عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
دل اگر محو مدعا گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او
رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس
گره دلگهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم
کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو
مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود
هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس
گره آرد که دام ما گردد
در طلوع کمال بیدل ما
ماه در هالهٔ سها گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او
رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس
گره دلگهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم
کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو
مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود
هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس
گره آرد که دام ما گردد
در طلوع کمال بیدل ما
ماه در هالهٔ سها گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن
دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل
نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت
به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن
دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل
نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت
به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
باز بیتابیام احرام چه در میبندد
کز غبارم نفس صبح کمر میبندد
فکر جولان همه تشویش عبارت سازی ست
فطرت آبله مسضمون دگر میبندد
غیر دل گوشهٔ امنی که توان یافت کجاست
به چه امید نفس رخت سفر میبندد
عرضجوهر ندهی، بیحسدینیستفلک
ورنه چون آینه دستت به هنرمیبندد
نی دلیل است که این هرزه درایان طلب
بال و پر ریختن ناله شکر میبندد
ریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا
آسمان سنگ به دامان شرر میبندد
وحشت عمرکمین شیفتهٔ فرصت نیست
صبح از دامن افشانده نظر میبندد
تا به کی قصهٔ مستقبل و ماضی خواندن
باخبر باش که افسانه نظر میبندد
عجزم از سعی وفا جوهر طاقت گل کرد
آب درکسوت یاقوت جگر میبندد
کسب جمعیت دل تشنهٔ ضبط نفس است
تنگی قافیهٔ موج گهر میبندد
شمع این محفلم از داغ دلم نیست گزیر
آنچه در پا فکنم عجز به سر میبندد
نالهام داغ شد از بی اثریها بیدل
تیغ چون منفعل افتاد سپر میبندد
کز غبارم نفس صبح کمر میبندد
فکر جولان همه تشویش عبارت سازی ست
فطرت آبله مسضمون دگر میبندد
غیر دل گوشهٔ امنی که توان یافت کجاست
به چه امید نفس رخت سفر میبندد
عرضجوهر ندهی، بیحسدینیستفلک
ورنه چون آینه دستت به هنرمیبندد
نی دلیل است که این هرزه درایان طلب
بال و پر ریختن ناله شکر میبندد
ریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا
آسمان سنگ به دامان شرر میبندد
وحشت عمرکمین شیفتهٔ فرصت نیست
صبح از دامن افشانده نظر میبندد
تا به کی قصهٔ مستقبل و ماضی خواندن
باخبر باش که افسانه نظر میبندد
عجزم از سعی وفا جوهر طاقت گل کرد
آب درکسوت یاقوت جگر میبندد
کسب جمعیت دل تشنهٔ ضبط نفس است
تنگی قافیهٔ موج گهر میبندد
شمع این محفلم از داغ دلم نیست گزیر
آنچه در پا فکنم عجز به سر میبندد
نالهام داغ شد از بی اثریها بیدل
تیغ چون منفعل افتاد سپر میبندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
بر این ستمکده یارب چه سنگ میبارد
که دل شکستگی و دیده رنگ میبارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر
همین به خانهٔ آیینه زنگ میبارد
چو غنچه واننمودند بیگره گشتن
که رنگ امن به دلهای تنگ میبارد
بیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین
دل شکسته ز گیسوی چنگ میبارد
ژ خاککوی تو مشق نزاکتی دارم
که بوی گل به دماغم خدنگ میبارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم
نگه ز اشک همان عذر لنگ میبارد
به چشم شوق نگاهیکه در بهار نیاز
شکست حال ضعیفان چه رنگ میبارد
به ذوق پرورش وهم آب میگردیم
سحاب ما همه برکشت بنگ میبارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است
که ضبط آه بر آیینه زنگ میبارد
هجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست
بر این چمن همه داغ پلنگ میبارد
زبس بهکشت حسد خرمن است آفتها
دمیکه تیر نبارد تفنگ میبارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست
که قطرهٔ تو بهکام نهنگ میبارد
که دل شکستگی و دیده رنگ میبارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر
همین به خانهٔ آیینه زنگ میبارد
چو غنچه واننمودند بیگره گشتن
که رنگ امن به دلهای تنگ میبارد
بیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین
دل شکسته ز گیسوی چنگ میبارد
ژ خاککوی تو مشق نزاکتی دارم
که بوی گل به دماغم خدنگ میبارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم
نگه ز اشک همان عذر لنگ میبارد
به چشم شوق نگاهیکه در بهار نیاز
شکست حال ضعیفان چه رنگ میبارد
به ذوق پرورش وهم آب میگردیم
سحاب ما همه برکشت بنگ میبارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است
که ضبط آه بر آیینه زنگ میبارد
هجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست
بر این چمن همه داغ پلنگ میبارد
زبس بهکشت حسد خرمن است آفتها
دمیکه تیر نبارد تفنگ میبارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست
که قطرهٔ تو بهکام نهنگ میبارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
اگر معشوق بیمهر است وگر عاشق وفا دارد
تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد
شرار کاغذ ما خندهٔ دندان نما دارد
طربها وقف بیتابی که آهنگ فنا دارد
به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن
شکست بال اگر پرواز گمکرده صدا دارد
ز بس مطلوب هر کس بی طلب آماده است اینجا
اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد
درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع
که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد
به صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشیها
و گرنه جادهٔ دشت طلب کی انتها دارد
که میخواهد تسلی از غبار وحشتآلودم
که چون صبح این کف خاکستر آتش زیر پا دارد
سبب کم نیست گر بر هم ز نی ربط تعلق را
چو مژگان هر که برخیزد ز خود چندین عصا دارد
حقیقت واکش نیرنگ هر سازیست مضرابی
تو ناخن جمع کن تا زخم ما بینی چها دارد
به خجلت تا نیاید وام معذوری اداکردن
نماز محرمان پیش از قضا گشتن قضا دارد
ز حرص منعمان سعیگدا همگن مدان بیدل
که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد
تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد
شرار کاغذ ما خندهٔ دندان نما دارد
طربها وقف بیتابی که آهنگ فنا دارد
به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن
شکست بال اگر پرواز گمکرده صدا دارد
ز بس مطلوب هر کس بی طلب آماده است اینجا
اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد
درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع
که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد
به صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشیها
و گرنه جادهٔ دشت طلب کی انتها دارد
که میخواهد تسلی از غبار وحشتآلودم
که چون صبح این کف خاکستر آتش زیر پا دارد
سبب کم نیست گر بر هم ز نی ربط تعلق را
چو مژگان هر که برخیزد ز خود چندین عصا دارد
حقیقت واکش نیرنگ هر سازیست مضرابی
تو ناخن جمع کن تا زخم ما بینی چها دارد
به خجلت تا نیاید وام معذوری اداکردن
نماز محرمان پیش از قضا گشتن قضا دارد
ز حرص منعمان سعیگدا همگن مدان بیدل
که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد
حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد
جبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی چه سازی
ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد
درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل
به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد
نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان
به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد
چها نچیدهست از تعلق بنای تهمت مدار هستی
تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد
ز دوستانکسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان
که نخل تالیف اشک و مژگان به جز جدایی ثمر ندارد
قناعت و ننگ ناتمامیتریست ابرام وضع خامی
گهر به تدبیر تشنهکامی ز جوی کس آب برندارد
ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت
وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد
نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون
اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد
عدمنژادان بیبقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان
دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد
ز دورباش شکوه غیرتکراست جرأتکجاست طاقت
تو مرد میدان جستجو باش که بیدل ما جگر ندارد
حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد
جبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی چه سازی
ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد
درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل
به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد
نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان
به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد
چها نچیدهست از تعلق بنای تهمت مدار هستی
تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد
ز دوستانکسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان
که نخل تالیف اشک و مژگان به جز جدایی ثمر ندارد
قناعت و ننگ ناتمامیتریست ابرام وضع خامی
گهر به تدبیر تشنهکامی ز جوی کس آب برندارد
ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت
وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد
نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون
اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد
عدمنژادان بیبقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان
دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد
ز دورباش شکوه غیرتکراست جرأتکجاست طاقت
تو مرد میدان جستجو باش که بیدل ما جگر ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
سعی نفس جز شمار گام ندارد
قاصد ما نامه و پیام ندارد
هر سر و چندین جنون هواست در اینجا
منزل کس احتیاج بام ندارد
این علما جمله تابع جهلایند
پختگی اقبال طبع خام ندارد
بیسروپا میرویم حاصل ماکو
سبحهٔ ریگ روان امام ندارد
خواه بنالیم و خواه بال فشانیم
صید گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شویم حاصل ما کو
نقش نیگن خیال نام ندارد
سجده خاکست اوج عزت گردون
خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است
مفت دماغی که جز زکام ندارد
تا به دلت کین کس بود مژه مگشا
تیغ غضب جز حیا نیام ندارد
سوخت دل اما نکرد آینه روشن
حیف چراغی که هیچ شام ندارد
خواه نفس گوی خواه عمر گرامی
شاهد ما غیر یک خرام ندارد
عالم بیچارگیست پیش که نالیم
عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل
بگذر ازین بازیی تمام ندارد
بیدلازینما ومنخموشیاتاولیست
هستی ما جز صدای جام ندارد
قاصد ما نامه و پیام ندارد
هر سر و چندین جنون هواست در اینجا
منزل کس احتیاج بام ندارد
این علما جمله تابع جهلایند
پختگی اقبال طبع خام ندارد
بیسروپا میرویم حاصل ماکو
سبحهٔ ریگ روان امام ندارد
خواه بنالیم و خواه بال فشانیم
صید گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شویم حاصل ما کو
نقش نیگن خیال نام ندارد
سجده خاکست اوج عزت گردون
خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است
مفت دماغی که جز زکام ندارد
تا به دلت کین کس بود مژه مگشا
تیغ غضب جز حیا نیام ندارد
سوخت دل اما نکرد آینه روشن
حیف چراغی که هیچ شام ندارد
خواه نفس گوی خواه عمر گرامی
شاهد ما غیر یک خرام ندارد
عالم بیچارگیست پیش که نالیم
عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل
بگذر ازین بازیی تمام ندارد
بیدلازینما ومنخموشیاتاولیست
هستی ما جز صدای جام ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
دل از وسعت اگر شانی ندارد
بیابان هم بیابانی ندارد
در این دریا ندامت اعتبار است
گهر جز اشک عریانی ندارد
جنون مینالد از بیدستگاهی
که عریانی گریبانی ندارد
تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر
طرب جز رنگ سامانی ندارد
به خود میبال لیک از غصه خوردن
تنور آرزو نانی ندارد
محبتپیشهای بگداز و خون ش
که درد عشق درمانی ندارد
کشد چون گردباد آخر ز حلقت
گریبانی که دامانی ندارد
در دل میزنی آزادیت کو
مگر آیینه زندانی ندارد
محبت دستگاه عافیت نیست
تحیر ربط مژگانی ندارد
تظلم دوری از اصل است ور نه
نفس در سینه فغانی ندارد
تحیر بسمل اشک نیازم
به خون غلتیدنم جانی ندارد
اگر عشق بتان کفر است بیدل
کسی جز کافر ایمانی ندارد
بیابان هم بیابانی ندارد
در این دریا ندامت اعتبار است
گهر جز اشک عریانی ندارد
جنون مینالد از بیدستگاهی
که عریانی گریبانی ندارد
تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر
طرب جز رنگ سامانی ندارد
به خود میبال لیک از غصه خوردن
تنور آرزو نانی ندارد
محبتپیشهای بگداز و خون ش
که درد عشق درمانی ندارد
کشد چون گردباد آخر ز حلقت
گریبانی که دامانی ندارد
در دل میزنی آزادیت کو
مگر آیینه زندانی ندارد
محبت دستگاه عافیت نیست
تحیر ربط مژگانی ندارد
تظلم دوری از اصل است ور نه
نفس در سینه فغانی ندارد
تحیر بسمل اشک نیازم
به خون غلتیدنم جانی ندارد
اگر عشق بتان کفر است بیدل
کسی جز کافر ایمانی ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
نه مفصل نه مجملی دارد
ما و من حرف مهملی دارد
اوج اقبال نه فلک دیدیم
سیر یک پشت پا تلی دارد
زبر چرخ از امل بریدن نیست
سر این رشته مغزلی دارد
موشکاف عیوب جاه مباش
تاج زرین سر کلی دارد
در تجمل چه ممکن است آرام
پشت این بام دنبلی دارد
نقش هرکس مکرر است اینجا
آگهی چشم احولی دارد
سایه در خواب میشمارد کام
عاجزی کفش مخملی دارد
مصلحتهاست وقف موی سپید
هر سری فکر صندلی دارد
گرچه هر اول آخر است آخر
لیک آخر هم اولی دارد
کار مجنون به طرهٔ لیلی است
قصهٔ ما مسلسلی دارد
بیدل از حیرتم گذشتن نیست
آب آیینه جدولی دارد
ما و من حرف مهملی دارد
اوج اقبال نه فلک دیدیم
سیر یک پشت پا تلی دارد
زبر چرخ از امل بریدن نیست
سر این رشته مغزلی دارد
موشکاف عیوب جاه مباش
تاج زرین سر کلی دارد
در تجمل چه ممکن است آرام
پشت این بام دنبلی دارد
نقش هرکس مکرر است اینجا
آگهی چشم احولی دارد
سایه در خواب میشمارد کام
عاجزی کفش مخملی دارد
مصلحتهاست وقف موی سپید
هر سری فکر صندلی دارد
گرچه هر اول آخر است آخر
لیک آخر هم اولی دارد
کار مجنون به طرهٔ لیلی است
قصهٔ ما مسلسلی دارد
بیدل از حیرتم گذشتن نیست
آب آیینه جدولی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد
چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل
تنهاییام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است
در دیده خلد گر مژهام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است
آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند
لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر
مجنون مراکیست ادبکیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت
موجیکه نفس بیغم تشویش برآرد
با برقسواران چهکند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعاییست
امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن آرای گریبان خیالیست
یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل
تنهاییام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است
در دیده خلد گر مژهام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است
آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند
لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر
مجنون مراکیست ادبکیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت
موجیکه نفس بیغم تشویش برآرد
با برقسواران چهکند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعاییست
امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن آرای گریبان خیالیست
یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاشاکه مرا طعنکسان بر سقط آرد
چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد
داغ است دل ساده زتشنیع تکلف
بر مهملهها خردهگسرفتن نقط آرد
ما عجزپرستان همهتن خط جبینیم
کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد
کیفیت تحقیق ز خامشنفسان پرس
ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد
عمریستکه ما منتظران چشم به راهیم
تا قاصد امید زحسبنش چه خط آرد
تقلید تری میکشد از دعوی تحقیق
کشتی چه خیالست که پرواز بط آرد
بیدل حذر از خیرهسری کز رککردن
بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آرد
چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد
داغ است دل ساده زتشنیع تکلف
بر مهملهها خردهگسرفتن نقط آرد
ما عجزپرستان همهتن خط جبینیم
کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد
کیفیت تحقیق ز خامشنفسان پرس
ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد
عمریستکه ما منتظران چشم به راهیم
تا قاصد امید زحسبنش چه خط آرد
تقلید تری میکشد از دعوی تحقیق
کشتی چه خیالست که پرواز بط آرد
بیدل حذر از خیرهسری کز رککردن
بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
شرمقصورم از سخن، شکوهاعتبار برد
آینهدرای عرق از نفسم غبار برد
جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود
لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار برد
بسکه به بارگاه فضل، رسم قبول عام بود
هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد
عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستیام
هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد
بیرخت از هجوم درد بسکه جنون بهانهام
رنگم اگر پری شکست ناله بهکوهسار برد
حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت
نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد
زبنعملیکه وهم خلق غره طاقت خود است
جز به عدم نمیتوان حسرت مزد کار برد
شعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد
ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد
چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم
جز غمکوتهی نبود ازگره آنچه تار برد
آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد
ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبهزار برد
تا رقم چه مدعا سرخطکلک آرزوست
دیده سیاهیی که داشت کاتب انتظار برد
بیدل ازبن دو دم نفس کایت عبرت است و بس
شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد
آینهدرای عرق از نفسم غبار برد
جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود
لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار برد
بسکه به بارگاه فضل، رسم قبول عام بود
هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد
عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستیام
هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد
بیرخت از هجوم درد بسکه جنون بهانهام
رنگم اگر پری شکست ناله بهکوهسار برد
حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت
نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد
زبنعملیکه وهم خلق غره طاقت خود است
جز به عدم نمیتوان حسرت مزد کار برد
شعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد
ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد
چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم
جز غمکوتهی نبود ازگره آنچه تار برد
آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد
ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبهزار برد
تا رقم چه مدعا سرخطکلک آرزوست
دیده سیاهیی که داشت کاتب انتظار برد
بیدل ازبن دو دم نفس کایت عبرت است و بس
شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بیمغزی شور هوس پیچیده بود
وصلگوهریابد آن موجیکه این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم
لابهای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد
حیف اوقاتیکهکس منتکشد از هر خسی
وقتی پیری خوش که بیدندانیاش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است
چون سحر بر آسمان میبایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی
مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود
جادهها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
یاد آن مژگان مرا در سایههای تاک برد
میروم محمل به دوش آمد و رفت نفس
تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد
بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست
ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد
همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بیمغزی شور هوس پیچیده بود
وصلگوهریابد آن موجیکه این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم
لابهای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد
حیف اوقاتیکهکس منتکشد از هر خسی
وقتی پیری خوش که بیدندانیاش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است
چون سحر بر آسمان میبایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی
مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود
جادهها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
یاد آن مژگان مرا در سایههای تاک برد
میروم محمل به دوش آمد و رفت نفس
تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد
بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست
ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
ما را به در دل ادب هیچکسی برد
تمثال در آیینه، ره از بینفسی برد
زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم
خاروخس ما را عرق شرم خسی برد
بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند
آب رخ عنقایی ما را مگسی برد
فریادکه محملکش یک ناله نگشتیم
دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد
دور همه چون سبحه یکیکرد تسلسل
زین قافلهها پیش وپسی ، پیش وپسی برد
آخر پی تحقیق به جایی نرساندم
بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد
دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی
جمعیت بالم الم بیقفسی برد
بیدل ثمر باغکمالم چه توانکرد
پیش از همه در خاک مرا پیش رسیبرد
تمثال در آیینه، ره از بینفسی برد
زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم
خاروخس ما را عرق شرم خسی برد
بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند
آب رخ عنقایی ما را مگسی برد
فریادکه محملکش یک ناله نگشتیم
دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد
دور همه چون سبحه یکیکرد تسلسل
زین قافلهها پیش وپسی ، پیش وپسی برد
آخر پی تحقیق به جایی نرساندم
بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد
دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی
جمعیت بالم الم بیقفسی برد
بیدل ثمر باغکمالم چه توانکرد
پیش از همه در خاک مرا پیش رسیبرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد
شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد
یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطهایکه دل را از طرهء تو واکرد
فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت
جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد
تمثال جلوهگر شد آیینه خندهها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبال نازی پیراهنم قباکرد
در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت
ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دلخانهایستکانجا نتوان به زور جاکرد
رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس اینکدو به خود بست تا زندگی شناکرد
دست ترحمکیست مژگان بیدل ما
بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد
یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطهایکه دل را از طرهء تو واکرد
فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت
جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد
تمثال جلوهگر شد آیینه خندهها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبال نازی پیراهنم قباکرد
در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت
ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دلخانهایستکانجا نتوان به زور جاکرد
رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس اینکدو به خود بست تا زندگی شناکرد
دست ترحمکیست مژگان بیدل ما
بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانستکرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگیست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
رحمکن بر حال محرومیکه مانند سپند
سوخت اما نالهای پیغام نتوانست کرد
بینشانم لیک بالی از زبانها میزنم
ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه
یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل
مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد
باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود
گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد
نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس
بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد
در جنونزاری که ما حسرت کمین راحتیم
آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد
گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک
قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد
آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانستکرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگیست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
رحمکن بر حال محرومیکه مانند سپند
سوخت اما نالهای پیغام نتوانست کرد
بینشانم لیک بالی از زبانها میزنم
ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه
یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل
مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد
باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود
گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد
نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس
بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد
در جنونزاری که ما حسرت کمین راحتیم
آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد
گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک
قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد
آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
شب که دل از یأس مطلب بادهای در جام کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نامکرد
برنمیآید سپند من به استیلای شوق
از جرس باید دل بیانفعالم وام کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من درکسوت با دامکرد
آبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم
آرمیدنکوشش و بیمطلبی ابرامکرد
شعلهای بودمکنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانیام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیقگنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادیام
الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی ماندهایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجابآلودهای
آبگردید از حیا چندانکه می در جام کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرتما چون نگه از بس تنکسرمایه است
سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام کرد
میرود صبح و اشارت میکندکای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرامکرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظارهایم
عشق نتوانست ما را بیتحیر رام کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نامکرد
برنمیآید سپند من به استیلای شوق
از جرس باید دل بیانفعالم وام کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من درکسوت با دامکرد
آبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم
آرمیدنکوشش و بیمطلبی ابرامکرد
شعلهای بودمکنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانیام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیقگنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادیام
الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی ماندهایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجابآلودهای
آبگردید از حیا چندانکه می در جام کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرتما چون نگه از بس تنکسرمایه است
سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام کرد
میرود صبح و اشارت میکندکای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرامکرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظارهایم
عشق نتوانست ما را بیتحیر رام کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
پای طلب دمیکه سر از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسردهام
کو همتی که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشهایستکه هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار منکه رساند بهکوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانیام
ای شیوهام مباد ز محفل برآورد
در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمیرسد
تاکیکسی عرقکند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنیست
دستیکه مطلب از لب سایل برآورد
بیدل نفسگر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن استکه از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسردهام
کو همتی که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشهایستکه هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار منکه رساند بهکوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانیام
ای شیوهام مباد ز محفل برآورد
در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمیرسد
تاکیکسی عرقکند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنیست
دستیکه مطلب از لب سایل برآورد
بیدل نفسگر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن استکه از دل برآورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
ز دنیا چهگیرد اگر مردگیرد
مگر دامن همت فردگیرد
خجل میروم از زیانگاه هستی
عدم تا چه از من رهآوردگیرد
عرق دارد آیینه از شرم رنگم
بگو تا گلاب از گل زرد گیرد
تنآسان اقبال بخت سیاهم
حیا بایدم سایه پرورد گیرد
عبث لطمهفرسای موت و حیاتم
فلک تاکیام مهرهٔ نردگیرد
شب قانعان از سحر میهراسد
مبادا سواد وفا گرد گیرد
به خاکم فرو برد امدادگردون
کم ازپاست دستیکه نامردگیرد
ز بس یأس در هم شکستهست رنگم
گر آیینهگیرم دلم دردگیرد
ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل
دماغی که بوی دل سرد گیرد
مگر دامن همت فردگیرد
خجل میروم از زیانگاه هستی
عدم تا چه از من رهآوردگیرد
عرق دارد آیینه از شرم رنگم
بگو تا گلاب از گل زرد گیرد
تنآسان اقبال بخت سیاهم
حیا بایدم سایه پرورد گیرد
عبث لطمهفرسای موت و حیاتم
فلک تاکیام مهرهٔ نردگیرد
شب قانعان از سحر میهراسد
مبادا سواد وفا گرد گیرد
به خاکم فرو برد امدادگردون
کم ازپاست دستیکه نامردگیرد
ز بس یأس در هم شکستهست رنگم
گر آیینهگیرم دلم دردگیرد
ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل
دماغی که بوی دل سرد گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالتکش تحصیلکمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهیست که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابیست
جهدیکه خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به که لب گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگیست
مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالتکش تحصیلکمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهیست که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابیست
جهدیکه خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به که لب گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگیست
مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد