عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۷
جهانکورانه دارد سعی نخجیری به تاریکی
به هرکس وارسی میافکند تیری به تاریکی
چراغ دل به فکر این شبستان گر نپردازد
ندارد مردمک هم رنگ تقصیری به تاریکی
امل سست است از نیرنگ این چرخکهن یکسان
خیالی چند میریسد زن پیری به تاریکی
به رنگ آمیزی عنقا جهانی میکشد زحمت
تو هم زین رنگ میپرداز تصویری به تاریکی
چه مقصد محمل ما ناتوانان میکشد بارت
که عمری شد چو مو داریم شبگیری به تاریکی
کرم چون خام شد تمییز نیک و بد نمیداند
محبت بر مس ما هم زد اکسیری به تاریکی
دلی روشنکن از تشویش این ظلمتسرا بگذر
بجز فکر چراغت نیست تدبیری به تاریکی
ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم
سیاهی کردهام چون کاسهٔ شیری به تاریکی
نفسها سوختم تا شد سواد پیش پا روشن
رسیدم همچو شمع اما پس از دیری به تاربکی
کس از رمز گرفتاران دل آگه نشد بیدل
قیامت کرده است آواز زنجیری به تاریکی
به هرکس وارسی میافکند تیری به تاریکی
چراغ دل به فکر این شبستان گر نپردازد
ندارد مردمک هم رنگ تقصیری به تاریکی
امل سست است از نیرنگ این چرخکهن یکسان
خیالی چند میریسد زن پیری به تاریکی
به رنگ آمیزی عنقا جهانی میکشد زحمت
تو هم زین رنگ میپرداز تصویری به تاریکی
چه مقصد محمل ما ناتوانان میکشد بارت
که عمری شد چو مو داریم شبگیری به تاریکی
کرم چون خام شد تمییز نیک و بد نمیداند
محبت بر مس ما هم زد اکسیری به تاریکی
دلی روشنکن از تشویش این ظلمتسرا بگذر
بجز فکر چراغت نیست تدبیری به تاریکی
ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم
سیاهی کردهام چون کاسهٔ شیری به تاریکی
نفسها سوختم تا شد سواد پیش پا روشن
رسیدم همچو شمع اما پس از دیری به تاربکی
کس از رمز گرفتاران دل آگه نشد بیدل
قیامت کرده است آواز زنجیری به تاریکی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۳
بسکه بی روی تو خجلت کرد خرمن زندگی
بر حریفان مرگ دشوارست بر من زندگی
با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان
به که نپسندد قضا برهیچ دشمن زندگی
کاش در کنج عدم بی درد سر میسوختم
همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگی
خجلت عشق و وفا، یأس و امید مدعا
عالمی شد بار دل زین بارگردن زندگی
بینفس گردیدن از آفات ایمن میکند
آن چراغی راکه دارد زیر دامن زندگی
تشنهٔ آبی نباید بود کز سر بگذرد
میشود آخر دم تیغ ازگذشتن زندگی
فرصت آوارگی هم یک دو گردش بیش نیست
تا به کی دارد چو سنگت در فلاخن زندگی
هرکه میبینی دکان آرای نازی دیگرست
زین قماش پوچ یعنی باب مردن زندگی
تا کجا همکسوت طاووس خواهی زیستن
بیخبر در آبت افکندهست روغن زندگی
گه به منظر میفریبد گه به بامت میبرد
میکشد تا خانهٔگورت به هر فن زندگی
دستگاه ناله هم ای کاش مدّی میکشید
چون سپندم سوخت داغ نیمه شیون زندگی
شبنم انشا بود بیدل خجلت پرواز صبح
برکفن زد تا عرق کرد از دویدن زندگی
بر حریفان مرگ دشوارست بر من زندگی
با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان
به که نپسندد قضا برهیچ دشمن زندگی
کاش در کنج عدم بی درد سر میسوختم
همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگی
خجلت عشق و وفا، یأس و امید مدعا
عالمی شد بار دل زین بارگردن زندگی
بینفس گردیدن از آفات ایمن میکند
آن چراغی راکه دارد زیر دامن زندگی
تشنهٔ آبی نباید بود کز سر بگذرد
میشود آخر دم تیغ ازگذشتن زندگی
فرصت آوارگی هم یک دو گردش بیش نیست
تا به کی دارد چو سنگت در فلاخن زندگی
هرکه میبینی دکان آرای نازی دیگرست
زین قماش پوچ یعنی باب مردن زندگی
تا کجا همکسوت طاووس خواهی زیستن
بیخبر در آبت افکندهست روغن زندگی
گه به منظر میفریبد گه به بامت میبرد
میکشد تا خانهٔگورت به هر فن زندگی
دستگاه ناله هم ای کاش مدّی میکشید
چون سپندم سوخت داغ نیمه شیون زندگی
شبنم انشا بود بیدل خجلت پرواز صبح
برکفن زد تا عرق کرد از دویدن زندگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۴
جز عافیتم نیست به سودای تو ننگی
ای خاک برآن سرکه نیرزید به سنگی
انجام خرام تو شکار افکن دل بود
ازسرو، چمن هم به جگر داشت خدنگی
مخمور لبت گر چمنش نشئه رساند
در شیشهٔ یک غنچه نماند می رنگی
محو است در آیینهٔ تمکین تو شوخی
چون معنی پرواز شرر در دل سنگی
تا طرح تبسم فکنی چین جبین است
در لطف و عتابت نتوان یافت درنگی
در عالم ایجاد مسلم نتوان زیست
هر دل المی دارد و هر آینه رنگی
در دیدهٔ عبرت اثر دام حوادث
خفتهست به زیر پر طاووس، پلنگی
خوش باش به پیری چو زکف رفت شبابت
گر زمزمهٔ نی نبود، نوحهٔ چنگی
آن مشهد نیرنگ که صبح است دلیلش
زخم نفسی دارد و خونریزی رنگی
فریادکه در سرمه نهفتند خروشم
بشکست دل اما نرسیدم به ترنگی
عمریستکه چون اشک قفا باز نگاهم
با برق سواران چهکند کوشش لنگی
در دیدهٔ ابنای زمان چند توان زیست
مکروهتر از صورت ایمان به فرنگی
تا خونکه ساغرکش آرایش نازست
از رنگ حنا میرسد آیینه به چنگی
بیدل نیام آزاد به رنگی که ز تهمت
برچشم شرارم مژه بندد رگ سنگی
ای خاک برآن سرکه نیرزید به سنگی
انجام خرام تو شکار افکن دل بود
ازسرو، چمن هم به جگر داشت خدنگی
مخمور لبت گر چمنش نشئه رساند
در شیشهٔ یک غنچه نماند می رنگی
محو است در آیینهٔ تمکین تو شوخی
چون معنی پرواز شرر در دل سنگی
تا طرح تبسم فکنی چین جبین است
در لطف و عتابت نتوان یافت درنگی
در عالم ایجاد مسلم نتوان زیست
هر دل المی دارد و هر آینه رنگی
در دیدهٔ عبرت اثر دام حوادث
خفتهست به زیر پر طاووس، پلنگی
خوش باش به پیری چو زکف رفت شبابت
گر زمزمهٔ نی نبود، نوحهٔ چنگی
آن مشهد نیرنگ که صبح است دلیلش
زخم نفسی دارد و خونریزی رنگی
فریادکه در سرمه نهفتند خروشم
بشکست دل اما نرسیدم به ترنگی
عمریستکه چون اشک قفا باز نگاهم
با برق سواران چهکند کوشش لنگی
در دیدهٔ ابنای زمان چند توان زیست
مکروهتر از صورت ایمان به فرنگی
تا خونکه ساغرکش آرایش نازست
از رنگ حنا میرسد آیینه به چنگی
بیدل نیام آزاد به رنگی که ز تهمت
برچشم شرارم مژه بندد رگ سنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۵
به وضع غربتم منظور بیتابیست آرامی
ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بیدامی
دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری
حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی
فناگشتیم و خاک ما به زبر چرخ مینایی
چو ریگ شیشهٔ ساعت ندارد بوی آرامی
حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را
درین محفل بهکام بخت ما هم بود ایامی
غرورش سرکش افتاده ست ای بیطاقتی عرضی
تغافل شوخی از حد میبرد ای ناله ابرامی
ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش برنمیآیم
چسان گرداب گیرد بحر را در حلقهٔ دامی
درین صحرا نمییابم علاج تشنه کامیها
مگر تبخاله بالد تا لب حسرت کشد جامی
خمار و مستی این بزم جز حرفی نمیباشد
مشو مغرور آگاهی که وصل اینجاست پیغامی
نگاه بینیازی اندکی تحریک مژگان کن
جهانی پیشت آید گر تو از خود بگذری گامی
شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم
نشد این جامهٔ افسردگی منظور احرامی
دماغ بینشانی خود نمایی برنمیدارد
بس است آیینهٔ آثار عنقا کردهام نامی
جنون صیادی من چون سحر پنهان نمیباشد
به هر جا گرد پروازیست من افکندهام دامی
ضعیفی در امانم دارد از بیمهری گردون
شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی
درین محفل نه آن بیربطی افسردهست دلها را
که یابی احتمال توأمی در مغز بادامی
دماغی در هوای پختگی پروردهام بیدل
به مغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی
ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بیدامی
دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری
حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی
فناگشتیم و خاک ما به زبر چرخ مینایی
چو ریگ شیشهٔ ساعت ندارد بوی آرامی
حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را
درین محفل بهکام بخت ما هم بود ایامی
غرورش سرکش افتاده ست ای بیطاقتی عرضی
تغافل شوخی از حد میبرد ای ناله ابرامی
ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش برنمیآیم
چسان گرداب گیرد بحر را در حلقهٔ دامی
درین صحرا نمییابم علاج تشنه کامیها
مگر تبخاله بالد تا لب حسرت کشد جامی
خمار و مستی این بزم جز حرفی نمیباشد
مشو مغرور آگاهی که وصل اینجاست پیغامی
نگاه بینیازی اندکی تحریک مژگان کن
جهانی پیشت آید گر تو از خود بگذری گامی
شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم
نشد این جامهٔ افسردگی منظور احرامی
دماغ بینشانی خود نمایی برنمیدارد
بس است آیینهٔ آثار عنقا کردهام نامی
جنون صیادی من چون سحر پنهان نمیباشد
به هر جا گرد پروازیست من افکندهام دامی
ضعیفی در امانم دارد از بیمهری گردون
شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی
درین محفل نه آن بیربطی افسردهست دلها را
که یابی احتمال توأمی در مغز بادامی
دماغی در هوای پختگی پروردهام بیدل
به مغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۶
خطابم میکند امشب چمن در بار پیغامی
بهار اندوده لطفی بوی گل پرورده دشنامی
چو خواب افتادهام منظور چشم مست خودکامی
به تلخی کردهام جا در مذاق طبع بادامی
به یاد جلوهات امید از خود رفتنی دارم
در آغوش نگاه واپسین از دیدهام کامی
به حمدالله دمید آخر خط مشکین ز رخسارت
چراغ دیده تا روشن شود میخواستم شامی
گر از طرز کلام آب رخ گوهر نمیریزی
دل لعلی توان خون کرد از افسون دشنامی
بهار آمد جنون سرمایگان مفتست صحبتها
چو بوی گل نمیباشد پریزاد گل اندامی
کدامین نشئه جولان صید بیرون جست ازین صحرا
که بیخمیازه نتوان یافت اینجا حلقهٔ دامی
چه امکانست رنگ شعله ریزد شمع با آهم
به بزم پختگان بالا نگیرد کار هر خامی
به کف نامد کسی را دامن شهرت به آسانی
نگین جان میکند تا زین سبب حاصل کند نامی
کمند همت از چین تأمل ننگ میدارد
مپیچ از نارساییها به هر آغاز و انجامی
بهار بیخودی گویند بزم عشرتی دارد
روم تا رنگ برگردانم و پیدا کنم جامی
به یاد جلوه عمری شد نگه میپرورد بیدل
هنر از حیرت آیینهام منتکش دامی
بهار اندوده لطفی بوی گل پرورده دشنامی
چو خواب افتادهام منظور چشم مست خودکامی
به تلخی کردهام جا در مذاق طبع بادامی
به یاد جلوهات امید از خود رفتنی دارم
در آغوش نگاه واپسین از دیدهام کامی
به حمدالله دمید آخر خط مشکین ز رخسارت
چراغ دیده تا روشن شود میخواستم شامی
گر از طرز کلام آب رخ گوهر نمیریزی
دل لعلی توان خون کرد از افسون دشنامی
بهار آمد جنون سرمایگان مفتست صحبتها
چو بوی گل نمیباشد پریزاد گل اندامی
کدامین نشئه جولان صید بیرون جست ازین صحرا
که بیخمیازه نتوان یافت اینجا حلقهٔ دامی
چه امکانست رنگ شعله ریزد شمع با آهم
به بزم پختگان بالا نگیرد کار هر خامی
به کف نامد کسی را دامن شهرت به آسانی
نگین جان میکند تا زین سبب حاصل کند نامی
کمند همت از چین تأمل ننگ میدارد
مپیچ از نارساییها به هر آغاز و انجامی
بهار بیخودی گویند بزم عشرتی دارد
روم تا رنگ برگردانم و پیدا کنم جامی
به یاد جلوه عمری شد نگه میپرورد بیدل
هنر از حیرت آیینهام منتکش دامی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی
در دست فتنه دادند جام شراب نیمی
موج خجالت سرو پیداست از لب جو
کز شرم قامت او گردیده آب نیمی
گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم
از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی
پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها
باقی نمیتوان یافت از صد حساب نیمی
سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم
درکسب حرص نیمی، در خورد و خواب نیمی
قانع بهجام وهمیم از بزم نیستی کاش
قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر
در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
آن لالهام درین باغ کز درد بیدماغی
تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی
در دعویکمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نیام به معنی در هیچ باب نیمی
موی سفیدگل کرد آمادهٔ فنا باش
یعنی سواد این شهر بردهست آب نیمی
بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است
چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
در دست فتنه دادند جام شراب نیمی
موج خجالت سرو پیداست از لب جو
کز شرم قامت او گردیده آب نیمی
گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم
از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی
پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها
باقی نمیتوان یافت از صد حساب نیمی
سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم
درکسب حرص نیمی، در خورد و خواب نیمی
قانع بهجام وهمیم از بزم نیستی کاش
قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر
در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
آن لالهام درین باغ کز درد بیدماغی
تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی
در دعویکمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نیام به معنی در هیچ باب نیمی
موی سفیدگل کرد آمادهٔ فنا باش
یعنی سواد این شهر بردهست آب نیمی
بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است
چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی
جبین همکاشکی می داشت چون مژگان عرقچینی
به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم
براین اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی
چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب
هنوزم یکمژه بر هم نیفشردست تمکینی
در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم
مژه واکردهام اما به روی خواب سنگینی
ادا فهم چراغان خموشم کس نشد ورنه
تحیر داشت چون طاووس چشمکهای رنگینی
از این آیینهسازیهاکه دارد فطرت، اسکندر
گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی
به عبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل
که اشکی چند بر مژگان تر بستهست آیینی
دماع بی نیازان ناز وحشت بر نمی دارد
مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی
غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن
ز خود بردهست خلقی را هوای خانهٔ زینی
ز رنگ سایهٔ من بوی چندین نافه میبالد
ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی
مژه نگشوده چندین رنگم از خود میبرد بیدل
رگ گل بستر نازی پر طاووس بالینی
جبین همکاشکی می داشت چون مژگان عرقچینی
به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم
براین اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی
چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب
هنوزم یکمژه بر هم نیفشردست تمکینی
در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم
مژه واکردهام اما به روی خواب سنگینی
ادا فهم چراغان خموشم کس نشد ورنه
تحیر داشت چون طاووس چشمکهای رنگینی
از این آیینهسازیهاکه دارد فطرت، اسکندر
گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی
به عبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل
که اشکی چند بر مژگان تر بستهست آیینی
دماع بی نیازان ناز وحشت بر نمی دارد
مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی
غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن
ز خود بردهست خلقی را هوای خانهٔ زینی
ز رنگ سایهٔ من بوی چندین نافه میبالد
ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی
مژه نگشوده چندین رنگم از خود میبرد بیدل
رگ گل بستر نازی پر طاووس بالینی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
به طبع مقبلان یاربکدورت را مده راهی
براین آیینهها مپسند زنگ تهمت آهی
چراغ ابلهان عمریست میسوزد درین محفل
چه باشد یک شرر بالد فروغ طبع آگاهی
جهان آیینهٔ وهم است و این طوطی سرشتانش
نفس پرداز تقلیدند و میگویند اللهی
پر است آفاق از غولان آدم رو چه سازست این
به این بیحاصلان یا دانشی یا مرگ ناگاهی
به حیرتگاه وصل افسون هجران عالمی دارد
فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی
تپشها دارم و از آشیان بیرون نمیآیم
به این انداز مژگان هم ندارد بال کوتاهی
به خاک آستانت چون هلال از بسکه گم گشتم
جبینی یافتم در نقش پیشانی پس از ماهی
ندانم مژدهٔ وصل که دارد انتظار من
که حسرت سخت گلبازست با گرد سر راهی
چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن
بغیر از زندگانی نیست اینجا داغ جانکاهی
به تنگیهای دل یک غنچه نتوان نقش بست اینجا
شکستم رنگ تا تغییر دادم بستر آهی
ببینم تا کجاها میبرد فکر خودم بیدل
به رنگ شمع امشب در گریبان کندهام چاهی
براین آیینهها مپسند زنگ تهمت آهی
چراغ ابلهان عمریست میسوزد درین محفل
چه باشد یک شرر بالد فروغ طبع آگاهی
جهان آیینهٔ وهم است و این طوطی سرشتانش
نفس پرداز تقلیدند و میگویند اللهی
پر است آفاق از غولان آدم رو چه سازست این
به این بیحاصلان یا دانشی یا مرگ ناگاهی
به حیرتگاه وصل افسون هجران عالمی دارد
فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی
تپشها دارم و از آشیان بیرون نمیآیم
به این انداز مژگان هم ندارد بال کوتاهی
به خاک آستانت چون هلال از بسکه گم گشتم
جبینی یافتم در نقش پیشانی پس از ماهی
ندانم مژدهٔ وصل که دارد انتظار من
که حسرت سخت گلبازست با گرد سر راهی
چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن
بغیر از زندگانی نیست اینجا داغ جانکاهی
به تنگیهای دل یک غنچه نتوان نقش بست اینجا
شکستم رنگ تا تغییر دادم بستر آهی
ببینم تا کجاها میبرد فکر خودم بیدل
به رنگ شمع امشب در گریبان کندهام چاهی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
ز خویش رفتهام اما نرفتهام جایی
غبار راه توام تا کیام زنی پایی
تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت
به جلوهاتکه نه دین دارم و نه دنیایی
نشستهام به ادبگاه مکتب تحقیق
هزار اسم گره بسته در معمایی
رموز حیرت آیینه کیست در یابد
اقامت در دل نیست بیتقاضایی
مقیم کنج خرابات زحمتیم همه
گمان مبر که برون افتد از خمش لایی
ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا
سپند سوختهای یا ترنگ مینایی
نشانده است جهان را در آتشی که مپرس
جمال در نظر و انتظار فردایی
درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه
جنون دمانده خط از نقطهٔ سویدایی
نظر به حیرت تصویر هند باختهام
کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی
به آن خمیکه جنون چین دامنم پرداخت
چو گردباد شکستم کلاه صحرایی
چو صبح میروم از خویش تاکجا برسم
به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی
غرور خودسری از پستفطرتان بیدل
دمیده آبلهای چند ازکف پایی
غبار راه توام تا کیام زنی پایی
تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت
به جلوهاتکه نه دین دارم و نه دنیایی
نشستهام به ادبگاه مکتب تحقیق
هزار اسم گره بسته در معمایی
رموز حیرت آیینه کیست در یابد
اقامت در دل نیست بیتقاضایی
مقیم کنج خرابات زحمتیم همه
گمان مبر که برون افتد از خمش لایی
ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا
سپند سوختهای یا ترنگ مینایی
نشانده است جهان را در آتشی که مپرس
جمال در نظر و انتظار فردایی
درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه
جنون دمانده خط از نقطهٔ سویدایی
نظر به حیرت تصویر هند باختهام
کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی
به آن خمیکه جنون چین دامنم پرداخت
چو گردباد شکستم کلاه صحرایی
چو صبح میروم از خویش تاکجا برسم
به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی
غرور خودسری از پستفطرتان بیدل
دمیده آبلهای چند ازکف پایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۹
ایکه در دیر و حرم مست کرم می آیی
دل چه دارد که درپن غمکده کم میآیی
جوهر ناز چه مقدار تری میچیند
که به حسرتکدهٔ دیدهٔ نم میآیی
اینقدر سلسلهٔ نازکه دیدهست رسا؟
عمرها شد که به هر سو نگرم می آیی
صمدی لیک دربن انجمن عجز نگاه
به چمن سازی آثار صنم می آیی
چقدر لطف تو فریاد رس بی بصریست
که به چشم همه کس دیر و حرم می آیی
عقل و حس غیر تحیر چه طرازد اینجا
کز حدوث آینه پرداز قدم می آیی
عرض تنزیه به تشبیه نمیآید راست
سحر کاریست که معنی به رقم می آیی
فقر نازدکه به تجرید نظر دوختهای
جاه بالد که به سامان حشم میآیی
ای نفس آمد و رفت هوست داغم کرد
میروی سوی عدم باز عدم می آیی
چشم تا بستهای، آفاق سواد مژه است
صد شق خامه ز یک نقطه بهم می آیی
چینت از دامن آرام به هر جا گل کرد
ذره تا مهر به آرایش هم می آیی
انتظار تو به هر رهگذرم دارد فرش
هر کجا پای نهی پا به سرم می آیی
کم آرایش تسلیم نگیری زنهار
ابروی نازی اگر مایل خم می ایی
چه ضرور است کشی رنج وداعم بیدل
میروم من به مقامی که تو هم میآیی
دل چه دارد که درپن غمکده کم میآیی
جوهر ناز چه مقدار تری میچیند
که به حسرتکدهٔ دیدهٔ نم میآیی
اینقدر سلسلهٔ نازکه دیدهست رسا؟
عمرها شد که به هر سو نگرم می آیی
صمدی لیک دربن انجمن عجز نگاه
به چمن سازی آثار صنم می آیی
چقدر لطف تو فریاد رس بی بصریست
که به چشم همه کس دیر و حرم می آیی
عقل و حس غیر تحیر چه طرازد اینجا
کز حدوث آینه پرداز قدم می آیی
عرض تنزیه به تشبیه نمیآید راست
سحر کاریست که معنی به رقم می آیی
فقر نازدکه به تجرید نظر دوختهای
جاه بالد که به سامان حشم میآیی
ای نفس آمد و رفت هوست داغم کرد
میروی سوی عدم باز عدم می آیی
چشم تا بستهای، آفاق سواد مژه است
صد شق خامه ز یک نقطه بهم می آیی
چینت از دامن آرام به هر جا گل کرد
ذره تا مهر به آرایش هم می آیی
انتظار تو به هر رهگذرم دارد فرش
هر کجا پای نهی پا به سرم می آیی
کم آرایش تسلیم نگیری زنهار
ابروی نازی اگر مایل خم می ایی
چه ضرور است کشی رنج وداعم بیدل
میروم من به مقامی که تو هم میآیی
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۹
به لب آرام گیر ای جان غمگین یک دمی دیگر
که شاید در حریم سینه بفریبد غمی دیگر
چو گردم تنگدل شرح غمت هم با غمت گویم
که در شرع محبت کفر باشد محرمی دیگر
هم از غم تنگدل گشتم هم از شادی، که را خوانم
که بنماید دلم را ره به سوی عالمی دیگر
گهی گردد عرقناک از حیا، گاهی ز می، هر دم
گلستان جمالش تازه دارد شبنمی دیگر
شهید غمزهٔ او نیستم، حسرت به تیغم زد
بهل ای همدم این شیون، به پا کن ماتمی دیگر
قدم چون رنجه فرمودی به بالینم، مرو در دم
به غایت مشرفم بر مرگ، بنشین یک دمی دیگر
مشو ایمن گرت بر مسند جم دهر بنشاند
که هر دو روز گردد مسند آرای غمی دیگر
کفن شویم به خون دیده، نی در چشمهٔ زمزم
پرستار صنم را هست، عرفی، زمزمی دیگر
که شاید در حریم سینه بفریبد غمی دیگر
چو گردم تنگدل شرح غمت هم با غمت گویم
که در شرع محبت کفر باشد محرمی دیگر
هم از غم تنگدل گشتم هم از شادی، که را خوانم
که بنماید دلم را ره به سوی عالمی دیگر
گهی گردد عرقناک از حیا، گاهی ز می، هر دم
گلستان جمالش تازه دارد شبنمی دیگر
شهید غمزهٔ او نیستم، حسرت به تیغم زد
بهل ای همدم این شیون، به پا کن ماتمی دیگر
قدم چون رنجه فرمودی به بالینم، مرو در دم
به غایت مشرفم بر مرگ، بنشین یک دمی دیگر
مشو ایمن گرت بر مسند جم دهر بنشاند
که هر دو روز گردد مسند آرای غمی دیگر
کفن شویم به خون دیده، نی در چشمهٔ زمزم
پرستار صنم را هست، عرفی، زمزمی دیگر
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۶
مُردم و دارد جمال او دلم روشن هنوز
نور می بارد ز نخل وادی ایمن هنوز
بوی پیراهن دماغ پیر کنعان می گزد
ور نه باد مصر دارد بوی پیراهن هنوز
بس که دوش از دود دل کاشانه را پر کرده ام
خاک گشت و روشنایی نیست در گلخن هنوز
بعد مردن بین که از صبح ازل معشوق و عشق
رو به هم تازند، نی دست است و نی دامن هنوز
در بهاران می وزد باد نشاط و دهر را
یک گلی زین باغ نشکفته است در گلشن هنوز
حرف مسندگاه جم، عرفی، میاور بر زبان
با چنان مستی که می داند ره گلخن هنوز
نور می بارد ز نخل وادی ایمن هنوز
بوی پیراهن دماغ پیر کنعان می گزد
ور نه باد مصر دارد بوی پیراهن هنوز
بس که دوش از دود دل کاشانه را پر کرده ام
خاک گشت و روشنایی نیست در گلخن هنوز
بعد مردن بین که از صبح ازل معشوق و عشق
رو به هم تازند، نی دست است و نی دامن هنوز
در بهاران می وزد باد نشاط و دهر را
یک گلی زین باغ نشکفته است در گلشن هنوز
حرف مسندگاه جم، عرفی، میاور بر زبان
با چنان مستی که می داند ره گلخن هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۳
میل دارم کز می غم در بهشت آیم به هوش
یعنی اندر بزم آن حورا سرشت آیم به هوش
میل آن دارم که باز از بادهٔ شوق صنم
در حرم بی هوش آیم، در بهشت آیم به هوش
میل آن دارم که بی باکانه با شوخی بزم
مست و خوش بیرون روم، در طرف کشت آیم به هوش
میل آن دارم که مست افتم به گلزار ارم
وز ترنم های مرغان بهشت آیم به هوش
مستی از اندازه بیرون گر رود، عرفی فتد
بر دماغ خشت خم، کز بوی خشت آیم به هوش
یعنی اندر بزم آن حورا سرشت آیم به هوش
میل آن دارم که باز از بادهٔ شوق صنم
در حرم بی هوش آیم، در بهشت آیم به هوش
میل آن دارم که بی باکانه با شوخی بزم
مست و خوش بیرون روم، در طرف کشت آیم به هوش
میل آن دارم که مست افتم به گلزار ارم
وز ترنم های مرغان بهشت آیم به هوش
مستی از اندازه بیرون گر رود، عرفی فتد
بر دماغ خشت خم، کز بوی خشت آیم به هوش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۹
درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی
در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش
آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم
بنمایمش تجلی طور از حریم خویش
شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی
در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش
آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم
بنمایمش تجلی طور از حریم خویش
شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۵
اگر تو خنده کنی از گل و شراب چه حظ
وگر تو زهر دهی تشنه را ز آب چه حظ
اگر نه سایهٔ حسن تو جویم از خورشید
ز دشمنی شب و مهر آفتاب چه حظ
کمالِ حسنِ درونِ جمال در جلوه است
هزار سال نهفتنش در نقاب چه حظ
عنان این دل صد جا شکسته را بگذار
ستم نواز شها، بر ده خراب چه حظ
ز آسمان طلبیدم نشان راحت، گفت
اگر سوال غلط باشد، از جواب چه حظ
تلافی غم شب می کنم به خواب صبوح
وگر نه تلخی غم بشکند ز خواب چه حظ
سبوی دُردکشان محتسب شکست، ولی
اگر دلی نخراشد ز احتساب چه حظ
نشاط فارغ و اندوه عاشق است شراب
اگر ملال نیفزاید از شراب چه حظ
مگو که گوش به واعظ نمی کند عرفی
ندیم میکده را از شب عذاب چه حظ
وگر تو زهر دهی تشنه را ز آب چه حظ
اگر نه سایهٔ حسن تو جویم از خورشید
ز دشمنی شب و مهر آفتاب چه حظ
کمالِ حسنِ درونِ جمال در جلوه است
هزار سال نهفتنش در نقاب چه حظ
عنان این دل صد جا شکسته را بگذار
ستم نواز شها، بر ده خراب چه حظ
ز آسمان طلبیدم نشان راحت، گفت
اگر سوال غلط باشد، از جواب چه حظ
تلافی غم شب می کنم به خواب صبوح
وگر نه تلخی غم بشکند ز خواب چه حظ
سبوی دُردکشان محتسب شکست، ولی
اگر دلی نخراشد ز احتساب چه حظ
نشاط فارغ و اندوه عاشق است شراب
اگر ملال نیفزاید از شراب چه حظ
مگو که گوش به واعظ نمی کند عرفی
ندیم میکده را از شب عذاب چه حظ
هلالی جغتایی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
گر جان کنم به حسرت زان لب نمیکند دل
دل کندن از لب او جان کندنیست مشکل
قبلهست روی جانان، لعلش چو آب حیوان
این یک مقابل جان و آن یک به جان مقابل
دست دعا بر آرم، هرگز فرو نیارم
الا دمی که سازم در گردنت حمایل
ای من سگ خیالت، آنجا که اوست هرگز
نه حاجبست مانع، نه پردهدار حایل
بازی مکن که پیشت، در خون و خاک غلتم
نه مرده و نه زنده، چون مرغ نیمبسمل
گر بر زلال حیوان ریزد حمیم قهرت
آن آب زندگی را سازد چو زهر قاتل
گر در سموم باشد اندک نسیم لطفت
در یک نفس جهان را بخشد حیات کامل
از بهر مطربانت سازد فلک همیشه
این چرخ چنبری را خورشید و مه جلاجل
دست کرم گشودی، بذل درم نمودی
پیش از دعای داعی، پیش از نماز سایل
در سلک آن لئالی، خود را مکش هلالی
سررشته را نگه دار، زین رشته دست مگسل
بادا تمام مردم در خدمت تو حاضر
بادا نظام انجم از طلعت تو حاصل
دل کندن از لب او جان کندنیست مشکل
قبلهست روی جانان، لعلش چو آب حیوان
این یک مقابل جان و آن یک به جان مقابل
دست دعا بر آرم، هرگز فرو نیارم
الا دمی که سازم در گردنت حمایل
ای من سگ خیالت، آنجا که اوست هرگز
نه حاجبست مانع، نه پردهدار حایل
بازی مکن که پیشت، در خون و خاک غلتم
نه مرده و نه زنده، چون مرغ نیمبسمل
گر بر زلال حیوان ریزد حمیم قهرت
آن آب زندگی را سازد چو زهر قاتل
گر در سموم باشد اندک نسیم لطفت
در یک نفس جهان را بخشد حیات کامل
از بهر مطربانت سازد فلک همیشه
این چرخ چنبری را خورشید و مه جلاجل
دست کرم گشودی، بذل درم نمودی
پیش از دعای داعی، پیش از نماز سایل
در سلک آن لئالی، خود را مکش هلالی
سررشته را نگه دار، زین رشته دست مگسل
بادا تمام مردم در خدمت تو حاضر
بادا نظام انجم از طلعت تو حاصل
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را
خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را
طوفان به چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را
سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ بست چاره خانهٔ آتش گرفته را
بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را
وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را
قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخنهای گفته را
دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را
خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را
طوفان به چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را
سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ بست چاره خانهٔ آتش گرفته را
بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را
وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را
قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخنهای گفته را
دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را