عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۶ - و له ایضاً
ای سرا پرده بر فلک برده
عصمت از جوهر ملک برده
رایت مهر هرکجا رفته
با خود از رای تو یزک برده
نقّد دعوی حقّ و باطل را
شرع از مسندت محک برده
منهی فکرت تو نخست غیب
سوی علم تو یک بیک برده
عقل گاه تفهّم سخنت
برعطارد گمان شک برده
میزبان قدر زبخشش تو
دیگ اومید را نمک برده
زودبینی لعاب خامۀ تو
روز کوری زشب پرک برده
مژۀ شچم حاسدان درت
رشک بر خار و برخسک برده
بارۀ صیت تو زخطّۀ کون
چندگامی فرا ترک برده
ماه منجوق رایت قدرت
زیب خورشید نه فلک برده
نوک اوتاد خیمۀ جاهت
رخنه اندر دل سمک برده
عصمت از جوهر ملک برده
رایت مهر هرکجا رفته
با خود از رای تو یزک برده
نقّد دعوی حقّ و باطل را
شرع از مسندت محک برده
منهی فکرت تو نخست غیب
سوی علم تو یک بیک برده
عقل گاه تفهّم سخنت
برعطارد گمان شک برده
میزبان قدر زبخشش تو
دیگ اومید را نمک برده
زودبینی لعاب خامۀ تو
روز کوری زشب پرک برده
مژۀ شچم حاسدان درت
رشک بر خار و برخسک برده
بارۀ صیت تو زخطّۀ کون
چندگامی فرا ترک برده
ماه منجوق رایت قدرت
زیب خورشید نه فلک برده
نوک اوتاد خیمۀ جاهت
رخنه اندر دل سمک برده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۶ - ایضاً له
ای صاحبی که گر بمثل رای باشدت
بر بام قدر خود زفلک نردبان کنی
هردم گشاد نامۀ صبح از برقبا
گردون برآورد که تو بر وی نشان کنی
می نازد از تو جان بزرگیّ و بر حقست
از بس که لطف و مکرمت بیکران کنی
هر کو دهان بمدح تو چون حلقه باز کرد
حالی چو گوشوارش در دردهان کنی
افتد زبیم لرزه بر اعضای مهر و ماه
گر تو بکین نگاه سوی آسمان کنی
رستم بتیغ تیز نکردست در مصاف
آنها که تو بدان قلم ناتوان کنی
آروغ همچو صبح برآرد زقرص مهر
آنرا که تو بخوان کرم میهمان کنی
از خون لاله هم نشود تیغ کوه لعل
گر تو بلطف یک نظر اندر جهان کنی
در ضبط کار مملکت ار رای باشدت
بر میش لنگ گرگ کهن را شبان نکنی
گردون ز شب نماید اختر چنان که تو
از ظلمت خط اختر معنی عیان کنی
آسوده بر کمرگه کهسار بگذرد
از نوک دوک پیرزن ار تو سنان کنی
از بهر سود نام نکو میخری مترس
تاوان آن زبنده ستان گر زیان کنی
دریا و کان چو من بگدایی فتاده اند
از بس که در پراکنی و زرفشان کنی
در باب مردمی نه همانا که ضایعست
هرچ آن بجای بنده و دریا و کان کنی
تقصیرها که بندۀ مخلص همی کند
الّا اگر بلطف خود اغضاء آن کنی
وین طرفه تر که با همه تقصیرهای خویش
دارد امید آنکه برآتش روان کنی
نزدیک شد ز نهضت میمون که چون عنان
دلها سبک شود چو رکابت گران کنی
شاید کزو بشب بگریزند اهل فضل
روزی که تو مفارقت اصفهان کنی
حفظ خدای بدرقه بادت بهرکجا
کز روی عزم نصرت را همعنان کنی
بر بام قدر خود زفلک نردبان کنی
هردم گشاد نامۀ صبح از برقبا
گردون برآورد که تو بر وی نشان کنی
می نازد از تو جان بزرگیّ و بر حقست
از بس که لطف و مکرمت بیکران کنی
هر کو دهان بمدح تو چون حلقه باز کرد
حالی چو گوشوارش در دردهان کنی
افتد زبیم لرزه بر اعضای مهر و ماه
گر تو بکین نگاه سوی آسمان کنی
رستم بتیغ تیز نکردست در مصاف
آنها که تو بدان قلم ناتوان کنی
آروغ همچو صبح برآرد زقرص مهر
آنرا که تو بخوان کرم میهمان کنی
از خون لاله هم نشود تیغ کوه لعل
گر تو بلطف یک نظر اندر جهان کنی
در ضبط کار مملکت ار رای باشدت
بر میش لنگ گرگ کهن را شبان نکنی
گردون ز شب نماید اختر چنان که تو
از ظلمت خط اختر معنی عیان کنی
آسوده بر کمرگه کهسار بگذرد
از نوک دوک پیرزن ار تو سنان کنی
از بهر سود نام نکو میخری مترس
تاوان آن زبنده ستان گر زیان کنی
دریا و کان چو من بگدایی فتاده اند
از بس که در پراکنی و زرفشان کنی
در باب مردمی نه همانا که ضایعست
هرچ آن بجای بنده و دریا و کان کنی
تقصیرها که بندۀ مخلص همی کند
الّا اگر بلطف خود اغضاء آن کنی
وین طرفه تر که با همه تقصیرهای خویش
دارد امید آنکه برآتش روان کنی
نزدیک شد ز نهضت میمون که چون عنان
دلها سبک شود چو رکابت گران کنی
شاید کزو بشب بگریزند اهل فضل
روزی که تو مفارقت اصفهان کنی
حفظ خدای بدرقه بادت بهرکجا
کز روی عزم نصرت را همعنان کنی
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - و قال ایضا یمدحه
تا همی بر گل نگارم خطّ مشکین آورد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کفّ الخضیب انگشت حیرت هر زمان
پیش آن رخسارزی دندان پروین آورد
شاه را عرصۀ عشق رخ او عقل را
گر چه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
دیده یی در تنگ شکّر زهر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
هندوی زلفش بزد هر کاروان عطر را
کش نسیم صبحدم از تبّت و چین آورد
گر کند زان خطّ مشکین بارز مجموع حسن
صفحۀ ارتنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمدّاحی صدر ملّت و دین آورد
آنکه با عزمش بماند مرکب خورشید کند
و آنکه با حلمش نباشد تو سن افلاک تند
آخر ای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم؟
چند در چنگ فراقت دیده و دل خون کنم؟
افعی زلفت که بر زمرد همی گردد چرا
خیره بروی هر زمان چون جزع تو افسون کنم؟
یک شب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی جام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو افیون کنم
در خم آن زلف چوگان شکل تو گوی دلم
تنگ میدانست پس با صبر جولان چون کنم
ز آتش عشقت اثیری در دلم افروختست
از برای کشتن او دیده چون جیحون کنم
در صمیم دل چو مدح صدر عالم مدرجست
محنت عشقت بعون او ز دل بیرون کنم
پادشاه تخت دانش، رکن دین، صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجۀ سلطان نشان
ای ز جود تو فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمۀ حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در کاسۀ گردون زده
پس ز عکس نقش او این هفت اختر خاسته
تا نشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج نطقت درّ و گوهر خاسته
وز پی عطر مشام ساکنان قدس را
از نقطهای خط تو گوی عنبر خاسته
از هر آن خاری که بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان زامداد لطفت شاخ عبهر خاسته
یا رب این کلکست یا نی نیشکر؟ کز نوک اوست
طوطیان عقل را صد تنگ شکّر خاسته
بهر عین صادی اعنی صاعدی هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود؟ شعله یی
نزد طبع درفشانت کیست دریا؟ سفله یی
ای امید مفلسان را بر سخایت اعتماد
مایۀ بی مایگان را وجه از آن دست جواد
در لگد کوب عدم ناچیز گردد نه فلک
یکدم ار با قدر تو پهلو زند سبع شداد
مسرعان وهم را موقوف بر عزمت مسیر
روشنان چرخ را مقصور بر حکمت مراد
برکشد دست قدر این فوطۀ کحلی چرخ
گر اشارت ترا ننماید از جان انقیاد
دست مال نوک کلکت طرّه خاتون غیب
پشت پای همّت تو عالم کون و فساد
بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد
هر که اندر خدمت صاعد چو عین و دال نیست
هر دو چشمش بی سیاهی باد همچون چشم صاد
شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته
هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته
ای بهمّت برتر از دوران عالم آمده
وب بگوهر بر سر از اولاد آدم آمده
معضلات فقر را جود تو آسان کرده حل
محصنات غیب را رای تو محرم آمده
لمعۀ رخسار رایت رشک نور موسیی
شمّۀ لطفت دم عیسی مریم آمده
اختران چرخ را شمشیر عزمت کرده یی
خستگان دهر را لطف تو مرهم آمده
زین مبارک مقدم میمون تو در بزم چرخ
چنگ ناهید از طرب در زیر و در بم آمده
وز پی نظّارۀ خیل تو زین مینا تتق
روشنان بر بام سقف هفت طارم آمده
رایت قدر ترا زان سوی کیوان ماهچه
در پناه لطف ایزد ، هم شده، هم آمده
در تصاعد بودی اندر این سفر چون آفتاب
کش بود از بعد ابعد دایماً حسن المآب
سرورا! قصر رفیع قدر تو آباد باد
نزدش این صرح ممّرد کمترین بنیاد باد
در دبیرستان دین کانجا خرد زانو زدست
نفس ناطق را صریر کلک تو استاد باد
هر چه آن از سیم و زر دارد سمت در جوف کان
جمله موسوم عطای آن دو دست راد باد
چون ز جام بخشش تو آز شد مست و خراب
ربع مسکون در جوار عدل تو آباد باد
ای شده شکر و ثنایت ورد هر کام و زبان
جاودلنت از خستگان دور گردن یاد باد
هر که چون سوسن زبان در بندگیّت بر گشاد
دایم از بند حوادث همچو سرو آزاد باد
خاکساری کآتش قهر تو آبش ریختست
خرمن عمرش بدست هیبتت بر باد باد
دست تاثیر فلک از ساحتت مصروف باد
شغل دیوان قدر بر سعی تو موقوف باد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کفّ الخضیب انگشت حیرت هر زمان
پیش آن رخسارزی دندان پروین آورد
شاه را عرصۀ عشق رخ او عقل را
گر چه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
دیده یی در تنگ شکّر زهر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
هندوی زلفش بزد هر کاروان عطر را
کش نسیم صبحدم از تبّت و چین آورد
گر کند زان خطّ مشکین بارز مجموع حسن
صفحۀ ارتنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمدّاحی صدر ملّت و دین آورد
آنکه با عزمش بماند مرکب خورشید کند
و آنکه با حلمش نباشد تو سن افلاک تند
آخر ای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم؟
چند در چنگ فراقت دیده و دل خون کنم؟
افعی زلفت که بر زمرد همی گردد چرا
خیره بروی هر زمان چون جزع تو افسون کنم؟
یک شب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی جام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو افیون کنم
در خم آن زلف چوگان شکل تو گوی دلم
تنگ میدانست پس با صبر جولان چون کنم
ز آتش عشقت اثیری در دلم افروختست
از برای کشتن او دیده چون جیحون کنم
در صمیم دل چو مدح صدر عالم مدرجست
محنت عشقت بعون او ز دل بیرون کنم
پادشاه تخت دانش، رکن دین، صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجۀ سلطان نشان
ای ز جود تو فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمۀ حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در کاسۀ گردون زده
پس ز عکس نقش او این هفت اختر خاسته
تا نشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج نطقت درّ و گوهر خاسته
وز پی عطر مشام ساکنان قدس را
از نقطهای خط تو گوی عنبر خاسته
از هر آن خاری که بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان زامداد لطفت شاخ عبهر خاسته
یا رب این کلکست یا نی نیشکر؟ کز نوک اوست
طوطیان عقل را صد تنگ شکّر خاسته
بهر عین صادی اعنی صاعدی هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود؟ شعله یی
نزد طبع درفشانت کیست دریا؟ سفله یی
ای امید مفلسان را بر سخایت اعتماد
مایۀ بی مایگان را وجه از آن دست جواد
در لگد کوب عدم ناچیز گردد نه فلک
یکدم ار با قدر تو پهلو زند سبع شداد
مسرعان وهم را موقوف بر عزمت مسیر
روشنان چرخ را مقصور بر حکمت مراد
برکشد دست قدر این فوطۀ کحلی چرخ
گر اشارت ترا ننماید از جان انقیاد
دست مال نوک کلکت طرّه خاتون غیب
پشت پای همّت تو عالم کون و فساد
بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد
هر که اندر خدمت صاعد چو عین و دال نیست
هر دو چشمش بی سیاهی باد همچون چشم صاد
شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته
هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته
ای بهمّت برتر از دوران عالم آمده
وب بگوهر بر سر از اولاد آدم آمده
معضلات فقر را جود تو آسان کرده حل
محصنات غیب را رای تو محرم آمده
لمعۀ رخسار رایت رشک نور موسیی
شمّۀ لطفت دم عیسی مریم آمده
اختران چرخ را شمشیر عزمت کرده یی
خستگان دهر را لطف تو مرهم آمده
زین مبارک مقدم میمون تو در بزم چرخ
چنگ ناهید از طرب در زیر و در بم آمده
وز پی نظّارۀ خیل تو زین مینا تتق
روشنان بر بام سقف هفت طارم آمده
رایت قدر ترا زان سوی کیوان ماهچه
در پناه لطف ایزد ، هم شده، هم آمده
در تصاعد بودی اندر این سفر چون آفتاب
کش بود از بعد ابعد دایماً حسن المآب
سرورا! قصر رفیع قدر تو آباد باد
نزدش این صرح ممّرد کمترین بنیاد باد
در دبیرستان دین کانجا خرد زانو زدست
نفس ناطق را صریر کلک تو استاد باد
هر چه آن از سیم و زر دارد سمت در جوف کان
جمله موسوم عطای آن دو دست راد باد
چون ز جام بخشش تو آز شد مست و خراب
ربع مسکون در جوار عدل تو آباد باد
ای شده شکر و ثنایت ورد هر کام و زبان
جاودلنت از خستگان دور گردن یاد باد
هر که چون سوسن زبان در بندگیّت بر گشاد
دایم از بند حوادث همچو سرو آزاد باد
خاکساری کآتش قهر تو آبش ریختست
خرمن عمرش بدست هیبتت بر باد باد
دست تاثیر فلک از ساحتت مصروف باد
شغل دیوان قدر بر سعی تو موقوف باد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
گل ز خرگاه چمن روی به صحرا دارد
سر می خوردن آن خرگه مینا دارد
سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال
گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد
تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان
کز همه تاجوران منصب اعلا دارد
خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی
بند بر تارک این گنبد خضرا دارد
بخت بیدار فلک یاور و اقبال مطیع
مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد
در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت
شاید ار چشم ظفر عزم تماشا دارد
دولت قاهره از جانب شه دور مباد
چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد
بیم جان دید عدویت که ولایت بگذاشت
آنک او غرقه شود کی غم کالا دارد ؟!
کی کند همسری شاه منازع طرفی
کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد
بنده ای چند گر از خدمت او دور شدند
شه نباید که جز اقبال تمنا دارد
گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک ؟
باز چون جمع شود میل به دریا دارد
هر که از قبله ی اسلام بگرداند روی
بی گمان روی سوی قبله ی ترسا دارد
وانک در دین مسیحا شود از هیبت او
نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد
هر که در مذهب شه نیست ز دنیا و ز دین
مذهب آن است که نه دین و نه دنیا دارد
ای یمن تاب سهیلی که به ناموس عقیق
زخم پولاد تو خون بر دل خارا دارد
گفت آیم به مصاف تو ز دور آسان است
مرد می باید کین زهره ویارا دارد
قهر اگر دشمن شه راشکند گو بشکن
تا کی آزرم کند چند محابا دارد؟
تا تو در رسته ی دعوی که شناسا گهری
نه زمرد که فلک رشته ی مینا دارد
با چو تو صیرفی ای نقد نمودن خطر است
که دل روشن تو دیده بینا دارد
چون تویی داور و فریاد رس مظلومان
کیست امروز که اندیشه ی فردا دارد؟
بنده را با تو مجال است به صد نکته ولیک
جامه آن به که به اندازه ی بالا دارد
تو سلیمانی واین مرغ زبانی که مراست
پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد
سر می خوردن آن خرگه مینا دارد
سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال
گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد
تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان
کز همه تاجوران منصب اعلا دارد
خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی
بند بر تارک این گنبد خضرا دارد
بخت بیدار فلک یاور و اقبال مطیع
مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد
در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت
شاید ار چشم ظفر عزم تماشا دارد
دولت قاهره از جانب شه دور مباد
چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد
بیم جان دید عدویت که ولایت بگذاشت
آنک او غرقه شود کی غم کالا دارد ؟!
کی کند همسری شاه منازع طرفی
کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد
بنده ای چند گر از خدمت او دور شدند
شه نباید که جز اقبال تمنا دارد
گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک ؟
باز چون جمع شود میل به دریا دارد
هر که از قبله ی اسلام بگرداند روی
بی گمان روی سوی قبله ی ترسا دارد
وانک در دین مسیحا شود از هیبت او
نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد
هر که در مذهب شه نیست ز دنیا و ز دین
مذهب آن است که نه دین و نه دنیا دارد
ای یمن تاب سهیلی که به ناموس عقیق
زخم پولاد تو خون بر دل خارا دارد
گفت آیم به مصاف تو ز دور آسان است
مرد می باید کین زهره ویارا دارد
قهر اگر دشمن شه راشکند گو بشکن
تا کی آزرم کند چند محابا دارد؟
تا تو در رسته ی دعوی که شناسا گهری
نه زمرد که فلک رشته ی مینا دارد
با چو تو صیرفی ای نقد نمودن خطر است
که دل روشن تو دیده بینا دارد
چون تویی داور و فریاد رس مظلومان
کیست امروز که اندیشه ی فردا دارد؟
بنده را با تو مجال است به صد نکته ولیک
جامه آن به که به اندازه ی بالا دارد
تو سلیمانی واین مرغ زبانی که مراست
پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
ایزد چو کارگاه فلک را نگار کرد
از کاینات ذات تو را اختیار کرد
نی نی هنوز کاف کن از نون خبر نداشت
کایزد رسوم دولت تو آشکار کرد
اول تو را یگانه و بی مثل آفرید
وانگه سپهر هفت و عناصر چهار کرد
طبع زمان که حامل امر تو خواست شد
همچون عنان فرخ تو بی قرار کرد
جرم زمین که مرکز مُلک تو خواست گشت
همچون رکاب عالی تو پایدار کرد
هر جا که در محیط جهان رخنه ای فتاد
آن را به عدل شامل تو استوار کرد
دست و زبان خصم تو هنگام فعل و قول
همچون زبان سوسن و دست چنار کرد
عالم به فر دولت تو ابتهاج یافت
آدم به یمن نسبت تو افتخار کرد
قاضی چرخ را که لقب سعد اکبر است
نام تو بر نگین سعادت نگار کرد
مفتیِّ عقل اگر چه دم اجتهاد زد
در مُلک و دین به فتوی رای تو کار کرد
هر گوهر مراد که در درج چرخ بود
در پای دولت تو سعادت نثار کرد
دولت عنان ملک به دست تو باز داد
اقبال بر براق مرادت سوار کرد
تیری که همت تو گشاد از کمان حکم
از روی هفت جوشن گردون گذار کرد
تیغت که باغ ملک بر آبش نهاده اند
روی زمین زخون عدو لاله زار کرد
با زور بازوی تو مقر شد به افترا
آن کس که وصف رستم و اسفندیار کرد
بس پیل مست را که نهیبت فرو شکست
بس شیر شرزه را که شکوهت شکار کرد
هرکس که بر ضمیر تو گردی نشست از و
در حال گردش فلکش خاکسار کرد
وانرا که با تو وحشت و کین در میان نهاد
دوران آسمانش سزا در کنار کرد
خورشید زیر سایه ی عدلت پناه یافت
گردون به گرد مرکز حکمت مدار کرد
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن لطف ها که در حق تو کردگار کرد
این یک عدوی دین که بمانده ست دفع او
هم دولتت کند که چنین صد هزار کرد
چون مصطفی به وعده ی نصرت وثوق داشت
عیبی نبود اگر دو سه روز انتظار کرد
این دست بسته را تو گشایی که عاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد
تاویل توامان چه بود پیش از آنک مُلک
آنرا دهد خدای که دین را شعار کرد
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد
این دین عزیز کرده به تایید ایزدست
هرگز به مکر و شعوذه نتوانش خوار کرد
بادت امان ز حادثه ی روزگار از آنک
عدل تو جبر حادثه ی روزگار کرد
از کاینات ذات تو را اختیار کرد
نی نی هنوز کاف کن از نون خبر نداشت
کایزد رسوم دولت تو آشکار کرد
اول تو را یگانه و بی مثل آفرید
وانگه سپهر هفت و عناصر چهار کرد
طبع زمان که حامل امر تو خواست شد
همچون عنان فرخ تو بی قرار کرد
جرم زمین که مرکز مُلک تو خواست گشت
همچون رکاب عالی تو پایدار کرد
هر جا که در محیط جهان رخنه ای فتاد
آن را به عدل شامل تو استوار کرد
دست و زبان خصم تو هنگام فعل و قول
همچون زبان سوسن و دست چنار کرد
عالم به فر دولت تو ابتهاج یافت
آدم به یمن نسبت تو افتخار کرد
قاضی چرخ را که لقب سعد اکبر است
نام تو بر نگین سعادت نگار کرد
مفتیِّ عقل اگر چه دم اجتهاد زد
در مُلک و دین به فتوی رای تو کار کرد
هر گوهر مراد که در درج چرخ بود
در پای دولت تو سعادت نثار کرد
دولت عنان ملک به دست تو باز داد
اقبال بر براق مرادت سوار کرد
تیری که همت تو گشاد از کمان حکم
از روی هفت جوشن گردون گذار کرد
تیغت که باغ ملک بر آبش نهاده اند
روی زمین زخون عدو لاله زار کرد
با زور بازوی تو مقر شد به افترا
آن کس که وصف رستم و اسفندیار کرد
بس پیل مست را که نهیبت فرو شکست
بس شیر شرزه را که شکوهت شکار کرد
هرکس که بر ضمیر تو گردی نشست از و
در حال گردش فلکش خاکسار کرد
وانرا که با تو وحشت و کین در میان نهاد
دوران آسمانش سزا در کنار کرد
خورشید زیر سایه ی عدلت پناه یافت
گردون به گرد مرکز حکمت مدار کرد
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن لطف ها که در حق تو کردگار کرد
این یک عدوی دین که بمانده ست دفع او
هم دولتت کند که چنین صد هزار کرد
چون مصطفی به وعده ی نصرت وثوق داشت
عیبی نبود اگر دو سه روز انتظار کرد
این دست بسته را تو گشایی که عاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد
تاویل توامان چه بود پیش از آنک مُلک
آنرا دهد خدای که دین را شعار کرد
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد
این دین عزیز کرده به تایید ایزدست
هرگز به مکر و شعوذه نتوانش خوار کرد
بادت امان ز حادثه ی روزگار از آنک
عدل تو جبر حادثه ی روزگار کرد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴
خدایگانا شاگرد رای توست قضا
ادب نباشد اگر بگذرد ز حکم ادیب
ز چوب منبر خشک از نشاط گل بدمد
نسیم نام تو چون بگذرد به لفظ خطیب
نه قطره ماند به دریا نه ذره ماند به دشت
که از فواید انعام تو نیافت نصیب
مرا به دولت تو آنکه نسبتی ست از پی آنک
تو در زمانه غریبی و من زخانه غریب
ز فرّ بزم تو دی بود در نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز چون کشد تعذیب
مرا بدین مثلی صوفیانه یاد آمد
اگر به خرده نگیرند مرگ یا ترتیب
ادب نباشد اگر بگذرد ز حکم ادیب
ز چوب منبر خشک از نشاط گل بدمد
نسیم نام تو چون بگذرد به لفظ خطیب
نه قطره ماند به دریا نه ذره ماند به دشت
که از فواید انعام تو نیافت نصیب
مرا به دولت تو آنکه نسبتی ست از پی آنک
تو در زمانه غریبی و من زخانه غریب
ز فرّ بزم تو دی بود در نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز چون کشد تعذیب
مرا بدین مثلی صوفیانه یاد آمد
اگر به خرده نگیرند مرگ یا ترتیب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
ای به شش ضرب از جهان در نرد جباری فِره
تا ابد دوات روان بادا و حکمت بر نفاذ
گر چه اقبال تو از راه محابا دور چند
یافت با خصمت لباساتی بسی نرد گشاد
زخم تیغ بندگانت بس موافق بود و نیز
کعبتینهایی که پیکرش آن چنان یاری بداد
لاجرم چون کعبتینش باز مالیدی به وقت
داو افزون کرده اندر ششدر خذلان فتاد
با تو زین پس دست در خصل تعدی چون کند
چون یقینش شد که خصلی نیز می نتوان نهاد
تا ابد دوات روان بادا و حکمت بر نفاذ
گر چه اقبال تو از راه محابا دور چند
یافت با خصمت لباساتی بسی نرد گشاد
زخم تیغ بندگانت بس موافق بود و نیز
کعبتینهایی که پیکرش آن چنان یاری بداد
لاجرم چون کعبتینش باز مالیدی به وقت
داو افزون کرده اندر ششدر خذلان فتاد
با تو زین پس دست در خصل تعدی چون کند
چون یقینش شد که خصلی نیز می نتوان نهاد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۸
سر ملوک جهان فخر دین تو آن شاهی
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
افتخار جهان جمال الدین
ای تو را قول و فعل هر دو جمیل
نکته های نهفته در سخنت
همچو اسرار غیب در تنزیل
از برای ثنای طبع تو چرخ
عقد گوهر گشاده از اکلیل
وز پی چشم حاسد تو شهاب
عمرها تافته به آتش میل
خاطرت طالبان حکمت را
در بیابان حیرت است دلیل
هر که او هست بر طریق کمال
نکند نقض تو به هیچ سبیل
آسمان را کسی نخواند ضعیف
بحر را خود کسی نگفت بخیل
گرچه نامت به شعر مشهور است
داری از فضل بر جهان تفضیل
دیگران کی به پایه تو رسند؟
پشه را کی بود مهابت پیل؟
گرچه نیلی ست آسمان لیکن
هیچ نسبت نباشدش با نیل
ای تو را قول و فعل هر دو جمیل
نکته های نهفته در سخنت
همچو اسرار غیب در تنزیل
از برای ثنای طبع تو چرخ
عقد گوهر گشاده از اکلیل
وز پی چشم حاسد تو شهاب
عمرها تافته به آتش میل
خاطرت طالبان حکمت را
در بیابان حیرت است دلیل
هر که او هست بر طریق کمال
نکند نقض تو به هیچ سبیل
آسمان را کسی نخواند ضعیف
بحر را خود کسی نگفت بخیل
گرچه نامت به شعر مشهور است
داری از فضل بر جهان تفضیل
دیگران کی به پایه تو رسند؟
پشه را کی بود مهابت پیل؟
گرچه نیلی ست آسمان لیکن
هیچ نسبت نباشدش با نیل
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
ز لفظ من که رساند به سمع خسرو شرق
که ای کمینه خطابت شهنشه غازی
تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید
چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی
نهان چرخ ببینی چو نیک درنگری
عنان وهم بگیری چو نیک در یازی
چو زیر بار غم آورد اهل دانش را
زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی
مثال شاه جهان خواست بنده تا پس از آن
کند به قوت آن بر جهان سر افرازی
از آن سعادت محروم شد هم آخر کار
زهی زمانه که می نگذرد ز یک بازی
مگر به مجلس اعلی نموده اند که من
چو دیگرانم ازین شاعری یک اندازی
چو شعر من به زبان فصیح می گوید
که تو به فضل ز ابنای دهر ممتازی
کمال دانش من کور دید و کر بشنید
به نظم و نثر چه در پارسی چه در تازی
برون ز حکمت و انواع آن در هر باب
مرا رسد که کنم با فلک هم آوازی
مرا چه نسبت با دیگران و این مثل است
که مرغزی را هرگز چه کار با رازی؟
دراز می کشم این قصه را و معذورم
سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازی
مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد
کسی چه عیب کند مشک را به غمازی؟
تو پادشاه جهانی گراین نباشد نیز
روا بود که مرا برکشی و بنوازی
زمانه سر به لئیمی برهنه کرده و تو
ز دهر جز به ردای کرم نمی نازی
چنانک اوست اگر برنگیردم چه عجب
ز چون تویی عجب آید گرم بیندازی
که ای کمینه خطابت شهنشه غازی
تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید
چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی
نهان چرخ ببینی چو نیک درنگری
عنان وهم بگیری چو نیک در یازی
چو زیر بار غم آورد اهل دانش را
زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی
مثال شاه جهان خواست بنده تا پس از آن
کند به قوت آن بر جهان سر افرازی
از آن سعادت محروم شد هم آخر کار
زهی زمانه که می نگذرد ز یک بازی
مگر به مجلس اعلی نموده اند که من
چو دیگرانم ازین شاعری یک اندازی
چو شعر من به زبان فصیح می گوید
که تو به فضل ز ابنای دهر ممتازی
کمال دانش من کور دید و کر بشنید
به نظم و نثر چه در پارسی چه در تازی
برون ز حکمت و انواع آن در هر باب
مرا رسد که کنم با فلک هم آوازی
مرا چه نسبت با دیگران و این مثل است
که مرغزی را هرگز چه کار با رازی؟
دراز می کشم این قصه را و معذورم
سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازی
مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد
کسی چه عیب کند مشک را به غمازی؟
تو پادشاه جهانی گراین نباشد نیز
روا بود که مرا برکشی و بنوازی
زمانه سر به لئیمی برهنه کرده و تو
ز دهر جز به ردای کرم نمی نازی
چنانک اوست اگر برنگیردم چه عجب
ز چون تویی عجب آید گرم بیندازی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
سر ملوک جهان شهریار روی زمین
تویی که از تو بنازد کلاه و تخت مهی
همیشه کار تو این است و کار توست خود این
که کشوری بستانی و عالمی بدهی
تو از کرم شده ای سرخ روی چون گلنار
ز ممسکی دان گر زرد روی ماند بهی
ز توست دولت و محنت مگر که روز و شبی
تو راست رتبت و رفعت مگر که مهر و مهی
من آن مشعبدم ای شاه در ستایش تو
که چرخ شعبده بازم بود کمینه رهی
صفیر ها زده ام بر سر بساط سخن
چو بلبلان به سحرگه فراز سرو سهی
نهاده مهره معنی به زیر حقه لفظ
به صنعتی که ز سحرش تفاوتی ننهی
شکسته بیضه خورشید در کلاه سپهر
به دولت تو که داری افسر و کلهی
ز نقلدان خرد نقلها بر آورده
سزای مجلس آزادگی و بزم شهی
برفت مهره عیشم ز دست حقه دل
ز دُرِ لفظ تهی ماند بر امید بهی
فلک به عشوه استادیم چو بد شاگرد
به کاج کرد قفا همچو روزم از سیهی
کنون منم که چو بازیگران چابک دست
نشسته ام ز جهان دست پاک و حقه تهی
تویی که از تو بنازد کلاه و تخت مهی
همیشه کار تو این است و کار توست خود این
که کشوری بستانی و عالمی بدهی
تو از کرم شده ای سرخ روی چون گلنار
ز ممسکی دان گر زرد روی ماند بهی
ز توست دولت و محنت مگر که روز و شبی
تو راست رتبت و رفعت مگر که مهر و مهی
من آن مشعبدم ای شاه در ستایش تو
که چرخ شعبده بازم بود کمینه رهی
صفیر ها زده ام بر سر بساط سخن
چو بلبلان به سحرگه فراز سرو سهی
نهاده مهره معنی به زیر حقه لفظ
به صنعتی که ز سحرش تفاوتی ننهی
شکسته بیضه خورشید در کلاه سپهر
به دولت تو که داری افسر و کلهی
ز نقلدان خرد نقلها بر آورده
سزای مجلس آزادگی و بزم شهی
برفت مهره عیشم ز دست حقه دل
ز دُرِ لفظ تهی ماند بر امید بهی
فلک به عشوه استادیم چو بد شاگرد
به کاج کرد قفا همچو روزم از سیهی
کنون منم که چو بازیگران چابک دست
نشسته ام ز جهان دست پاک و حقه تهی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای خسروی که درگه قدر تو را سپهر
تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
غوغای فتنه دست به جایی که بر گشاد
حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
پرواز کرد گرد جهان طایر جلال
تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی
هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد
چون طاق کبریای تو اقبال برکشید
از طاق آسمانش قضا آستانه کرد
تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
غوغای فتنه دست به جایی که بر گشاد
حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
پرواز کرد گرد جهان طایر جلال
تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی
هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد
چون طاق کبریای تو اقبال برکشید
از طاق آسمانش قضا آستانه کرد
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۱
بر جهان شکرهای بسیار است
کهقزل ارسلانجهاندار است
اوست آن پادشاه کز سر تیغ
خون فشاند چنانکه برق از میغ
رایش ار با فلک به کین آید
پشت خورشید در زمین آید
عالم از جود او توانگر شد
بوستان در لباس ششتر شد؟
نرگس از زر نهاد بر سر تاج
لاله از لعل برفکند دواج
شاخ سوسن کشید خنجر سیم
ابر بر آب ریخت دُر یتیم
من مسکین مستمند هنوز
همچنان بر قرار اول روز
تیر محنت بخَست سینه من
بر شد از نیستی خزینه من
چون بدین گفتنم نیاز آمد
مثلی لایقم فراز آمد
عالِمی بر فراز منبر گفت:
که: چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سپید را زگناه،
بخشد ایزد به ریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید،
باشد اندر پناه ریش سپید
مردکی سرخ ریش حاضر بود
دست در ریش زد چو این بشنود
گفت: ما خود درین شمار نه ایم
در دو عالم به هیچ کار نه ایم!
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است
دولتت تا به حشر باقی باد
مهر و ماهت ندیم و ساقی باد
چه زبان دارد ار شود به مثل
در جهان کار شاعری به خلل
کهقزل ارسلانجهاندار است
اوست آن پادشاه کز سر تیغ
خون فشاند چنانکه برق از میغ
رایش ار با فلک به کین آید
پشت خورشید در زمین آید
عالم از جود او توانگر شد
بوستان در لباس ششتر شد؟
نرگس از زر نهاد بر سر تاج
لاله از لعل برفکند دواج
شاخ سوسن کشید خنجر سیم
ابر بر آب ریخت دُر یتیم
من مسکین مستمند هنوز
همچنان بر قرار اول روز
تیر محنت بخَست سینه من
بر شد از نیستی خزینه من
چون بدین گفتنم نیاز آمد
مثلی لایقم فراز آمد
عالِمی بر فراز منبر گفت:
که: چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سپید را زگناه،
بخشد ایزد به ریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید،
باشد اندر پناه ریش سپید
مردکی سرخ ریش حاضر بود
دست در ریش زد چو این بشنود
گفت: ما خود درین شمار نه ایم
در دو عالم به هیچ کار نه ایم!
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است
دولتت تا به حشر باقی باد
مهر و ماهت ندیم و ساقی باد
چه زبان دارد ار شود به مثل
در جهان کار شاعری به خلل
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
بادِ بهار می وزد بادۀ خوش گوار کو
بویِ بنفشه می دَمَد ساقیِ گل عذار کو
پردۀ نام و ننگِ من در سرِ بانگِ چنگ شد
تا رگِ چنگ برکشد مطربِ پرده دار کو
تنگ و سبویِ باز بین دیگِ سه پایه واطلب
هر چه بود ز بیش و کم ماحضری بیار کو
هم به کنارم افکند کشتیِ می ز بحرِ غم
تا به میان در افکنم کشتیِ می کنار کو
نقدِ حیات صرف شد در سرِ نسیه ای مگر
تا به مرادِ دل رسد مهلتِ روزگار کو
نقدِ حیات مختصر در سرِ انتظار شد
حاصلِ یک نظر مرا زین همه انتظار کو
جان و دلم فدایِ او هر دو جهان برایِ او
یک دلِ باخبر کجا یک قدم استوار کو
باغ و سرا و بوستان اسب و قبا و سیم و زر
دولت و عزّت و شرف این همه هست یار کو
گفت پدر نزاریا بیش مده ز دست دل
گفتمش ای پدر مرا بیش و کم اختیار کو
گر چه ز کُنجِ عافیت باز برون نیامدی
با تو قرار داده ام لیک مرا قرار کو
بویِ بنفشه می دَمَد ساقیِ گل عذار کو
پردۀ نام و ننگِ من در سرِ بانگِ چنگ شد
تا رگِ چنگ برکشد مطربِ پرده دار کو
تنگ و سبویِ باز بین دیگِ سه پایه واطلب
هر چه بود ز بیش و کم ماحضری بیار کو
هم به کنارم افکند کشتیِ می ز بحرِ غم
تا به میان در افکنم کشتیِ می کنار کو
نقدِ حیات صرف شد در سرِ نسیه ای مگر
تا به مرادِ دل رسد مهلتِ روزگار کو
نقدِ حیات مختصر در سرِ انتظار شد
حاصلِ یک نظر مرا زین همه انتظار کو
جان و دلم فدایِ او هر دو جهان برایِ او
یک دلِ باخبر کجا یک قدم استوار کو
باغ و سرا و بوستان اسب و قبا و سیم و زر
دولت و عزّت و شرف این همه هست یار کو
گفت پدر نزاریا بیش مده ز دست دل
گفتمش ای پدر مرا بیش و کم اختیار کو
گر چه ز کُنجِ عافیت باز برون نیامدی
با تو قرار داده ام لیک مرا قرار کو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
وبال جان اسیران مکن رهایی را
مده به اهل وفا یاد بیوفایی را
به مرگ هم نبریدم به هرکه پیوستم
کسی نخوانده چو من جزو آشنایی را
میسرست وصالت مرا ولی چه وصال
که یاد میکنم ایام بینوایی را
زهی ستاره روشن که دیده شب چو چراغ
تمام کرد به روی تو روشنایی را
مرا ز عشق بتان پیشه مشق رسواییست
فکندهام ز قلم حرف پارسایی را
به جز تو قدسی اگر داده دل به یار دگر
قبول کرده ز بت دعوی خدایی را
مده به اهل وفا یاد بیوفایی را
به مرگ هم نبریدم به هرکه پیوستم
کسی نخوانده چو من جزو آشنایی را
میسرست وصالت مرا ولی چه وصال
که یاد میکنم ایام بینوایی را
زهی ستاره روشن که دیده شب چو چراغ
تمام کرد به روی تو روشنایی را
مرا ز عشق بتان پیشه مشق رسواییست
فکندهام ز قلم حرف پارسایی را
به جز تو قدسی اگر داده دل به یار دگر
قبول کرده ز بت دعوی خدایی را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
آسمان پوشیده نیلی جان من غمناک چیست
دیگری دارد مصیبت بر سر من خاک چیست
هر طرف هست آرزویی در دل صدپارهام
در میان لاله و گل اینقدر خاشاک چیست
بر شهید دیگری تیغآزمودن خوب نیست
عشق ما را بس بود بیمهری افلاک چیست
سنبل و گل پرده تا برداشتی دانستهاند
زلف عنبربو کدام و روی آتشناک چیست
گر نظر با غیر بودش چون دل من شاد شد؟
تیغ اگر بر دیگری زد سینه من چاک چیست
در حریم وصل خود منع دلم از غم مکن
غنچه میداند که در گلشن دل غمناک چیست
آنکه هرگز برنمیدارد قدم از دیدهام
حیرتی دارم که نقش پای او بر خاک چیست
دیده گریان خود تا دیدهام دانستهام
با همه آلوده دامانی نگاه پاک چیست
ای سراپا عشوه گاهی جلوهای در کار ما
بر سر گنجی نشسته اینقدر امساک چیست
دل به زلفش بستهای قدسی چه میخواهی دگر
صید بسملگشته را معراج جز فتراک نیست
دیگری دارد مصیبت بر سر من خاک چیست
هر طرف هست آرزویی در دل صدپارهام
در میان لاله و گل اینقدر خاشاک چیست
بر شهید دیگری تیغآزمودن خوب نیست
عشق ما را بس بود بیمهری افلاک چیست
سنبل و گل پرده تا برداشتی دانستهاند
زلف عنبربو کدام و روی آتشناک چیست
گر نظر با غیر بودش چون دل من شاد شد؟
تیغ اگر بر دیگری زد سینه من چاک چیست
در حریم وصل خود منع دلم از غم مکن
غنچه میداند که در گلشن دل غمناک چیست
آنکه هرگز برنمیدارد قدم از دیدهام
حیرتی دارم که نقش پای او بر خاک چیست
دیده گریان خود تا دیدهام دانستهام
با همه آلوده دامانی نگاه پاک چیست
ای سراپا عشوه گاهی جلوهای در کار ما
بر سر گنجی نشسته اینقدر امساک چیست
دل به زلفش بستهای قدسی چه میخواهی دگر
صید بسملگشته را معراج جز فتراک نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
لذت شادی نداند جان چو با غم خو گرفت
دشمن عیدست هر دل کو به ماتم خو گرفت
دایم از جام بلا زهر هلاهل میکشد
کی لب عاشق به آب خضر و زمزم خو گرفت؟
زاهد از عشق نکورویان مکن منع دلم
هست مشکل، کندن از هم دل، چو با هم خو گرفت
دل ز سنبل نشکفد، تکلیف گلزارش مکن
هرکه را چون من دلش با زلف پرخم خو گرفت
دامنت خواهد شدن قدسی پر از خون جگر
گریه از هم نگسلد چشمی که با غم خو گرفت
دشمن عیدست هر دل کو به ماتم خو گرفت
دایم از جام بلا زهر هلاهل میکشد
کی لب عاشق به آب خضر و زمزم خو گرفت؟
زاهد از عشق نکورویان مکن منع دلم
هست مشکل، کندن از هم دل، چو با هم خو گرفت
دل ز سنبل نشکفد، تکلیف گلزارش مکن
هرکه را چون من دلش با زلف پرخم خو گرفت
دامنت خواهد شدن قدسی پر از خون جگر
گریه از هم نگسلد چشمی که با غم خو گرفت