عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بیوفایی گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم
رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت
رسید کار به جایی که یار بگذارد
ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل
کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت
شکایتی ز سگانت نبود هاتف را
بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بیوفایی گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم
رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت
رسید کار به جایی که یار بگذارد
ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل
کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت
شکایتی ز سگانت نبود هاتف را
بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۱
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۸۲
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت
سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مددیها تمام یاران را
چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
زمانه دست من اول به حیله بست آن گه
ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او
هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت
گرفت محتشم از ساقی غمش جامی
که بوی او من میخواره را خراب انداخت
سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مددیها تمام یاران را
چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
زمانه دست من اول به حیله بست آن گه
ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او
هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت
گرفت محتشم از ساقی غمش جامی
که بوی او من میخواره را خراب انداخت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
دلم ز عشق تبرا نمیتواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمیتواند کرد
غم از درون دل من برون نمیآید
که ترک مسکن و ماوی نمیتواند کرد
به روی خوب مرا دیده روشنست ولی
به هیچ وجه مهیا نمیتواند کرد
برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند
مقام بر لب دریا نمیتواند کرد
به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود
چو صبر در دل ما جا نمیتواند کرد
عبید گه گهی از بهر مصلحت میگفت
که توبه می کند اما نمیتواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمیتواند کرد
غم از درون دل من برون نمیآید
که ترک مسکن و ماوی نمیتواند کرد
به روی خوب مرا دیده روشنست ولی
به هیچ وجه مهیا نمیتواند کرد
برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند
مقام بر لب دریا نمیتواند کرد
به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود
چو صبر در دل ما جا نمیتواند کرد
عبید گه گهی از بهر مصلحت میگفت
که توبه می کند اما نمیتواند کرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ما که رندان کیسه پردازیم
کشتهٔ شاهدان شیرازیم
یار دردی کشان شنگولیم
همدم جمریان طنازیم
شکر ایزد که ما نه صرافیم
منت حق که ما نه بزازیم
واله دلبر شکر دهنیم
عاشق مطرب خوش آوازیم
همه با عود و چنگ هم دهنیم
همه با جام و باده دمسازیم
از جفاهای چرخ نگریزیم
وز بلاها سپر نیندازیم
همه در دزدی و سیه کاری
روز و شب با عبید انبازیم
کشتهٔ شاهدان شیرازیم
یار دردی کشان شنگولیم
همدم جمریان طنازیم
شکر ایزد که ما نه صرافیم
منت حق که ما نه بزازیم
واله دلبر شکر دهنیم
عاشق مطرب خوش آوازیم
همه با عود و چنگ هم دهنیم
همه با جام و باده دمسازیم
از جفاهای چرخ نگریزیم
وز بلاها سپر نیندازیم
همه در دزدی و سیه کاری
روز و شب با عبید انبازیم
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۳۳ - در خاتمهٔ کتاب
به بهتر طالع و فرخندهتر فال
دوم روز رجب در نون الف ذال
به نظم آوردم این درد دل ریش
به هر کس باز گفتم قصهٔ خویش
دو هفته هفتصد بکر از عماری
برآوردم چو خاطر کرد یاری
غرض آن بود کین ابیات دلسوز
کند صاحبدلی بر من دعائی
ببخشد حق بر این دلسوزی من
بود کان ماه گردد روزی من
سخن سازان که دل پرنور دارند
غم دیوانه را معذور دارند
حدیثم چون ندارد رنگ و بوئی
که خواهد کرد او را جستجوئی
ز ما دانا دلان معنی نجویند
دماغ آشفتگان آشفته گویند
کنون وقت است اگر کوتاه گیرم
سوی خاموش گشتن راه گیرم
کسی را پای دل در گل مبادا
چنین کار کسی مشکل بادا
دوم روز رجب در نون الف ذال
به نظم آوردم این درد دل ریش
به هر کس باز گفتم قصهٔ خویش
دو هفته هفتصد بکر از عماری
برآوردم چو خاطر کرد یاری
غرض آن بود کین ابیات دلسوز
کند صاحبدلی بر من دعائی
ببخشد حق بر این دلسوزی من
بود کان ماه گردد روزی من
سخن سازان که دل پرنور دارند
غم دیوانه را معذور دارند
حدیثم چون ندارد رنگ و بوئی
که خواهد کرد او را جستجوئی
ز ما دانا دلان معنی نجویند
دماغ آشفتگان آشفته گویند
کنون وقت است اگر کوتاه گیرم
سوی خاموش گشتن راه گیرم
کسی را پای دل در گل مبادا
چنین کار کسی مشکل بادا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۶۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۲۹
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۷
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳ - ستاره صبح
چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد
عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ
همه جواهر انجم به پای او ریزد
بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد
شب فراق چه پرویزنی بود گردون
که ماهتاب به جز گرد غم نمی بیزد
به جان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد
تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد
عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ
همه جواهر انجم به پای او ریزد
بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد
شب فراق چه پرویزنی بود گردون
که ماهتاب به جز گرد غم نمی بیزد
به جان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد
تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۸
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۷ - سلطان سنجر را گوید
ای جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شب رنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان ز دستت زان شدند
کز پی خواهنده داری خواسته
در بلاد ملک تو با خاک بیز
راستی ناید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شب رنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان ز دستت زان شدند
کز پی خواهنده داری خواسته
در بلاد ملک تو با خاک بیز
راستی ناید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته