عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
ز هجران تو جانم میبرآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که میکن حیلهای تا شب چه زاید
سیهرویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی میبباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها میگشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه مینپاید
درین شبها دلم با عشق میگفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری مینماید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که میکن حیلهای تا شب چه زاید
سیهرویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی میبباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها میگشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه مینپاید
درین شبها دلم با عشق میگفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری مینماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
مست از درم درآمد دوش آن مه تمام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاوردهای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بیزحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشهای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاوردهای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بیزحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشهای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح امام اجل عالم صفیالدین عمر گحجواری
زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست
ازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرست
به حل و عقد جهان را زمانهایست دگر
که پیشکار قضا و مدبر قدرست
کف کفایت و رای صواب صدر اجل
به حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای
عمر که وارث عدل و صلابت عمرست
بلند همت صدری که طبع و دستش را
قضا پیامده است و سخا پیامبرست
به جنب فکرت او برق گوییا زمنست
به جای خاطر او بحر گوییا شمرست
به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست
به رای هست چو خورشید اگرچه سایهورست
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور
بر عطیت او ملک دهر مختصرست
چو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباست
چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر
از آن قبل که نهان دلش همه شکرست
ز بهر خدمت اندیشهای که در دل اوست
ز پای تا به سرش صد میان با کمرست
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو
چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست
تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی است
تویی که دیدهٔ بخل از سخات بیبصرست
سحاب دست ترا جود کمترین باران
محیط طبع ترا علم کمترین گهرست
به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست
به آب در ز سموم سیاستت شررست
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست
چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک
که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود
رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست
پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک
همای قدر ترا روزگار زیر پرست
تو آن جهان امانی که در حمایت تو
تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب
کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست
جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست
سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد
که جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرست
عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز
بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست
اگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست
خلاف نیست که آن از حرارت جگرست
شب حسود تو شامیست بیکرانه چنان
که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست
همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق
چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست
به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی
که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست
مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن
که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست
به گام کام بساط زمانه را بسپر
که پای همت تو چون ملک فلک سپرست
ازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرست
به حل و عقد جهان را زمانهایست دگر
که پیشکار قضا و مدبر قدرست
کف کفایت و رای صواب صدر اجل
به حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای
عمر که وارث عدل و صلابت عمرست
بلند همت صدری که طبع و دستش را
قضا پیامده است و سخا پیامبرست
به جنب فکرت او برق گوییا زمنست
به جای خاطر او بحر گوییا شمرست
به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست
به رای هست چو خورشید اگرچه سایهورست
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور
بر عطیت او ملک دهر مختصرست
چو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباست
چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر
از آن قبل که نهان دلش همه شکرست
ز بهر خدمت اندیشهای که در دل اوست
ز پای تا به سرش صد میان با کمرست
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو
چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست
تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی است
تویی که دیدهٔ بخل از سخات بیبصرست
سحاب دست ترا جود کمترین باران
محیط طبع ترا علم کمترین گهرست
به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست
به آب در ز سموم سیاستت شررست
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست
چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک
که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود
رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست
پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک
همای قدر ترا روزگار زیر پرست
تو آن جهان امانی که در حمایت تو
تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب
کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست
جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست
سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد
که جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرست
عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز
بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست
اگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست
خلاف نیست که آن از حرارت جگرست
شب حسود تو شامیست بیکرانه چنان
که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست
همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق
چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست
به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی
که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست
مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن
که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست
به گام کام بساط زمانه را بسپر
که پای همت تو چون ملک فلک سپرست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح صدر اجل ضیاء الدین منصور
رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به استناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احمام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو
زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به استناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احمام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو
زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵
بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور
که هست عالم فانی به ذات او معمور
به کلک بیاراست پیشگاه هنر
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
به نوعنوع شرف در جهان تویی مشهور
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
ز چشمخانهٔ باز آشیانهٔ عصفور
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همیرسند و به سور
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل
همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور
که هست عالم فانی به ذات او معمور
به کلک بیاراست پیشگاه هنر
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
به نوعنوع شرف در جهان تویی مشهور
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
ز چشمخانهٔ باز آشیانهٔ عصفور
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همیرسند و به سور
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل
همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست
بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست
آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست
صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست
هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست
ای اوحدی، انگور خود از سایه نگهدار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست
بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست
آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست
صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست
هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست
ای اوحدی، انگور خود از سایه نگهدار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟
که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت
ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید
رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت
که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت
کدام پرده بماند درست و پوشیده؟
بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت
دگر به پند پدر گوش برنکرد کسی
که از مقابل او روی آن پسر بگذشت
مسافری، که به شهر آمد و بدید او را
ندیدهایم کز آن آستان در بگذشت
چو دید آن سر زلف دراز در کمرش
سرشک دیدهٔ خونریزم از کمر بگذشت
ز من بپرس گزند جراحت دل ریش
که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت
چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست
هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت
که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت
ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید
رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت
که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت
کدام پرده بماند درست و پوشیده؟
بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت
دگر به پند پدر گوش برنکرد کسی
که از مقابل او روی آن پسر بگذشت
مسافری، که به شهر آمد و بدید او را
ندیدهایم کز آن آستان در بگذشت
چو دید آن سر زلف دراز در کمرش
سرشک دیدهٔ خونریزم از کمر بگذشت
ز من بپرس گزند جراحت دل ریش
که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت
چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست
هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم
زان روز میشمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم
زان روز میشمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
در هر ولایتی ز شرف نام ما رود
گر دوست بر متابعت کام ما رود
ای باد صبح دم، خبر او بیار تو
آنجا مجال نیست که پیغام ما رود
هر حاصلی که داد به عمر دراز دست
ترسم که در سر هوس خام ما رود
هر لحظه نامهای بنویسم به مجلسی
روزی مگر به مجلس او نام ما رود
دل را گر آرزوست که یابد مراد خود
ناچار بر مراد دلارام ما رود
زین سان که کم نمیکند آن شوخ سرکشی
بسیار فتنها که در ایام ما رود
ای اوحدی،مریز دگر دانهٔ سخن
کان مرغ نیست یار که در دام ما رود
گر دوست بر متابعت کام ما رود
ای باد صبح دم، خبر او بیار تو
آنجا مجال نیست که پیغام ما رود
هر حاصلی که داد به عمر دراز دست
ترسم که در سر هوس خام ما رود
هر لحظه نامهای بنویسم به مجلسی
روزی مگر به مجلس او نام ما رود
دل را گر آرزوست که یابد مراد خود
ناچار بر مراد دلارام ما رود
زین سان که کم نمیکند آن شوخ سرکشی
بسیار فتنها که در ایام ما رود
ای اوحدی،مریز دگر دانهٔ سخن
کان مرغ نیست یار که در دام ما رود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
خوشا آن عشرت و آن کامرانی
که ما را بود از ایام جوانی
سفر کردم به امید غنیمت
غنیمت عمر بود و گشت فانی
ندیدم سود و فرسودم، چه بودی
که ارزیدی بدین سودا زیانی؟
بدادم عمر و درد دل خریدم
چه شاید گفت ازین بازارگانی؟
جوانی را به خواب اکنون توان دید
که تن بیخواب گشت از ناتوانی
رخم گل بود و بالا تیر و کردند
گلم نیلوفری، تیرم کمانی
به شکلی میدوانم مرکب عمر
که اسب تند بر صحرا دوانی
زمان ما به آخر رفت، ازین بیش
چه باشد؟ فتنهٔ آخر زمانی
فراق دوستان با جانم آن کرد
که در گلزارها باد خزانی
بدان گفتم: چه داری آرزو؟ گفت
که: دیدار و بهشت جاودانی
بپرسیدم که: دیگر چیست؟ گفتا:
و وادی زندهرود و اصفهانی
نمیماند به وصل دوستان هیچ
اگر صد سال در شادی بمانی
چو گرگ از گله بربود آنچه میخواست
بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟
ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم
همانی و همانی و همانی!
چه برخورداری از رختی توان دید؟
که دزدش کرده باشد پاسبانی
چو خواهد برد باد این لالها را
چه باید کرد این جا باغبانی؟
بیاید کوچ کردن بر کرانم
که کرد اندامم آغاز گرانی
برون شد کاروان ما ز منزل
چه خسبی؟ ای غریب کاروانی
خداوندا، اگر بد رفت، اگر نیک
چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی
ز لطفم داده بودی خردهای چند
به عنف اکنون یکایک میستانی
گدایی پیش آن در فخر باشد
مرا، همچون که موسی را شبانی
به درگاه تو آورد اوحدی روی
غریب الوجه والید واللسانی
که ما را بود از ایام جوانی
سفر کردم به امید غنیمت
غنیمت عمر بود و گشت فانی
ندیدم سود و فرسودم، چه بودی
که ارزیدی بدین سودا زیانی؟
بدادم عمر و درد دل خریدم
چه شاید گفت ازین بازارگانی؟
جوانی را به خواب اکنون توان دید
که تن بیخواب گشت از ناتوانی
رخم گل بود و بالا تیر و کردند
گلم نیلوفری، تیرم کمانی
به شکلی میدوانم مرکب عمر
که اسب تند بر صحرا دوانی
زمان ما به آخر رفت، ازین بیش
چه باشد؟ فتنهٔ آخر زمانی
فراق دوستان با جانم آن کرد
که در گلزارها باد خزانی
بدان گفتم: چه داری آرزو؟ گفت
که: دیدار و بهشت جاودانی
بپرسیدم که: دیگر چیست؟ گفتا:
و وادی زندهرود و اصفهانی
نمیماند به وصل دوستان هیچ
اگر صد سال در شادی بمانی
چو گرگ از گله بربود آنچه میخواست
بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟
ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم
همانی و همانی و همانی!
چه برخورداری از رختی توان دید؟
که دزدش کرده باشد پاسبانی
چو خواهد برد باد این لالها را
چه باید کرد این جا باغبانی؟
بیاید کوچ کردن بر کرانم
که کرد اندامم آغاز گرانی
برون شد کاروان ما ز منزل
چه خسبی؟ ای غریب کاروانی
خداوندا، اگر بد رفت، اگر نیک
چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی
ز لطفم داده بودی خردهای چند
به عنف اکنون یکایک میستانی
گدایی پیش آن در فخر باشد
مرا، همچون که موسی را شبانی
به درگاه تو آورد اوحدی روی
غریب الوجه والید واللسانی
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - وله نورالله قبره
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
اوحدی مراغهای : جام جم
در ملازمت پادشاه و شرایط بندگی
ای پسر، چون ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب
سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجهٔ هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری به سلام
در مکش خط به نام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاه را بینفاق طاعت کن
به قبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز به آن بیشتر مگردان چشم
چشم بر کن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشهنشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بند و گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر به آبت فرستد، ار آتش
به رخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو به راه پیشترست
نزد سلطان به جاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب
سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجهٔ هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری به سلام
در مکش خط به نام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاه را بینفاق طاعت کن
به قبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز به آن بیشتر مگردان چشم
چشم بر کن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشهنشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بند و گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر به آبت فرستد، ار آتش
به رخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو به راه پیشترست
نزد سلطان به جاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
وه! که کارم ز دست میبرود
روزگارم ز دست میبرود
خود ندارم من از جهان چیزی
وآنچه دارم ز دست میبرود
یک دمی دارم از جهان و آن نیز
چون برآرم ز دست میبرود
بر زمانه چه دل نهم؟ که روان
همچو یارم ز دست میبرود
در خزان ار دلی به دست آرم
در بهارم ز دست میبرود
از پی صید دل چه دام نهم؟
که شکارم ز دست میبرود
چه کنم پیش یار جان افشان؟
که نثارم ز دست میبرود
نیست جز آب دیده در دستم
زان نگارم ز دست میبرود
طالعم بین که: در چنین غمها
غمگسارم ز دست میبرود
بخت بنگر که: پای بر دم مار
یار غارم ز دست میبرود
دستگیرا، نظر به کارم کن
بین که کارم ز دست میبرود
روزگارم ز دست میبرود
خود ندارم من از جهان چیزی
وآنچه دارم ز دست میبرود
یک دمی دارم از جهان و آن نیز
چون برآرم ز دست میبرود
بر زمانه چه دل نهم؟ که روان
همچو یارم ز دست میبرود
در خزان ار دلی به دست آرم
در بهارم ز دست میبرود
از پی صید دل چه دام نهم؟
که شکارم ز دست میبرود
چه کنم پیش یار جان افشان؟
که نثارم ز دست میبرود
نیست جز آب دیده در دستم
زان نگارم ز دست میبرود
طالعم بین که: در چنین غمها
غمگسارم ز دست میبرود
بخت بنگر که: پای بر دم مار
یار غارم ز دست میبرود
دستگیرا، نظر به کارم کن
بین که کارم ز دست میبرود
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
شاید که به درگاه تو عمری بنشینم
در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم
دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است
بشتاب، که اندر نفس باز پسینم
فریاد! که از هجر تو جانم به لب آمد
هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم
دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم، نیست تمنی به جز اینم
آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود
از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم
از بهر عراقی، به درت آمدهام باز
فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟
در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم
دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است
بشتاب، که اندر نفس باز پسینم
فریاد! که از هجر تو جانم به لب آمد
هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم
دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم، نیست تمنی به جز اینم
آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود
از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم
از بهر عراقی، به درت آمدهام باز
فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
من آن قلاش و رند بینوایم
که در رندی مغان را پیشوایم
گدای درد نوش می پرستم
حریف پاکباز کم دغایم
ز بند زهد و قرابی برستم
نه مرد زرق و سالوس و ریایم
ردا و طیلسان یکسو نهادم
همه زنار شد بند قبایم
مگر خاکم ز میخانه سرشتند
که هر دم سوی میخانه گرایم؟
کجایی، ساقیا، جامی به من ده
که یک دم با حریفان خوش برآیم
مرا برهان زخود، کز جان به جانم
درین وحشت سرا تا چند پایم؟
زمانی شادمان و خوش نبودم
از آنم کاندرین وحشت سرایم
مرا از درگه پاکان براندند
به صد خواری، که رند ناسزایم
برون کردندم از کعبه به خواری
درون بتکده کردند جایم
درین ره خواستم زد دست و پایی
بریدند، ای دریغا، دست و پایم
بماندم در بیابان تحیر
نه ره پیدا کنون، نه رهنمایم
امید از هر که هست اکنون بریدم
فتاده بر در لطف خدایم
از آن است این همه بیداد بر من
که پیوسته ز یار خود جدایم
ز بیداد زمانه وارهم من
عراقی گر کند از کف رهایم
که در رندی مغان را پیشوایم
گدای درد نوش می پرستم
حریف پاکباز کم دغایم
ز بند زهد و قرابی برستم
نه مرد زرق و سالوس و ریایم
ردا و طیلسان یکسو نهادم
همه زنار شد بند قبایم
مگر خاکم ز میخانه سرشتند
که هر دم سوی میخانه گرایم؟
کجایی، ساقیا، جامی به من ده
که یک دم با حریفان خوش برآیم
مرا برهان زخود، کز جان به جانم
درین وحشت سرا تا چند پایم؟
زمانی شادمان و خوش نبودم
از آنم کاندرین وحشت سرایم
مرا از درگه پاکان براندند
به صد خواری، که رند ناسزایم
برون کردندم از کعبه به خواری
درون بتکده کردند جایم
درین ره خواستم زد دست و پایی
بریدند، ای دریغا، دست و پایم
بماندم در بیابان تحیر
نه ره پیدا کنون، نه رهنمایم
امید از هر که هست اکنون بریدم
فتاده بر در لطف خدایم
از آن است این همه بیداد بر من
که پیوسته ز یار خود جدایم
ز بیداد زمانه وارهم من
عراقی گر کند از کف رهایم
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰