عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۹ - صدر الدین قونیوی رومی
و هو ابوالمعالی محمدبن اسحق ابن محمدبن یوسف بن علی القوینی. از مشاهیر علمایِ عظام و از اکابر عرفایِ والامقام بوده و او را جناب شیخ محی الدین عربی تربیت فرموده. مولانا جلال الدین رومی را با وی کمال وداد و اتحاد میبود. چنانکه روزی مولوی به محفل آن جناب وارد شد. وی بنا بر تعظیم مسند خود را به مولوی بازگذاشت و خود به کنار رفت. مولوی بر مسند شیخ ننشست. او گفت چرا بر روی مسند ننشستی. مولوی گفت: خدا را چه جواب دهم که بر سجّادهٔ تو نشینم. جناب شیخ سجاده را به دور افکند. گفت سجادهای که ترا نشاید. ما را نیز نشاید. باری در میانهٔ او و خواجه نصیرالدین طوسی علیه الرحمه اسئله واجوبه واقع شد و خواجه او را تمجید کرده. صورت مکتوبات ایشان وقتی دیده شده. خواجه کمال احترام به وی فرموده. آن جناب را در علوم به تخصیص در تصوف و حقایق تصانیف پسندیده است. از جمله تبصرة المبتدی و تذکرة المنتهی و شرح تعرّف و شرح رسالهٔ موسوم به شجرهٔ نعمانیّه، که شیخ وی در دولت عثمانیه تصنیف فرموده تحریر نموده. مفتاح الغیب و نصوص و نفحات الهیه و غیر اینها متعدد است. بالجمله این رباعی منسوب به آن جناب است:
رباعی
آن نیست رهِ وصل که انگاشتهایم
وان نیست جهان جان که پنداشتهایم
آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات
در خانهٔ ماست لیک انباشتهایم
رباعی
آن نیست رهِ وصل که انگاشتهایم
وان نیست جهان جان که پنداشتهایم
آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات
در خانهٔ ماست لیک انباشتهایم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۰ - صفی الدین اردبیلی طاب ثراه
وهُوَ شیخ العارفین و برهان الواصلین القطب الاصفیا فی الآفاق صفی الدین اسحق. نسبت آن جناب به حضرت امام همام امام موسی الکاظم میپیوندد و اجداد عظامش هادیان راه یقین و احفادِ کرامش حامیان دین مبین. آن جناب را در مبادی سلوک اشتیاق صحبت اولیا و اصفیای معاصرین بود و به شوق خدمت ایشان مراحل بسیار پیمود. در شیراز با مشایخ صحبت داشت و به رهنمایی آنها طالب شیخ زاهد گیلانی شد. در ماه صیام به صومعهٔ شیخ رسید. پس از ملاقات ارادت او را گزید و به شرف مصاهرت نیز ممتاز گردید. گویند نسبت ارادت جناب زاهد به دو واسطه به رکن الدین سجاسی میرسد. کرامات و مقامات آن جناب فزون از عهدهٔ حوصلهٔ این کتاب است و حاجت به تحریر ندارد و میرزا محمد تقی کرمانی در بحر الاسرار به چند واسطه نقل کرده که حضرت مولوی معنوی به ظهور شیخ خبر داده است. به هر صورت زیاده بر سی سال به هدایت و ارشاد طالبان اشتغال داشتند و زیاده از صد هزار کس تربیت فرمودند. در سنهٔ ۷۳۵ وفات یافتند. اگرچه سخن منظوم او مشهور نیست، در تذکرهٔ واله این بیت به نام اوست:
آه ازاین ذکرفسرده،چندازین فکر دراز
آههای آتشین و چهرههای زرد کو
آه ازاین ذکرفسرده،چندازین فکر دراز
آههای آتشین و چهرههای زرد کو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۳ - ضیای کاشانی
زبدهٔ فضلا و قدوهٔ علما و خلف الصدق مولانا نور است. که از مشاهیر علما بوده. باری نام شریف آن جناب ضیاءالدین محمد است. بعضی گفتهاند اصل ایشان آذری و در کاشان توطن داشتهاند. به هر حال از همگنان خود طاق بوده و به کمالات یگانهٔ آفاق. با نهایت فضل صاحب ذوق و به صحبت اهل ذوقش شوق. کاملان را مرید و طالبان را مراد. وفاتش در سنهٔ ۱۰۲۴ در کاشان. از اوست:
افسانهٔ ما گرچه دراز است خوشست
هرچند که عشق جانگداز است خوشست
حسن تو به هر روی که باشد نیکوست
عشق ارهمه بر وجه مجاز است خوشست
٭٭٭
هستی که شود نیست ز هستی به دراست
هر زر که شود مس به حقیقت نه زر است
مس را به عمل توان زر خالص کرد
اینجا نظری کن که محل نظر است
٭٭٭
با آنکه شب از غصه غمم فرساید
روزم همه آرزو که شب کی آید
آزردهٔ روزگار را القصه
روز دگر و شب دگر میآید
٭٭٭
زاهد به خرابات بیا راست مترس
ترسی که در این راه خطرهاست مترس
آن کس که ز ترس او نیایی برما
پنهان ز تو در خرابهٔ ماست مترس
٭٭٭
ای هر نفس از جود توام فیض نوی
بی لطف تو صد هزار کوشش به جوی
توفیق تو گر راهنمایی نکند
از سعی به جایی نرسد راهروی
افسانهٔ ما گرچه دراز است خوشست
هرچند که عشق جانگداز است خوشست
حسن تو به هر روی که باشد نیکوست
عشق ارهمه بر وجه مجاز است خوشست
٭٭٭
هستی که شود نیست ز هستی به دراست
هر زر که شود مس به حقیقت نه زر است
مس را به عمل توان زر خالص کرد
اینجا نظری کن که محل نظر است
٭٭٭
با آنکه شب از غصه غمم فرساید
روزم همه آرزو که شب کی آید
آزردهٔ روزگار را القصه
روز دگر و شب دگر میآید
٭٭٭
زاهد به خرابات بیا راست مترس
ترسی که در این راه خطرهاست مترس
آن کس که ز ترس او نیایی برما
پنهان ز تو در خرابهٔ ماست مترس
٭٭٭
ای هر نفس از جود توام فیض نوی
بی لطف تو صد هزار کوشش به جوی
توفیق تو گر راهنمایی نکند
از سعی به جایی نرسد راهروی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۴ - ضیای کرمانی
آن جناب به شاه ضیاءالدین مشهور بوده. در زمان شاه خدابنده در اصفهان وزارت نموده. به صحبت اهل حال و تربیت ارباب کمال جد و جهد بلیغ داشته. در خصایل ستوده و فضایل محموده، لوای شهرت افراشته. امیری صاحب کمالات و فقیری جامع حالات بوده و بعضی از مدارج سلوک را طی نموده. در سنهٔ ۹۸۸ مقتول گردید و به جنت خرامید. از اوست:
رباعی
عشقی خواهم قرین رخسارهٔ زرد
یاری خواهم هلاک سازندهٔ مرد
با صد غم و درد تا کند آنم جفت
وز هستی خویش تا کند اینم فرد
رباعی
عشقی خواهم قرین رخسارهٔ زرد
یاری خواهم هلاک سازندهٔ مرد
با صد غم و درد تا کند آنم جفت
وز هستی خویش تا کند اینم فرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۵ - طاهر همدانی نَوَّرَ اللّهُ روحه
مشهور به باباطاهر عریان و از خاک پاک همدان بوده. او در آن ولایت به دیوانگی شهرت نموده. بلی اوست دیوانه که دیوانه نشد. اغلب اوقات و ایام در بیغوله و غارش مقام. گویند چنان آتشی در دل آن دیوانهٔ فرزانه برافروخته و بنیاد صبر وطاقت او را سوخته بودند که با آنکه برودت هوای آن بلد مشهور است در فصل زمستان در کوه الوند در میان برف عور نشسته و از گرمی شکایت میکرد و به قدر بیست ذرع اطراف وی برف گداخته و آب میگردید. گویند با عین القضات و خواجه نصیر معاصر بوده است و محی الدین لاری صاحب مرآت الادوار این حکایت را به سید نعمت اللّه کرمانی نسبت کرده و به نام او نوشته. که در کوهستان خراسان در هرات امرای شاهرخ این معنی را از او مشاهده کردند و معاصر بودن او با عین القضات و خواجه نصیرالدین طوسی خطاست. که او در چهارصد و ده وفات یافته و اینان بعد از او بودهاند. غرض، مجذوبی است کامل و مجنونی است عاقل. عاشقی مجرد و عارفی موحد. سخنانش دوبیتی و به لفظ رازی که در آن زمان اهالی ری و دینور و بیدان تلفظ میکردند واقع و معروف و بسیار اثرناک است. غزلی به نام او مشهور است. بعضی از اشعار آن را در دیوان ملامحمد صوفی مازندرانی مشهور به اصفهانی دیدم. از رباعیات آن جناب چند رباعی قلمی میشود:
مِنْرباعیات رحمة اللّه علی قائله
یکی برزگرک دیدم درین دشت
به خون دیدگان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفتا دریغا
که باید کشتن و در دشتها هشت
٭٭٭
وی ته سر در بیابانم شو و روج
سرشک از دیده پالانم شو و روج
نه تو دیرم نه جایم می کرودرد
همی دانم که نالانم شو و روج
ز دل نقش جمالت در نشو یار
خیال خط و خالت در نشو یار
مجه کردم به گرد دیده پرچین
که خونابهٔ خیالت در نشو یار
٭٭٭
تویی لو شکرین و سیمنت بر
مویم دل آذرین و مجهٔ تر
از آن ترسی در آغوشم بیایی
که سیم آذر گداجه آب شکر
٭٭٭
دلی دارم دلی دیوانه و دنگ
ز دستم شیشهٔ ناموس برسنگ
به مو واجی چرا بی نام وننگی
کسی کش عاشقن چش نام و چش ننگ
٭٭٭
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
به مو دایم به جنگی ای دل ای دل
اگر دستم فتی خونت بریجم
بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل
٭٭٭
اگر آیی به جانت وا نواجم
وگر نایی به هجرانت گداجم
هر آن دردی که دیری بر دلم نه
بمیرم یا بسوجم یا بساجم
٭٭٭
بوره سوته دلان گرد هم آییم
سخن با هم کریم غم وانواییم
تراجو آوریم غمها بسنجیم
هر آن سوته تریم و زنین تر آییم
٭٭٭
اگر مستان مستیم از تو ایمان
وگر بی پا و دستیم از تو ایمان
اگر گوریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملت که هستیم از تو ایمان
٭٭٭
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه و چه در دشت
به هرجا بنگرم آنجا ته وینم
٭٭٭
خوشا آنان که هِر از بِر ندانن
نه حرفی وانویسن نی بخوانن
چو مجنون سر نهن اندر بیابان
به این گوگل روان آهو چرانن
٭٭٭
دلی دارم که بهبودش نمیبو
نصیحت میکرم سودش نمیبو
به بادش میدهم نش میبره باد
بر آتش مینهم دودش نمیبو
٭٭٭
نوای نالهٔ غم اندوته ذونو
عیار زر خالص بوته ذونو
بوره سوته دلان با هم بنالیم
که قدر سوته دل، دل سوته ذونو
٭٭٭
نسیمی کز بن آن کاکل آیه
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیه
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیه
٭٭٭
دیته یکدم دلم خرم نمانه
اگر روی تو وینم غم نمانه
اگردرد دلم قسمت نمایند
دل بی درد در عالم نمانه
٭٭٭
سرم دیته اگر بر بالش آید
چو نی از استخوانم نالش آید
زهجرانت به جای اشک چشمم
ز مژگان پارههای آتش آید
٭٭٭
دلم از عشق رویت گیج و ویجه
گهی سوجه در آتش که بریجه
دل عاشق به سان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه
٭٭٭
دلم از دست هجرانت غمینه
سرینم خاک و بالینم زمینه
گناهم این که مو تَد دوست دیرم
هر آنکت دوست دیره حالش اینه
٭٭٭
هزارت دل به غارت بر ته ویشی
هزارانت جگر خون گر ته ویشی
هزاران داغ ویش از سینم اشمرت
هنی نشمر ته ار اشمر ته ویشی
٭٭٭
اگر دل دلبری پس دل کدامی
اگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر به هم آمیته وینم
ندانم دل که و دلبر کدامی
٭٭٭
به نالیدن دلم مانند نی بی
مدامم درد هجرانت ز پی بی
مرا سوزت گداجه تا قیامت
خدا دونو قیامت تا به کی بی
٭٭٭
خود آیین چهرهات افروتهتر بی
دلم از تیر عشقت دوتهتر بی
ز چه خالِ رخت ذونی سیاهه
هرآن نزدیک خور بی سوتهتر بی
٭٭٭
کشیمان گر به زاری از که ترسی
برانی گر به خواری از که ترسی
مو با این نیمه دل از کس نترسم
جهانی دل تو داری از که ترسی
٭٭٭
دل نازک مثال شیشهام بی
اگر آهی کشم اندیشهام بی
سرشکم گر بوخونین عجب نیست
موآن دارم که در خون ریشهام بی
٭٭٭
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نذونم مو که این درد از که دیرم
همی ذونم که درمانم ته دیری
مِنْرباعیات رحمة اللّه علی قائله
یکی برزگرک دیدم درین دشت
به خون دیدگان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفتا دریغا
که باید کشتن و در دشتها هشت
٭٭٭
وی ته سر در بیابانم شو و روج
سرشک از دیده پالانم شو و روج
نه تو دیرم نه جایم می کرودرد
همی دانم که نالانم شو و روج
ز دل نقش جمالت در نشو یار
خیال خط و خالت در نشو یار
مجه کردم به گرد دیده پرچین
که خونابهٔ خیالت در نشو یار
٭٭٭
تویی لو شکرین و سیمنت بر
مویم دل آذرین و مجهٔ تر
از آن ترسی در آغوشم بیایی
که سیم آذر گداجه آب شکر
٭٭٭
دلی دارم دلی دیوانه و دنگ
ز دستم شیشهٔ ناموس برسنگ
به مو واجی چرا بی نام وننگی
کسی کش عاشقن چش نام و چش ننگ
٭٭٭
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
به مو دایم به جنگی ای دل ای دل
اگر دستم فتی خونت بریجم
بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل
٭٭٭
اگر آیی به جانت وا نواجم
وگر نایی به هجرانت گداجم
هر آن دردی که دیری بر دلم نه
بمیرم یا بسوجم یا بساجم
٭٭٭
بوره سوته دلان گرد هم آییم
سخن با هم کریم غم وانواییم
تراجو آوریم غمها بسنجیم
هر آن سوته تریم و زنین تر آییم
٭٭٭
اگر مستان مستیم از تو ایمان
وگر بی پا و دستیم از تو ایمان
اگر گوریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملت که هستیم از تو ایمان
٭٭٭
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه و چه در دشت
به هرجا بنگرم آنجا ته وینم
٭٭٭
خوشا آنان که هِر از بِر ندانن
نه حرفی وانویسن نی بخوانن
چو مجنون سر نهن اندر بیابان
به این گوگل روان آهو چرانن
٭٭٭
دلی دارم که بهبودش نمیبو
نصیحت میکرم سودش نمیبو
به بادش میدهم نش میبره باد
بر آتش مینهم دودش نمیبو
٭٭٭
نوای نالهٔ غم اندوته ذونو
عیار زر خالص بوته ذونو
بوره سوته دلان با هم بنالیم
که قدر سوته دل، دل سوته ذونو
٭٭٭
نسیمی کز بن آن کاکل آیه
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیه
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیه
٭٭٭
دیته یکدم دلم خرم نمانه
اگر روی تو وینم غم نمانه
اگردرد دلم قسمت نمایند
دل بی درد در عالم نمانه
٭٭٭
سرم دیته اگر بر بالش آید
چو نی از استخوانم نالش آید
زهجرانت به جای اشک چشمم
ز مژگان پارههای آتش آید
٭٭٭
دلم از عشق رویت گیج و ویجه
گهی سوجه در آتش که بریجه
دل عاشق به سان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه
٭٭٭
دلم از دست هجرانت غمینه
سرینم خاک و بالینم زمینه
گناهم این که مو تَد دوست دیرم
هر آنکت دوست دیره حالش اینه
٭٭٭
هزارت دل به غارت بر ته ویشی
هزارانت جگر خون گر ته ویشی
هزاران داغ ویش از سینم اشمرت
هنی نشمر ته ار اشمر ته ویشی
٭٭٭
اگر دل دلبری پس دل کدامی
اگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر به هم آمیته وینم
ندانم دل که و دلبر کدامی
٭٭٭
به نالیدن دلم مانند نی بی
مدامم درد هجرانت ز پی بی
مرا سوزت گداجه تا قیامت
خدا دونو قیامت تا به کی بی
٭٭٭
خود آیین چهرهات افروتهتر بی
دلم از تیر عشقت دوتهتر بی
ز چه خالِ رخت ذونی سیاهه
هرآن نزدیک خور بی سوتهتر بی
٭٭٭
کشیمان گر به زاری از که ترسی
برانی گر به خواری از که ترسی
مو با این نیمه دل از کس نترسم
جهانی دل تو داری از که ترسی
٭٭٭
دل نازک مثال شیشهام بی
اگر آهی کشم اندیشهام بی
سرشکم گر بوخونین عجب نیست
موآن دارم که در خون ریشهام بی
٭٭٭
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نذونم مو که این درد از که دیرم
همی ذونم که درمانم ته دیری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۶ - طاهر انجدانی علیه الرحمه
اسم شریفش شاه طاهر از سادات عالی درجات انجدان مِنْمحال قم. موطنش کاشان مولدش همدان. جامع علوم صوری و معنوی بود. مدتی در کاشان خلایق را ارشاد مینمود. آخرالامر صاحب غرضان، نسبت طریقهٔ اسماعیلیه به وی داده و سلطان عهد دست ایذا و آزار به وی گشاده. لهذا سیّد عنان عزیمت به وادی هزیمت معطوف و به هندوستان رفته. در دکن مشعوف توطن گزید و سلطان نظام شاه ارادت وی را گزید و طریقهٔ حقّهٔ دین مبین اثناعشری در آن مملکت رواج یافت. هم در آن مملکت در سنهٔ ۹۵۶ به روضهٔ رضوان شتافت. جسدش را حسب الوصیت وی به عتبات عالیات برده، سپردند. غرض، آن جناب صاحب اشعار متین و این چند بیت ازنتایج طبع آن جناب است:
مِنْنصایح و مواعظه
نظر کن به تاریخ شاهان پیشین
که رفتند زین دیر دیرین محافل
کجا شد فریدون فرخنده سیرت
کجا رفت کیخسروآن شاه عادل
روان است پیوسته از شهر هستی
به ملک عدم از پیِ هم قوافل
همان گیر کز فیضِ فضلِ الهی
شدی بهرهمند از فنون و فضائل
به کلک بدیع البیانِ معانی
در اقسام حکمت نوشتی رسائل
زدی تکیه بر مسندِ فضل ودانش
نهادند نام تو صدرالافاضل
چه حاصل که از صوبِ تحقیق درپی
به نزدیک دانا به چندین مراحل
٭٭٭
در غم اولذّتِ عیش از دل ناشاد رفت
خو به غم کردیم چندانی که عیش از یادرفت
رباعی
در دهر کسی که عشق را شاید نیست
یاری که ازو دلی برآساید نیست
صدگونه ملامت که نمیباید هست
یک لحظه فراغتی که میباید نیست
٭٭٭
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر محال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
٭٭٭
ماییم که هرگز دم بی غم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعلهٔ آه لب ز هم نگشودیم
بی قطرهٔ اشک چشم بر هم نزدیم
٭٭٭
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم
چون بی خردان دم از تمامی نزدیم
هرگز قدمی به خوشدلی ننهادیم
هرگز نفسی به شادکامی نزدیم
مِنْنصایح و مواعظه
نظر کن به تاریخ شاهان پیشین
که رفتند زین دیر دیرین محافل
کجا شد فریدون فرخنده سیرت
کجا رفت کیخسروآن شاه عادل
روان است پیوسته از شهر هستی
به ملک عدم از پیِ هم قوافل
همان گیر کز فیضِ فضلِ الهی
شدی بهرهمند از فنون و فضائل
به کلک بدیع البیانِ معانی
در اقسام حکمت نوشتی رسائل
زدی تکیه بر مسندِ فضل ودانش
نهادند نام تو صدرالافاضل
چه حاصل که از صوبِ تحقیق درپی
به نزدیک دانا به چندین مراحل
٭٭٭
در غم اولذّتِ عیش از دل ناشاد رفت
خو به غم کردیم چندانی که عیش از یادرفت
رباعی
در دهر کسی که عشق را شاید نیست
یاری که ازو دلی برآساید نیست
صدگونه ملامت که نمیباید هست
یک لحظه فراغتی که میباید نیست
٭٭٭
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر محال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
٭٭٭
ماییم که هرگز دم بی غم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعلهٔ آه لب ز هم نگشودیم
بی قطرهٔ اشک چشم بر هم نزدیم
٭٭٭
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم
چون بی خردان دم از تمامی نزدیم
هرگز قدمی به خوشدلی ننهادیم
هرگز نفسی به شادکامی نزدیم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۷ - ظهیر اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
وهوظهیرالدین عبداللّه بن شرف الدین عمر شفروهی. شفروه از مضافات اصفهان صِیْنَتْعَن الحَدَثانِ است. تحصیل علوم معقول ومنقول نموده و طریق تحقیق فروع و اصول پیموده. محمد عوفی در تذکرهٔ خود تمجید وی کرده. غرض، از افاضل فضلاء دوران و از اماجد عرفای ذی شان عارف معارف لاهوت و سالک مسالک جبروت. متمکن مکان طریقت ومتوطن موطن حقیقت بوده. گاهی خیالِ نظم میفرموده. تیمّناً و تبرّکاً چند رباعی از آن جناب تحریر میشود:
ای ذات شریفت بری از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا چند چو چشم ای گرامی شب و روز
عالم به تو بینیم و نبینیم ترا
٭٭٭
هر یوسف کوست با خود اندر چاه است
هر گرگ که بی خود است بر درگاه است
آن کو همه را دیده یکی گمراه است
آن کس که یکی را همه دید آگاه است
٭٭٭
تن ملحد و جان موحد آمد ز دو حد
این سوی احد گراید آن سوی لحد
کی باشد و کی که آید از یار مدد
ملحد به لحد رسد موحد به احد
٭٭٭
خاک درِ تو چو سرمه در دیده برم
وانگه به نظر پردهٔ افلاک درم
تو با من و رحم نه که در من نگری
من با تو و زهره نی که در تو نگرم
٭٭٭
ای دل ز دم ستور و دد بیرون شو
عاشق شو و از بندِ خرد بیرون شو
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
ای ذات شریفت بری از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا چند چو چشم ای گرامی شب و روز
عالم به تو بینیم و نبینیم ترا
٭٭٭
هر یوسف کوست با خود اندر چاه است
هر گرگ که بی خود است بر درگاه است
آن کو همه را دیده یکی گمراه است
آن کس که یکی را همه دید آگاه است
٭٭٭
تن ملحد و جان موحد آمد ز دو حد
این سوی احد گراید آن سوی لحد
کی باشد و کی که آید از یار مدد
ملحد به لحد رسد موحد به احد
٭٭٭
خاک درِ تو چو سرمه در دیده برم
وانگه به نظر پردهٔ افلاک درم
تو با من و رحم نه که در من نگری
من با تو و زهره نی که در تو نگرم
٭٭٭
ای دل ز دم ستور و دد بیرون شو
عاشق شو و از بندِ خرد بیرون شو
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۸ - عبداللّه بلیانی کازرونی
وهُوَ اوحدالدین عبداللّه بن ضیاءالدین مسعود. بلیان از مضافات کازرون شیراز است و شیخ از قدمایِ عرفایِ آفاق و از فرزندزادگان شیخ ابوعلی دقاق. گویند برهان العارفین شیخ صفی الدین اردبیلی به صحبت آن جناب رسیده و شیخ او را حواله به جناب شیخ زاهد گیلانی کرده. غرض، از افاخم کاملین و اعاظم عارفین و زبدهٔ موحدین و قدوهٔ مجردین زمان خود بوده، مشرب عالی داشته و در سنهٔ ۶۸۳ لوای سفر آخرت افراشته. مرقدش در قریهٔ مذکور است واین اشعار از اوست:
حقیقت جز خدا دیدن روا نیست
که بی شک هرچه بینی جز خدا نیست
نمیگویم که عالم زوشده زانک
چنین نسبت به او کردن روا نیست
نه او عالم شده نه عالم او شد
همه جز او وزو چیزی جدا نیست
٭٭٭
اللّه اللّه جز خدا موجود نیست
واقفِ این سر بجز معبود نیست
عاشقان دوست بسیارند لیک
کس چو عبداللّه بن مسعود نیست
٭٭٭
به کین ما کمربندد کسی کش بخت برگردد
چووقت مرگ مارآیدبه گردِ رهگذر گردد
٭٭٭
ما جمله وجودِ پاکِ پاکیم
نه ز آتش و باد و آب و خاکیم
رباعی
تا حق به دو چشم سر نبینم هرگز
از پای طلب میننشینم هرگز
گویند که حق به چشمِ سر نتوان دید
این ایشانند من چنینم هرگز
حقیقت جز خدا دیدن روا نیست
که بی شک هرچه بینی جز خدا نیست
نمیگویم که عالم زوشده زانک
چنین نسبت به او کردن روا نیست
نه او عالم شده نه عالم او شد
همه جز او وزو چیزی جدا نیست
٭٭٭
اللّه اللّه جز خدا موجود نیست
واقفِ این سر بجز معبود نیست
عاشقان دوست بسیارند لیک
کس چو عبداللّه بن مسعود نیست
٭٭٭
به کین ما کمربندد کسی کش بخت برگردد
چووقت مرگ مارآیدبه گردِ رهگذر گردد
٭٭٭
ما جمله وجودِ پاکِ پاکیم
نه ز آتش و باد و آب و خاکیم
رباعی
تا حق به دو چشم سر نبینم هرگز
از پای طلب میننشینم هرگز
گویند که حق به چشمِ سر نتوان دید
این ایشانند من چنینم هرگز
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۱ - عزیز نسفی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ عزیز الدین نسفی از مشاهیر محققین و از مریدان شیخ سعدالدین است. با سلطان جلال الدین بن خوارزم شاه معاصر بوده. منازل السائرین و مقصد الاقصی و کشف الحقایق و اصول و فروع از مصنفاتِ اوست. شیخ سعدالدین حموی مذکور گفته که هر سرّی که من در چهارصد و چهل جلد کتاب پنهان کردهام، عزیز نسفی در کشف الحقایق اظهار کرده است. غرض، در سنهٔ ۶۱۶ در ابرقو فوت شد. گاهی شعری میفرموده و هم از اوست:
رباعی
کس در کفِ ایّام چو من خوار مباد
محنت زده و غریب و غمخوار مباد
نه روز و نه روزگار و نه یار و نه آل
کافر به چنین درد گرفتار مباد
رباعی
کس در کفِ ایّام چو من خوار مباد
محنت زده و غریب و غمخوار مباد
نه روز و نه روزگار و نه یار و نه آل
کافر به چنین درد گرفتار مباد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۲ - علی رامتینی بخارایی علیه الرحمه
نامش علی النّساج ملقب به خواجه عزیزان. از اهل رامتین مِنْمضافات بخارا و از اعاظم طبقهٔ نقشبندیه. مرید خواجه فغنوی. مولوی در مدح او فرموده است:
گرنه علم حال فوق قال بودی چون شدی
بنده اعیان بخارا خواجهٔ نسّاج را
در کرامات و مقامات مشهور عالم بوده است. احوالاتش مفصّلاً در نفحات و رشحات ثبت است. گاهی به نظم میپرداخته. این قطعه و چند رباعی تیمّناً و تبرّکاً از آن جناب قلمی میگردد. مرقدش در گرگانجِ خوارزم کهنه است. در اوان سفارتِ خوارزم به زیارت او مستفیض شدم:
قطعه
نَفِس مرغی مقید در درون است
نگهدارش که خوش مرغیست دمساز
ز پایش بند مگسل تا نپرّد
که نتوانی گرفتن بعدِ پرواز
رباعی
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب وگلت
زینهار ز صحبتش گریزان میباش
ور نه نکند روحِ عزیزان بحلت
٭٭٭
چون ذکر به دل رسد دلت درد کند
آن ذکر بود که مرد را مرد کند
هر چند که خاصیت آتش دارد
لیکن دو جهان در دل تو سرد کند
٭٭٭
خواهی که به حق رسی بیارام ای تن
وندر طلبِ دوست به یاران میتن
خواهی مدد از روح عزیزان یابی
پا از سر خود ساز بیارامی تن
گرنه علم حال فوق قال بودی چون شدی
بنده اعیان بخارا خواجهٔ نسّاج را
در کرامات و مقامات مشهور عالم بوده است. احوالاتش مفصّلاً در نفحات و رشحات ثبت است. گاهی به نظم میپرداخته. این قطعه و چند رباعی تیمّناً و تبرّکاً از آن جناب قلمی میگردد. مرقدش در گرگانجِ خوارزم کهنه است. در اوان سفارتِ خوارزم به زیارت او مستفیض شدم:
قطعه
نَفِس مرغی مقید در درون است
نگهدارش که خوش مرغیست دمساز
ز پایش بند مگسل تا نپرّد
که نتوانی گرفتن بعدِ پرواز
رباعی
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب وگلت
زینهار ز صحبتش گریزان میباش
ور نه نکند روحِ عزیزان بحلت
٭٭٭
چون ذکر به دل رسد دلت درد کند
آن ذکر بود که مرد را مرد کند
هر چند که خاصیت آتش دارد
لیکن دو جهان در دل تو سرد کند
٭٭٭
خواهی که به حق رسی بیارام ای تن
وندر طلبِ دوست به یاران میتن
خواهی مدد از روح عزیزان یابی
پا از سر خود ساز بیارامی تن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۴ - علاء الدّولهٔ سمنانی قُدِّسَ سِرُّهُ
وهو شیخ رکن الدین علاء الدوله احمدبن محمد البیابانکی. در عهد شباب جذبهای از جذبات الهیه به او رسید و از ملازمت استعفا گزید، به عبادات و ریاضات مشغول شد. دستِ ارادت به شیخ محمد دهستانی داد و پایِ صحبت به مجلس شیخ عبدالرحمن اسفرائینی نهاد. در مدّتِ شانزده سال صد و چهل اربعین برآورد. از سایر اوقات مختلفه نیز صد و سی اربعین به سر آورد. صاحب مجالس المؤمنین نوشته که در مدت هفتاد و هفت سال عمر دویست و هفتاد اربعین مجاهده نمود. با شیخ کمال الدین عبدالرزاق کاشانی در مسئلهٔ توحید وجودی و شهودی و مطاعن صاحب فتوحات معارضه نمود. مکاتیب ایشان در نفحات مسطور است. وفات شیخ در سنهٔ ۷۳۶ اتفاق افتاده. این رباعیات از آن جناب است:
رباعیّات
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
وین وجد که میکنیم بازی نبود
با بی خبران بگو که ای بی خردان
بیهوده سخن به این درازی نبود
٭٭٭
گفتم که ز غصه مشکلی بنویسم
وز محنت هجر حاصلی بنویسم
کو دل که بدو حال دلی شرح دهم
کو دست کزو درد دلی بنویسم
٭٭٭
این من نه منم اگر منی هست تویی
ور در برِ من پیرهنی هست تویی
در راه غمت نه تن به من ماند و نه جان
ور زانکه مرا جان و تنی هست تویی
٭٭٭
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی
زان به نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی به لطف آزادی را
به زانکه هزار بنده آزاد کنی
رباعیّات
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
وین وجد که میکنیم بازی نبود
با بی خبران بگو که ای بی خردان
بیهوده سخن به این درازی نبود
٭٭٭
گفتم که ز غصه مشکلی بنویسم
وز محنت هجر حاصلی بنویسم
کو دل که بدو حال دلی شرح دهم
کو دست کزو درد دلی بنویسم
٭٭٭
این من نه منم اگر منی هست تویی
ور در برِ من پیرهنی هست تویی
در راه غمت نه تن به من ماند و نه جان
ور زانکه مرا جان و تنی هست تویی
٭٭٭
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی
زان به نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی به لطف آزادی را
به زانکه هزار بنده آزاد کنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۵ - علی همدانی قُدِّسَ رُوْحُهُ
وهو سیدالاجل سید علی بن شهاب الدین محمد. نسب شریفش به چند واسطه به حضرت امام همام زین العابدینؑمنتهی میشود جناب میر از دوازده سالگی سالک مسلک سلوک شد. دستِ ارادت به شیخ شرف الدین محمود عبداللّه مزدقانی مرید شیخ علاء الدوله سمنانی داد و کسب طریقت در پیش تقی الدین علی دوستی سمنانی کرد. جامع علوم ظاهر و باطن گشت. سه نوبت ربع مسکون را سیاحت نمود. گویند به صحبت هزار و چهارصد نفر از اولیاءاللّه رسید. غریبتر اینکه چهارصد تن را در یک مجلس دید. احوال و اقوالش در کتاب خلاصة المناقب مندرج است. بالاخره در ماوراءالنهر به بلایی درگذشت. نعشش را به ختلان نقل نمودند. مدت عمرش هفتاد و سه سال و وفاتش در سنهٔ ۷۸۶. از اوست:
از کنار خویش مییابم دمادم بوی یار
زان همی گیرم دمادم خویشتن را در کنار
نه میانش را کناری نه کنارش را میان
وز میان آتش عشقش نمییابم کنار
قطعه
پرسید عزیزی که علی ز اهل کجایی
گفتم به ولایات علی کز همدانم
نه زان همه دانم که ندانند علی را
من زان همدانم که علی را همه دانم
رباعی
نه دیده بود که جستجویش نکند
نه کام و زبان که گفتگویش نکند
هر دل که درو محبت او نبود
گر پیش سگ افکنند بویش نکند
٭٭٭
حاشا که ز ضرب تیر و خنجر ترسیم
وز بستن پای و خستن سر ترسیم
ما گرم روان دوزخ آشامانیم
از گفت و شنید خلق کمتر ترسیم
٭٭٭
گر بدر منیری و سما منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو وسعیهای بی حاصل تو
از کنار خویش مییابم دمادم بوی یار
زان همی گیرم دمادم خویشتن را در کنار
نه میانش را کناری نه کنارش را میان
وز میان آتش عشقش نمییابم کنار
قطعه
پرسید عزیزی که علی ز اهل کجایی
گفتم به ولایات علی کز همدانم
نه زان همه دانم که ندانند علی را
من زان همدانم که علی را همه دانم
رباعی
نه دیده بود که جستجویش نکند
نه کام و زبان که گفتگویش نکند
هر دل که درو محبت او نبود
گر پیش سگ افکنند بویش نکند
٭٭٭
حاشا که ز ضرب تیر و خنجر ترسیم
وز بستن پای و خستن سر ترسیم
ما گرم روان دوزخ آشامانیم
از گفت و شنید خلق کمتر ترسیم
٭٭٭
گر بدر منیری و سما منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو وسعیهای بی حاصل تو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۰ - عابد بیرمی قُدِّسَ سِرُّهُ
نامش شاه زین العباد و بیرم از ولایات لار است و لار از مشاهیر دیار فارس. سید از علماء و عرفای زمان خود بوده و به شاه زنده شهرت نموده. کرامات از وی نقل کردهاند. مزارش در آن دیار در کمال اشتهار است. در حسب ونسب آن جناب تذکره نوشتهاند. دیوانی نیز دارد. زیاده بر این از حالش معلوم نگردیده است:
من آن روز بودم که اسما نبود
نشان ازوجود مسما نبود
نظر کردم از منظرِ شاهدان
بجز زلف و رویش هویدا نبود
٭٭٭
باشاخهها اخضر شدم با لالهها احمر شدم
با باغبانان در چمن من سالها گل چیدهام
با باد دوران کردهام، در دهر سیران کردهام
با ابر باران گشتهام در کوهها باریدهام
٭٭٭
من قمری اعلایم از قاف بپریده
دوری به سوی نخجیر در دهر نگردیده
از خویش برون رفتم با خویش درون گشتم
بیرون و درون خویش جز خویش نگنجیده
٭٭٭
آستین بر می فشاندم در سماع
دست یار آمد به دستم یللی
من آن روز بودم که اسما نبود
نشان ازوجود مسما نبود
نظر کردم از منظرِ شاهدان
بجز زلف و رویش هویدا نبود
٭٭٭
باشاخهها اخضر شدم با لالهها احمر شدم
با باغبانان در چمن من سالها گل چیدهام
با باد دوران کردهام، در دهر سیران کردهام
با ابر باران گشتهام در کوهها باریدهام
٭٭٭
من قمری اعلایم از قاف بپریده
دوری به سوی نخجیر در دهر نگردیده
از خویش برون رفتم با خویش درون گشتم
بیرون و درون خویش جز خویش نگنجیده
٭٭٭
آستین بر می فشاندم در سماع
دست یار آمد به دستم یللی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۱ - عبداللّه ختلانی قُدِّسَ رَوْحَهُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۶ - فرید دهلوی قُدِّسَ سِرُّهُ
و هُوَ شیخ فرید الدین الملقب به شکرگنج. از اکابر اصفیا و اماجد اولیاء. در رهنمایی دین حقه فرید و در توحید و تفرید وحید و جناب شیخ نظام اولیا وی را مرید خود از اعاظم سلسلهٔ علیهٔ چشتیه و ارادت به خواجه قطب الدین بختیار کاکی داشته و خواجهٔ مذکور مرید شیخ معین الدین حسن سجزی بوده و سلسلهٔ ایشان به سلطان العرفا ابراهیم ادهم قدّس سرّه منتهی میشود و سلطان مرید حضرت امام همام محمد باقر علیه الصّلوة و السّلام بوده. غرض، از آن جناب است:
هر سحرگه بر درت سر میزنم
بر طریق دوستان در میزنم
همچو مرغ نیم بسمل پیشِ تو
در میان خاک و خون پر میزنم
رباعی
شب نیست که خون دل غمناک نریخت
روزی نه که آبروی من پاک نریخت
یک شربت آب خوش نخوردم هرگز
کان باز ز راه دیده بر خاک نریخت
هر سحرگه بر درت سر میزنم
بر طریق دوستان در میزنم
همچو مرغ نیم بسمل پیشِ تو
در میان خاک و خون پر میزنم
رباعی
شب نیست که خون دل غمناک نریخت
روزی نه که آبروی من پاک نریخت
یک شربت آب خوش نخوردم هرگز
کان باز ز راه دیده بر خاک نریخت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۷ - فقیر دهلوی عَلَیهِ الرَّحمةِ
اسمش میر شمس الدین و چون از بنی عباس بوده به میر شمس الدین الی عباسی شهرت نموده. تحصیل مراتب علمی در خدمت علمای شاه جهان آباد کرده و در فقه و کلام و حدیث، صاحب مایه و بلندپایه، با وجود فضایل، طالب خدمت درویشان و غالب اوقات در صحبت ایشان. آخرالامر از برکت معاشرت ایشان به ترک علایق و عوایق دنیوی گفته و ظاهراًوباطناً طریق طریقت پذیرفته ملبس به لباس فقر شده سیاحت نموده و درجات عالیه حاصل فرمود ودر نظم ونثر تألیفات دارند و در عروض و قافیه رسالات پرداختهاند. دیوانش هفت هزار بیت میشود. با علی قلیخان لگزی معاصر بوده. از اشعار اوست:
مِنْغزلیّاتِه
نیست ممکن که به یک شهر دو سلطان باشد
در دل هر که غم اوست غم عالم نیست
٭٭٭
درد ما را چاره درد دیگر است
چون خمار می که از می میرود
٭٭٭
یار در چشم و دیدنش مشکل
راه نزدیک و طی شدن دشوار
٭٭٭
با آنکه پاره کردیم زنجیر عقل صد بار
زان زلف میتوان بست ما را به تار مویی
٭٭٭
اثر از هستیم نگذاشت فکر آتشین خویی
زسامانم چه میپرسی سری مانده است و زانویی
رباعی
در چشم کسی که صاحب عرفان است
واجب ظاهر به صورت امکان است
زان گونه که حرف و صوت خیزد ز نفس
پیدایی ما از نفس رحمان است
مِنْغزلیّاتِه
نیست ممکن که به یک شهر دو سلطان باشد
در دل هر که غم اوست غم عالم نیست
٭٭٭
درد ما را چاره درد دیگر است
چون خمار می که از می میرود
٭٭٭
یار در چشم و دیدنش مشکل
راه نزدیک و طی شدن دشوار
٭٭٭
با آنکه پاره کردیم زنجیر عقل صد بار
زان زلف میتوان بست ما را به تار مویی
٭٭٭
اثر از هستیم نگذاشت فکر آتشین خویی
زسامانم چه میپرسی سری مانده است و زانویی
رباعی
در چشم کسی که صاحب عرفان است
واجب ظاهر به صورت امکان است
زان گونه که حرف و صوت خیزد ز نفس
پیدایی ما از نفس رحمان است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۹ - فضل اللّه مشهدی
و هُوَ شیخ عمادالدین فضل اللّه بن علاء الدین علی برزش آبادی الطوسی. از اعاظم مشایخ و علمای راسخ. از عنفوان شباب مقاماتِ سلوک را در خدمت جناب شیخ حاجی محمد خبوشانی اکتساب کرده. سلسلهٔ نسبش به دو واسطه به جناب سید محمد نوربخش میرسد. بدین طریق او مرید حاجی شیخ محمد و او مرید شیخ محمد لاهیجی و او مرید سید است. جناب شیخ را تألیفات شریفه و منظومات لطیفه است و به رسالهٔ لوایح مولانا جامی شرحی نفیسه نوشته. بالاخره سعادت شهادت دریافت. در سنهٔ اربع عشر و تسع مائه در مشهد مقدس رضوی. از اوست:
رباعی
بر درگهِ دوست تحفه جز جان نبری
دردت چو دهند نام درمان نبری
بی درد ز درد دوست نالان گشتی
خاموش که عرض دردمندان نبری
رباعی
بر درگهِ دوست تحفه جز جان نبری
دردت چو دهند نام درمان نبری
بی درد ز درد دوست نالان گشتی
خاموش که عرض دردمندان نبری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۲ - قاسم تبریزی نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ
نام شریف آن جناب سید معین الدین علی. از شیخ خود قاسم الانوار لقب یافته و در اشعار قاسم، تخلص میفرموده. مرید جناب شیخ صدرالدین موسی خلف الصدق حضرت شیخ صفی الدین اسحقِ اردبیلی است و به صحبت جناب شاه نعمت اللّه کرمانی رسیده و اخلاص ورزیده. چهار بار پیاده سفر حجاز نموده. ریاضات شاقّه کشیده تا چهرهٔ شاهد مقصود دیده. به هرات رفته سکونت نمود. جمعی از عوام و خواص به خدمتش رسیدندو ارادتش گزیدند. صیت کمالات ظاهری و باطنی آن جناب در انجمن افاضل و اراذل پراکنده گشت. ارباب غرض در محفل سلطانی به سعایت وی سخن راندند و گرد ملال بر خاطر شاهرخ میرزا نشاندند. لهذا سید را عذر خواست. وی از هرات به سمرقند شتافت و از میرزاالغ بیک تعظیم و تکریم تمام یافت. در اواخر عمر به خراسان آمده، در خرجردِ جام توقف فرمود. هم در آن قصبه رحلت نمود. ولادته فی سنهٔ سبع و خمسین و سبع مائه. رحلته فی سنهٔ سبع و ثلاثین و ثمان مائه. مدت عمره ثمانین سنه. دیوان آن جناب مکرر دیده شده. تیمّناً و تبرّکاً این ابیات از ایشان قلمی شد:
مِنْقصایده
خورشیدِ آسمانِ ظهورم عجب مدار
ذرات کاینات اگر گشته مظهرم
ارواح قدس چیست نمودار معنیم
اشباح انس چیست نمودارِ پیکرم
بحر محیط رشحهای از فیض فایضم
خلقِ کریم شمهای از لطف گوهرم
از عرش تا به فرش همه ذرّهای بود
در پیشِ آفتاب ضمیر منوّرم
روشن شود ز روشنی ذاتِ من جهان
گر پردهٔ صفات خود از هم فرو درم
آبی که زنده گشت ازو خضر، جاودان
آن آب چیست قطرهای از حوضِ کوثرم
آن دم کزو مسیح همی مرده زنده کرد
یک نفخه بود از نفسِ روح پرورم
بحرِ ظهور و بحرِ بطون قدم به هم
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم
بالجمله مظهر همه اسماست ذات من
بل اسم اعظمم به حقیقت چو بنگرم
مِنْغزلیّاتِهِ
ز بحر عشق تو هر قطرهای چو دریایی است
به کوی وصل تو هر پشهای چو عنقایی است
٭٭٭
نمیتوان خبری داد از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقتِ همه اوست
٭٭٭
مرید جملهٔ ذرّات کاینات شود
دلی که جلوهٔ خورشید را طلبکار است
هر چند قدسِ ذات ز اشیاء منزه است
در هیچ ذرّه نیست که او را ظهور نیست
٭٭٭
در ملک عاشقی که دو عالم طفیل اوست
آن کس قدم نهاد که اول ز سرگذشت
٭٭٭
نه من توام نه تو من هرچه هست جمله تویی
که میل جان موحد به اتحاد نباشد
٭٭٭
صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام
ناتمامان جهان را بکند کارتمام
٭٭٭
مقرر است و معین به حجت و برهان
که غیر دوست کسی نیست درمکین و مکان
٭٭٭
گر شیر نهای مگذر ازین بیشهٔ شیران
آغشته به خونند در این بیشه دلیران
٭٭٭
طریق عاشقی وانگه سلامت
مَعاذَ اللّه ز فکرِ باطلِ من
٭٭٭
از مسجد و میخانه در کعبه و بتخانه
مقصود خدا عشقست باقی همه افسانه
٭٭٭
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را به جوی نستانی
رباعی
ای رفته به پای خود بجایی که مپرس
در دست خودی تو در بلایی که مپرس
از مسِ وجود خود دمی بیرون آی
تا راه بری به کیمیایی که مپرس
٭٭٭
از هر طرفی چهره گشایی که منم
وز هر صفتی جلوه گر آیی که منم
با این همه گه گاه غلط میافتم
نادان کس و بله روستایی که منم
٭٭٭
گر شاه زمانهای و گر دستوری
گر باز جهان شکار و ور عصفوری
گر مست طریقتی وگر مستوری
تا راه به خود نبردهای مغروری
مِنْمثنوی انیس العارفین
ای ز عشقت هر دلی را مشکلی
ای ز شوقت در جنون هر عاقلی
جانم از خلق جهان بیگانه کن
یاد خود را با دلم هم خانه کن
زُمْرَةَ الْمُشْتَاقِ قَدْقَرُبَ الْوِصال
زُبْدَةَ الْعُشَّاقِ لَا تَمْشَوا تَعال
أَیُّهَا الأَحْبَابُ قُوْمُوا مِنْمَنام
اِشْرَبُوا مِنْکَأسِهِ شُرْبَ الْمُدَام
هر که را قصد حریم کبریاست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
عالمی را کین صفت سر بر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
مخزنِ اسرار ربانی دل است
محرمِ انوار روحانی دل است
بر دلت گر درد جانان است و بس
خوش نگهدارش که جان آن است و بس
هرکه را با خویشتن کاری بود
نیست عاشق خویشتن داری بود
هرکه از هستی خود بیزار نیست
از وصال یار برخوردار نیست
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنا در یار گشتی واصلی
خود به خود برخویش عاشق گشت دوست
بلکه عشق و عاشق و معشوق اوست
مِنْقصایده
خورشیدِ آسمانِ ظهورم عجب مدار
ذرات کاینات اگر گشته مظهرم
ارواح قدس چیست نمودار معنیم
اشباح انس چیست نمودارِ پیکرم
بحر محیط رشحهای از فیض فایضم
خلقِ کریم شمهای از لطف گوهرم
از عرش تا به فرش همه ذرّهای بود
در پیشِ آفتاب ضمیر منوّرم
روشن شود ز روشنی ذاتِ من جهان
گر پردهٔ صفات خود از هم فرو درم
آبی که زنده گشت ازو خضر، جاودان
آن آب چیست قطرهای از حوضِ کوثرم
آن دم کزو مسیح همی مرده زنده کرد
یک نفخه بود از نفسِ روح پرورم
بحرِ ظهور و بحرِ بطون قدم به هم
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم
بالجمله مظهر همه اسماست ذات من
بل اسم اعظمم به حقیقت چو بنگرم
مِنْغزلیّاتِهِ
ز بحر عشق تو هر قطرهای چو دریایی است
به کوی وصل تو هر پشهای چو عنقایی است
٭٭٭
نمیتوان خبری داد از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقتِ همه اوست
٭٭٭
مرید جملهٔ ذرّات کاینات شود
دلی که جلوهٔ خورشید را طلبکار است
هر چند قدسِ ذات ز اشیاء منزه است
در هیچ ذرّه نیست که او را ظهور نیست
٭٭٭
در ملک عاشقی که دو عالم طفیل اوست
آن کس قدم نهاد که اول ز سرگذشت
٭٭٭
نه من توام نه تو من هرچه هست جمله تویی
که میل جان موحد به اتحاد نباشد
٭٭٭
صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام
ناتمامان جهان را بکند کارتمام
٭٭٭
مقرر است و معین به حجت و برهان
که غیر دوست کسی نیست درمکین و مکان
٭٭٭
گر شیر نهای مگذر ازین بیشهٔ شیران
آغشته به خونند در این بیشه دلیران
٭٭٭
طریق عاشقی وانگه سلامت
مَعاذَ اللّه ز فکرِ باطلِ من
٭٭٭
از مسجد و میخانه در کعبه و بتخانه
مقصود خدا عشقست باقی همه افسانه
٭٭٭
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را به جوی نستانی
رباعی
ای رفته به پای خود بجایی که مپرس
در دست خودی تو در بلایی که مپرس
از مسِ وجود خود دمی بیرون آی
تا راه بری به کیمیایی که مپرس
٭٭٭
از هر طرفی چهره گشایی که منم
وز هر صفتی جلوه گر آیی که منم
با این همه گه گاه غلط میافتم
نادان کس و بله روستایی که منم
٭٭٭
گر شاه زمانهای و گر دستوری
گر باز جهان شکار و ور عصفوری
گر مست طریقتی وگر مستوری
تا راه به خود نبردهای مغروری
مِنْمثنوی انیس العارفین
ای ز عشقت هر دلی را مشکلی
ای ز شوقت در جنون هر عاقلی
جانم از خلق جهان بیگانه کن
یاد خود را با دلم هم خانه کن
زُمْرَةَ الْمُشْتَاقِ قَدْقَرُبَ الْوِصال
زُبْدَةَ الْعُشَّاقِ لَا تَمْشَوا تَعال
أَیُّهَا الأَحْبَابُ قُوْمُوا مِنْمَنام
اِشْرَبُوا مِنْکَأسِهِ شُرْبَ الْمُدَام
هر که را قصد حریم کبریاست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
عالمی را کین صفت سر بر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
مخزنِ اسرار ربانی دل است
محرمِ انوار روحانی دل است
بر دلت گر درد جانان است و بس
خوش نگهدارش که جان آن است و بس
هرکه را با خویشتن کاری بود
نیست عاشق خویشتن داری بود
هرکه از هستی خود بیزار نیست
از وصال یار برخوردار نیست
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنا در یار گشتی واصلی
خود به خود برخویش عاشق گشت دوست
بلکه عشق و عاشق و معشوق اوست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۳ - قطب اوشی کاکی عَلَیهِ الرّحمةُ
وهُوَ خواجه قطب الدین بختیار از اعاظم عرفاست و ارادت به خواجه معین الدین حسن سجزی چشتی داشته و شیخ فرید الدین شکرگنج دهلوی در خدمت وی لوای کمال افراشته. غرض، از اعاظم و افاخم سلسلهٔ علّیهٔ چشتیه است. گویند وجه تسمیهٔ کاکی این بوده که در ایام ریاضات و عبادات هر روز قرصی نان خشک از عالم غیب به جهت وی میرسید. چه، نان خشک را کاک گویند و معرب آن قاق است. غالباً در ایام مجاهده به نان خشکی قناعت میکرده. به این لقب ملقب آمده. استماع شد که از زمان حیات آن عالی درجات الی الان همه روزه از همان قسم نان در سر مزار او پخته به زایرین و مجاورین دهند. مزارش در سه فرسنگی دهلی در سمت جنوب واقع است. از اوست:
من به چندین آشنایی میخورم خونِ جگر
آشنا را حال چون این وای بر بیگانهای
قطبِ مسکین گر گناهی میکند عیبش مکن
دور نبود گر گناهی میکند دیوانهای
من به چندین آشنایی میخورم خونِ جگر
آشنا را حال چون این وای بر بیگانهای
قطبِ مسکین گر گناهی میکند عیبش مکن
دور نبود گر گناهی میکند دیوانهای
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۴ - قتّالی خوارزمی عَلَیهِ الرّحمةُ
اسم شریفش پهلوان محمود مشهور به پوریای ولی. بین الخواص و العوام مشهور و معروف و به فضایل صوری و معنوی موصوف. احوال فرخنده مالش در کتب تواریخ و تذکرهٔ شعرا و عرفا مذکور. گویند کسی در قوت و قدرت با وی برابری نکرده. بعضی او را پسر بوریای ولی دانسته و برخی این لقب را بر خود آن جناب بسته. هذا اصح بایّ تقدیر عارفی کامل و کاملی واصل بوده. حقایق و معارفی بسیار از وی بروز و ظهور نموده. مثنوی کنز الحقایق از منظومات آن جناب است. بعضی از اشعار آن کتاب و گلشن به هم آمیخته، غالباً از کنز الحقایق بوده باشد. زیرا که کتاب کنزالحقایق در سنهٔ ۷۰۳ صورت اتمام یافته و شیخ شبستری هفده سال بعد از آن گلشن راز را منظوم نموده. وفاتش در سنهٔ ۷۲۲، مزارش در خیوق خوارزم است. گویند در شبی که وفات یافت این رباعی را گفت و علی الصباح بر سجادهاش یافتند:
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس میباید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور میباید بود
با ملک دو کون عور میباید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
میباید دید و کور میباید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس میباید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور میباید بود
با ملک دو کون عور میباید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
میباید دید و کور میباید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی