عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودودبن احمدالعصمی
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی
کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح
لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد
عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بی‌قرارش کار عالم را قرار
داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک
بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال
چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست
بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعت‌سرای روزگار
دست محمودست بر بتخانه‌های سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایت‌نامهٔ گردون حنا بر کرده گیر
چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر
یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم
زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد
آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن
پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو
عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد
فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد
هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی
مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در وصف عمارت ممدوح
این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد
جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد
در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی
در اساس استوار او ثابت طور باد
از سر جاروب فراشان او هر بامداد
سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد
وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب
در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد
آفتاب ار بی‌اجازت بگذرد بر بام او
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
فضله‌ای کز خاک دیوارش به باران حل شود
در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد
استناد کنگره‌ش را ماه بادام نیم دست
واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد
چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند
از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد
حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن
حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد
ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر
تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد
هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود
در سرای دیو محنت دایما مزدور باد
نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست
سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح جلال‌الوزراء احمدبن مخلص
خیزید که هنگام صبوح دگر آمد
شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد
نزدیک خروس از پی بیداری مستان
دیریست که پیغام نسیم سحر آمد
خورشید می اندر افق جام نکوتر
چون لشکر خورشید به آفاق درآمد
از می حشری به که درآرند به مجلس
زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد
آغاز نهید از پی می بی‌خبری را
کز مادر گیتی همه کس بی‌خبر آمد
بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید
گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد
بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد
ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده
زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم
زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه
دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد
دستور جلال‌الوزرا کز وزرا اوست
آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی
بر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت
آری چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
آن را که فلک سوی درش راهبر آمد
بی‌نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد
با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهانی بکشیدند
در نسبت او کل جهان مختصر آمد
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را
در وصف نیاید که چه بختی به درآمد
عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد
خاصیت خورشید در آن بی‌خطر آمد
نام تو بسی تربیت نام عمر داد
زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد
سرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بود
زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر رای تو نامد ز حقیری
آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد
بی‌دست تو کس را به مرادی نرسد دست
بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد
در شان نیاز آیت احسان و ایادیت
چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد
بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر
نزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمد
عزم تو چه عزمیست که بی‌منت تدبیر
در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد
ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
آمد شد تایید ترا پی سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشان
وصف نفس عیسی و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغیر ننهفتند
گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد
در کین تو امید سلامت ننهادند
گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد
دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست
نی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمد
از آتش باس تو مگر دود ندیدست
کز ساده‌دلیش آرزوی شور و شر آمد
باس تو شهابیست که در کام شیاطین
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خطم تو چه پروانه شود صاعقه‌ای را
کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به
زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد
عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت
هرگز طرف دامنش از عار تر آمد
وز هرزه‌روی سر چو به هر جای فرو کرد
یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد
ای ملک‌ستانی که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمد
من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی
گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت ده سال که این گوشه و سکنه
در قبهٔ اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامی که درآمد ز در من
از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بی‌جگر آمد
صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس
آنرا که هنرهای من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتند
هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست
کز شکر تو کام همه‌شان پر شکر آمد
نظمی که در احوال من آمد همه وقتی
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هوای تو گرفتست
پاینده‌تر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش
هرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمد
از تو نگزیرد که تو در قالب عالم
جانی و یقین است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
جان مرکب و دم‌زاد و جهان رهگذر آمد
یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا
کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآید
زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در مدح خاقان اعظم پیروزشاه عادل
حبل متین ملک دو تا کرد روزگار
اقبال را به وعده وفا کرد روزگار
در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ
وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار
هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود
آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار
با روضهٔ ممالک و ملت که تازه باد
سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار
محتاج بود ملک به پیرایه‌ای چنین
آخر مراد ملک روا کرد روزگار
نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل
آخر طریق بخل رها کرد روزگار
ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق
دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار
این آیتی که زبدهٔ آیات صنع اوست
در شان ملک خوب ادا کرد روزگار
وین گوهری که واسطهٔ عقد دهر اوست
از دست غیب نیک جدا کرد روزگار
گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان
تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار
سوی تو ای رضای تو سرچشمهٔ حیات
دایم نظر به عین رضا کرد روزگار
آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد
بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار
در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش
بر من یزید فتنه بها کرد روزگار
وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو
بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار
هر سر که از عنایت تو سایه‌ای نیافت
موقوف آفتاب عنا کرد روزگار
هر تن که از رعایت تو بهره‌ای ندید
گل مهره‌های نقش بلا کرد روزگار
در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست
وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار
ای انوری مداهنت سرد چون کنی
این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار
خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس
کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار
این کام دل عطیت تایید جاه اوست
بی‌عون جاه او چه عطا کرد روزگار
پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش
سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار
آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش
پیشانی ملوک قفا کرد روزگار
آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او
خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار
آنک از برای خطبهٔ ایام دولتش
برجیس را ردا و وطا کرد روزگار
وانک از برای خدمت میمون درگهش
بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار
دست چنار دولت فتراک او نیافت
زانش ممر باد هوا کرد روزگار
پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد
زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار
شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل
از قالب سپهر سها کرد روزگار
خانی که در جهان خلافش به یک زمان
از عز بد سگال عزا کرد روزگار
در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست
بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار
چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش
در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار
ای خسروی که فضله‌ای از خشم و خلق تست
آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار
جم‌دولتی که در نفسی کلبهٔ مرا
از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار
با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد
وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار
در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون
زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار
ای پایهٔ کمال تو جایی که از علو
اول حجاب از اوج سما کرد روزگار
من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو
تا حشر پایمال حیا کرد روزگار
دست ذکای من به کمال تو کی رسد
گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار
ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من
خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار
تا در سرای شادی و غم در زبان فتد
چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار
اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد
هر امر کان قرین قضا کرد روزگار
در دولتی که پیش دوامش خجل شود
دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح صاحب اوحدالدین اسحق
دوش سرمست آمدم به وثاق
با حریفی همه وفا و وفاق
دیدم از باقی پرندوشین
شیشه‌ای نیمه بر کنارهٔ طاق
می چون عهد دوستان به صفا
تلخ چون عیش عاشقان به مذاق
هر دو در تاب خانه‌ای رفتیم
که نبد آشنا هوای رواق
بنشستیم بر دریچگکی
که همی دید قوسی از آفاق
بر یمینم ز منطقی اجزاء
بر یسارم ز هندسی اوراق
همه اطراف خانه لمعهٔ برق
زان رخ لامع و می براق
شکر و نقل ما ز شکر وصال
جرعهٔ جام ما ز خون فراق
نه مرا مطربان چابک‌دست
نه مرا ساقیان سیمین ساق
غزلکهای خود همی خواندم
در نهاوند و راهوی و عراق
ماه ناگه برآمد از مشرق
مشرقی کرد خانه از اشراق
به سخن درشدیم هر سه بهم
چون سه یار موافق مشتاق
ماه را نیکویی همی گفتیم
که دریغی به اجتماع و محاق
ذوشجون شد حدیث و دردادیم
قصهٔ چرخ ازرق زراق
گفتم آیا کسی تواند کرد
در بساط زمین علی الاطلاق
منع تقدیر او به استقلال
کشف اسرار او به استحقاق
نه در آن دایره که در تدویر
نتوانند زد نطق ز نطاق
نه از آن طایفه که نشناسد
معنی احتراق از احراق
ماه گفتا که برق وهمی بود
که برین گنبد آمدی به براق
در خراسان ز امتش دگریست
که برو عاشقست ملک عراق
عصمت ایزدی رکاب و عنانش
مدد سرمدی ستام و جناق
دانی آن کیست واحدالدین است
آن ملک خلقت ملوک اخلاق
گفتم ای ماه نام تعیین کن
گفت مخدوم و منعمت اسحق
آسمان رتبتی که سجده برند
آسمانهاش خاضع الاعناق
مکنتش بسته با قضا پیمان
قدرتش کرده با قدر میثاق
خلف صدق قدر اوست قدر
چون شود در نفاذ حکمش عاق
فکرتش نسخهٔ وجود آمد
راز گردون درو خط الحاق
رایش ار آفتاب نیست چراش
سفر آسمان نیاید شاق
بوی کبریت احمر صدقش
از عطارد ببرده رنگ نفاق
لغو سبع مثانی سخنش
لغت منهیان سبع طباق
خرفه‌پوشیست چرخ ارنه زدیش
رفعت بارگاه او مخراق
رای عالیش فالق الاصباح
دست معطیش ضامن‌الارزاق
بی‌نیازی عیال همت اوست
صدق او در سخا بجای صداق
رغبتش رغم کان و دریا را
جار تکبیر کرده و سه طلاق
کرمش آز را که فاقه زدست
ز امتلا اندر افکند به فواق
خون کانها بریخت کین سخاش
کوه از آن یافت ایمنی ز خناق
به کرم رغبتش بدان درجه است
که به نظاره رغبت احداق
کم نگردد که کم نیارد شد
طول و عرض هوا به استنشاق
بیش گردد که بیش داند شد
شرح بسط سخن به استنطاق
تا زمان همچو روز باشد و شب
تا عدد همچو جفت باشد و طاق
روز و شب جفت کبریا بادا
در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق
عز او در ازاء عز وجود
ناز معشوق و نالهٔ عشاق
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - دشمنان از وی دروغی گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گوید
ای ترا کرده خداوند خدای متعال
داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت
که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال
بکرم یک سخن بنده تامل فرمای
پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال
هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر
به حدیثی که چو موی کف دستست محال
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان
واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آید که به نقص تو زبان بگشایم
یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال
دشمنان خاک درین کار همی اندازند
ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی
با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران
دور باشی ز تهور که ندارند به فال
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان
غم آنست که بیهوده درافتی به وبال
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست
کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاک
خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال
وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب
مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود
نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همین است و بر این نفزاید
که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال
تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان
بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند
ای خداوند خدا را مفکن در اقوال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
آفرین باد بر چو تو مخدوم
ای نکوسیرت خجسته رسوم
ای بصورت فرود دور فلک
وی بمعنی ورای سیر نجوم
دخل مدح تو از خواص و عوام
خرج جود تو بر خصوص و عموم
خلق نادیده در جبلت تو
هیچ سیرت که آن بود مذموم
راست استاد کار آن دیوان
که دهند آفتاب را مرسوم
همتت پشت دست زدکان را
زر شد از مهر خاتمت مختوم
گر نبودی ز عشق نقش نگینت
ز انگبین کی کناره کردی موم
تا قدم در وجود ننهادی
معنی مکرمت نشد مفهوم
ای عجب لا اله الا الله
این چه خاصیت است و این چه قدوم
پاک برداشتی به قوت جود
از جهان رسم روزی مقسوم
دست فرسود جود تو شده گیر
حشو گردون دون و عالم لوم
پیش دست و دلت چهل سالست
کابر و دریا معاتب‌اند و ملوم
تو شناسی دقیقهای سخا
ذوق داند لطیفهای طعوم
بخششت گاه نیستی پیشی است
صفر پیشی دهد بلی به رقوم
ای سپهرت ز بندگان مطیع
وی جهانت ز خادمان خدوم
گر حسودت بسی است باکی نیست
حملهٔ باز بین و حیلهٔ بوم
خصم را در ازاء قدرت تو
شک مکن حرفها بود موهوم
لیک چونان که دفع بوی پیاز
در موازات قهر باد سموم
آمدم با حدیث خویش و مباد
کز هزارت یکی شود معلوم
به خدایی که قایمست به ذات
نه چو ما بلکه قایمی قیوم
که مرا در فراق خدمت تو
جان ز غم مظلم است و تن مظلوم
باز مرحوم روزگار شدم
تا که از خدمتت شدم محروم
هرکه محروم شد ز خدمت تو
روزگارش چنین کند مرحوم
ظلم کردم ز جهل بر تن خویش
پدرم هم جهول بود و ظلوم
ای دریغا که جز سخن بنماند
زان همه کارها یکی منظوم
هین که معلومم از جهان جانیست
وان چو معلوم صوفیان شده شوم
باز خر زین غمم چه می‌گویم
حاش للسامعین چه غم که غموم
گرچه در فوج بندگانت نیم
جز بدین بندگی نیم موسوم
فرق این است کز خراسانم
باری از هند بودمی وز روم
تا بود در قرینه پشتاپشت
با قضای فلک قضای سدوم
جانت باد از قضای بد محفوظ
مجلست از قرین بد معصوم
گل عز تو بر درخت بقا
روز و شب تازه و فنا مزکوم
شاخ عمر تو در بهار وجود
سال و مه سبز و مهرگان معدوم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح فخرالسادات مجدالدین ابوطالب نعمه
آیت مجد آیتی است مبین
منزل اندر نهاد مجدالدین
سید و صدر روزگار که هست
ز آل یاسین چو از نبی یاسین
میر بوطالب آنکه مطلوبش
نیست در ملک آسمان و زمین
آنکه در شان او ثنا منزل
وانکه در ذات او کرم تضمین
آنکه بی‌داغ طوع او نکشد
توسن روزگار بار سرین
وانکه از چرخ جود او بشکست
خازن کوهسار مهر دفین
رای او دامن ار بیفشاند
بر توان چیدن از زمین پروین
جاه او مرکب ار برون راند
جو اول دهد به علیین
حلم او جوهرست و خاک عرض
قدر او شاه و آسمان فرزین
بسته دست خلقتنی من نار
باس او بر خلقته من طین
امر او با عناد کردن طبع
کبک پرور برآورد شاهین
نهی او باس تیزه رویی چرخ
روز بد را قفا کند ز جبین
برکشد زور بازوی سخطش
کسوت صورت از نهاد جنین
به مقاصد همیشه پیش رسد
عزمش از مسرع شهور و سنین
قدرتش با قدر مقارن شد
خرد آنرا جدا نکرد از این
خود چو ممزوج شد چگونه کند
شیر و می را ز یکدگر تعیین
رای او را متین نیارم گفت
حاش لله نه زانکه نیست متین
زانکه یک بار جنس این گفتم
ادب آن بیافتم در حین
اندرین روزها که می‌دادم
شعر خود را به مدح او تزیین
نکته‌ای راندم از رزانت رای
عقل را سخت شد بر ابرو چین
گفت خامش چه جای این سخنست
وصف آن رای این بود که رزین
آفتابیست کاسمان نکند
پیش او آفتاب را تمکین
آسمانی که در اثر بیش است
تیغش از آفتاب فروردین
ای بجایی که در هزار قران
چرخ و طبعت نپرورید قرین
اوج قدرت و رای پست و بلند
راز حزمت نهان ز شک و یقین
بحر طبع تو کرده مالامال
درج نطق ترا به در ثمین
فحل وهم تو کرده آبستن
نوع کلک ترا به سحر مبین
طوطی کلک راست گوی تو کرد
عقل را در مضیقها تلقین
رایض بخت کاردان تو کرد
اشهب و ادهم جهان را زین
ای نمودار رحمت و سخطت
آب و حیوان و آتش برزین
دان که در خدمت بساط وزیر
که خدایش مغیث باد و معین
عیش من بنده پار عیشی بود
چون جوانی خوش و چو جان شیرین
گفتم از غایت تنعم هست
دولتم را زمانه زیر نگین
کار برگشت و غم به سکنه گرفت
گوشهٔ مسکن من مسکین
چرخ در بخت من کشید کمان
دهر بر عیش من گشاد کمین
می‌کند رخنه نظم حال مرا
در چنان دار و گیر و هیناهین
لگد فتنه‌ای که رخنه کند
حصن ملکی چو حصن چرخ حصین
دارم اکنون چنان که دارم حال
نتوان گفتنت بیا و ببین
چتوان کرد اگر چنان بنماند
بنماند همیشه نیز چنین
حالی از چور آسمان باری
که نه مهرش به موضع است و نه کین
آن همی بینم از حوادث سخت
که ندیدست هیچ حادثه بین
نشناسم همی یمین ز یسار
تا تهی دارم از یسار یمین
عرصه تنگست و بند سخت و مرا
در همه خان و مان نه غث و سمین
مکرمی نیست در همه عالم
کاضطراب مرا دهد تسکین
گوییا از توالد احرار
شب سترون شد آسمان عنین
توکن احسان که دیگران نکنند
سرانگشت جز فرا تحسین
خود گرفتم کنند و نیز نهند
پای بر پایهٔ الوف و مائین
بهر انگشت کاید اندر سنگ
ار سبک سنگم ار گران کابین
خویشتن پیش ناکسان و کسان
همچو هنگامه گیر و راه‌نشین
گربهٔ به بیوس نتوان بود
هم در این بیشه بوده شیر عرین
شعر من بنده در مدیح به بلخ
این نخستین شناس و باز پسین
تا عروس بهاره جلوه کند
زلف شمشاد و عارض نسرین
بادی اندر بهار دولت خویش
تازه چون گل نه چون بنفشه حزین
آب آتش نمای در جامت
طرب‌انگیزتر ز ماء معین
جاهت اندر امان حفظ خدای
که خداوند حافظست و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - فخرالدین خالد قطعه‌ای به مطلع زیر به انوری نوشته و او را مدح گفته انوری در جواب فخرالدین قصیدهٔ ذیل را گفته و پسر او را که طفل بوده ستوده
و علیک السلام فخر الدین
افتخار زمان و فخر زمین
ای نهفته مخدرات سخنت
چهره از ناقد گمان و یقین
ای تلف کرده منفقان سخات
در هم آوردهٔ شهور و سنین
سخرهٔ داغ و طوق عرق شماست
سخن از گردن و سخا ز سرین
سخنت رفت یا تو خود بردی
به طفیل خودش به علیین
باری از گفتهٔ تو باید گفت
که ز تزویر نیستش تزیین
ناپذیرفته رتبتش هرگز
ننگ احسان و جلوهٔ تحسین
غور ناکرده اندرو منحول
گنج نادیده اندرو تضمین
شربهاییست نطق و لفظ تو عذب
وز معانیش چاشنی متین
پیش خطت که جان بخندد ازو
نه جهان خودش بود نه جان شیرین
خواستم گفت در سخن من و تو
از مکانت نیافتم تمکین
بانگ برزد مرا خرد که خموش
تو که‌ای باری این‌چنین و چنین
شاید ار در مقاومت نکند
شیر بالش حدیث شیر عرین
دست از کار او برون کن هان
از پی کار خویشتن شو هین
آسمان گر به رنگ فیروزه‌ست
تن در انگشتری دهد چو نگین
ای به نسبت جهانیان با تو
حیلهٔ کبک و حملهٔ شاهین
تا نباشد مجال هیچ محال
کرد با دامنت همیشه به کین
آتش خاطرت نموده قیام
به جواب خلقته من طین
کرده ترجیح حشو اشعارت
بارز صیت دیگران ترقین
کفو کو تا بنات طبع ترا
دهد از کاف کن فکان کابین
دیرمان کز وجود امثالت
شد زمان بکر و آسمان عنین
گفته بودم که خود نطق نزنم
خود بر آن عزم جبر کرد کمین
وین دو بیتک نیارم اندر بست
با گرانباری من مسکین
کای به نزدیک مدتی من و تو
در سخی داده داد غث و سمین
وی ز شعر من و شعار تو فاش
سهل ناممتنع چو سحر مبین
تا به دور تو در زمانه نبود
ای زمان تو دور دولت و دین
هیچ در یتیم را هرگز
عقب از بهر عاقبت آیین
دی مگر بر کنار بود ترا
آن همو فتنه و همو تسکین
از زوایای آشیانهٔ قدس
عقل کل‌تان بدید و روح امین
عقل گفتا کلیم با پسر اوست
روح گفتا مسیح با پدر این
صبر کن تا نتیجهٔ خلقت
باز داند شمال را ز یمین
تا ببینی که در نظام امور
دختر نعش را کند پروین
تا ببینی که در عنا و علو
آسمان را قفا کند ز جبین
در صبی از صبای طبع دهد
طبع دی را مزاج فروردین
تو که در چشم تو نیاید کون
این زمانش به چشم خویش مبین
باش تا این پیادهٔ فلکی
بر بساط بقا شود فرزین
باش تا بر براق نطق نهند
رایض نفس ناطقش را زین
باش تا بر قرینه بشناسد
زلف شمشاد از رخ نسرین
تا ز تاثیر صد قران یابند
در خم آسمانش هیچ قرین
نیز در ثمین مخوانش دگر
پایهٔ نازلش مکن تعیین
زان که تا بنگری بگیرد از او
عرصهٔ روزگار در ثمین
اوست آن‌کس که قفل احداثش
بود بعضی هنوز در زرفین
کز پی مهد عهد او تایید
گاه بستر شدی و گه بالین
عالمی در حنین عشقش و او
در میان رحم هنوز جنین
تا که از جان بود حیات بدن
تا که از کان بود جهاز دفین
جان پاکت که کانی از معنی است
در سرای حزن مباد حزین
تو و نخبت که دام عزکما
هر دو در حفظ حافظ‌اند و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در تهنیت عید و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای سراپردهٔ سپید و سیاه
ای بلند آفتاب و والا ماه
شعلهٔ صبح روزگار دو رنگ
در زد آتش به آسمان دوتاه
از افق برکشید شیر علم
در جهان اوفتاد شور سپاه
هین که برکرد مرغ و ماهی را
شغب از خوابگاه و خلوتگاه
شد یکی را سبک عنان شتاب
دیگری را گران رکاب شناه
ای بخار بحار کله ببند
وی عروس بهار حله بخواه
ای مرصع دوات و مصری کلک
وی همایون بساط و میمون‌گاه
روز عیدست و تهنیت شرطست
عید را تهنیت کنند به گاه
به ملاقات بزم صاحب عصر
به زمین بوس صدر ثانی شاه
ناصرالدین که نوک خامهٔ اوست
چهره‌پرداز نصر دین اله
طاهربن المظفر آنکه ظفر
جز پی رایتش نداند راه
آنکه در زیر سایهٔ عدلش
طاعت کهربا ندارد کاه
وانکه در جنب سایهٔ قدرش
خواجهٔ اختران نجوید جاه
وانکه او یونس است و گردون حوت
وانکه او یوسف است و گیتی چاه
رای او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا به وجه گستاخی
سوی او آفتاب کرد نگاه
هرچه این می‌گشاد بند قبا
آن فرو می‌کشید پر کلاه
ای غلامت به طبع بی‌اجبار
وی مطیعت به طوع بی‌اکراه
هرچه در زیر دور چرخ کبود
هرچه بر پشت جرم خاک سیاه
قدرتت گشته در ازاء قدر
حملهٔ شیر و حیلهٔ روباه
دست عدلی دراز کردستی
هم به پاداش و هم به بادافراه
که نه بس روزگار می‌باید
ای قضاه قهر روزگار پناه
تا کنی از تصرفات زمین
دست تاثیر آسمان کوتاه
عدل دایم بود گواه دوام
بر دوام تو عدل تست گواه
فتنه در عهد حزم تو نزدست
یک نفس خالی از دوکار آگاه
دهر در دور دست تو نگذاشت
هفت اقلیم را دو حاجت خواه
دست تو فتح باب بارانیست
که برآرد ز شوره مهر گیاه
ای خلایق به جمله جزو و توکل
و آفرینش همه پیادهٔ تو شاه
نه خدایی و داشتست خدای
جاودانت از شریک و شبه نگاه
شبهت از خواب و آب و آینه خاست
ورنه آزاد بودی از اشباه
زین فراتر نمی‌توانم شد
خاطرم تیره شد دماغ تباه
عاجزم در ثنای تو عاجز
آه اگر همچنین بمانم آه
یک دلیری کنم قرینهٔ شرک
نکنم لا اله الا الله
تاکه ذکر گناه و طاعت هست
سال و ماه اوفتاده در افواه
از مقامات بندگی خدای
هرچه جز طاعت تو باد گناه
سوی تدبیر تو نوشته قضا
گاه تقدیر عبده و فداه
همتت ملک‌بخش و ملک‌ستان
دولتت دوستکام و دشمن‌کاه
یک نفس حاسدان بی‌نفست
برنیاورده جز که وا اسفاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح صدر معظم فخرالدین محمدبن ابراهیم سری
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این به انواع هنر معروف در فرزانگی
وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون
رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار
هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل
وین محمد هست از صلب براهیم سری
آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی
وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست
گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری
ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی
در میان خلق ناموجود بودی داوری
بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند
شاعران عصر را از شاعری در ساحری
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس
باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن
هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری
در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس
شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری
دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار
نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری
همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری
چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقای عیسوی و دولت اسکندری
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
با نقد خریدارش آینده به از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا، گردی مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
درد سری می‌دهیم باد صبا را
تا برساند به دوست قصهٔ ما را
برسر کویش گذر کند به تانی
با لب لعلش سخن کند به مدارا
پیرهن ما قبا کند به نسیمش
برکند از ما دگر به مژده قبا را
مرهم این ریش کرد نیست، که عمری
سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را
دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش
گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را
ای بت نامهربان، بیا و بیاموز
از سخن من حدیث مهر و وفا را
پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری
دست مزن عاشقان بی سرو پارا
عیب زبونی نه لایقست،گر از خود
دفع ندانست کرد تیغ قضا را
اوحدی، از من بدار دست ملامت
من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات
در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات
موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی
تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات
به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان
نام مردیت برآید ز میان عرصات
کفش و دستار بینداز و تهی کن سر و پای
تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات
این گروهند همه ترک عرض کرده و باز
همچو جوهر شده از نور یقین زنده به ذات
زندگی گر صفت روز و شب ایشانست
زندگان دگر، انصاف، رمیم‌اند و رفات
نیست جز صدق دلیل ره ایشان به خدای
گر کسی را به ازین هست دلیلی، قل: هات
اوحدی، رو مددی جوی ز خاک درشان
تا گرفتار نگردی به هوا چون ذرات
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
انجمن شهر ملای گلست
باده بیاور، که صلای گلست
نالهٔ مرغان سحرخوان به صبح
از سر عشقت، نه برای گلست
بر رخ خوبان جهان خط کشید
سبزه، که خاک کف پای گلست
باغ، که او خاک معنبر کند
سنبل او خواجه سرای گلست
پیرهن یوسف مصری، که شهر
پرصفت اوست، قبای گلست
سر به در دوست نهادند خلق
در همه سرها چو هوای گلست
اوحدی، اینها همه گفتی، ولی
با رخ آن ماه چه جای گلست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
پیش ازین ترسیدمی کز آب دامن‌تر شود
از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست
ما ازین دریا، که کشتی در میانش برده‌ایم
گر به ساحل می‌رسیدیم، از میان اندیشه نیست
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
چون سبک روحی دهد رطل‌گران، اندیشه نیست
ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو
ما تفرج کرده‌ایم، از باغبان اندیشه نیست
پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
چون نمی‌دزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست
از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی
گر مسخر می‌کنیم، از این و آن اندیشه نیست
اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند
چون قبول دوست داری هم‌چنان، اندیشه نیست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
کانچه مرا گفته‌اند دل ز پی آن نرفت
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت
نقد که گم کرده‌ایم از چه از آن فارغیم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت
گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟
هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست بر سر کویی
با کسی دست در کمر دارد
یار آن کس شود، که مینوشد
دست آن کس کشد، که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که سودای درد سر دارد
یار ترسای ما، مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
مزن، ای اوحدی، به جز در دوست
کان دگر خانها دو در دارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
تا رسم جگرخواری پیش تو روا باشد
عشق ترا مشکل کاری به نوا باشد
شمشماد همی لرزد چون بید ز بالایت
بالای چنین، رعنا در شهر بلا باشد
زین‌سان که گریبانم بگرفت غم عشقت
این خرقه که می‌بینی یک روز قبا باشد
من میکنم آن طاعت کز بنده سزد، لیکن
شرطست که نگریزی، گر روز جزا باشد
خلقی ز پیت پویان، مهر تو به جان جویان
زین جمله دعا گویان تا بخت کرا باشد؟
آب غم عشق تو بگذشت ز سر ما را
وآنگه تو ز بی‌رحمی بگذاشته تا: باشد
لعلت نکند سعیی در چارهٔ کار من
بیچاره کسی کو را کاری به شما باشد
غم را که بها نبود در شهر کسان هرگز
آن روز که من جویم شهریش بها باشد
گر خوب شود کاری، از طلعت خود گیری
ور زشت شود، تاوان بر طالع ما باشد
گفتی که: روا گردد از من همه حاجت‌ها
مرد اوحدی از عشقت، آخر چه روا باشد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چون عشق در آید، قدم سر بنماند
عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند
توحید به جایی برساند قدمت را
کش نیک و بد و مؤمن و کافر بنماند
آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی
از ذات تو جز روح مصور بنماند
چندین به میسر شدن کار چه نازی؟
آنست میسر که: میسر بنماند
ای سر بگریبان هوس بر زده، می‌کوش
کان دامن آلوده چنان تر بنماند
روح تو چو مرغیست درین راه،چنان کن
کندر گل تشویر تو چون خر بنماند
در حلقهٔ عشق ار نبود نفس ترا راه
هش‌دار! که چون حلقه بر آن در بنماند
آن کس که به زر فخر کند خاک به از وی
آن روز که در کیسه او زر بنماند
ای اوحدی، آن نام طلب دار، که او را
بر جان بنویسند چو دفتر بنماند