندهمه‌است‌آن‌خوشست
هرچه درتن ملک تباهی رود
برسرآن سکهٔ شاهی رود
چون به‌خدا دست برآردکسی
جز توبه مردم نشماردکسی
هرکه ببالد ز تو بالیده است
هرکه بنالد ز تو نالیده است
گرکه ببالیم ز اعمال تو
به که بنالیم ز عمال تو
قدرت صد لشکر شمشیرزن
کم بود از نالهٔ یک پیرزن
نالهٔ مظلوم صدای خداست
توپ‌شهان‌پیش خدا بی‌صداست
قدرت و جاه تو شها در زمن
کم نشود از من و صد همچو من
ور شود از خشم تو موری تباه
لکهٔ ظلمی است به دامان شاه
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ سوم
به‌به از این عهد دل‌افروز نو
عصر نو و شاه نو و روز نو
پادشها! از پس ده قرن سال
قرن تو را داده شرف‌، ذوالجلال
تاج کیان تا به تو خسرو رسید
چهرهٔ این ملک چوگل بشکفید
از خود ایران ملکی تازه خاست
تازه گر از وی‌ شود ایران‌،‌ رواست
پادشها! مدح و ثنا می کنم
هرچه کنی بنده دعا می کنم
رشتهٔ فکرم به کف شه بود
شاه از افکار من آگه بود
گر چو نی‌ام شه بنوازد خوشست
زان که ‌چو نی ‌نغمهٔ ‌من ‌دلکش‌ است
ور دهدم تار صفت گوشمال
پاره شود رشته و آرد ملال
تا که چمن سبز شود در بهار
سرخ بود روی تو ای شهریار
از تو بسی خیر به ملت رسد
نعمت امنیت و صحت رسد
دولت نو داری و بخت جوان
داد و دهش کن چو انوشیروان
تختگه جم به تو فرخنده باد
دولت و اقبال تو پاینده باد
تا شود این ملک‌، همایون به ‌تو
نو شود آزادی و قانون به تو
عرصهٔ این ملک به قانون کنی
سرحد آن دجله و جیحون کنی
خاتمه بخشی بدِ ایام را
تازه کنی اول اسلام را
ملک خراسان زتو خُرّم شود
وسعت دیرینش مسلم شود
مملکت دلکش آذرگشسب
از توکند عزت دیرینه کسب
وصل شود در همه مازندران
شهر و ده و خانه‌، کران تاکران
شهر ستخر از تو به رونق شود
ساخته چون قصر خورنق شود
بند چو شاپور به کارون کشی
جسر چو محمود به‌ جیحون کشی
کُرد و بلوچ و عرب و ترکمان
گشته به ‌وصفت ‌همگی یک ‌زبان
نقشهٔ آثار تو والا شئون
نقش شود برکمر بیستون
زنده شود دین قویم نبی
ختم شود دورهٔ لامذهبی
فارسی از جهد تو احیا شود
وحدت ملی ز تو پیدا شود
کارکنان کشف معادن کنند
کوه کنان کوه ز جا برکنند
خاک وطن جمله زراعت شود
کار وطن جهد و قناعت شود
دشت دهد حاصل مرغوب خوب
کوه شود حامل‌ محصول چوب
باغ شود کوه ز محصول نغز
کوه شود باغ ز اشجار سبز
کشف شود در قطعات شمال
زر و مس و آهن و نفت و ذغال
کوه سکاوند به ما جان دهد
نوبت دیگر زر رویان‌ دهد
حاصل در حاصل‌، دشت و دره
دکان در دکان‌، کبک و بره
اهل وطن سرخوش و اعدا ذلیل
صادر ما وافر و وارد قلیل
در همه جا کارگران گرم کار
کارگران خرم و بیکاره خوار
یک ترن از شرق بیفتد به راه
وصل کند هند به بحر سیاه
یک ترن از غرب شود سوت‌زن
وصل کند دجله به رود تجن
و از در بوشهر قطاری دگر
وصل کند فارس به بحر خزر
قوت ما قوت رستم شود
هیئت ما هیئت آدم شود
راست نشینیم و بپوییم راست
راست نیوشیم و بگوییم راست
دفع اجانب را، جدّی شویم
لازم اگر شد، متعدی شویم
قصد تعدی و تجاوز به خصم
شرط بود گاه تبارز به خصم
حس تجاوز چو نمایان شود
فعل دفاع وطن آسان شود
تازه شود عهد خوش باستان
نوبت پاکان رسد و راستان
نو شود اعیاد و رسوم کهن
خلق به هر جشن کنند انجمن
تازه شود جشن خوش مهرگان
آن که شد از غفلت ترک از میان
آتش جشن سده روشن شود
شهر ز بهمنجنه گلشن شود
روز چو با ماه برابر شدی
بودی جشنی و مکرر شدی
این همه اعیاد از ایران گریخت
بس که‌وطن‌ سینه‌ زد و اشک ریخت
پادشها! عیش وطن عیش تست
بهر وطن‌عیش‌وخوشی کن درست
گوی که اعیاد کهن نو کنند
یاد ز عهد جم و خسرو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
تا چند نقشبند تمنا شویم ما
آیینه دار جلوه عنقا شویم ما
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
با جان بی نفس پی دنیا شویم ما
شور جنون کجاست که مانند گردباد
جاروب خارزار تمنا شویم ما
یارب نصیب کن پر و بالی که چون مسیح
زین خاکدان به عالم بالا شویم ما
با دیده ای که گوهر عبرت شناس شد
حیف است حیف خرج تماشا شویم ما
غفلت امان نداد که خود را کنیم صاف
زان پیشتر که واصل دریا شویم ما
نگشود لامکان ز دل تنگ ما گره
در تنگنای چرخ چسان وا شویم ما؟
دلهای تیره سرمه گفتار ما بود
چون طوطیان ز آینه گویا شویم ما
صبح امید از دل ما زنگ می برد
گر ملتجی به دامن شبها شویم ما
تا در میان جمعیم آشفته خاطریم
جمع آن زمان شویم که تنها شویم ما
در چشم این سیاه دلان صبح کاذبیم
در روشنی اگر ید بیضا شویم ما
هر عضوی از تو از دگری دلرباترست
چون قانع از نظاره به یک جا شویم ما؟
در زهر اگر چه غوطه زدیم از گزیدنش
صائب نشد گزیده ز دنیا شویم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
ای خار و خس بحر ثنای تو سخن ها
گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن ها
یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها
ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها
از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها
تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها
معموره عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها
نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟
هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
ز زلف او دل عشاق را محابا نیست
کبوتران حرم را ز دام پروا نیست
مکن سپند مرا دور از حریم وصال
که بیقراری من خالی از تماشا نیست
اگر ز اهل دلی ذره را حقیر مدان
که هیچ نقطه سهوی کم از سویدا نیست
ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی
که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست
لب سؤال صدف بی حجاب می گوید
که هیچ آب مروت به چشم دریا نیست
نمی توان به زبان حرف وا کشید از من
که روی حرف مرا جز به چشم گویا نیست
معاشران سبکروح بوی پیرهنند
به دوش چرخ گران هیکل مسیحا نیست
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج خصم زبردست جز مدارا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
شرم گناه رهبر توفیق بوده است
عصیان غبار لشکر توفیق بوده است
مستان سری که در سر می می کشیده اند
در انتظار افسر توفیق بوده است
تبخاله ندامت لبهای آتشین
گوهر فروز اختر توفیق بوده است
موج قدح که صیقل زنگ کدورت است
آیینه دار شهپر توفیق بوده است
دستی که ناگهان به دعا می گشوده اند
در آرزوی ساغر توفیق بوده است
صائب مس وجود ترا ساختن طلا
در دست کیمیاگر توفیق توفیق بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۹
شکوفه مغز شعور مرا پریشان کرد
فروغ لاله سر توبه را چراغان کرد
گسسته بود اگر عقد خوشدلی یک چند
بهار، منتظم از رشته های باران کرد
ز غصه هر گره مشکلی که دلها داشت
شکوفه باز به دندان گوهرافشان کرد
ز ابر چتر پریزاد جلوه گر گردید
چو گل به تخت هوا تکیه چون سلیمان کرد
ز لاله شد در و دیوار، جامه فانوس
فروغ گل جگر خاک را بدخشان کرد
میانه چمن و خانه هیچ فرقی نیست
که جوش گل در و دیوار را گلستان کرد
چو داغ لاله، سیه خیمه های صحرا را
بهار در جگر لاله زار پنهان کرد
ز برگ سبز، چمن جلوه گاه طوطی شد
شکوفه روی زمین را چو شکرستان کرد
عجب که داغ به درمان شود دگر پیدا
که جوش لاله درین نوبهار طوفان کرد
شده است رشته گلدسته جاده ها یکسر
ز بس که لاله و گل جوش در بیابان کرد
به روی سیل توان همچو پل سراسر رفت
ز بس که خانه تقوی به خاک یکسان کرد
به خنده های جگرسوز، سبز تلخ بهار
نمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد
دگر که پای تواند کشید در دامن؟
که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کرد
چنین که گل ز رکاب سوار می گذرد
پیاده سیر درین نوبهار نتوان کرد
ز فیض مقدم عباس شاه ثانی بود
که نوبهار جهان روی در صفاهان کرد
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
که روی تازه اش آفاق را گلستان کرد
به بلبلان بگذار این ترانه را صائب
که وصف گل به زبان شکسته نتوان کرد