عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
آه مِن حُبّکَ مِن حُبّکَ آه این چه قضاست
بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست
آتش عشق به هر بیشه که در می‌افتد
پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست
گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست
رستخیز آمد و طوفان ملامت برخاست
غم مستغرق دریا نخورد بر ساحل
از کسی پرس که هم بستر خوابش دریاست
کس نداند که مرا با تو چه کار افتاده ست
گر بداند نکند عیب وگر کرد سزاست
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
از ملامت نگریزیم که خود شیوه ماست
به ملامت گر و تشنیع زن و عیب نمای
خاک بر فرقم اگر یک سر مویم پرواست
گر مرا عشق ز خلقیّت خود برهاند
چه بماند همه معشوق که در عین بقاست
چو حجاب است هم از پیش مگر برخیزد
بیش از این هیچ ندارم ز نزاری درخواست
راز خاصان نتوان کرد چنین فاش خموش
زان که در حوصله عام نمی گنجد راست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
گر بر آرد عشقت از جانم قیامت
من نخواهم کرد بر عاشق ملامت
دیگران را جامه می سوزد مرا جان
بر من مسکین چه می آید غرامت
در بلای عشق می خواهم همیشه
من نمی خواهم در این طوفان سلامت
من ندانم در کدامین وجه باشم
چون ز بالای جهت برخاست قامت
عالمی در علت رشک از من و تو
بر قد و بالای ما بود این علامت
زلف آرامیده ی من چند شوری
نیست در تشویش کس را استقامت
هر چه در هستی ما از خشک و تر بود
رغم ما را بستند از ما تمامت
گر نخواهد کرد جان در کار عشقت
سود کی دارد نزاری را ندامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بار دگر عزم سفر می کنم
برگ ره از خون جگر می کنم
می روم از کوی تو گویی مگر
بر سر الماس گذر می کنم
بهتر از این نیست که با بخت خویش
بیش نکوشم چو بتر می کنم
آه که هر بار کنم توبه ای
از سفر و باز ز سر می کنم
راستی آن است کزین نو بهار
توبه کنم روز دگر می کنم
راه ضروری ست اگر می روم
صبر مجازی ست اگر می کنم
مشکلم این است که این زخم خار
از ورق ورد سپر می کنم
خواب و خورم نیست که از آب چشم
خاک منازل گل تر می کنم
گرچه خیال است ولی تا به روز
شب همه شب با تو سحر می کنم
بستر و بالین نزاری به خون
از مژه دریای خضر می کنم
غایت کفرست به ایمان من
جز به تو در هر که نظر می کنم
هر چه به جز عشق تو و مهر توست
از دل پردرد به در می کنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانه‌ای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پاره‌اش سازی
پی بسمل‌شدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۶
ای عشق، چه بر سرم ز افسون آری
هر رنگ بری دلم، دگر گون آری
از رد و قبول تو کس آگاه نشد
کاین خون‌شده را چرا بری، چون آری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
درد تو زمان زمان فزون است
وین سوز درون ز حد برون است
عقل از هوس تو بی قرار است
دل در طلب تو بی سکون است
با عشق نر هوشمندی ما
آثار و علامت جنون است
در دست تو دل که خوانیش قلب
خالیست سیه اگر نه خون است
تا جان ز نو بافت بر سخن دست
در دست سخن زبان زبون است
قاف قد و نون ابروانت
برتر ز تبارک است و نون است
تا از تو کمال حکمت آموخت
در حکمت عشق ذوقنون است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
حرف غم عشق از لب خندان که جسته ست؟
این شور قیامت، ز نمکدان که جسته ست؟
از قلب سپاه دو جهان صاف گذر کرد
این ناوک شوخ، از صف مژگان که جسته ست؟
زد درگل و خار این شرر شوخ، ندانم
ز آتشکده ی سینه ی سوزان که جسته ست؟
نگذاشت به جا دامن پاکی که نزد چاک
این یوسف بی باک، ز زندان که جسته ست؟
از هم گسلد سلسلهء عقل و جنون را
دیوانه ام از زلف پریشان که جسته ست؟
گاهی دل خون گشته و گه دانهٔ اشک است
این قطره، ندانم ز رگ جان که جسته ست؟
می گردد اوا از گردش خویشش خبری نیست
گوی فلک از صولت چوگان که جسته ست؟
نشمرده، کند در گره غنچه، بهارش
این مشت زر، از لطمهٔ احسان که جسته ست؟
از چشم غزالان حرم دود برآورد
این برق بلا، ز آتش پیکان که جسته ست؟
سر تا به قدم شعلهٔ آهی ست حزین ت
یا رب ز نهاد دل سوزان که جسته ست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
شبی که سروِ تو شمع مزار من گردد
چو گردباد به گردت غبار من گردد
به رهگذار تو چندان رخ امید نهم
که وعده ات خجل از انتظار من گردد
به جیب پیرهن از رشک، گل نیفشانی
اگر دلت خبر از خار خار من گردد
شکوه عشق نگر کز ره فتادگیم
اجل کناره کند گر دچار من گردد
خدا کند که از آن تیغ آبدار حزین
شکفته روییِ زخمِ بهارِ من گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
شادیم که شد جهان فراموش
جانان نشود ز جان فراموش
شیون نرود به وصلم از یاد
بلبل نکند فغان فراموش
در دور نگاه فتنه خیزت
آشوب کند جهان فراموش
ای دشمن جان که هرگزت نیست
ازکینهٔ دوستان فراموش
چون تیغ به عاشقان کشیدی
ما را مکن از میان فراموش
گر یاد کند شکنج زلفت
بلبل کند آشیان فراموش
گر نام حزین به خاطرت نیست
نامت نشد از زبان فراموش
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
پختیم به کار خویش سودا، من و دل
شرمنده شدیم از تمنا من و دل
در عشق تو مانده ایم بی یار و دیار
تنها من و دل، خراب و رسوا من و دل
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هر لحظه سیل دیده به خون می کشد مرا
سودای گیسویت به جنون می کشد مرا
گر به وعده‌های دل خلافت کشد رواست
سوی سراب، سوز درون می کشد مرا
تا عشق در درون دل من قرار یافت
از کارگاه عقل برون می کشد مرا
من از کمند زلف تو‌ام بر حذر روان
چشمت به ساحری و فسون می کشد مرا
ای شاهدی گذر ز فسون خرد که یار
در حلقه جنون به فنون می کشد مرا
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رخش آتشم در درون می برد
دو زلفش ز عقلم برون می برد
ندانم چه شد عقل و اندیشه را
که عشقم به سوی جنون می برد
دلم را که پر بود از عقل و هوش
دو چشم تواش با فسون می برد
به پابوس تو سرو را آب جوی
به زنجیرها سرنگون می برد
اگر شاهدی برد جان از لبت
ز زنجیر زلف تو چون می برد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
عمری دهان تنگ توام در خیال بود
جان رمیده را همه فکر محال بود
رفت آنکه در مسائل عشق و رموز شوق
ز ابرو و غمزه با تو جواب و سؤال بود
گفتم: رسد میان توام باز در کنار
گفتا: برو که آنچه تو دیدی خیال بود
شرم آیدم که سجده برد پیش پای کس
آن سر که سالها برهت پایمال بود
آشفته رفت گفته شاهی در این غزل
آری، بفکر زلف تو شوریده حال بود
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳
گه نیک به گفتار برافروخت مرا
گه سخت به کردار جگر سوخت مرا
چون بستن گفتار بیاموخت مرا
بر تخته ی عشق کرد و بفروخت مرا
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
شعله ی شوق تو از پا ننشیند به عبث
هردمم غوطه دهد اشک به دریای دگر
هر زمان از طرفی جلوه کند زان هردم
همچو دیوانه فهم روی به صحرای دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن حالت که در روی گلی نظاره می کردم
زبویش می شدم مست و گریبان پاره می کردم
ز خود می رفتم و می سوختم در آتش غیرت
چو با دل گفتگوی آن پریرخساره می کردم
من این زخم ملامت بر جبین خویش می دیدم
چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودی بدستم قتل خود صد باره می کردم
طبیبان چاره ی درد دل عاشق نمی دانند
نهانی درد خود را ورنه منهم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
بناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۹
چشم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی چشم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق زچیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۴۸
از عشق تو بوی مختصر نتوان برد
جز درد دل و سوز جگر نتوان برد
بی عشق تو هرک می برد عمر به سر
ضایع تر از آن عمر به سر نتوان برد
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۷۲
آهم چو شنید گفت بر من به دو جو
اشکم چو بدید گفت هر من به دو جو
جان کردم عرضه گفت صد خرمن ازین
نزدیک من ای سوخته خرمن به دو جو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عشق آنجا کز پی ایجاد عالم رنگ ریخت
رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع
نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک
بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود
ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
با خیال او گذشت امشب عجب هنگامه ای
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ریخت