عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
اوحد دین چون ز حادثات زمانه
کار وزارت به مرگ خویش تبه کرد
با من مسکین خرد به زاری زاری
گفت هزاران هزار آوخ واه کرد
بر دل تو باز حادثه حشر آورد
بر در تو باز رنج نایبه ره کرد
عمر ربود از تو روزگار نه مخدوم
سر ستد از تو فلک نه قصد کله کرد
گفتمش این هست شرط ماتم او چیست؟
گفت مرا چون به صبح و شام نگه کرد
موی ببر اینکه صبح موی ببرید
جامه سیه کن که شام جامه سیه کرد
کار وزارت به مرگ خویش تبه کرد
با من مسکین خرد به زاری زاری
گفت هزاران هزار آوخ واه کرد
بر دل تو باز حادثه حشر آورد
بر در تو باز رنج نایبه ره کرد
عمر ربود از تو روزگار نه مخدوم
سر ستد از تو فلک نه قصد کله کرد
گفتمش این هست شرط ماتم او چیست؟
گفت مرا چون به صبح و شام نگه کرد
موی ببر اینکه صبح موی ببرید
جامه سیه کن که شام جامه سیه کرد
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹
شه زاده رفت شور به عالم درافگنید
وین طاس سرنگون فلک خرد بشکنید
خاتون هفت کشور و زهر ای هشت خلد
جان داد و دم شمرد شما دم چه می زنید؟
آخر نه این عزیزه جگر گوشه شه است؟
بی او زمانه را به جگر خون در افگنید
او شد به زیر خاک و شما نیز بعد ازو
هم خاک در دو دیده گردون پراکنید
ای روزگار کینه کش و چرخ خیره کش
هر دو به خون مرد و زن آلوده دامنید
آن طفل را که روی جهان را ندید سیر
با خاک دوستی چه دهید ار نه دشمنید؟
ای اختران روشن این چه واقعه است؟
تاریک شد جهان ز شما گر چه روشنید
خاتون خلد و رابعه روزگار کو؟
او در گل و شما ز چه در سبز گلشنید؟
خیزید جمله تا به دم گرم آتشین
آتش زنیم در فلک ار همدم منید
دردا! که شد سلاله خاتون به زیر خاک
در حضرت خدای جهان برد جان پاک
وین طاس سرنگون فلک خرد بشکنید
خاتون هفت کشور و زهر ای هشت خلد
جان داد و دم شمرد شما دم چه می زنید؟
آخر نه این عزیزه جگر گوشه شه است؟
بی او زمانه را به جگر خون در افگنید
او شد به زیر خاک و شما نیز بعد ازو
هم خاک در دو دیده گردون پراکنید
ای روزگار کینه کش و چرخ خیره کش
هر دو به خون مرد و زن آلوده دامنید
آن طفل را که روی جهان را ندید سیر
با خاک دوستی چه دهید ار نه دشمنید؟
ای اختران روشن این چه واقعه است؟
تاریک شد جهان ز شما گر چه روشنید
خاتون خلد و رابعه روزگار کو؟
او در گل و شما ز چه در سبز گلشنید؟
خیزید جمله تا به دم گرم آتشین
آتش زنیم در فلک ار همدم منید
دردا! که شد سلاله خاتون به زیر خاک
در حضرت خدای جهان برد جان پاک
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - رثای سلطان ارسلان بن طغرل
یک ره به نشمری که جهانی مشمر است
ملک از برادرت به مصیبت برادر است
چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است
تیغ کبود نم زده در شرم افسر است
هم خطبه زار مانده ز هجران کرسی است
هم سکه روی کنده ز نادیدن زر است
خورشید واعظی است در این تعزیت خموش
گر هفت پایه طارم گردونش منبر است
وز بهر سعی خسته دلان عزای شاه
مه را هزارچشمه جزاین چشمه در خوراست
وز دم بدم گریستن ابر خشک بار
خاک سیاه در دم خونابه اصفر است
تا مملکت ز بحر کف او یتیم ماند
در اضطراب مانده چو دست شناور است
درد فراق او که محاق است، برمه است
داغ وفات او که کسوف است، در خوراست
بی طالع مبارک او، تاج و تخت را
گر خود هزار مشتری افتد، بد اختر است
عودی شد از مزاحمت دود سینه ها
خلقان روز و شب که بخلقت مشهر است
وز آه چون دوات در آب سیه نشست
هر چشم ناظری که بر این سبز منظر است
ملکی چنانکه در بدن او ز هفت عضو
بر هر طرف که دست نهی درد دیگر است
وین نکته جای ساخته برناب اژدهاست
دل جایگاه کرده ز کام غضنفر است
ترکش شکسته بیلک و مرکب بریده دم
مسند دریده بالش و رایت نگون سر است
از رخ نهفتگان محارم کسی نماند
کاورا، و رای عصمت دارنده چادر است
هر مشتری عذار ز چشم اختر افکن است
هر آفتاب چهره بکف آسمان تر است
از بس که عقد زلف غلامان بریده گشت
شمع افق لکن، به حقیقت معنبر است
دی همچو عود خام قدم بر شرر نهاد
با دولت از شکسته دلی همچو مجمر است
از بس غریو نوحه گران و غبار خاک
چشم زمانه کور و صماخ فلک کر است
هر جان ز آه سینه فروزنده همچو شمع
هر تن ز آب دیده، گدازان چو شکر است
با یک حریف واقعه آورده رخ به رخ
هر پیگر از مماثله گوئی دو پیگر است
از شعله غم این همه رخ های زرد چیست
چون نور احمر است چرا عکس اصفر است
درجی است هفت دُر در دامن فلک
تا لاجرم ز گوهر آسایش ابتر است
این قطعه چرخ در رحم گل همی نهد
آسایش ابتر است چو دامان اب. تر است
بر مرگ کارگر نشود آتش بشر
کان آتش از درونه عصمت زره در است
ما و جهان سزا بسزا هم از آنکه ما
بیمار غفلتیم و زمانه مزوّر است
لیکن مزوری است جگر سوز و زهر دار
کز شکّر تو هر نفسی جان شکر است
مأثوره ریاست، ترازوی عمر وزید
زان اقچه های کم، همه این جا معیر است
میزان عدل بس بود و ناقد بصیرّ
آن نقد را که روی ببازار محشر است
اکنون که کار، کار سپهر مزور است
و اکنون که دست دست جهان ستمگر است
دهر، ار چه عقل را سوی ایمان وسیلت است
لیکن بحکم فتوی انصاف کافر است
با این همه نشیمن کون و فساد را
بر شارع صلاح امم مدخل و در است
مجلس فروزی مدد دین و ملک را
صد نکته در زبان و لب تیع مضمر است
آنگه بساط عدل در ایران ممهد است
آنگه نظام کار بر، ارّان مقرر است
فرخنده مهر طاعت جمشید باختر
امروز طوق گردن خورشید خاور است
بعد از وفات شاه کرامات ظاهر است
آن را که در مسالک شش خط رهبر است
ملک از برادرت به مصیبت برادر است
چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است
تیغ کبود نم زده در شرم افسر است
هم خطبه زار مانده ز هجران کرسی است
هم سکه روی کنده ز نادیدن زر است
خورشید واعظی است در این تعزیت خموش
گر هفت پایه طارم گردونش منبر است
وز بهر سعی خسته دلان عزای شاه
مه را هزارچشمه جزاین چشمه در خوراست
وز دم بدم گریستن ابر خشک بار
خاک سیاه در دم خونابه اصفر است
تا مملکت ز بحر کف او یتیم ماند
در اضطراب مانده چو دست شناور است
درد فراق او که محاق است، برمه است
داغ وفات او که کسوف است، در خوراست
بی طالع مبارک او، تاج و تخت را
گر خود هزار مشتری افتد، بد اختر است
عودی شد از مزاحمت دود سینه ها
خلقان روز و شب که بخلقت مشهر است
وز آه چون دوات در آب سیه نشست
هر چشم ناظری که بر این سبز منظر است
ملکی چنانکه در بدن او ز هفت عضو
بر هر طرف که دست نهی درد دیگر است
وین نکته جای ساخته برناب اژدهاست
دل جایگاه کرده ز کام غضنفر است
ترکش شکسته بیلک و مرکب بریده دم
مسند دریده بالش و رایت نگون سر است
از رخ نهفتگان محارم کسی نماند
کاورا، و رای عصمت دارنده چادر است
هر مشتری عذار ز چشم اختر افکن است
هر آفتاب چهره بکف آسمان تر است
از بس که عقد زلف غلامان بریده گشت
شمع افق لکن، به حقیقت معنبر است
دی همچو عود خام قدم بر شرر نهاد
با دولت از شکسته دلی همچو مجمر است
از بس غریو نوحه گران و غبار خاک
چشم زمانه کور و صماخ فلک کر است
هر جان ز آه سینه فروزنده همچو شمع
هر تن ز آب دیده، گدازان چو شکر است
با یک حریف واقعه آورده رخ به رخ
هر پیگر از مماثله گوئی دو پیگر است
از شعله غم این همه رخ های زرد چیست
چون نور احمر است چرا عکس اصفر است
درجی است هفت دُر در دامن فلک
تا لاجرم ز گوهر آسایش ابتر است
این قطعه چرخ در رحم گل همی نهد
آسایش ابتر است چو دامان اب. تر است
بر مرگ کارگر نشود آتش بشر
کان آتش از درونه عصمت زره در است
ما و جهان سزا بسزا هم از آنکه ما
بیمار غفلتیم و زمانه مزوّر است
لیکن مزوری است جگر سوز و زهر دار
کز شکّر تو هر نفسی جان شکر است
مأثوره ریاست، ترازوی عمر وزید
زان اقچه های کم، همه این جا معیر است
میزان عدل بس بود و ناقد بصیرّ
آن نقد را که روی ببازار محشر است
اکنون که کار، کار سپهر مزور است
و اکنون که دست دست جهان ستمگر است
دهر، ار چه عقل را سوی ایمان وسیلت است
لیکن بحکم فتوی انصاف کافر است
با این همه نشیمن کون و فساد را
بر شارع صلاح امم مدخل و در است
مجلس فروزی مدد دین و ملک را
صد نکته در زبان و لب تیع مضمر است
آنگه بساط عدل در ایران ممهد است
آنگه نظام کار بر، ارّان مقرر است
فرخنده مهر طاعت جمشید باختر
امروز طوق گردن خورشید خاور است
بعد از وفات شاه کرامات ظاهر است
آن را که در مسالک شش خط رهبر است
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴ - گویند این دو بیت را در مرض موت گفته و لبیک حق را اجابت فرموده است:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴
السلام ای ساکن محنت سرای کربلا
السلام ای مستمند و مبتلای کربلا
السلام ای هربلای کربلا را کرده صبر
السلام ای مبتلای هر بلای کربلا
السلام ای بر تو خار کربلا تیغ جفا
السلام ای کشته تیغ جفای کربلا
السلام ای متصل با آب چشم و آه دل
السلام ای خسته آب و هوای کربلا
السلام ای غنچه نشگفته گلزار غم
مانده از غم تنگدل در تنگنای کربلا
السلام ای کرده جا در کربلا وز فیض خود
در دل اهل محبت کرده جای کربلا
السلام ای رشک برده زندهای هر دیار
در جوار مرقدت بر مردهای کربلا
یا شهید کربلا کردم بگرد طوف تو
رغبت سیر فضای غم فزای کربلا
یاد اندوه و غمت کردم شد از اندوه و غم
از دل من تنگ تر بر من فضای کربلا
ریخت خون در کربلا از مردم چشم قضا
از ازل این است گویا مقتضای کربلا
هر که اندر کربلا از دیده خون دل نریخت
غالبا آگه نشد از ماجرای کربلا
چرخ خاک کربلا را ساخت از خون تو گل
کرد تدبیر نیاز آن گل برای کربلا
جای آن باشد که گر بویند آید بوی خون
تا بنای دهر باشد از بنای کربلا
سرورا با یاد لبهای بخون آلوده ات
خوردن خونست کارم چون گیای کربلا
اجر من این بس که گر میرم شود سر منزلم
خاک پای جانفزای دلگشای کربلا
کربلا خوان عطای تست گردون دم بدم
می رساند بر همه عالم صلای کربلا
هر که می اید بقدر سعی و استعداد خود
بهره می گیرد از بحر عطای کربلا
نیست سبحه این که بر دستست ما را بلکه هست
دانه چندی ز در بی بهای کربلا
یا شهید کربلا از من عنایت کم مکن
چون تو شاه کربلایی من گدای کربلا
در دلم دردیست استیلای بیم معصیت
شربتی می خواهم از دارالشفای کربلا
روزگاری شد که مأوای فضولی کربلاست
نیست او را میل مأوایی ورای کربلا
هست امیدم که هرگز برنگردد تا ابد
روی ما از کعبه حاجت روای کربلا
هم چو سعی مروه لطف حق نبخشد اجرها
سعی ما را در زمین پر صفای کربلا
السلام ای مستمند و مبتلای کربلا
السلام ای هربلای کربلا را کرده صبر
السلام ای مبتلای هر بلای کربلا
السلام ای بر تو خار کربلا تیغ جفا
السلام ای کشته تیغ جفای کربلا
السلام ای متصل با آب چشم و آه دل
السلام ای خسته آب و هوای کربلا
السلام ای غنچه نشگفته گلزار غم
مانده از غم تنگدل در تنگنای کربلا
السلام ای کرده جا در کربلا وز فیض خود
در دل اهل محبت کرده جای کربلا
السلام ای رشک برده زندهای هر دیار
در جوار مرقدت بر مردهای کربلا
یا شهید کربلا کردم بگرد طوف تو
رغبت سیر فضای غم فزای کربلا
یاد اندوه و غمت کردم شد از اندوه و غم
از دل من تنگ تر بر من فضای کربلا
ریخت خون در کربلا از مردم چشم قضا
از ازل این است گویا مقتضای کربلا
هر که اندر کربلا از دیده خون دل نریخت
غالبا آگه نشد از ماجرای کربلا
چرخ خاک کربلا را ساخت از خون تو گل
کرد تدبیر نیاز آن گل برای کربلا
جای آن باشد که گر بویند آید بوی خون
تا بنای دهر باشد از بنای کربلا
سرورا با یاد لبهای بخون آلوده ات
خوردن خونست کارم چون گیای کربلا
اجر من این بس که گر میرم شود سر منزلم
خاک پای جانفزای دلگشای کربلا
کربلا خوان عطای تست گردون دم بدم
می رساند بر همه عالم صلای کربلا
هر که می اید بقدر سعی و استعداد خود
بهره می گیرد از بحر عطای کربلا
نیست سبحه این که بر دستست ما را بلکه هست
دانه چندی ز در بی بهای کربلا
یا شهید کربلا از من عنایت کم مکن
چون تو شاه کربلایی من گدای کربلا
در دلم دردیست استیلای بیم معصیت
شربتی می خواهم از دارالشفای کربلا
روزگاری شد که مأوای فضولی کربلاست
نیست او را میل مأوایی ورای کربلا
هست امیدم که هرگز برنگردد تا ابد
روی ما از کعبه حاجت روای کربلا
هم چو سعی مروه لطف حق نبخشد اجرها
سعی ما را در زمین پر صفای کربلا
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مرثیه
فغان ز گردش این چرخ کوژپشت کهن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
ادیب الممالک : قصاید عربی
رقعه
ابا جعفر یشتافک السمع والبصر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - مرثیه
نوجوان مرا فلک خوندل ریخت در ایاغ
نونهال مرا سپهر کند از بن بطرف باغ
شمعی افروختم که گشت روشن از نور او جهان
ناگهان صرصری وزید کرد خاموش آن چراغ
ای فقید کمال و فضل ای شهید سنان غم
از غمت دیده پر ز اشک بی رخت سینه پر ز داغ
در عزای تو قامتم گشت خمیده چون کمان
وز فراق تو روز من شد سیه همچو پر زاغ
چون بیاد تو بگروم غافل از خویشتن شوم
در پی جان شکر دوم تا کنم مرگرا سراغ
بسکه چون لاله بر دلم داغ هجرت گرفته جای
گشت تایخ رفتنت لاله دارد دلی بداغ
نونهال مرا سپهر کند از بن بطرف باغ
شمعی افروختم که گشت روشن از نور او جهان
ناگهان صرصری وزید کرد خاموش آن چراغ
ای فقید کمال و فضل ای شهید سنان غم
از غمت دیده پر ز اشک بی رخت سینه پر ز داغ
در عزای تو قامتم گشت خمیده چون کمان
وز فراق تو روز من شد سیه همچو پر زاغ
چون بیاد تو بگروم غافل از خویشتن شوم
در پی جان شکر دوم تا کنم مرگرا سراغ
بسکه چون لاله بر دلم داغ هجرت گرفته جای
گشت تایخ رفتنت لاله دارد دلی بداغ
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
ای دریغا کهربا با امزیک و فیروزه نگین
آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین
آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان
وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین
آن یکی انگشتری را حضرت والای راد
داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین
و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل
در صفا و راستی مانند نای حور عین
ساعدالملک ارنگین گم کرد خود بشگفت نی
زانکه جم را نیز چندی یاوه شد از کف نگین
هست بگشفت آنکه گم شد مریمی کاندر دمید
بادها در پیکرش روح القدس روح الامین
ناگوار آید طعام از بعد خسرانی چنان
پرخمار آید شراب از بهر فقدانی چنین
میزبان گر انگبین برخوان مهمانان نهد
میهمانان را در این خوان سرکه گردد انگبین
آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین
آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان
وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین
آن یکی انگشتری را حضرت والای راد
داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین
و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل
در صفا و راستی مانند نای حور عین
ساعدالملک ارنگین گم کرد خود بشگفت نی
زانکه جم را نیز چندی یاوه شد از کف نگین
هست بگشفت آنکه گم شد مریمی کاندر دمید
بادها در پیکرش روح القدس روح الامین
ناگوار آید طعام از بعد خسرانی چنان
پرخمار آید شراب از بهر فقدانی چنین
میزبان گر انگبین برخوان مهمانان نهد
میهمانان را در این خوان سرکه گردد انگبین
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - تاریخ وفات میرزا حسینعلیخان فرزند نظام السلطنه
سخت باشد خزان سرو و سمن
خاصه در چشم بلبلان چمن
ای دریغا که شام تیره ما
بغم و غصه بود آبستن
نوجوان میرزا حسین خان آنک
داشت خوی بدیع و خلق حسن
تنش آراسته بفضل و کمال
مغزش انباشته بدانش و فن
پدر پیر را ز داغش خاست
از جگر دود و از سرا شیون
در فراقش نظام سلطنه گشت
جفت انده اسیر بیت حزن
عیش را برگسست رشته انس
صبر را بر درید پیراهن
آنکه چشم وطن برویش بود
همچو چشم منیژه بر بیژن
وطن از ماتمش فشاند خون
بر رخ از دیده چون عقیق یمن
زین سبب گشت سال تاریخش
باز بروی گریست چشم وطن
خاصه در چشم بلبلان چمن
ای دریغا که شام تیره ما
بغم و غصه بود آبستن
نوجوان میرزا حسین خان آنک
داشت خوی بدیع و خلق حسن
تنش آراسته بفضل و کمال
مغزش انباشته بدانش و فن
پدر پیر را ز داغش خاست
از جگر دود و از سرا شیون
در فراقش نظام سلطنه گشت
جفت انده اسیر بیت حزن
عیش را برگسست رشته انس
صبر را بر درید پیراهن
آنکه چشم وطن برویش بود
همچو چشم منیژه بر بیژن
وطن از ماتمش فشاند خون
بر رخ از دیده چون عقیق یمن
زین سبب گشت سال تاریخش
باز بروی گریست چشم وطن
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - حسبحال آذربایجان و خراسان هنگام تعدیات و بمباردمان سپاهیان روس تزاری
سحرگاهان که مهر عالم آرا
ز طاق چرخ گردید آشکارا
بسان گهر اندر تاج دارا
و یا چون آتشی از سنگ خارا
برآمد کرد روشن سطح گردون
به دریا گشت جاری فلک مشحون
بت نوشین لبم از خواب برخواست
بر از دیبا تن از پیرایه پیراست
چو شاخ گل قد و بالا بیاراست
حمایل کرد گیسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز می مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا دیدم اندر عالم خواب
به صحرائی تنم افتاده در تاب
تهی بود آن زمین از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمین دور از سکون چون آسکون بود
هوا کالمهل یغلی فی البطون بود
من آنجا بر سر پای ایستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز دیده سیل خون بر رخ گشاده
دل اندر رحمت باری نهاده
که با فضلش نجات از ورطه آید
برین کشتی نسیم شرطه آید
دلم در لجه ی اندیشه شد غرق
تن اندر بحر حیرت پای تا فرق
بناگه جست از آن بالا یکی برق
تو گفتی آفتابی سرزد از شرق
دو چشمم خیره ماند از نور جاذب
چو اندر صبح صادق صبح کاذب
بر آمد ناگهان زان برق دستی
که بودش دست قدرت ناز شستی
هوا بگرفت چون مبهوت مستی
سوی بالا کشید از خاک پستی
به پیش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صیدی بسته در فتراک بودم
و یا چون خوشه ای در تاک بودم
نه در افلاک و نه در خاک بودم
ولی برتر ز نه افلاک بودم
دو تا کردم قد طاعت بر شاه
ربودم رایت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدری
که در گردون رفعت ماه بدری
پس از احمد رسولان را تو صدری
و مات الشافعی و لیس یدری
«علی ربه ام ربه الله »
مکن منعش مگو بیرون شد از ره
در این هنگامه از پهنای بیدا
یکی شوری شگفت آمد هویدا
بساطی در زمین گردید پیدا
که از دیدار آن شد عقل شیدا
گروهی دیدم اندر بند دشمن
غزالان در کف گرگان ریمن
همه چون ماهی بریان به تابه
خروشان با خضوع و با انابه
زنی اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از کشتن جعفر عنابه
کمان کرده قد از داغ جگربند
بسر میریخت خاک از سوگ فرزند
کمر خم دیده خونین دل شکسته
جگر پر درد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشگ دیده در دریا نشسته
به زاری بر سر و بر سینه می زد
جزع را سنگ بر آیینه می زد
روان اندر پی او چند کودک
دل از غم سینه از ناوک مشبک
گرفته دامن ما در یکایک
دمی ناگشته زو مهجور و منفک
تو گفتی جوجه سیمرغ از قاف
پراکنده پی مادر در اطراف
دگر سو بود پیر طاعن السن
نشسته برف پیری در محاسن
رمیده چون مساکین از مساکن
دلش لرزان تنش آرام و ساکن
ز دیدارش پریشانی هویدا
مه و مهرش ز پیشانی هویدا
سرش پر خون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
ز انده قالبش بیروح گشته
به طوفان حوادث نوح گشته
ربوده کشتیش را هر زمان موج
گهی اندر حضیض و گاه بر اوج
تماشای گرفتاران این بند
صف نظاره را در گریه افکند
درخت صابری را ریشه برکند
نماند آنجا تنی شادان و خرسند
همه کردند اشگ از دیده جاری
بر آوردند از دل بانگ زاری
زن دل خسته آغاز سخن کرد
تحیات حسن بابوالحسن کرد
پس آنگه شکوه از دور زمن کرد
به زاری عرض غمهای کهن کرد
بگفت ای شه من آذربایجانم
که خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فریادم ای دریای غیرت
برس بر دادم ای غمخوار امت
ز پا افتادم ای سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرنی یا مجیرالملک و الدین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
ز من نوشیروان نوشین روان بود
به تختم اردشیر و اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
به جویم آب آبادی روان بود
کنون شاخ نشاطم گشته بی برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
به زیر سایه اسلام بر من
مسلم شد لوای ترک و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر به خروار و به خرمن
مگر از دل و داعم گفته سیروس
به هر گنجی ز خاکم خفته سی روس
مسلمانی دیارم کرده بدرود
حوادث کشت عمرم جمله بدرود
ز هر چشمم شود جاری دو صد رود
جوانانم شدند ای رودم ای رود
دریغا ساغر عیشم به تبریز
ز شکر شد تهی وز زهر لبریز
حریمم در محرم کربلا شد
چنین ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف برملا شد
شهیدان را زمان ابتلا شد
صمد خان کعبه را بیت الصنم کرد
بنای دیر و تاراج حرم کرد
به تبریز و به سلماس و ارومی
گهی روسی علم زد گاه رومی
نه از بیگانه نالم نه ز بومی
که از کفران رسید اینگونه شومی
چو فرزندان من کردند کفران
ندارند از خدا امید غفران
به بین آواره فرزندانم از شهر
یتیمانم به بند خواری و قهر
شکر باشد بکامم تلخ چون زهر
نباشد هیچ کس چون من در این دهر
دلم صدجا شکسته سینه بریان
جگر خونین کمر خم دیده گریان
چه گویم یا علی بر من چها شد
غم و درد دلم بی انتها شد
عنان صابری از کف رها شد
شهیدم بی کفن بی خونبها شد
به عاشورا هزار و سیصد و سی
به دشت کربلا کردم تاسی
علی فرزند موسی عالم راد
جهان فضل و دانش کرسی داد
گرامی فحل و دانشمند استاد
بدارالخلد شد از دار بیداد
فلک گفتا که در ماه محرم
علی بر دار شد مانند میثم
چو آذربایجان ساکت شد از درد
خراسان پیش آن شه ناله سر کرد
کهن پیری خمیده با رخی زرد
ببار شاه مردان شکوه آورد
همی گفت ای جهان فضل و تقوی
به دربار تو دارم بث شکوی
منم دشتی که خارم لاله و گل
زمینم سبزه و ریحان و سنبل
طخارستان و ترکستان و کابل
ز رنج و هیرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشید دانند
پرستش خانه جمشید دانند
بزرگانم در امید دانند
بهار سرو و کاج و بید دانند
بر صاحبدلان ام البلا دم
به نزد عاقلان دارالعبادم
نگویم داریوشم بوده حامی
نگویم داشت سیروسم گرامی
نیارم نام آن شاهان نامی
نخوانم هیچ از آن دفتر اسامی
که از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسی ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است کوثر
چو روح القدس در خاکم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حریم کعبه آید در طوافم
که سیمرغ ازل را کوه قافم
کنون انصاف ده در باره ی من
چه بیشرمی که رفت از کید دشمن
خدا را ای شبان دشت ایمن
مهل در گله ماند گرگ ریمن
به بین کاخ رضا را توپ بسته
در و دیوار سقفش را شکسته
در این دربار این بی احترامی
نه عارف را پسند آمد نه عامی
پرستشخانه شد هر جا گرامی
بویژه این بلند ایوان نامی
که باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمین دارد تقدم
تو دانی دوست این آتش برافروخت
ولی با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئین تن چو بردوخت
طریق چاره از سیمرغ آموخت
بدین سو دست دشمن را فرستاد
که لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربایجان گوید در این بار
که از دور سپهر و کید اشرار
علی فرزند موسی رفته بر دار
تو خود باشی از این معنی خبردار
که ماهم بر علی فرزند موسی
عزا داریم در دربار اعلی
ولیکن زان علی تا این علی فرق
بود چندانکه از غرب است تا شرق
ز جود این علی دریا بخون غرق
ز نورش بر مه و کیوان سنا برق
قیاس مهر و مهتاب است گوئی
تراب و رب ارباب است گوئی
علی فرمود با آن غم نصیبان
که گبرم دادتان را زین رقیبان
کسی کو راز گوید با حبیبان
کسی کو چاره جوید از طبیبان
حبیبان راز او پوشیده دارند
طبیبان درد او را چاره آرند
بزودی بر کنم بنیاد این سلم
بدست خسروی با دانش و علم
شه آلمان که نامش هست ویلهلم
به نیروی سخط بر هم زند حلم
فها للکافرین اکید کیدا
امهلهم و امهلهم رویدا
درون مقبلان را برفروزم
دو چشم خائنان با تیر دوزم
چنان در دشت غیرت کینه توزم
که خشک و تر بهم یک جا بسوزم
بسوزم خانه این تیره رایان
بدوزم دیده این کدخدیان
ز طاق چرخ گردید آشکارا
بسان گهر اندر تاج دارا
و یا چون آتشی از سنگ خارا
برآمد کرد روشن سطح گردون
به دریا گشت جاری فلک مشحون
بت نوشین لبم از خواب برخواست
بر از دیبا تن از پیرایه پیراست
چو شاخ گل قد و بالا بیاراست
حمایل کرد گیسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز می مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا دیدم اندر عالم خواب
به صحرائی تنم افتاده در تاب
تهی بود آن زمین از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمین دور از سکون چون آسکون بود
هوا کالمهل یغلی فی البطون بود
من آنجا بر سر پای ایستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز دیده سیل خون بر رخ گشاده
دل اندر رحمت باری نهاده
که با فضلش نجات از ورطه آید
برین کشتی نسیم شرطه آید
دلم در لجه ی اندیشه شد غرق
تن اندر بحر حیرت پای تا فرق
بناگه جست از آن بالا یکی برق
تو گفتی آفتابی سرزد از شرق
دو چشمم خیره ماند از نور جاذب
چو اندر صبح صادق صبح کاذب
بر آمد ناگهان زان برق دستی
که بودش دست قدرت ناز شستی
هوا بگرفت چون مبهوت مستی
سوی بالا کشید از خاک پستی
به پیش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صیدی بسته در فتراک بودم
و یا چون خوشه ای در تاک بودم
نه در افلاک و نه در خاک بودم
ولی برتر ز نه افلاک بودم
دو تا کردم قد طاعت بر شاه
ربودم رایت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدری
که در گردون رفعت ماه بدری
پس از احمد رسولان را تو صدری
و مات الشافعی و لیس یدری
«علی ربه ام ربه الله »
مکن منعش مگو بیرون شد از ره
در این هنگامه از پهنای بیدا
یکی شوری شگفت آمد هویدا
بساطی در زمین گردید پیدا
که از دیدار آن شد عقل شیدا
گروهی دیدم اندر بند دشمن
غزالان در کف گرگان ریمن
همه چون ماهی بریان به تابه
خروشان با خضوع و با انابه
زنی اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از کشتن جعفر عنابه
کمان کرده قد از داغ جگربند
بسر میریخت خاک از سوگ فرزند
کمر خم دیده خونین دل شکسته
جگر پر درد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشگ دیده در دریا نشسته
به زاری بر سر و بر سینه می زد
جزع را سنگ بر آیینه می زد
روان اندر پی او چند کودک
دل از غم سینه از ناوک مشبک
گرفته دامن ما در یکایک
دمی ناگشته زو مهجور و منفک
تو گفتی جوجه سیمرغ از قاف
پراکنده پی مادر در اطراف
دگر سو بود پیر طاعن السن
نشسته برف پیری در محاسن
رمیده چون مساکین از مساکن
دلش لرزان تنش آرام و ساکن
ز دیدارش پریشانی هویدا
مه و مهرش ز پیشانی هویدا
سرش پر خون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
ز انده قالبش بیروح گشته
به طوفان حوادث نوح گشته
ربوده کشتیش را هر زمان موج
گهی اندر حضیض و گاه بر اوج
تماشای گرفتاران این بند
صف نظاره را در گریه افکند
درخت صابری را ریشه برکند
نماند آنجا تنی شادان و خرسند
همه کردند اشگ از دیده جاری
بر آوردند از دل بانگ زاری
زن دل خسته آغاز سخن کرد
تحیات حسن بابوالحسن کرد
پس آنگه شکوه از دور زمن کرد
به زاری عرض غمهای کهن کرد
بگفت ای شه من آذربایجانم
که خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فریادم ای دریای غیرت
برس بر دادم ای غمخوار امت
ز پا افتادم ای سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرنی یا مجیرالملک و الدین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
ز من نوشیروان نوشین روان بود
به تختم اردشیر و اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
به جویم آب آبادی روان بود
کنون شاخ نشاطم گشته بی برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
به زیر سایه اسلام بر من
مسلم شد لوای ترک و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر به خروار و به خرمن
مگر از دل و داعم گفته سیروس
به هر گنجی ز خاکم خفته سی روس
مسلمانی دیارم کرده بدرود
حوادث کشت عمرم جمله بدرود
ز هر چشمم شود جاری دو صد رود
جوانانم شدند ای رودم ای رود
دریغا ساغر عیشم به تبریز
ز شکر شد تهی وز زهر لبریز
حریمم در محرم کربلا شد
چنین ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف برملا شد
شهیدان را زمان ابتلا شد
صمد خان کعبه را بیت الصنم کرد
بنای دیر و تاراج حرم کرد
به تبریز و به سلماس و ارومی
گهی روسی علم زد گاه رومی
نه از بیگانه نالم نه ز بومی
که از کفران رسید اینگونه شومی
چو فرزندان من کردند کفران
ندارند از خدا امید غفران
به بین آواره فرزندانم از شهر
یتیمانم به بند خواری و قهر
شکر باشد بکامم تلخ چون زهر
نباشد هیچ کس چون من در این دهر
دلم صدجا شکسته سینه بریان
جگر خونین کمر خم دیده گریان
چه گویم یا علی بر من چها شد
غم و درد دلم بی انتها شد
عنان صابری از کف رها شد
شهیدم بی کفن بی خونبها شد
به عاشورا هزار و سیصد و سی
به دشت کربلا کردم تاسی
علی فرزند موسی عالم راد
جهان فضل و دانش کرسی داد
گرامی فحل و دانشمند استاد
بدارالخلد شد از دار بیداد
فلک گفتا که در ماه محرم
علی بر دار شد مانند میثم
چو آذربایجان ساکت شد از درد
خراسان پیش آن شه ناله سر کرد
کهن پیری خمیده با رخی زرد
ببار شاه مردان شکوه آورد
همی گفت ای جهان فضل و تقوی
به دربار تو دارم بث شکوی
منم دشتی که خارم لاله و گل
زمینم سبزه و ریحان و سنبل
طخارستان و ترکستان و کابل
ز رنج و هیرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشید دانند
پرستش خانه جمشید دانند
بزرگانم در امید دانند
بهار سرو و کاج و بید دانند
بر صاحبدلان ام البلا دم
به نزد عاقلان دارالعبادم
نگویم داریوشم بوده حامی
نگویم داشت سیروسم گرامی
نیارم نام آن شاهان نامی
نخوانم هیچ از آن دفتر اسامی
که از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسی ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است کوثر
چو روح القدس در خاکم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حریم کعبه آید در طوافم
که سیمرغ ازل را کوه قافم
کنون انصاف ده در باره ی من
چه بیشرمی که رفت از کید دشمن
خدا را ای شبان دشت ایمن
مهل در گله ماند گرگ ریمن
به بین کاخ رضا را توپ بسته
در و دیوار سقفش را شکسته
در این دربار این بی احترامی
نه عارف را پسند آمد نه عامی
پرستشخانه شد هر جا گرامی
بویژه این بلند ایوان نامی
که باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمین دارد تقدم
تو دانی دوست این آتش برافروخت
ولی با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئین تن چو بردوخت
طریق چاره از سیمرغ آموخت
بدین سو دست دشمن را فرستاد
که لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربایجان گوید در این بار
که از دور سپهر و کید اشرار
علی فرزند موسی رفته بر دار
تو خود باشی از این معنی خبردار
که ماهم بر علی فرزند موسی
عزا داریم در دربار اعلی
ولیکن زان علی تا این علی فرق
بود چندانکه از غرب است تا شرق
ز جود این علی دریا بخون غرق
ز نورش بر مه و کیوان سنا برق
قیاس مهر و مهتاب است گوئی
تراب و رب ارباب است گوئی
علی فرمود با آن غم نصیبان
که گبرم دادتان را زین رقیبان
کسی کو راز گوید با حبیبان
کسی کو چاره جوید از طبیبان
حبیبان راز او پوشیده دارند
طبیبان درد او را چاره آرند
بزودی بر کنم بنیاد این سلم
بدست خسروی با دانش و علم
شه آلمان که نامش هست ویلهلم
به نیروی سخط بر هم زند حلم
فها للکافرین اکید کیدا
امهلهم و امهلهم رویدا
درون مقبلان را برفروزم
دو چشم خائنان با تیر دوزم
چنان در دشت غیرت کینه توزم
که خشک و تر بهم یک جا بسوزم
بسوزم خانه این تیره رایان
بدوزم دیده این کدخدیان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۷
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۸ - تاریخ وفات میرزا حسین خان مافی فرزند نظام السلطنه
آوخ از دور سپهر آه و افسوس و دریغ
کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ
گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک
در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ
تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن
ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ
چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود
با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ
چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد
بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »
کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ
گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک
در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ
تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن
ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ
چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود
با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ
چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد
بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - ماده تاریخ میرزاعلی اکبرخان پسر میرزاعلی قائم مقامی در ۲۶ صفر ۱۳۲۹
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل ز یار کهن، مگر کندی
که به یاران تازه خرسندی؟!
آه، ای نخل سرکش از جورت
کآشیان مرا پراکندی
رشته ی جان ما گسست دریغ
که به زلف تو داشت پیوندی
بی تو یعقوبم، آگهی از حال
داشت، گرداشت چون تو فرزندی!
بنوازم، چه باشد ار بیند
بنده ای لطفی از خداوندی
به تلافی گریه ی تلخم
داشت در زیر لب شکرخندی
غیر را سوختی ازین غیرت
که به جان من، آتش افکندی!
مرد آذر ز هجر و از مرگش
نتوان یافت جز تو خرسندی
که به یاران تازه خرسندی؟!
آه، ای نخل سرکش از جورت
کآشیان مرا پراکندی
رشته ی جان ما گسست دریغ
که به زلف تو داشت پیوندی
بی تو یعقوبم، آگهی از حال
داشت، گرداشت چون تو فرزندی!
بنوازم، چه باشد ار بیند
بنده ای لطفی از خداوندی
به تلافی گریه ی تلخم
داشت در زیر لب شکرخندی
غیر را سوختی ازین غیرت
که به جان من، آتش افکندی!
مرد آذر ز هجر و از مرگش
نتوان یافت جز تو خرسندی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - ماده تاریخ (۱۱۷۶ه.ق)
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - ماده تاریخ (۱۱۷۱ه.ق)
امیرعلیشیر نوایی : دیوان اشعار فارسی
مرثیه حضرت مخدوم نورا [نورالدین عبدالرحمن جامی]
هر دم از انجمن دهر جفایی دگر است
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۵
چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار
ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون
مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی
زلات وعزی یکباره گشته ام بیزار
به حق کافر و زندیق و مرتد و ترسا
به جایگاه کشیشان هند و روم و تتار
به حق طاعت در دیر و زهد رهبانان
به بانگ کردن ناقوس و بستن زنار
به غول راهزن اندر بر و بیابانها
به دیو وحشی خونخوار در شخ کهسار
به حق محفل رندان و حلقه اوباش
به دزد رهزن خونی و شبرو طرار
به جنگ کردن با یکدگر دو آلک باز
به نرد و خصل حریف و به داو برد قمار
به ژاژهای عتابی و شعرهای کسال
که برده اند الف و شین ز پیکر اشعار
به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل
به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار
به بزم طامع ابله به عیش راندن او
به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار
به حق حمله بران بر مسافر سر راه
به حق جبه بران نشسته در بازار
به حلم و زیرکی و حکمت شتربانان
به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار
به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر
به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار
به چنگ شیر و نهیب پلنگ و شوکت پیل
به گردن شتر و شاخ گاو و گوش حمار
به عطسه بز کور و به بانگ سرفه قوچ
به حرمت سگ گرگین به گربه بیمار
به خوبی لب و دندان خوک و بینی خرس
به حیله سازی روباه و آن . . کفتار
به نغمه های کلاغ از میان ویرانه
به پاره های نجاست گرفته در منقار
به صید کردن شاهین و وهم تهیو و کبک
به جنگ و بانگ سگ و گربه بر سر دیوار
به لحن بلبل مست و دم هزار آوا
به بانگ قمری و سار و کبوتر طیار
به حق شانه و پود به گرد ماسوره
به چوب کار و به آن ریسمان و دست افزار
به زشت روئی زنگی و چهره حبشی
به تنگ چشمی و شوخی دلبران تتار
به حق سفسطه و مکرهای خناسی
به سهم شحنه و غمازی سپهسالار
به خنده ناکی خونی اسیر در کف خصم
به تازه روئی شولان اسیر بر سردار
به جیش راند کفش و به گاو برزگران
به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار
به گند کوده سرگین و کود بر صحرا
به بانگ داشتن دشتبان به خربزه زار
به قد و موی و به روی و به چشم دلبر من
که سرو و سنبل و نسرین و نرگس است و بهار
به لطف خنده شیرین و لعل دلدارم
که چند قطره قند است و صد هزار انگار
کسی چنین سخن اندر میان هزل آورد؟
بدین دو بیت مرا واجب است استغفار
ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون
مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی
زلات وعزی یکباره گشته ام بیزار
به حق کافر و زندیق و مرتد و ترسا
به جایگاه کشیشان هند و روم و تتار
به حق طاعت در دیر و زهد رهبانان
به بانگ کردن ناقوس و بستن زنار
به غول راهزن اندر بر و بیابانها
به دیو وحشی خونخوار در شخ کهسار
به حق محفل رندان و حلقه اوباش
به دزد رهزن خونی و شبرو طرار
به جنگ کردن با یکدگر دو آلک باز
به نرد و خصل حریف و به داو برد قمار
به ژاژهای عتابی و شعرهای کسال
که برده اند الف و شین ز پیکر اشعار
به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل
به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار
به بزم طامع ابله به عیش راندن او
به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار
به حق حمله بران بر مسافر سر راه
به حق جبه بران نشسته در بازار
به حلم و زیرکی و حکمت شتربانان
به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار
به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر
به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار
به چنگ شیر و نهیب پلنگ و شوکت پیل
به گردن شتر و شاخ گاو و گوش حمار
به عطسه بز کور و به بانگ سرفه قوچ
به حرمت سگ گرگین به گربه بیمار
به خوبی لب و دندان خوک و بینی خرس
به حیله سازی روباه و آن . . کفتار
به نغمه های کلاغ از میان ویرانه
به پاره های نجاست گرفته در منقار
به صید کردن شاهین و وهم تهیو و کبک
به جنگ و بانگ سگ و گربه بر سر دیوار
به لحن بلبل مست و دم هزار آوا
به بانگ قمری و سار و کبوتر طیار
به حق شانه و پود به گرد ماسوره
به چوب کار و به آن ریسمان و دست افزار
به زشت روئی زنگی و چهره حبشی
به تنگ چشمی و شوخی دلبران تتار
به حق سفسطه و مکرهای خناسی
به سهم شحنه و غمازی سپهسالار
به خنده ناکی خونی اسیر در کف خصم
به تازه روئی شولان اسیر بر سردار
به جیش راند کفش و به گاو برزگران
به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار
به گند کوده سرگین و کود بر صحرا
به بانگ داشتن دشتبان به خربزه زار
به قد و موی و به روی و به چشم دلبر من
که سرو و سنبل و نسرین و نرگس است و بهار
به لطف خنده شیرین و لعل دلدارم
که چند قطره قند است و صد هزار انگار
کسی چنین سخن اندر میان هزل آورد؟
بدین دو بیت مرا واجب است استغفار
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۷
گردیده بودی ماه را بر شاه خون بگریستی
بر تاج و تخت سرنگون چرخ نگون بگریستی
از حسرت جان و تنش وز درد و سوز و شیونش
گر زنده ماندی دشمنش از ما فزون بگریستی
گرداندی آن تاجور کآمد بدینسان از سفر
بر چار حد تخت زر از حد برون بگریستی
دیار دیدی خانه را وآتش زده کاشانه را
بر خاک سر دردانه را یارب که چون بگریستی
گرآگهستی سعد ازین بخروشدی چون رعد ازین
هر صبح و شامی بعد ازین در خاک خون بگریستی
گر خواندی بر که صبا این قصه که گشتی هبا
گردون زنگاری قبا شنگرف گون بگریستی
گر بوم و بر را جان بدی بر مرقدش مویان بدی
دیوار و در نالان بدی سقف و ستون بگریستی
چون ابرا گرنم دارمی از دیده طوفان بارمی
تا حق شاه حقگذار از دیدگان بگذارمی
یکدم بساز ای ساربان با رهروان ناتوان
درکش زمام ناقه را تا جع گردد کاروان
در شارعی منزل گزین کآنجاست از شاهی دفین
کز خاک پاک او زمین فخر آورد بر آسمان
تا ما گروهی مستمند آزرده چرخ بلند
از سینه های دردمند موئیم بر خود یکزمان
جوفی غریب تنگدل از گیتی ده رنگ دل
وز جور چرخ سنگدل یکسر بخوانیم الامان
بر یاد شاه کامیاب وز حسرت روز شباب
بر آستان آن جناب هر یک برافشانیم جان
آن شهریار شیردل وان شهسوار صف گسل
چون بینمش در تیره گل بر تخت دیده کامران
شد کار ملکت ناروا شد باغ و گلشن بی نوا
مرغان خروشان در هوا ایوان دو تا پشت از هوان
گر گریه باشد رای من دریا ندارد پای من
با آتش سودای من گر اشک باید وای من
بر تاج و تخت سرنگون چرخ نگون بگریستی
از حسرت جان و تنش وز درد و سوز و شیونش
گر زنده ماندی دشمنش از ما فزون بگریستی
گرداندی آن تاجور کآمد بدینسان از سفر
بر چار حد تخت زر از حد برون بگریستی
دیار دیدی خانه را وآتش زده کاشانه را
بر خاک سر دردانه را یارب که چون بگریستی
گرآگهستی سعد ازین بخروشدی چون رعد ازین
هر صبح و شامی بعد ازین در خاک خون بگریستی
گر خواندی بر که صبا این قصه که گشتی هبا
گردون زنگاری قبا شنگرف گون بگریستی
گر بوم و بر را جان بدی بر مرقدش مویان بدی
دیوار و در نالان بدی سقف و ستون بگریستی
چون ابرا گرنم دارمی از دیده طوفان بارمی
تا حق شاه حقگذار از دیدگان بگذارمی
یکدم بساز ای ساربان با رهروان ناتوان
درکش زمام ناقه را تا جع گردد کاروان
در شارعی منزل گزین کآنجاست از شاهی دفین
کز خاک پاک او زمین فخر آورد بر آسمان
تا ما گروهی مستمند آزرده چرخ بلند
از سینه های دردمند موئیم بر خود یکزمان
جوفی غریب تنگدل از گیتی ده رنگ دل
وز جور چرخ سنگدل یکسر بخوانیم الامان
بر یاد شاه کامیاب وز حسرت روز شباب
بر آستان آن جناب هر یک برافشانیم جان
آن شهریار شیردل وان شهسوار صف گسل
چون بینمش در تیره گل بر تخت دیده کامران
شد کار ملکت ناروا شد باغ و گلشن بی نوا
مرغان خروشان در هوا ایوان دو تا پشت از هوان
گر گریه باشد رای من دریا ندارد پای من
با آتش سودای من گر اشک باید وای من