عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ترا به یک دو خط مصطلح فضولی چیست؟
اصول علم لدنی به بی اصولی چیست؟
کلام خواندی و منطق کز آن شوی مقبول
ازین دو حاصل تو غیر بی حصولی چیست؟
ز حرص قدر و محل مشخ گشته ای و هنوز
تناسخی چه بود گونی و حلولی چیست؟
دل از شنیدن قرآن بگیردت همه وقت
چو باطلان ز کلام حقت ملولی چیست؟
به راه خیر به یک فطره افتدت صد مکث
بشرت این همه بی صبری و عجولی چیست؟
مقربان خدایند وارثان رسول
تو از خدای چنین دوری و رسولی چیست؟
چو ناقصان همه شهرت طلب شدند کمال
بهین مقام ز گمنامی و خمولی چیست؟
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
عارف پنهان ز پیدا خوشتر است
گنج را گنجینه مأوا خوشتر است
عالم آزادگی خوش عالمی است
ای دل آنجا رو که آنجا خوشتر است
اندرین پستی دلت نگرفت هیچ
عزم بالا کن که بالا خوشتر است
عاشقان را دل به وحدت می کشد
مرغ آبی را به دریا خوشتر است
خواجه انکار قیامت سرو می کند
زانکه امروزش ز فردا خوشتر است
یک نظر قانع شو از عالم کمال
نخل مومین را تماشا خوشتر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
عشق آئین پارسایان نیست
سلطنت رسم بینوایان نیست
می به صوفی مده که آن صافی
در خور حال بی صفایان نیست
مگر آن دل که برقرار خودست
واقف از حال بیقراران نیست
یار بیگانه شد چنان امروز
کش دگر بار آشنایان نیست
آنکه مشغول نعمت و نازست
هیچش اندوه بینوایان نیست
دولت وصل خواستم گفتند
سلطنت در خور گدایان نیست
رهبران چون کمال این ره را
سالها رفته اند و پایان نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
کاف کفر ما ز طاها بر ترست
قاف عشق از کاف پاها برترست
عشق اگر زان لب دهد دشنام زهر
عزت این از دعاها برترست
بر زبان عاشقان کفری که رفت
از محامد وز ثناها برترست
اقتدا بر آن قد و قامت بکن
کز نماز این اقتداها برترست
درد کز دل ناله بر گردون کشد
اینچنین درد از دواها برترست
گفتگوی او بما از کینه نیست
زآشتی این ماجراها برترست
هر زمان جنگ است او را با کمال
طرفه جنگی کز صفاها برترست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
هر که ترا بافت دولت در جهان بافت
دولت ازین به نیافت گشته که جان یاخت
تا ز تو بو برده دل ازو اثری نیست
ک خبر او نیافت گز تو نشان یافت
گاه نهان شد که آشکار و طلبکار
از نو نشانی به آشکار و نهان یافت
یافت نشد آن به جد و جهد چه تدبیر
دولت وقت، کسی که دولت آن یافت
نیم نظر همتی که بابی از آن جو
زآنکه کسی هرچه بافت جمله از آن یافت
یافت درین به یکی گهر دگری خاک
همت جوینده هرچه بود همان یافت
لان انالحق بزن کمال که رفته است
بر موی تو چون ز دوست نشان یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
باز گل دامن به دست عاشقان خود نهاد
غنچه لب بگشود و بلبل را به باغ آواز داد
ابر درهای عدن پیش گل و سوسن کشید
باد درهای چمن بر روی گلبویان گشاد
سرو ما بر کرد ناگه سر ز صحن بوستان
پیش او هر جا درختی بود بر پا ایستاد
گل حکایت کرد و سرو از نازکی و لطف بار
آب گریان آمد و در پای این و آن فتاد
در بهشت باغ خوش باشد می چون سلسبیل
خاصه از دست تان گلرخ حوری نژاد
هر بهاری را که هست ای دل حزانی در قفاست
خوش برآ روزی در چونگل بالب خندان وشاد
بر ورق دارد گل رنگین بخون این خط کمال
شاد زی چون عمر باد است ای برادر عمر باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
بیزارم از آن دل که در درد نباشد
هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد
باران مرا درد من بی سرو پا نیست
دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد
گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی
کأنینه همان به که بر او گرد نباشد
قدر می و معشوق و خرابات چه داند
آنکس که چو من میکده پرورد نباشد
جنت نروم نا رخ زیباش نبینم
فردوس چکار آید اگر ورد نباشد
چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق
بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد
دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است
آری نفس سوختگان سرد نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
چو بار زیستن اهل درد نپسندید
چرا بقتله من خسته نیغ دیر کشید
حکایت دل بیمار باورش نفتاد
که تا معاینه آنرا به چشم خویش ندید
حدیث سوختگان زود زود آتش را
فرو نیامد تا از کباب خون نچکید
ز رقص گوشه نشین توبه کرده بود و سماع
رخ تو دید و از آن عهد نیز بر گردید
به خاک راه رسید آن کمند زلف دراز
چو من فرو ترم از خاک ره بمن نرسید
میان هر مژه چشمم به حیرت است که اشک
پای آبله در خارها چگونه دوید
کمال در سخن اکثر معانی تو نوشت
نکر شناخته لذة لکل جدید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دل مقیم در آن جان جهان می باشد
خاطر آنجاست که آن جان جهان می باشد
خوش بود دل نگرانی بچنان دلبندی
که بدین کس دل او هم نگران می باشد
گر شدم عاشق و میخواره مرا عیب مکن
پیر من کاین همه در طبع جوان می باشد
هر کجا می گذرم عاشق و رندم خوانند
عاشق آری همه جانی به نشان می باشد
تا نسوزی نشود شمع دلت نورانی
شمع را روشنی خاطر از آن می باشد
همه شهر بگفتند و گفتند خلاف
که فلانرا طمع وصل فلان می باشد
از غم هجر میندیش کمالا چندین
که فلک گاه چنین گاه چنان می باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
را گشودند بار بر ببندید
خویشتن زیر بار مپسندید
این جهان درد خورد دندانیست
وارهیدید از او چو بر کندید
برگ ریزان عمر شد نزدیک
خیره خیره چو گل چه میخندید
شاخ پی میوه گر همه طوبیست
ببریدش به میوه پیوندید
ره نمایان عشق آئینه اند
پیش آئینه دم فرو بندید
تا نماید رخ شما به شما
گره همه طوطی همه قندید
بفلک رهبر شماست کمال
گر جهان زیر پای افکندید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
از برگ گل که نسیم عبیر می آید
نسیم اوست از آن دلپذیر می آید
حدیث کوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز
از خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه رندان که این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
کسی که جامه برد بر قدرت کی آید راست
به لطف چو بیش از حریر می آید
کمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند که تیر می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
عاشقان طالب و صاحب نظران در کارند
عاقلانه بیخبر و بیخبران هشیارند
خفته صبح ازل رفت پس پردہ خواب
تا شبانگاه ابه زنده دلان بیدارند
موسی از طور تجلی ار نی گفت و گذشت
همچنان اهل نظر منتظر دیدارند
ز آفتاب رخت آنها که نمودند طلوع
گاه مستغرق نورند و گهی در نارند
دود سودای تو در خاطر ما تنها نیست
که برین آتش ازین سوختگان بسیارند
حکم بر ظاهر پوشیده روان تا نکنی
که درین خرقه بسی صورت و معنی دارند
با خیال رخ زیبای تو اصحاب کمال
طوطیانند که از آینه در گفتارند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
عشق بر آتش بسوخت دفتر بود و نبود
اما آبت فتح قریب سر حقایق گشود
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
از نفخات بخور کون و مکان در گرفت
چون بهم آمیختند آتش و مجمر بعود
در پس آئینه چیست قائل این حرف کیست
کآینه با خود نداشت آنچه به طوطی نمود
هر که بدار فنا جبه هستی بسوخت
رمزه سوى الله بخواند سر اناالحق شنود
سر فنا گوش کن جام بقا نوش کن
حاجت تقریر نیست از عدم آمد وجود
جامه بده جان ستان روی مپیچ از میان
عاشق بی مابه را عین زیان است سود
وجه دو روئی نماند صورت دیباه را
باز برفت از میان واسطه تار و پود
خلق ز نقصان حال بیخبرند از کمال
کز همه بی قیل و قال گوی سعادت ربود
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲
ای آنکه دفتر ما دیدی پر از حواشی
دانم که با دل خود گفتی چهاست اینها
بسیار دیده باشی خاشاک بر لب بحر
از بحر شعر ما هم خاشاکهاست اینها
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵
چو بیتی به بیت خود نمدی
خواستی گر چه آن سزاوار است
ای همچو شعرت چرا نمیدزدیم
نمد خانقه که بسیار است
گر آگه نه ای ازین معنی
که نمد هم ز جنس اشعارست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶
حافظ بربط نواز چنگ ساز
بامنت از بی نوایی جنگ چیست
از برای سوختن از زیر دیگ
گفته هیزم ندارم چنگ چیست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
زر طلبان همچو در حلقه بگوش آمدند
شکر کز آزادگی بنده در آن سلک نیست
باغ اگرم نیست هست نخل معانی بسی
نخل مرا برگ و شاخ جز ورق و کلک نیست
خانه ملکی من نیست بجز بیت شعر
ملک دگر قافیه خود ملک نیست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
صاحبا شوکت دی ماه بان پایه رسید
که زحل کرسی نه پایه به هیزم بفروخت
بر قد هیچکس ایام قبایی نبرید
که طمع چشمه خورشید بان چشم ندوخت
میکند باد برفتن حرکتهای خنک
مگر این شیوه ز زهاد ریایی آموخت
با همه ذوق درون گرم نشد وقت کمال
تا که در خلوت او دمبدم آتش نفروخت
بر سر نقده وامی بدعاگو بفرست
پاره هیزم و انگار که آن نیز بسوخت
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
گفت صاحبدلی به من که چراست
که تورا شعر هست و دیوان نیست
گفتم از بهر آنکه چون دگران
سخن من پر و فراوان نیست
گفت هر چند گفته تو کم است
کمتر از گفته های ایشان نیست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۱
کردم از سید راگوی سوالی که ترا
هست جز رای و جز اندیشه سودای دگر
گفت صد رای دگر با تو بگویم لیکن
که من از دست تو فردا بروم جای دگر