عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۸
عاشق صادق نیندیشد ز آتش تاختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۹
چه باشد جان که نتوان صرف راه دلستان کردن؟
ازان جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
خوشا سودای یکجا گر چه باشد سر به سر نقصان
که سودایی شدم ز اندیشه سود و زیان کردن
گرفتم باغبان سنگدل مانع نمی گردد
به شاخ گل مروت نیست طرح آشیان کردن
چه خونها می توانستیم در دل کرد خوبان را
اگر می شد میسر عشق را در دل نهان کردن
ز فکر عاقبت دل را چه فارغ بال می سازد
در ایام بهاران چون گل رعنا خزان کردن
شکست از چیدن گل پشت امیدم، چه دانستم
که از چاک قفس بایست سیر گلستان کردن؟
مکن ای بوالهوس از چیدن گل منع عاشق را
که از نظارگی خوش نیست منع باغبان کردن
به رنگ خود برآورد آن پریرو زال دنیا را
ز ماه مصر می آید زلیخا را جوان کردن
بیندیش از خدا ای محتسب انصاف پیدا کن
مروت نیست در فصل بهاران می گران کردن
چه صورت های معنی آفرین در آستین دارد
به رنگ خامه مو صد زبان را یک زبان کردن
عبیر پیرهن بودم، غبارآلود می گشتم
کنون از دور می باید سجود آستان کردن
به خاک و خون کشد صائب دل آزاد مردان را
به غیر از دیده عبرت تماشای جهان کردن
ازان جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
خوشا سودای یکجا گر چه باشد سر به سر نقصان
که سودایی شدم ز اندیشه سود و زیان کردن
گرفتم باغبان سنگدل مانع نمی گردد
به شاخ گل مروت نیست طرح آشیان کردن
چه خونها می توانستیم در دل کرد خوبان را
اگر می شد میسر عشق را در دل نهان کردن
ز فکر عاقبت دل را چه فارغ بال می سازد
در ایام بهاران چون گل رعنا خزان کردن
شکست از چیدن گل پشت امیدم، چه دانستم
که از چاک قفس بایست سیر گلستان کردن؟
مکن ای بوالهوس از چیدن گل منع عاشق را
که از نظارگی خوش نیست منع باغبان کردن
به رنگ خود برآورد آن پریرو زال دنیا را
ز ماه مصر می آید زلیخا را جوان کردن
بیندیش از خدا ای محتسب انصاف پیدا کن
مروت نیست در فصل بهاران می گران کردن
چه صورت های معنی آفرین در آستین دارد
به رنگ خامه مو صد زبان را یک زبان کردن
عبیر پیرهن بودم، غبارآلود می گشتم
کنون از دور می باید سجود آستان کردن
به خاک و خون کشد صائب دل آزاد مردان را
به غیر از دیده عبرت تماشای جهان کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۳
به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری ها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری ها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۴
یک نفس فارغ ز وسواس تمنا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمت های شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمت های شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۷
ای آن که دل به عمر سبکرو نهاده ای
در رهگذار سیل میان را گشاده ای
کوری نمی رود به عصاکش برون ز چشم
خود خوب شو، چه در پی خوبان فتاده ای؟
پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی است که از دست داده ای
آرام نیست بوی گل و رنگ لاله را
تو بی خبر چو سرو به یک جا ستاده ای
تا می کشد دل تو به این تیره خاکدان
هر چند بر سپهر سواری، پیاده ای
بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست
جز دست اختیار که بر هم نهاده ای
امروز خانه ای به صفای دل تو نیست
گر روزنش ز دیده عبرت گشاده ای
داغ ندامت است سرانجام رنگ و بوی
صائب چه محو بوی گل و رنگ باده ای؟
در رهگذار سیل میان را گشاده ای
کوری نمی رود به عصاکش برون ز چشم
خود خوب شو، چه در پی خوبان فتاده ای؟
پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی است که از دست داده ای
آرام نیست بوی گل و رنگ لاله را
تو بی خبر چو سرو به یک جا ستاده ای
تا می کشد دل تو به این تیره خاکدان
هر چند بر سپهر سواری، پیاده ای
بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست
جز دست اختیار که بر هم نهاده ای
امروز خانه ای به صفای دل تو نیست
گر روزنش ز دیده عبرت گشاده ای
داغ ندامت است سرانجام رنگ و بوی
صائب چه محو بوی گل و رنگ باده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۴
در پیری ارتکاب می ناب می کنی
این صبح را تصور مهتاب می کنی
مویت سفید گشت و همان از شراب تلخ
در شیر زندگانی خود آب می کنی
دل را برای جسم ز می می کنی خراب
تعمیر دیر از گل محراب می کنی
از توبه حرف می زنی و باده می خوری
بیدار می شوی و دگر خواب می کنی
در قلزمی که کشتی نوح است در خطر
بالین ز گرد بالش گرداب می کنی
سررشته حیات به آخر رسید و تو
پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنی
درمان شیب باده روشن نمی کند
زخم کتان رفو چه به مهتاب می کنی؟
چون عقل و هوش و دین و دلت را شراب برد
آهنگ این سفر به چه اسباب می کنی؟
موی سفید، مشرق صبح قیامت است
وقت است توبه گر ز می ناب می کنی
از روی گرم دل به تو پرتو نمی رسد
تا پشت خویش گرم به سنجاب می کنی
همت زراستان، گه افتادگی بجوی
بالین ز راه ساز، اگر خواب می کنی
اول دل و زبان خود از توبه پاک کن
صائب اگر نصیحت احباب می کنی
این صبح را تصور مهتاب می کنی
مویت سفید گشت و همان از شراب تلخ
در شیر زندگانی خود آب می کنی
دل را برای جسم ز می می کنی خراب
تعمیر دیر از گل محراب می کنی
از توبه حرف می زنی و باده می خوری
بیدار می شوی و دگر خواب می کنی
در قلزمی که کشتی نوح است در خطر
بالین ز گرد بالش گرداب می کنی
سررشته حیات به آخر رسید و تو
پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنی
درمان شیب باده روشن نمی کند
زخم کتان رفو چه به مهتاب می کنی؟
چون عقل و هوش و دین و دلت را شراب برد
آهنگ این سفر به چه اسباب می کنی؟
موی سفید، مشرق صبح قیامت است
وقت است توبه گر ز می ناب می کنی
از روی گرم دل به تو پرتو نمی رسد
تا پشت خویش گرم به سنجاب می کنی
همت زراستان، گه افتادگی بجوی
بالین ز راه ساز، اگر خواب می کنی
اول دل و زبان خود از توبه پاک کن
صائب اگر نصیحت احباب می کنی
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۷۸
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - در پنجاه و هفت سالگی
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۷ - در نصیحت به نفس خود و یاد از شاعران گذشته
جامی این پردهسرایی تا چند؟
چون جرس هرزهدرایی تا چند؟
چند بیهوده کنی خوشنفسی؟
هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟
ساز بشکست، چه افغان است این؟
تار بگسست، چه دستان است این؟
نامهٔ عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع رسید
تنگ شد قافیهٔ عمر شریف
دم به دم میشودش مرگ ردیف
سر به جیب و همه شب قافیهجوی
تنت از معنی باریک چو موی
گر شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی سادهدلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزلپردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دل غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم دیدهٔ پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشدهنامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
بین! که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شقشده چون خامهٔ خویش
ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش
ناظم گنجه، نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج،
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنجها داده ز کف مفلس رفت
گرچه میرفت به سحرافشانی
بر فلک دبدبهٔ خاقانی
گشت پامال حوادث دبهاش
بیصدا شد چو دبه دبدبهاش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات
کلک او داشت نهان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت،
شد ازین دایرهٔ دیر مسیر
آخرالامر همه نقصپذیر
کرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثهزای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
ساخت آیین سخن را تازه
لیک روز و شباش از پیشه کمند
ز آن بلندی سوی پستی افگند
پخت از دور مه و گردش سال
میوهٔ باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوهٔ پاک
ریخت در خطهٔ تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخرهٔ افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
کام بگشا! که شگرفان رفتند
یک به یک نادرهحرفان رفتند
زود برگرد! چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت؟
چون جرس هرزهدرایی تا چند؟
چند بیهوده کنی خوشنفسی؟
هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟
ساز بشکست، چه افغان است این؟
تار بگسست، چه دستان است این؟
نامهٔ عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع رسید
تنگ شد قافیهٔ عمر شریف
دم به دم میشودش مرگ ردیف
سر به جیب و همه شب قافیهجوی
تنت از معنی باریک چو موی
گر شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی سادهدلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزلپردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دل غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم دیدهٔ پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشدهنامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
بین! که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شقشده چون خامهٔ خویش
ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش
ناظم گنجه، نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج،
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنجها داده ز کف مفلس رفت
گرچه میرفت به سحرافشانی
بر فلک دبدبهٔ خاقانی
گشت پامال حوادث دبهاش
بیصدا شد چو دبه دبدبهاش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات
کلک او داشت نهان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت،
شد ازین دایرهٔ دیر مسیر
آخرالامر همه نقصپذیر
کرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثهزای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
ساخت آیین سخن را تازه
لیک روز و شباش از پیشه کمند
ز آن بلندی سوی پستی افگند
پخت از دور مه و گردش سال
میوهٔ باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوهٔ پاک
ریخت در خطهٔ تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخرهٔ افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
کام بگشا! که شگرفان رفتند
یک به یک نادرهحرفان رفتند
زود برگرد! چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت؟
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۴
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
چه فتنه بود که در عید گه جنان بگذشت
سواره بر من مسکین ناتوان بگذشت
سلام کردم و پرسید کای فلان چونی
همین بگفت و به شبدیز بر ، روان بگذاشت
چه گویمت ز سخن گفتنش که شیرینی
بغایتیست که آخر بدان دهان بگذشت
به سرو چون کنم ش مشتبه چه گویم
من این خطا نپسندم که بر زبان بگذشت
به خواب دوش بلا دیده ام نگاه کنید
به اعتبار که ام روز بر چه سان بگذشت
نظر به دست و کمان داشتیم و شست هنوز
گرفته بود که تیر از میان جان بگذشت
حواس ظاهرم اندر نماز بود و لیک
نفس نفس که زدم بر دلم نهان بگذشت
نهان نمی شود از آدمی و می گذرد
کسی ندید که هرگز پری چنان بگذشت
حلال کرد بر اصحاب خانقاه نظر
به چشم رغبت هر پیر کان جوان بگذشت
از آن نماز چه حاصل که از عُلو خیال
بت از برابر چشمم زمان زمان بگذشت
دریغ عمر نزاری که در گذشت ازو
چو باد صبح که از طرف بوستان بگذشت
کسی که زنده به عیسی دمی نباشد اگر
خضر بود به عدم رفت کز جهان بگذشت
سواره بر من مسکین ناتوان بگذشت
سلام کردم و پرسید کای فلان چونی
همین بگفت و به شبدیز بر ، روان بگذاشت
چه گویمت ز سخن گفتنش که شیرینی
بغایتیست که آخر بدان دهان بگذشت
به سرو چون کنم ش مشتبه چه گویم
من این خطا نپسندم که بر زبان بگذشت
به خواب دوش بلا دیده ام نگاه کنید
به اعتبار که ام روز بر چه سان بگذشت
نظر به دست و کمان داشتیم و شست هنوز
گرفته بود که تیر از میان جان بگذشت
حواس ظاهرم اندر نماز بود و لیک
نفس نفس که زدم بر دلم نهان بگذشت
نهان نمی شود از آدمی و می گذرد
کسی ندید که هرگز پری چنان بگذشت
حلال کرد بر اصحاب خانقاه نظر
به چشم رغبت هر پیر کان جوان بگذشت
از آن نماز چه حاصل که از عُلو خیال
بت از برابر چشمم زمان زمان بگذشت
دریغ عمر نزاری که در گذشت ازو
چو باد صبح که از طرف بوستان بگذشت
کسی که زنده به عیسی دمی نباشد اگر
خضر بود به عدم رفت کز جهان بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
خیز و به یرغو بده زود ایاغِ نبید
هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید
سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند
لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید
خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت
باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید
کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس
بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید
چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار
شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید
آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت
و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید
فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما
ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید
آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار
بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید
رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد
وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید
بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما
ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید
پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو
غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید
هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید
سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند
لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید
خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت
باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید
کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس
بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید
چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار
شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید
آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت
و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید
فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما
ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید
آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار
بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید
رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد
وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید
بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما
ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید
پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو
غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۵
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۰ - وله ایضا
شب من روز در کنار گرفت
مشک کافور را ببار گرفت
شام را صبحدم هزمت کرد
لشکر روم زنگبار گرفت
عارضم از سیه گری بگریخت
خوی چرخ سپید کار گرفت
پیر پنبه ست عمر را پیری
زان سرم شکل پنبه زار گرفت
ید بیضای موسوی ناگاه
سر و ریش من استوار گرفت
رنگ رویم ز بیم مرگ برفت
مویم او را به زینهار گرفت
مار پیسه ست موی من که ازو
طبع من نفرتی هزار گرفت
پس من آن ساده طبع عنقره ام
که به دستم زمانه مار گرفت
گر ضرورت بود شب آبستن
پس شب من بروز بار گرفت
چون نبد روزگار یکرنگی
موی من رنگ روزگار گرفت
روز و شب را سبب دورنگی بود
که همه خلق ازو شمار گرفت
در شب محنتم که روز امید
از سیاهیش رنگ قار گرفت
بر سرم پیری اتشی افروخت
که ازو جان من شرار گرفت
لاجرم یاوگیّ انده و غم
راه این سینۀ فگار گرفت
زآنکه در شب چو روشنایی دید
یاوگی پیش او قرار گرفت
مختصر کن دلا حدیث هوس
چون شب عمر اختصار گرفت
مشک کافور را ببار گرفت
شام را صبحدم هزمت کرد
لشکر روم زنگبار گرفت
عارضم از سیه گری بگریخت
خوی چرخ سپید کار گرفت
پیر پنبه ست عمر را پیری
زان سرم شکل پنبه زار گرفت
ید بیضای موسوی ناگاه
سر و ریش من استوار گرفت
رنگ رویم ز بیم مرگ برفت
مویم او را به زینهار گرفت
مار پیسه ست موی من که ازو
طبع من نفرتی هزار گرفت
پس من آن ساده طبع عنقره ام
که به دستم زمانه مار گرفت
گر ضرورت بود شب آبستن
پس شب من بروز بار گرفت
چون نبد روزگار یکرنگی
موی من رنگ روزگار گرفت
روز و شب را سبب دورنگی بود
که همه خلق ازو شمار گرفت
در شب محنتم که روز امید
از سیاهیش رنگ قار گرفت
بر سرم پیری اتشی افروخت
که ازو جان من شرار گرفت
لاجرم یاوگیّ انده و غم
راه این سینۀ فگار گرفت
زآنکه در شب چو روشنایی دید
یاوگی پیش او قرار گرفت
مختصر کن دلا حدیث هوس
چون شب عمر اختصار گرفت
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - ایضا له
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۳
ز مستی، خون دل را، باده می انگاشتم روزی
خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی
دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم شد
به کف چیزی که از سامان هستی داشتم روزی
کنون دارایی فوج معانی از که می آید؟
به میدان کاویانی خامه، می افراشتم روزی
دلم لبریز داغ است، از خیال خال مشکینش
کنون خرمن شد، آن تخمی که من می کاشتم روزی
خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی
دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم شد
به کف چیزی که از سامان هستی داشتم روزی
کنون دارایی فوج معانی از که می آید؟
به میدان کاویانی خامه، می افراشتم روزی
دلم لبریز داغ است، از خیال خال مشکینش
کنون خرمن شد، آن تخمی که من می کاشتم روزی
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۵
چون ز من پیش، خواجهٔ عارف
آن به اسرار سالکان واقف
مرد معنی حکیم ربانی
باده پیمای فیض یزدانی
آن کهن مست جرعه های ازل
هوشیار دیار علم و عمل
دل و جان دادهٔ ولای علی
نکته پرداز، بر خفی و جلی
فارس عرصهٔ سخن سازی
پیشتاز فوارس تازی
زده کلکش بر آسمان بیرق
فارسی را کلام او رونق
خواجهٔ غزنوی سنایی راد
که به روحش تحیت حق باد
زد در این بحر نقش گویایی
که کند کوثرش جبین سایی
گاهی ابیات برگزیدهٔ او
که سجلّ است بر جریدهٔ او
شوربخش دماغ من گشتی
نمک افشان داغ من گشتی
عندلیب قلم ز طبع حزین
طلبیدی حدیقهٔ دومین
لیک از افسردگی قبول نشد
حالی طبع بوالفضول نشد
تا در این تنگنای وقت رحیل
خامه سر کرد، صور اسرافیل
نقش چندی به ارتجال زدم
آهی از تنگی مجال زدم
بو که منظور اهل دید افتد
وین سیه نامه، روسفید افتد
بعد پنجه هزار شعر گزین
که درآمد به دفتر تدوین
عمر هم در جوار هفتاد است
مشت خالی مرا پر از باد است
رنجه کلکم شد از شکرخایی
شاعری چیست؟ بادپیمایی
عمر در مستی گذاره گذشت
مستعارم به استعاره گذشت
تا یکی وزن و قافیه سنجم
حق به دست من است اگر رنجم
پیشهٔ مبتذل نه کار من است
شاعری عار اعتبار من است
خاصه در روزگار بی نصفت
وندرین عصر بی تمیز صفت
که بجا مانده پشم بافی چند
ژاژ خایان هرزه لافی چند
خام و بی مغز و بی ادب یکسر
در خریّت ز کون خر پَس تر
خِردَم بانگ زد که ای خیره
صفحه تا چند می کنی تیره؟
کم نوشتی به صفحهٔ ایّام؟
داستان سنجیت نگشت تمام؟
دل نفرسودت از سخن سازی؟
داستان دگر چه آغازی؟
چند بر خامه می توان پیچید؟
صفحه کردی سیاه و موی سفید
وقت خاموشی است هرز مجوش
بر زبان بستگان سخن مفروش
هرزه در... می دهی به خمیر
به خران درخور است مشت شعیر
هم ضمیران با وفا رفتند
سینه صافان باصفا رفتند
اندرین عرصه گمرهی از هوش
نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
گفتی و حرف مدعا گفتی
گهری سفتی و به جا سفتی
لیک از آغاز این کساد هنر
به هنرپروران نبودم سر
چو قلم زیر تیغ بالیدم
زخم خوردم سخن سراییدم
مزد و منّت نداشتم خواهش
خاطر آسوده بود با کاهش
چو خروشی که می سراید گوش
کار نبود مرا به ناله نیوش
نالم و ناله سنج خوبش خودم
نمک افشان و سینه ریش خودم
شاید آبی به روی کار آید
خشک دی بگذرد بهار آید
بیند ایّام روی یاران را
پرده سنجان و خوش عیاران را
گوش صاحبدلی نیوشد راز
حسن انجام یابد این آغاز
سخنم بشنود سخندانی
هدیه سازد دعای غفرانی
زیر هر حرف خویش پنهانم
تن گفتار خویش را جانم
هر که ما را به خیر یاد کند
غم و اندوه، جزو باد کند
آن به اسرار سالکان واقف
مرد معنی حکیم ربانی
باده پیمای فیض یزدانی
آن کهن مست جرعه های ازل
هوشیار دیار علم و عمل
دل و جان دادهٔ ولای علی
نکته پرداز، بر خفی و جلی
فارس عرصهٔ سخن سازی
پیشتاز فوارس تازی
زده کلکش بر آسمان بیرق
فارسی را کلام او رونق
خواجهٔ غزنوی سنایی راد
که به روحش تحیت حق باد
زد در این بحر نقش گویایی
که کند کوثرش جبین سایی
گاهی ابیات برگزیدهٔ او
که سجلّ است بر جریدهٔ او
شوربخش دماغ من گشتی
نمک افشان داغ من گشتی
عندلیب قلم ز طبع حزین
طلبیدی حدیقهٔ دومین
لیک از افسردگی قبول نشد
حالی طبع بوالفضول نشد
تا در این تنگنای وقت رحیل
خامه سر کرد، صور اسرافیل
نقش چندی به ارتجال زدم
آهی از تنگی مجال زدم
بو که منظور اهل دید افتد
وین سیه نامه، روسفید افتد
بعد پنجه هزار شعر گزین
که درآمد به دفتر تدوین
عمر هم در جوار هفتاد است
مشت خالی مرا پر از باد است
رنجه کلکم شد از شکرخایی
شاعری چیست؟ بادپیمایی
عمر در مستی گذاره گذشت
مستعارم به استعاره گذشت
تا یکی وزن و قافیه سنجم
حق به دست من است اگر رنجم
پیشهٔ مبتذل نه کار من است
شاعری عار اعتبار من است
خاصه در روزگار بی نصفت
وندرین عصر بی تمیز صفت
که بجا مانده پشم بافی چند
ژاژ خایان هرزه لافی چند
خام و بی مغز و بی ادب یکسر
در خریّت ز کون خر پَس تر
خِردَم بانگ زد که ای خیره
صفحه تا چند می کنی تیره؟
کم نوشتی به صفحهٔ ایّام؟
داستان سنجیت نگشت تمام؟
دل نفرسودت از سخن سازی؟
داستان دگر چه آغازی؟
چند بر خامه می توان پیچید؟
صفحه کردی سیاه و موی سفید
وقت خاموشی است هرز مجوش
بر زبان بستگان سخن مفروش
هرزه در... می دهی به خمیر
به خران درخور است مشت شعیر
هم ضمیران با وفا رفتند
سینه صافان باصفا رفتند
اندرین عرصه گمرهی از هوش
نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
گفتی و حرف مدعا گفتی
گهری سفتی و به جا سفتی
لیک از آغاز این کساد هنر
به هنرپروران نبودم سر
چو قلم زیر تیغ بالیدم
زخم خوردم سخن سراییدم
مزد و منّت نداشتم خواهش
خاطر آسوده بود با کاهش
چو خروشی که می سراید گوش
کار نبود مرا به ناله نیوش
نالم و ناله سنج خوبش خودم
نمک افشان و سینه ریش خودم
شاید آبی به روی کار آید
خشک دی بگذرد بهار آید
بیند ایّام روی یاران را
پرده سنجان و خوش عیاران را
گوش صاحبدلی نیوشد راز
حسن انجام یابد این آغاز
سخنم بشنود سخندانی
هدیه سازد دعای غفرانی
زیر هر حرف خویش پنهانم
تن گفتار خویش را جانم
هر که ما را به خیر یاد کند
غم و اندوه، جزو باد کند