عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در توصیف صفی آباد
می می چکد از آب و هوای صفی آباد
جامی است پر از باده بنای صفی آباد
اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم
بالا نکند سر ز هوای صفی آباد
هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی
بالاتر ازان است صفای صفی آباد
الحق که نگین خانه معموره اشرف
می خواست نگینی چو بنای صفی آباد
اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز
چون سایه فتاده است به پای صفی آباد
بیمار شود از دم جان بخش مسیحا
سروی که برآید به هوای صفی آباد
بی پرده شود راز نهانخانه دلها
از مرمر اندیشه نمای صفی آباد
چون پنجه خورشید کند خیره نظر را
دستی که شود چهره گشای صفی آباد
هر چند به معراج رسانند سخن را
بالاتر ازان است بنای صفی آباد
از هیچ طرف مانع نظاره ندارد
چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد
پیمانه ز خود باده گلرنگ برآرد
در انجمن نشأه فزای صفی آباد
فواره دریای گهرخیز معانی است
هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد
شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب
از شمسه خورشید لقای صفی آباد
از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد
اشرف که فتاده است به پای صفی آباد
ممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرف
چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد
از سرو گذشته است کله گوشه مینا
از تربیت آب و هوای صفی آباد
اشرف به ته پای پریزاد کند خواب
از ابر پریشان فضای صفی آباد
چون غنچه گل باز شود غنچه پیکان
در بوم و بر عقده گشای صفی آباد
داغ سیهی می برد از نامه اعمال
از بس که تر افتاده هوای صفی آباد
چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان
روزی که قد افراخت لوای صفی آباد
بر سینه زند سنگ ازو شیشه تقوی
هر چند لطیف است هوای صفی آباد
طاوس بهشت است که از بال زند چتر
تالار زراندود بنای صفی آباد
زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی
مستانه دهد جان به لقای صفی آباد
اشرف که در آراستگی باغ بهشت است
یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد
چون روی عرقناک نماید ز ته زلف
در زیر رگ ابر، لقای صفی آباد
کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی
حاشا که شود روی نمای صفی آباد
از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس
برخلد کند ناز، بنای صفی آباد
جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است
صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
جامی است پر از باده بنای صفی آباد
اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم
بالا نکند سر ز هوای صفی آباد
هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی
بالاتر ازان است صفای صفی آباد
الحق که نگین خانه معموره اشرف
می خواست نگینی چو بنای صفی آباد
اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز
چون سایه فتاده است به پای صفی آباد
بیمار شود از دم جان بخش مسیحا
سروی که برآید به هوای صفی آباد
بی پرده شود راز نهانخانه دلها
از مرمر اندیشه نمای صفی آباد
چون پنجه خورشید کند خیره نظر را
دستی که شود چهره گشای صفی آباد
هر چند به معراج رسانند سخن را
بالاتر ازان است بنای صفی آباد
از هیچ طرف مانع نظاره ندارد
چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد
پیمانه ز خود باده گلرنگ برآرد
در انجمن نشأه فزای صفی آباد
فواره دریای گهرخیز معانی است
هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد
شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب
از شمسه خورشید لقای صفی آباد
از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد
اشرف که فتاده است به پای صفی آباد
ممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرف
چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد
از سرو گذشته است کله گوشه مینا
از تربیت آب و هوای صفی آباد
اشرف به ته پای پریزاد کند خواب
از ابر پریشان فضای صفی آباد
چون غنچه گل باز شود غنچه پیکان
در بوم و بر عقده گشای صفی آباد
داغ سیهی می برد از نامه اعمال
از بس که تر افتاده هوای صفی آباد
چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان
روزی که قد افراخت لوای صفی آباد
بر سینه زند سنگ ازو شیشه تقوی
هر چند لطیف است هوای صفی آباد
طاوس بهشت است که از بال زند چتر
تالار زراندود بنای صفی آباد
زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی
مستانه دهد جان به لقای صفی آباد
اشرف که در آراستگی باغ بهشت است
یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد
چون روی عرقناک نماید ز ته زلف
در زیر رگ ابر، لقای صفی آباد
کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی
حاشا که شود روی نمای صفی آباد
از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس
برخلد کند ناز، بنای صفی آباد
جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است
صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح نواب ظفرخان
زهی ز نرگس خوش سرمه آهوی مشکین
ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین
به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار
ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین
گل سر سبد آسمان که خورشیدست
ز شرم روی تو گردید مشرق پروین
ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین
کمان زند به سر ماه عید، ابرویت
به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین
دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟
به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف
به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین
شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
یتیم کرده گفتار توست در ثمین
ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین
ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین
ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای که مناسب بود به خانه زین
کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین
دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟
ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟
ترا که لاله طورست بر سر بالین
تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم
چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟
به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی
مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین
وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهین
بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش
شکسته بندی دلهای مستمند حزین
زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمین
شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین
به گرد بالش خورشید سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین
ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین
اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟
چو برق ابر نیام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین
عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری
چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین
چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم
که چشم می پردش بر نگاه بازپسین
به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح
ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین
اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در میانه همچو نگین
شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین
هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو
که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین
عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین
بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار
کنند فوج شیاطین گریختن آیین
چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز
که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین
بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟
چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید
که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین
بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متین
اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داری سواد خط جبین
به سنت شعرا در مدیح خود غزلی
درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:
ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین
خمیرمایه قوس قزح شده است زمین
هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین
ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت
ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین
ز فیض پاکی دامان مریم صدف است
که گوشوار نکویان شده است در ثمین
به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین
درین هوس که مرا لیقه دوات شود
پرید از چمن خلد زلف حورالعین
ز نامداری خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین
تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسی نکرده به من فن شعر را تلقین
به زور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله دست یافت در ثمین
ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین
نگار کن به دعا دست خالی خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمین
همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار
جبین غنچه برون آید از شکنجه چین
موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح
شکفته باد چو گل در هوای فروردین
مخالفان ترا همچو غنچه تصویر
مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین
ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین
به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار
ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین
گل سر سبد آسمان که خورشیدست
ز شرم روی تو گردید مشرق پروین
ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین
کمان زند به سر ماه عید، ابرویت
به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین
دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟
به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف
به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین
شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
یتیم کرده گفتار توست در ثمین
ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین
ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین
ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای که مناسب بود به خانه زین
کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین
دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟
ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟
ترا که لاله طورست بر سر بالین
تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم
چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟
به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی
مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین
وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهین
بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش
شکسته بندی دلهای مستمند حزین
زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمین
شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین
به گرد بالش خورشید سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین
ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین
اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟
چو برق ابر نیام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین
عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری
چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین
چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم
که چشم می پردش بر نگاه بازپسین
به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح
ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین
اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در میانه همچو نگین
شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین
هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو
که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین
عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین
بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار
کنند فوج شیاطین گریختن آیین
چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز
که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین
بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟
چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید
که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین
بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متین
اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داری سواد خط جبین
به سنت شعرا در مدیح خود غزلی
درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:
ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین
خمیرمایه قوس قزح شده است زمین
هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین
ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت
ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین
ز فیض پاکی دامان مریم صدف است
که گوشوار نکویان شده است در ثمین
به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین
درین هوس که مرا لیقه دوات شود
پرید از چمن خلد زلف حورالعین
ز نامداری خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین
تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسی نکرده به من فن شعر را تلقین
به زور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله دست یافت در ثمین
ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین
نگار کن به دعا دست خالی خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمین
همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار
جبین غنچه برون آید از شکنجه چین
موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح
شکفته باد چو گل در هوای فروردین
مخالفان ترا همچو غنچه تصویر
مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲ - قطعه (در) تاریخ
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۷۶
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۸۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
وقت گل است، نوش کن باده ی چون گلاب را
بلبل نغمه ساز کن بلبله ی شراب را
ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد
بین که چه موسمی ست خوش، نقل و می و کباب را
مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین
سبزه بساط سبز و تر از پی رقص آب را
نیست حیات شکرین کاخر شب شکرلبان
هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
چون به سؤال گویدم ساقی مست عاشقان
هان قدحی، چگونه ای؟ حاضرم این جواب را
چند ز عقل و دردسر باده بیار ساقیا
درد ترا و سر مر ا عقل شراب ناب را
گرد سفید برق را تا بنشاند از هوا
موج بلند می شود چشمه ی آفتاب را
نی غلطم که آفتاب اوج ازآن گرفت تا
بوسه زند به پیش شه حاشیه ی جناب را
خورد خدنگ او بسی خون ز دو دیده، پر نشد
سیر کجا کند مگس حوصله ی عقاب را
خانه ی خسرو از رخش هست صفا که هر زمان
از رخ فکر مدح تو دور کند نقاب را
بلبل نغمه ساز کن بلبله ی شراب را
ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد
بین که چه موسمی ست خوش، نقل و می و کباب را
مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین
سبزه بساط سبز و تر از پی رقص آب را
نیست حیات شکرین کاخر شب شکرلبان
هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
چون به سؤال گویدم ساقی مست عاشقان
هان قدحی، چگونه ای؟ حاضرم این جواب را
چند ز عقل و دردسر باده بیار ساقیا
درد ترا و سر مر ا عقل شراب ناب را
گرد سفید برق را تا بنشاند از هوا
موج بلند می شود چشمه ی آفتاب را
نی غلطم که آفتاب اوج ازآن گرفت تا
بوسه زند به پیش شه حاشیه ی جناب را
خورد خدنگ او بسی خون ز دو دیده، پر نشد
سیر کجا کند مگس حوصله ی عقاب را
خانه ی خسرو از رخش هست صفا که هر زمان
از رخ فکر مدح تو دور کند نقاب را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
آن شه به سوی میدان خوش می رود سوارا
یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را
غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی
تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را
جولان کند سمندش چون سم او ببوسم
کو بر زمین زمانی ننهد زناز پا را
خواهم که در رکابش باشم و لیک نتوان
کز خود عنان زلفش بر بود این گدا را
گفتی که یاد کردم گه گه ز حال خسرو
کردی چرا فرامش زین گونه این گدا را
یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را
غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی
تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را
جولان کند سمندش چون سم او ببوسم
کو بر زمین زمانی ننهد زناز پا را
خواهم که در رکابش باشم و لیک نتوان
کز خود عنان زلفش بر بود این گدا را
گفتی که یاد کردم گه گه ز حال خسرو
کردی چرا فرامش زین گونه این گدا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای آفتاب تافته از روی انورت
وی کوفته نبات ز لعل چو شکرت
شکل صنوبر قد تو چون پدید شد
بشکفت سرو از قد همچون صنوبرت
خواهد که بوی تو بکشد باد صبح، اگر
باید نسیمی از سر زلف معنبرت
موی تو سر به سر همه مشک است و هر دمی
از نافه پوست باز کند مشک اذفرت
ای کوه حلم،حلم ترا چون بدید کوه
بی سنگ شد ز غیرت ذات موقرت
تاصیبت گوهر تو به دست صدف فتاد
دریا تمام آب شد از شرم گوهرت
سرگشته اند خاک تراخسروان دهر
زان خاک گشت خسرو بیچاره بر درت
وی کوفته نبات ز لعل چو شکرت
شکل صنوبر قد تو چون پدید شد
بشکفت سرو از قد همچون صنوبرت
خواهد که بوی تو بکشد باد صبح، اگر
باید نسیمی از سر زلف معنبرت
موی تو سر به سر همه مشک است و هر دمی
از نافه پوست باز کند مشک اذفرت
ای کوه حلم،حلم ترا چون بدید کوه
بی سنگ شد ز غیرت ذات موقرت
تاصیبت گوهر تو به دست صدف فتاد
دریا تمام آب شد از شرم گوهرت
سرگشته اند خاک تراخسروان دهر
زان خاک گشت خسرو بیچاره بر درت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
مه او چون به ماهی برنیاید
شهی زینسان به گاهی برنیاید
چو زلف کافر هندونژادت
ز هندستان سپاهی برنیاید
به اورنگ ملاحت تا به محشر
چو او گلچهره شاهی برنیاید
دل افروزی چو او خورشید تابان
ز طرف بارگاهی برنیاید
گر او را سرو گویم راست ناید
که با قدش گیاهی برنیاید
زمانی نگذرد کز خاک کویش
نفیر دادخواهی برنیاید
گنه کارم چرا کان آتشم نیست؟
کز دود گناهی بر نیاید
برو خسرو که آهنگ درایی
درین کشور ز راهی برنیاید
شهی زینسان به گاهی برنیاید
چو زلف کافر هندونژادت
ز هندستان سپاهی برنیاید
به اورنگ ملاحت تا به محشر
چو او گلچهره شاهی برنیاید
دل افروزی چو او خورشید تابان
ز طرف بارگاهی برنیاید
گر او را سرو گویم راست ناید
که با قدش گیاهی برنیاید
زمانی نگذرد کز خاک کویش
نفیر دادخواهی برنیاید
گنه کارم چرا کان آتشم نیست؟
کز دود گناهی بر نیاید
برو خسرو که آهنگ درایی
درین کشور ز راهی برنیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
باز ابر آمد و بر سبزه درافشانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد
شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد
مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد
ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟
آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد
حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد
همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد
غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟
آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد
کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد
عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد
شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد
هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد
تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد
شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد
مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد
ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟
آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد
حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد
همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد
غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟
آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد
کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد
عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد
شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد
هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد
تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
صبح است و دهر از خرمی چون روضه رضوان نگر
جنبیدن باد صبا جلوه گر بستان نگر
خندید خورشید فلک چون سرخ گل در بوستان
از خنده آن سرخ گل آفاق را خندان نگر
در چشمه خورشید اگر آبی ندیده ستی گهی
خیزند چون ز خواب خوش، رو شستن خوبان نگر
رکن سریر مملکت کز دولت قطب جهان
ارکان ملک و دین قوی از روی چار ارکان نگر
والا حسن دستور شه کز بهر وجه عالمی
از کف دستش هر خطی دیباچه احسان نگر
بنموده پیش مهر و مه از لوح محفوظ آیتی
کاینک ز بهر عمر خود منشور جاویدان نگر
گر صبح مشرق، خسروا، از آسمان طالع شود
صبح سعادت را طلوع از فر خسروخان نگر
جنبیدن باد صبا جلوه گر بستان نگر
خندید خورشید فلک چون سرخ گل در بوستان
از خنده آن سرخ گل آفاق را خندان نگر
در چشمه خورشید اگر آبی ندیده ستی گهی
خیزند چون ز خواب خوش، رو شستن خوبان نگر
رکن سریر مملکت کز دولت قطب جهان
ارکان ملک و دین قوی از روی چار ارکان نگر
والا حسن دستور شه کز بهر وجه عالمی
از کف دستش هر خطی دیباچه احسان نگر
بنموده پیش مهر و مه از لوح محفوظ آیتی
کاینک ز بهر عمر خود منشور جاویدان نگر
گر صبح مشرق، خسروا، از آسمان طالع شود
صبح سعادت را طلوع از فر خسروخان نگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
آراست همه عرصه آفاق به زیور
در برج شرف آمدن شمس منور
بیرون زده گلهای رخ ساده جوانان
کایند به نظاره شهزاده کشور
بر سبزه گل لعل تو دانی چه چکیده ست؟
بر سینه طاوس مگر خون کبوتر
خونابه چکانید ز چشم تر عشاق
بلبل که کشیده زنوار زهره ز اختر
بر لاله تر کوفت صبا پای بر آتش
با مطرب و با مرغ چمن شد چو نواگر
غنچه ست دهن گرد گرفته ز پی آنک
بوسد کف پاهای نگاران سمن بر
آن طرفه بهاری که زمین پر گل و زر شد
زان ره که در آمد علم خان مظفر
شهزاده خضر خان که به تایید الهی
خضری ست پدید آمده از صلب سکندر
نبود عجب، ار محو کند حکم فنا را
آثار چنین عمر که خضری ست مصور
مدح تو ز خسرو به فلک رفت و عطارد
بر تخته خورشید نگر می کند از بر
در برج شرف آمدن شمس منور
بیرون زده گلهای رخ ساده جوانان
کایند به نظاره شهزاده کشور
بر سبزه گل لعل تو دانی چه چکیده ست؟
بر سینه طاوس مگر خون کبوتر
خونابه چکانید ز چشم تر عشاق
بلبل که کشیده زنوار زهره ز اختر
بر لاله تر کوفت صبا پای بر آتش
با مطرب و با مرغ چمن شد چو نواگر
غنچه ست دهن گرد گرفته ز پی آنک
بوسد کف پاهای نگاران سمن بر
آن طرفه بهاری که زمین پر گل و زر شد
زان ره که در آمد علم خان مظفر
شهزاده خضر خان که به تایید الهی
خضری ست پدید آمده از صلب سکندر
نبود عجب، ار محو کند حکم فنا را
آثار چنین عمر که خضری ست مصور
مدح تو ز خسرو به فلک رفت و عطارد
بر تخته خورشید نگر می کند از بر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
شب زلف تو شد نشانه روز
در کن آن شب از کرانه روز
طرفه خالی ست در میان رخت
شب که دیده ست در میانه روز
روز و شب زان تست، زان خط و خال
دام شب کرده ای و دانه روز
روی تو می کند جهان روشن
چه نهی بر جهان بهانه روز؟
بنده تست آفتاب که هست
چشم روشن به چشم خانه روز
زیر پای تو ریزم، ار یابم
گوهر مشرق از خزانه روز
بار ده تا به دولتت بزنم
نوبت ملک پنجگانه روز
بنده شد همچو خسروت خورشید
گر چه هست او شه یگانه روز
در کن آن شب از کرانه روز
طرفه خالی ست در میان رخت
شب که دیده ست در میانه روز
روز و شب زان تست، زان خط و خال
دام شب کرده ای و دانه روز
روی تو می کند جهان روشن
چه نهی بر جهان بهانه روز؟
بنده تست آفتاب که هست
چشم روشن به چشم خانه روز
زیر پای تو ریزم، ار یابم
گوهر مشرق از خزانه روز
بار ده تا به دولتت بزنم
نوبت ملک پنجگانه روز
بنده شد همچو خسروت خورشید
گر چه هست او شه یگانه روز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
باد نوروز آمد و درهای بستان کرده باز
گل جهانی را به روی خویش خندان کرده باز
غنچه بهر صد درم گل را به زندان کرده بود
زر بداد آن گه صبا و قفل زندان کرده باز
در عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خویش
باد خوش می آید، از گرما گریبان کرده باز
چرخ گردان بهر ما را ساخت از گل کوزه ها
ابر آن گه کوزه ها بر آب حیوان کرده باز
بالش سلطان گل در بارجای شاخ بین
کو ز بهر بار دادن چتر سلطان کرده باز
چند سوزی زلف سنبل، بینی، ای نرگس، ترا
آرزوی دیدن خواب پریشان کرده باز
یارب، این ابر است در صحن چمن گوهر افشان؟
یا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
تا ز خسرو دست گیری یافت در مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
گل جهانی را به روی خویش خندان کرده باز
غنچه بهر صد درم گل را به زندان کرده بود
زر بداد آن گه صبا و قفل زندان کرده باز
در عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خویش
باد خوش می آید، از گرما گریبان کرده باز
چرخ گردان بهر ما را ساخت از گل کوزه ها
ابر آن گه کوزه ها بر آب حیوان کرده باز
بالش سلطان گل در بارجای شاخ بین
کو ز بهر بار دادن چتر سلطان کرده باز
چند سوزی زلف سنبل، بینی، ای نرگس، ترا
آرزوی دیدن خواب پریشان کرده باز
یارب، این ابر است در صحن چمن گوهر افشان؟
یا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
تا ز خسرو دست گیری یافت در مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۱
برآمد ماه عید از اوج گردون
طرب چون ماه نو شد هر دم افزون
بر اوج آسمان نونی ست یا عین
که بیرون آمده ست از کلک بی چون
به گردش چیست چندین نقطه زانجم؟
اگر یک نقطه باشد بر سر نون
ببین اندر رکوع آن پاره نور
هلاکش گوی خواهی خواه ذوالنون
همانا حلقه گوش سپهر است
چو لیلی هست در پهلوی مجنون
شفق بین و سیاهی شب عید
تو پنداری که این مشک است، آن خون
چنین ماه نو و عید خجسته
مبارک باد بر ذات همایون
در اوصاف کمالت نظم خسرو
بنامیزد همه سحر است و افسون
طرب چون ماه نو شد هر دم افزون
بر اوج آسمان نونی ست یا عین
که بیرون آمده ست از کلک بی چون
به گردش چیست چندین نقطه زانجم؟
اگر یک نقطه باشد بر سر نون
ببین اندر رکوع آن پاره نور
هلاکش گوی خواهی خواه ذوالنون
همانا حلقه گوش سپهر است
چو لیلی هست در پهلوی مجنون
شفق بین و سیاهی شب عید
تو پنداری که این مشک است، آن خون
چنین ماه نو و عید خجسته
مبارک باد بر ذات همایون
در اوصاف کمالت نظم خسرو
بنامیزد همه سحر است و افسون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۵
بکش به گرد رخ خط دلربا پرده
که هیچکس نکند آفتاب را پرده
ز بیم آنکه رسد چشم آفتاب به تو
ببست ابر به هر لحظه در هوا پرده
کند به پیش رخت پرده پوشی سبزه
چو گل به باغ کشد به سر گیا پرده
گل از رخ تو بدزدید روی و پنهان داشت
ولیک پاره شدش ناگه از صبا پرده
جمال روی تو پوشیده چون نخواهد ماند
مپوش پیش رخ از پرده دو تا پرده
تنت بجای نهفتن چنان بود که کشد
به روی باده ز جان جهان نما پرده
شها، ز بهر جدایی و مدح تو خسرو
گشاد از پس هر پرده ای جدا پرده
که هیچکس نکند آفتاب را پرده
ز بیم آنکه رسد چشم آفتاب به تو
ببست ابر به هر لحظه در هوا پرده
کند به پیش رخت پرده پوشی سبزه
چو گل به باغ کشد به سر گیا پرده
گل از رخ تو بدزدید روی و پنهان داشت
ولیک پاره شدش ناگه از صبا پرده
جمال روی تو پوشیده چون نخواهد ماند
مپوش پیش رخ از پرده دو تا پرده
تنت بجای نهفتن چنان بود که کشد
به روی باده ز جان جهان نما پرده
شها، ز بهر جدایی و مدح تو خسرو
گشاد از پس هر پرده ای جدا پرده
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی
بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا
ببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه ی چینی
تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا
بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا
همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن
و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
به کردار عبیر بیخته بر صفحه ی مینا
چو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگه
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی
امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا
قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید
ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا
دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد
لباس سوگواران زان قبل پوشد همی ترسا
خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد
که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما
دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری
که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا
امید خلق غواصست و دست را داودریا
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو
نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا
جهان را برترین جایست زیر پایه ی تختش
چنان چون برترین برجست مرخورشید را جوزا
صفات قصراو بشنید حورا یک ره و زان پس
خیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورا
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز
دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا
چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا
بیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج اومانا
ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد
ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت
نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشکفت اگر الوا شود حلوا
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر
ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا
به هر می خوردنی چندان به ما برزر تو در پاشی
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود برما
امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستی
که گنجی را برافشانی چو برکف برنهی صهبا
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها
که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا
طواف ز ایران بینم بگرد قصر تو دایم
همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی
که پیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولا
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند
برآن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا
ز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا
گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته
گهی چو مهره سیمین نماید زهره ی زهرا
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
قرین کامگاری باشد و یار دولت برنا
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا
ببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه ی چینی
تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا
بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا
همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن
و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
به کردار عبیر بیخته بر صفحه ی مینا
چو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگه
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی
امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا
قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید
ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا
دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد
لباس سوگواران زان قبل پوشد همی ترسا
خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد
که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما
دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری
که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا
امید خلق غواصست و دست را داودریا
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو
نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا
جهان را برترین جایست زیر پایه ی تختش
چنان چون برترین برجست مرخورشید را جوزا
صفات قصراو بشنید حورا یک ره و زان پس
خیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورا
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز
دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا
چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا
بیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج اومانا
ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد
ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت
نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشکفت اگر الوا شود حلوا
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر
ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا
به هر می خوردنی چندان به ما برزر تو در پاشی
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود برما
امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستی
که گنجی را برافشانی چو برکف برنهی صهبا
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها
که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا
طواف ز ایران بینم بگرد قصر تو دایم
همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی
که پیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولا
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند
برآن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا
ز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا
گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته
گهی چو مهره سیمین نماید زهره ی زهرا
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
قرین کامگاری باشد و یار دولت برنا
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مدح خواجه عمید ابومنصور سیداسعد گوید
نیگلون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا
آبدان گشت نیلگون رخسار
و آسمان گشت سیمگون سیما
چون بلور شکسته، بسته شود
گر براندازی آب را به هوا
لوح یاقوت زرد گشت بباغ
بر درختان صحیفه ی مینا
بینوا گشت باغ مینا رنگ
تا درو زاغ برگرفت نوا
مطرب بینوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا
گر نه عاشق شدست برگ درخت
از چه رخ زرد گشت و پشت دوتا
باد را کیمیای سوده که داد
که ازو زر ساو گشت گیا
گر گیا زرد گشت باک مدار
بس بود سرخ روی خواجه ما
خواجه سید اسعد آنکه ازوست
هرچه سعدست زیر هفت سما
آنکه با رای او یکیست قدر
آنکه با امر او یکیست قضا
زیر تدبیر محکمش آفاق
زیر اعلام همتش دنیا
تا به دریا رسید باد سخاش
در شکستست زایش دریا
کل جودست دست او دایم
وان دگر جودها همه اجزا
هر که امروز کرد خدمت او
خدمت او ملک کند فردا
هر که خالی شد از عنایت او
عالم او را دهد عنان عنا
ز ایران را سرای او حرمست
مسند او منا و صدر صفا
هر که تنها شود ز خدمت او
از همه چیزها شود تنها
آفرین خدای باد بر او
کافرین را بلند کرد بنا
با بها گشت صدر و بالش ازو
که ثنا زو گرفت فر و بها
او کند فرق نیک را از بد
او شناسد صواب را ز خطا
خاطر من مگر به مدحت او
ندهد بر مدیح خلق رضا
گرچه دورم بتن ز خدمت او
نکنم بی بهانه رسم رها
هر زمان مدحتی فرستم نو
ای رساننده زود باش هلا
ای سزاوارتر بمدح و ثناست
جهد کن تا رسد سزا بسزا
ای ستوده خوی ستوده سخن
ای بلند اختر بلند عطا
گر بخدمت نیامدم بر تو
عذر کی تازه رخ نمود مرا
تا ز درگاه تو جدا گشتم
هر زمانی مرا غمیست جدا
فرقت پرده تو گشت مرا
پرده ای بر دو دیده بینا
من به مدح و دعا ز دستم چنگ
گر بسنده کنی به مدح و دعا
تا نمازست مایه ی مؤمن
تا صلیبست قبله ی ترسا
شادمان باش و بختیار و عزیز
جاودان، کامران و کامروا
باغ بنوشت مفرش دیبا
آبدان گشت نیلگون رخسار
و آسمان گشت سیمگون سیما
چون بلور شکسته، بسته شود
گر براندازی آب را به هوا
لوح یاقوت زرد گشت بباغ
بر درختان صحیفه ی مینا
بینوا گشت باغ مینا رنگ
تا درو زاغ برگرفت نوا
مطرب بینوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا
گر نه عاشق شدست برگ درخت
از چه رخ زرد گشت و پشت دوتا
باد را کیمیای سوده که داد
که ازو زر ساو گشت گیا
گر گیا زرد گشت باک مدار
بس بود سرخ روی خواجه ما
خواجه سید اسعد آنکه ازوست
هرچه سعدست زیر هفت سما
آنکه با رای او یکیست قدر
آنکه با امر او یکیست قضا
زیر تدبیر محکمش آفاق
زیر اعلام همتش دنیا
تا به دریا رسید باد سخاش
در شکستست زایش دریا
کل جودست دست او دایم
وان دگر جودها همه اجزا
هر که امروز کرد خدمت او
خدمت او ملک کند فردا
هر که خالی شد از عنایت او
عالم او را دهد عنان عنا
ز ایران را سرای او حرمست
مسند او منا و صدر صفا
هر که تنها شود ز خدمت او
از همه چیزها شود تنها
آفرین خدای باد بر او
کافرین را بلند کرد بنا
با بها گشت صدر و بالش ازو
که ثنا زو گرفت فر و بها
او کند فرق نیک را از بد
او شناسد صواب را ز خطا
خاطر من مگر به مدحت او
ندهد بر مدیح خلق رضا
گرچه دورم بتن ز خدمت او
نکنم بی بهانه رسم رها
هر زمان مدحتی فرستم نو
ای رساننده زود باش هلا
ای سزاوارتر بمدح و ثناست
جهد کن تا رسد سزا بسزا
ای ستوده خوی ستوده سخن
ای بلند اختر بلند عطا
گر بخدمت نیامدم بر تو
عذر کی تازه رخ نمود مرا
تا ز درگاه تو جدا گشتم
هر زمانی مرا غمیست جدا
فرقت پرده تو گشت مرا
پرده ای بر دو دیده بینا
من به مدح و دعا ز دستم چنگ
گر بسنده کنی به مدح و دعا
تا نمازست مایه ی مؤمن
تا صلیبست قبله ی ترسا
شادمان باش و بختیار و عزیز
جاودان، کامران و کامروا
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر محمدبن محمود بن سبکتگین
دوست دارم کودک سیمین بربیجاده لب
هر کجا زیشان یکی بینی مرا آنجا طلب
خاصه باروی سپید و پاک چون تابنده روز
خاصه باموی سیاه و تیره چون تاریک شب
هر که را زینگونه باشد ماهرویی مشکموی
نیست معذور از بیاساید زمانی از طرب
تا ستاده ست از دو چشمش بر نباید داشت چشم
تانشسته ست از دو لعلش بر نشاید داشت لب
گر مرا زین کودک بت روی دادستی خدای
بر لب او بوسه ها میدادمی دادن عجب
ای خوشا زین پیشتر کاندر سرایم زین صفت
کودکان بودند سیمین سینه و زرین سلب
با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن
با میانهای نزار و زار چون تار قصب
از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید
وز دلاویزی و خوبی چون ترانه بوطلب
گر تهی شد زین بتان اکنون سرایم باک نیست
دل پرست از آفرین خسرو خسرونسب
پادشه زاده محمد خسرو پیروز بخت
سر فراز تاجداران عجم و آن عرب
خسروان را گر نسب نیکوترین چیزی بود
هم نسب دارد ملک زاده بملک و هم حسب
ای قرین آورده اندر فضل بر خوی ملک
ای هزینه کرده ملک و مال برنام و نسب
پیش از این هر شاهی و هر خسروی فرزند را
از پی فرهنگ شاگرد فلان کردی لقب
بهمن آنگه روستم را چند گه شاگرد شد
تا خصالش بیخلل گشت و فعالش منتخب
همچنان کیخسرو واسفندیار گرد را
رستم دستان همی آموخت فرهنگ و ادب
تو هم از خردی بدانستی همه فرهنگها
ناکشیده ذل شاگردی ونادیده تعب
تو دلی داری چو دریا و کفی داری چو ابر
زان همی پاشی جواهر، زین همی باری ذهب
در هنر شاگرد خویشی چون نکوتر بنگری
فضلهای خویشتن را هم تو بودستی سبب
هم خداوند سخایی هم خداوند سخن
هم خداوند حسامی هم خداوند حسب
جز ملک محمود را، هر خسروی را خسروی
هیچ خسرو رانیاید زین که من گفتم غضب
پادشاهی چون تونی از پادشاهان جهان
پادشاهی را به تست ای پادشه زاده نسب
فر شاهی چون تو داری لاجرم شاهی تر است
من چه دانم کردن ار پیداستی خار از رطب
عامل بصره بنام تو همی خواهد خراج
خاطب بغداد بر نامت همی خواند خطب
گرت فرمان آید از سلطان که خالی کن عراق
گردن گردنکشانرا نرم گردان چون عصب
نامه فتح تو از شام آید و دیگر ز مصر
منزلی زان تو حلوان باشد و دیگر حلب
خانه بی طاعتان از تیغ تو گردد خراب
گنجهای مغربی از دست تو گردد خرب
ور بر این سوی دگر فرمان دهد شمشیر تو
فرد گرداند ز خانان تا که چین از فرب
همچنان چون طبع تو بر راد مردی شیفته است
تیغ تو بر کشتن و خون ریختن دارد سغب
اندر آن صحرا که شیران دو لشکر صف کشند
و آسمان از بر همی خواند برایشان «اقترب »
چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و چلپ
گشته از تیر خدنگ اندر کف مردان بجنگ
درقها چون کاغذ آماج سلطان پر ثقب
سیل خون اندر میانشان رفته و برخاسته
بر سر خون همچنان بیجاده گنبدهاحبب
تیغها چون ارغوان و رویها چون شنبلید
آن ز خون خلق و این از بیم تاراج و نهب
چون همای رایت تو روی بنماید ز دور
زان دو لشکر در زمان بنشیند آشوب و شغب
نامجویانشان بجای نام بپسندند ننگ
پیشدستانشان همی پیشی کنند اندر هرب
رزمگه زیشان چنان گردد که پنداری بود
هیبت تو بادو ایشان کاه و آن صحرا خشب
جامه نادوخته پوشد هم از روز نخست
هر کسی کو را گرفت از هیبت تیغ توتب
ای محمد سیرت و نامت محمد هر که او
از محمد بازگردد بازگشت از دین رب
دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند
بر تو یک یک راز گیتی بر گرفتن «قدوجب »
از قیاس نام تو مر بد سکالان ترا
گاه بوجهل لعین خوانیم و گاهی بولهب
گرد بوجهل آنکسی گردد که نندیشد ز جهل
بولهب را بر خود آن خواند که بپسندد لهب
گر کسی گوید: من و تو، آسمان گوید بدو
تو چو او باشی، اگر باشد روا که همچو حب
من یقین دانم همی گر چه رجب را فضلهاست
یکشب ازماه مبارک به که سی روز از رجب
ای تمامی طالع سعد تو ناکرده پدید
دشمنانت چون ستاره بر فلک زیر ذنب
زانکه زین پس تو بزخم هندی و تاب کمند
کرد خواهی گردن هر بدسکالی را ادب
بدسکال تو زه پیراهن از بیم مسد
باز نشناسد همی در گردن خویش از کنب
تا چو بنویسی بصورت هر یکی چون هم بوند
شیر و شیر و دیر و دیر و زیر و زیر و حب و حب
تا نسازد کامل اندر دایره با منسرح
تا نباشد وافر اندر دایره با مقتضب
شادمان باش ای کریم و در کریمی بی ریا
پادشا باش ای جواد و در جوادی بی ریب
دشمنان و حاسدان و بدسکالان ترا
مرگ اندر بیکسی و زندگانی در تعب
هر کجا زیشان یکی بینی مرا آنجا طلب
خاصه باروی سپید و پاک چون تابنده روز
خاصه باموی سیاه و تیره چون تاریک شب
هر که را زینگونه باشد ماهرویی مشکموی
نیست معذور از بیاساید زمانی از طرب
تا ستاده ست از دو چشمش بر نباید داشت چشم
تانشسته ست از دو لعلش بر نشاید داشت لب
گر مرا زین کودک بت روی دادستی خدای
بر لب او بوسه ها میدادمی دادن عجب
ای خوشا زین پیشتر کاندر سرایم زین صفت
کودکان بودند سیمین سینه و زرین سلب
با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن
با میانهای نزار و زار چون تار قصب
از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید
وز دلاویزی و خوبی چون ترانه بوطلب
گر تهی شد زین بتان اکنون سرایم باک نیست
دل پرست از آفرین خسرو خسرونسب
پادشه زاده محمد خسرو پیروز بخت
سر فراز تاجداران عجم و آن عرب
خسروان را گر نسب نیکوترین چیزی بود
هم نسب دارد ملک زاده بملک و هم حسب
ای قرین آورده اندر فضل بر خوی ملک
ای هزینه کرده ملک و مال برنام و نسب
پیش از این هر شاهی و هر خسروی فرزند را
از پی فرهنگ شاگرد فلان کردی لقب
بهمن آنگه روستم را چند گه شاگرد شد
تا خصالش بیخلل گشت و فعالش منتخب
همچنان کیخسرو واسفندیار گرد را
رستم دستان همی آموخت فرهنگ و ادب
تو هم از خردی بدانستی همه فرهنگها
ناکشیده ذل شاگردی ونادیده تعب
تو دلی داری چو دریا و کفی داری چو ابر
زان همی پاشی جواهر، زین همی باری ذهب
در هنر شاگرد خویشی چون نکوتر بنگری
فضلهای خویشتن را هم تو بودستی سبب
هم خداوند سخایی هم خداوند سخن
هم خداوند حسامی هم خداوند حسب
جز ملک محمود را، هر خسروی را خسروی
هیچ خسرو رانیاید زین که من گفتم غضب
پادشاهی چون تونی از پادشاهان جهان
پادشاهی را به تست ای پادشه زاده نسب
فر شاهی چون تو داری لاجرم شاهی تر است
من چه دانم کردن ار پیداستی خار از رطب
عامل بصره بنام تو همی خواهد خراج
خاطب بغداد بر نامت همی خواند خطب
گرت فرمان آید از سلطان که خالی کن عراق
گردن گردنکشانرا نرم گردان چون عصب
نامه فتح تو از شام آید و دیگر ز مصر
منزلی زان تو حلوان باشد و دیگر حلب
خانه بی طاعتان از تیغ تو گردد خراب
گنجهای مغربی از دست تو گردد خرب
ور بر این سوی دگر فرمان دهد شمشیر تو
فرد گرداند ز خانان تا که چین از فرب
همچنان چون طبع تو بر راد مردی شیفته است
تیغ تو بر کشتن و خون ریختن دارد سغب
اندر آن صحرا که شیران دو لشکر صف کشند
و آسمان از بر همی خواند برایشان «اقترب »
چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و چلپ
گشته از تیر خدنگ اندر کف مردان بجنگ
درقها چون کاغذ آماج سلطان پر ثقب
سیل خون اندر میانشان رفته و برخاسته
بر سر خون همچنان بیجاده گنبدهاحبب
تیغها چون ارغوان و رویها چون شنبلید
آن ز خون خلق و این از بیم تاراج و نهب
چون همای رایت تو روی بنماید ز دور
زان دو لشکر در زمان بنشیند آشوب و شغب
نامجویانشان بجای نام بپسندند ننگ
پیشدستانشان همی پیشی کنند اندر هرب
رزمگه زیشان چنان گردد که پنداری بود
هیبت تو بادو ایشان کاه و آن صحرا خشب
جامه نادوخته پوشد هم از روز نخست
هر کسی کو را گرفت از هیبت تیغ توتب
ای محمد سیرت و نامت محمد هر که او
از محمد بازگردد بازگشت از دین رب
دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند
بر تو یک یک راز گیتی بر گرفتن «قدوجب »
از قیاس نام تو مر بد سکالان ترا
گاه بوجهل لعین خوانیم و گاهی بولهب
گرد بوجهل آنکسی گردد که نندیشد ز جهل
بولهب را بر خود آن خواند که بپسندد لهب
گر کسی گوید: من و تو، آسمان گوید بدو
تو چو او باشی، اگر باشد روا که همچو حب
من یقین دانم همی گر چه رجب را فضلهاست
یکشب ازماه مبارک به که سی روز از رجب
ای تمامی طالع سعد تو ناکرده پدید
دشمنانت چون ستاره بر فلک زیر ذنب
زانکه زین پس تو بزخم هندی و تاب کمند
کرد خواهی گردن هر بدسکالی را ادب
بدسکال تو زه پیراهن از بیم مسد
باز نشناسد همی در گردن خویش از کنب
تا چو بنویسی بصورت هر یکی چون هم بوند
شیر و شیر و دیر و دیر و زیر و زیر و حب و حب
تا نسازد کامل اندر دایره با منسرح
تا نباشد وافر اندر دایره با مقتضب
شادمان باش ای کریم و در کریمی بی ریا
پادشا باش ای جواد و در جوادی بی ریب
دشمنان و حاسدان و بدسکالان ترا
مرگ اندر بیکسی و زندگانی در تعب