عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳ - اسکندر در برابر پیکر کوشِ پیل دندان، سالار چین
همی راند یک روز و یک شب سیاه
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲ - فارک و بازماندگانش
به نوک چنین گفت فارک که من
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۹ - رای زدن شاه چین با بزرگان
چو مهر از سر کوه بنمود چهر
نهان گشت ماه از درخشنده مهر
بزرگان و دستور را پیش خواند
وزاین در فراوان سخنها براند
که کاری شگفت آمدستم به روی
از آن پیل دندان وارونه خوی
بدانید کآن سال کز چین سپاه
سوی پیلگوشان کشیدم به راه
به تاراج و کشتن چو بشتافتم
یکی خوبرخ دختری یافتم
خجل گشته خورشید و ماه از رخش
شکر یکبارگی پاسخش
پرستش بیاموختند نخست
دلم راه پیمان او بازجست
سر سال شد کودکی را درست
چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت
سرو گوش او چون سر پیل بود
دو چشم از کبودیش چون نیل بود
چو دندان پیلان دو دندانش پیش
ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش
شب تیره تا روز نگذاشتم
نهانی ز مردمش برداشتم
سوی بیشه بردم فگندمش خوار
بدان تا بدرّدش مردارخوار
بریدم سر مادرش را به تیغ
دریغ آن چنان خوبچهره، دریغ
کنون چون براندیشم از روزگار
جز آن نیست آن دیو چهره سوار
که یزدان مر او را نگهداشته ست
بر این سان به من برْش بگماشته است
بدان تا جهانی بدانند باز
که در کار یزدان نهان است راز
دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد
بپرورد مر بچّه را چون بزاد
چو من بچّه را دشمن انگاشتم
بیفگندم و خوار بگذاشتم
ز کارم بیازرد پروردگار
چنین پیشم آورد فرجام کار
به کام اندر آمد سرِ شست او
گرامی پسر کُشته بردست او
مرا با خداوند پرخاش نیست
گنه را جز این هیچ پاداش نیست
نشانی دگر داشت بر کتف راست
که جز من نداند کسی کآن کجاست
نشان است مانند مُهری سیاه
نکرده ست کس در نشانش نگاه
من این راز برکس نکردم پدید
نه از من کس این گفته هرگز شنید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۵ - در صفت دو شهر
جهاندیده گوید که اندر جهان
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۱ - بیماری ضحاک و رُستن دو مار از دوش او
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۲ - پیشکش فرستادنها
به دستور فرمود تا کرد ساز
در گنجهای کهن کرد باز
بیاراست کارش چنانچون سزید
کس آن ساز و آن شادکامی ندید
همان آتبین گنجها برگشاد
سه هفته همی ساز و مهمان نهاد
فرستاد چندان گهر نزد شاه
کز آن خیره گشتند شاه و سپاه
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
فرستاد نزد شه نیکبخت
هم از تخت رومی و از پارسی
ز هر جامه صد بار و ده بار، سی
ده استر برایشان، ده از مهد زر
نشانده در او هر یکی صدگهر
ز زیور همه مهدها کرده پر
دو صندوق پر لعل و یاقوت و دُر
که از خسروان جهان آن ندید
که شاه آتبین پیش خسرو کشید
نه جمشید را بود چندان گهر
نه کس گفت هرگز که دیدم دگر
بزرگانِ شه را ز هرگونه چیز
فرستاد، خویشان او را بنیز
همه خواهران فرارنگ را
سپاهی و شهری و فرهنگ را
باندازه، هدیه فرستادشان
گرانمایه تر چیزها دادشان
نماند از بسیلا جوانی دگر
که از شاه نستد کلاه و کمر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۵ - خواب دیدن آتبین
شبی شادمان خفته بُد آتبین
چنان دید در خواب شاه زمین
که فرزند پیش آمدش چون سروش
سُوار آن که شد کشته بر دست کوش
یکی چوب در دست او داد خشک
همان گاه شد سبز و بویا چو مشک
بکِشت از بر کوه شاه آتبین
فرو برد بیخش به زیر زمین
هم اندر زمان شد درختی بلند
بگسترد از او شاخ و سایه فگند
ببالید تا سر به گردون کشید
ز گردون همانا که افزون کشید
جهان سر بسر زیر سایه گرفت
ز سبزی و از شاخ مایه گرفت
وزآن پس یکی باد نوشین دمید
از آن شاخها برگ بیرون کشید
پراگند گرد جهان چون چراغ
شده روشن از وی همه کوه و راغ
جهان گشت از آن روشنی شادمان
همی گفت هرکس سرآمد غمان
چو از خواب بیدار شد بامداد
بفرمود تا شد برش کامداد
برآورد راز نهان از نهفت
همه خواب یکسر بدو بازگفت
بدو گفت شاها، تو رامش فزای
که یک ره ببخشود ما را خدای
تو را داد در خواب دوشین نشان
که گیتی نماند ز جادو فشان
سر و تاج ضحاک ناهوشیار
به خاک اندر آرد همی روزگار
جهان بازگردد به فرزند تو
شود شاد از او خویش و پیوند تو
سُوار بهشتی که آن چوب خشک
تو را داد بویاتر از عود و مشک
ز پشت تو او را برادر بود
که با تخت شاهی و افسر بود
چو در دست تو سبز شد چوب سخت
جوان گشت خواهد ز فرّ تو بخت
بلندی بود چون نشاندی به کوه
همان پایه داری و فرّ و شکوه
چو سر برکشید و ببالید شاخ
بگیرد به تیغ این جهان فراخ
چو گسترد سایه به گرد جهان
به فرمان شوندت کهان و مهان
مرآن برگها را که همچون چراغ
پراگند بر کشور و کوه و راغ
به فرّ تو باشند شاهانِ داد
همه با دل شاد و با دست راد
زمین هفت کشور به چنگ آورند
فراوان به گیتی درنگ آورند
گزارش چو بشنید از او آتبین
بسی خواند بر دانشش آفرین
بدو گفت کاین خواب من راز دار
ز بیگانه مردم سخن باز دار
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز اسب و ستام و ز دینار نیز
بر این راز بر سالیان برگذشت
بسی نیک و بد نیز بر سر گذشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۹ - آزمودن کامداد، سلکت را
بدو گفت سلکت که ای رهنمون
سزد گر تو ما را کنی آزمون
بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو
که شادی فزاید به فرمان ز تو
گر امروز یابی تو پاسخ ز من
به کامِ دل تو در این انجمن
به فرزانه ما را تو فردا بگوی
همه دانش و دین از او باز جوی
که فرتوت مردی است باریک رای
زمانه در آورده او را ز پای
بپرسید کاندر تن آدمی
چه دیو است چندان که دارد غمی
گذر یابد اندر دل هر کسی
کز او تن نگهداشت نتوان بسی
چنین داد پاسخ که دیوان دَهَند
که اندر تنِ مردم گمرهند
نیاز است و آز است و رشک است و خواب
سخن چین و دو روی و خشم و شتاب
دگر ننگ و کین و دگر ناسپاس
همه دیو در گیتی آن ده شناس
از این ده ستنبه کدام است؟ گفت
نه خرسند گفتا و با کینه جفت
کدام است گفتا پر اندوه تر؟
نیاز، آن که هزمانش اندوه تر
کدام است بد کام تر؟ گفت رشک
که باشد همه ساله با درد و اشک
ستیزه کدامین کند؟ گفت ننگ
که با هر کس آغازد از کینه جنگ
کدام است او سهمگن؟ گفت کین
که باشد همه ساله اسبش به زین
ز دیوان زیانکارتر، گفت کیست؟
فراموشکار آن که مغزش تهی ست
فریبنده و بدگمانتر کدام؟
یکی دیو گفتا که دو روی نام
کدام است گفت از همه ناسپاس؟
کسی بی بر و کم کننده سپاس
چو از مرد دین پاسخ آمد درست
یکی راه باریکتر بازجست
بدو گفت کای مهتر پاک رای
همه پاسخ اندر خور آمد بجای
یکی پرسشم دیگر آمد به روی
اگر پاسخش بازیابی بگوی
به مردم چه داده ست گفتا، خدیو
کز او دور گرداند این چند دیو؟
چنین داد پاسخ که هفت است چیز
که هشتم نیابی مرآن را بنیز
خرد دان و خیم و امید و هنر
همان دین و خرسندی آید دگر
دگر رای دانای پاکیزه کیش
که بیند به دل کارها را ز پیش
چو این هفت چیز اندر آید به دل
ز تن بازگردند دیوان خجل
بپرسید کاین هر یکی را چه کار
که دارد تن مرد پرهیزگار؟
چنین داد پاسخ که کار خرد
چنان دان که تن باز دارد ز بد
گناه گران بازدارد ز تن
بنافتنه خیره سرآید سخن
نه بی بر کند تا توان هیچ رنج
نه دل بندد اندر سرای سپنج
جهان را به نیکی گذارد همه
بد و نیک او بازداند همه
گزیند ز کردارها راه راست
کجا راه کجا بی گمان کس نخواست
ببیند پس و پیش هر کار نیز
شناسد سره زرّ پاک از پشیز
ز کاری که یزدان بسر بد توان
نجوید به دل تا نرنجد روان
به چیز کسان از بُنه ننگرد
چنین است آیین و کار خرد
دگر کار خیم آن که تن از بدی
نگهدارد و پیش گیرد بهی
بدارد تن مرد پیراسته
به گفتار و کردارش آراسته
هم از آرزو بازدارد تنش
که هست آرزو مهترین دشمنش
دگر کار امّید بشنو که چیست
که بر ناامیدی بباید گریست
گر امّید داری به دیگر سرای
همه سوی کردار نیکی گرای
شمرده دمت را به نیکی گذار
به نیکی ببر تا توان روزگار
که نیکی نبیند کس از ناامید
سیاهش همان و همانش سفید
دگر کار خرسندی ای نیکمرد
نگر تا ز بیشی نیایدت درد
به هر چیز کآیدْت پیش از جهان
تو خرسند باش آشکار و نهان
ز بی روی هر کاره برتاب روی
بیندیش و نایاب هرگز مجوی
چو بگذشت کاری چو باد و چو میغ
به تو باز ناید، مخور زآن دریغ
کدامین هنر بهتر ای پاک رای
ز خرسند بودن به باغ خدای
نیاید نه خرسند را خواب خوش
ز خرسندی ای پیر گردن مکش
دگر کار دین است باریک راه
بیا گاه تن را ز مرگ و گناه
نگر تا چه را دارد این تیره تن
ره کردگار ار ره اهرمن
بدان کار کوشد که هر دو جهان
مر او را دهند آشکار و نهان
دو کاوند را نیز اگر داندی
ز خودکامگی تن بگرداندی
ز سستی بپرهیزدی روز و شب
نجنباندی بربدی هیچ لب
کراهست خودکامگی زیر دست
به مینو رسید و زآتش برست
چو خودکامه گردد تن اندر کنش
همه دیو ره یابد اندر تنش
یکی دیو زفت است خود کامه مرد
که با او خرد آشنایی نکرد
بدو گفت دستور فرخنده نام
که بیناترین زین هنرها کدام
خرد گفت بیناتر است از همه
خرد چون شبان و هنرها رمه
هشیوار دریاب بیش از خرد
ندیدم، ندانم به هر نیک و بد
کرا از خرد بهره هست اندکی
یکی شاخ یابد از این هر یکی
درستر کدامین و ناکاسته
بدو گفت خیم است آراسته
کرا خیم آراسته ست و درست
دل دیو از او آشنایی نجست
کدام استوار است و هم پایدار
بدو گفت خرسندی است استوار
چو خرسند گشتی به داد خدای
تو را بی گمان هست هر دو سرای
که خرسند را زندگانی خوش است
نه خرسند را دل پر از آتش است
کدام است آهسته تر؟ گفت امید
که از بد بلرزد چو از باد بید
غم و رنج و سختی در این تیره جای
گذارد به امّید دیگر سرای
خزان بگذراند به بوی بهار
گل سرخ جوید نترسد ز خار
شب تیره ی زشت نادلفروز
بسختی گذارد به امّید روز
چنین گفت موبد به خاور خدای
کز امّیدوار است گیتی به پای
کدام است رنجور از این چند چیز
روان است رنجورتر، گفت نیز
چه آگه تر است از همه گفت هوش
کراهوش نی، نیستش چشم و گوش
کدامین هنر مرد را بهتر است
بدو گفت دانش به از گوهر است
کرا گنج دانش بود بی گمان
سرش برشود برتر از آسمان
بدو گفت گوهر کدام است به
کز آن خوبتر گوهر مرد به
بدو گفت نیکی دلی گوهری ست
که تابنده از مهر چون اختری ست
خوش آواز و نیکو دل و چربگوی
فزون زین تو در مرد گوهر مجوی
بپرسید کز نامها به کدام
به از نیکنامی مدان، گفت، نام
چو نیکی کنی نام تو بی گمان
به نیکی برند از پَسَت مردمان
روان را بتر دشمنی گفت چیست
کز او بر تن و جان بباید گریست
چنین داد پاسخ که کردار بد
که نپسندد از هیچ مردم خرد
ز سلکت چو آن پاسخ آمد درست
گل از روی دستور خسرو بُرست
ز شادی برآمد ز جای نشست
برفت و مر او را ببوسید دست
بدو گفت کای مهتر نیکنام
به پاسخ مرا داد دادی تمام
چنان یافتم پاسخ ای نیکخوی
که بود از جهان مرمرا آرزوی
ز دستور امیدوارم بنیز
که آرد مرا پاسخی چند نیز
بشادی از آن انجمن گشت باز
گذر کرد بروی شب دیر یاز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۵ - پیر فرزانه از خاندان جمشید است
چو گیتی سیه گشت همرنگ دود
ستاره یکی روشن او را نمود
بدو گفت کاین را گذرگاه کن
فرود آی روز و به شب راه کن
تو یک هفته در بیشه می دار رنج
که بر نگذرد روز بر بیست و پنج
که باز آن به آباد کشور شوی
چو بودی تو با تخت و افسر شوی
مکن دیو را دست بر خود دراز
که از ماست یزدان ما بی نیاز
بدو گفت کوش ای سر راستان
مرا با تو مانده یکی داستان
بگو تا تو ایدر چرا آمدی
ز تخم که ای وز کجا آمدی؟
چنین پاسخش داد فرزانه پیر
که کار من آیدت نادلپذیر
من از تخم جمشید دارم نژاد
که مهتر پسر را چنین پند داد
که دل در سرای سپنجی مبند
که نوششش کَبَست است و بارش گزند
به دانش بری رنج، بهتر بود
کجا بارِ دانش بدان سر بود
بدان جاودانه جهان بر تو رنج
که هست این جهان چون سرای سپنج
اگر زن کنید آرزو از تبار
بجویید نامی زنی هوشیار
چو فرزند گردد میانه پدید
یکی دامن از وی بباید کشید
میان بستن از پیش یزدان پاک
نمودن پرستش به امّید و باک
کرا آرزو نیست فرزند و زن
ز مردم شود دور و از انجمن
ز گیتی یکی گوشه آرد به دست
شود تا بود زنده یزدان پرست
از ایشان یکی باز پستر منم
که بگداخت زین سان که بینی تنم
ز شهری کجا سوگوارانش نام
برفتم من ایدر گرفتن کنام
ز خویشان شدم دور وز شهر خویش
خرد مر مرا باد بر زهر بیش
از ایدر بدان شهر ده روزه راه
همه بیشه ی ژرف و آب و گیاه
به هر چند سالی ز خویشان من
بیایند ازآن پاک کیشان من
ز دانش بپرسند و گردند باز
همین است کار و همین است راز
ببوسید پس دستِ فرزانه، کوش
پسودش دو رخساره بر یال و گوش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۷ - خواندن کوش مردمان را به ایزد پرستی
وزآن پس بتان را بدان چهره کرد
که فرزانه او را از آن بهره کرد
چنین گفت پس بر سر انجمن
که از زیردستان ما، مرد و زن
نخستین به یزدان نیایش کنید
پس آن گاه ما را ستایش کنید
که او کردگار است و من شهریار
مرا و شما را بدوی است کار
شدند آن همه کشور ایزد پرست
جهان از کف دیو وارون بجست
ز شاهان، وز مردم لشکری
همان نامه آمد به فرمانبری
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۱ - نیرنگ کوش، و ساختن صندوق و فواره
یکی کرد صندوق رویین بساخت
دگر نغز فوّاره ای برفراخت
یکی قفل پولاد برزد بر اوی
که نتوان گشادن کس از هیچ روی
چو پردخته شد کوش ازآن آگهی
یکی جوی بنهاد بر هر دهی
پس آن ژرف صندوق را جایگاه
بفرمود کردن ز کوه سیاه
همی بود تا آفتاب از حمل
برآمد وز او دورتر شد رحل
سطرلاب آن گاه برداشت و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
نهاد اندرون جای صندوق سخت
به دست خود آن شاه پیروز بخت
ز صندوق برجَست هم در زمان
یکی آب برشد سوی آسمان
ز فوّاره بر شد بسوی هوا
از آن شاد شد شاه فرمانروا
به جوی اندر افتاد و شد سوی ده
همی شادمان شاه و سالار و مه
بگشتی برآن آب دو آسیا
ز نیرنگ آن شاه پُر کیمیا
پس آن ژرف صندوق در کوهسار
به آیین فروبست سخت استوار
چنان کرد جایش که از هیچ جای
برآن جا نشایست رفتن به پای
به نوبت بفرمود شاه آنگهی
که یک روز و یک شب بَرَد هر دهی
نگهبان صندوق بگماشتند
که از دیو و مردم نگهداشتند
بدان ده که آن آب باز ایستد
مگر مهترش دارد آیین بد
بیایند مردان آن ده همه
پراگنده چون بی شبانان رمه
یکایک همه کوزه ای پُر ز آب
به فوّاره اندر کننده شباب
بجنباند آن گاه قفلش سه بار
به نام خداوند بی جفت و یار
هرآن کس که آبش برآید به نام
شود مهتر ده بدو شادکام
بپرداخت صندوق و لشکر براند
شب و روز جز نام یزدان نخواند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۳ - ساختن گنبد و بتی بر چهر خویش
وزآن جایگه کوش ره برنوشت
یکی گِرد آن پادشاهی بگشت
به شهر ظرش چون به دریا رسید
پس آباد و خرّم یکی شهر دید
در او گنبدی ساخت هشتاد گز
همه سنگ خاره نه چوب و نه گز
بُتی ساخت بلّور بر چهر خویش
نهاد اندر آن گنبد از مهر خویش
ز بلّور، قندیل کردش یکی
به نیرنگ روغنش داد اندکی
چو از سقف گنبد درآویختند
بدو روغن زیت برریختند
یکی آتش اندر زمین برفروخت
بکردار شمع فروزان بسوخت
چو رفتی به برج حمل آفتاب
برافروختی ناگهان گاه خواب
چنین تا جهان پر ز گلشن شدی
ز خورشید خرچنگ روشن شدی
سکندر بدان بت رسید و شکست
نکرد، این شگفتی، به قندیل دست
بجای است قندیل و گنبد هنوز
زیانش ندارد خزان و تموز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۶ - ماهنگ، دارای چین، یا کوش پیشین بنیانگذار چهار طاقی
جهاندیده گوید که بنیاد این
فگنده ست ماهنگ، دارای چین
دگر گفت کان کوش پیشین نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
نداند جز از راز داننده کس
که اوی است داننده ی راز و بس
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
در خوشه مگر سر کشیئی می دیدند
دیدی که بعاقبت سرش ببریدند
هم پوست ازو به چوب بیرون کردند
هم بر سرش آسیا بگردانیدند
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
عاقل به چه امید درین شوم سرای
بر دولت او دل نهد از بهر خدای
چون راست که خواهد که نشیند از پای
گیرد اجلش دست که بالا بنمای.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
تا زاغ صفت به جیفه پر آلایی
کی چون شاهین در خور شاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۲
چون همایان جیفه پیش کرکسان انداختیم
لاجرم بر کرکسان اکنون همایی یافتیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گردون، گلیم کهنهٔ غمخانهٔ کسی است
خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است
آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست
ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است
زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جای دیگر و جانانهٔ کسی است
جز عشق نشوم و سخن دیگری ز کس
گوشم همیشه گرم به افسانهٔ کسی است
یوسف کجا و عشق زلیخا کجا یقین
این ماجرا ز همت مردانهٔ کسی است
جای گرفت نیست به مجنون که عقل کل
حیران خویش گشته و دیوانهٔ کسی است
دل از چراغ حسن سعیداست گرم سیر
شبگرد زلف و کاکل و پروانهٔ کسی است