عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چو افکنده ببیند در خون تنم را
کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم
که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید
که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمی دل
بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد
چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت
ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم
به هر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی
که خوش دارد او شیوهٔ شیونم را
کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم
که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید
که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمی دل
بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد
چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت
ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم
به هر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی
که خوش دارد او شیوهٔ شیونم را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
خلل به دولت خان جهانستان مرساد
به آن بهار ظفر آفت خزان مرساد
اگر ز جیب زمین فتنهای برآرد سر
به آن بلند به رکاب سبک عنان مرساد
وگر ز ذیل فلک آفتی فرو ریزد
به آن مه افسر بهرام پاسبان مرساد
جهان اگر به مثل کام اژدها گردد
به آن وجود مبارک گزند آن مرساد
به این و آن چو رسد مژدههای اهل زمین
نوید نصرت او جز ز آسمان مرساد
به دامنش که زمین روب اوست بال ملک
غباری از فتن آخر الزمان مرساد
ز راه دور عدم هر که بیمحبت او
فتد به راه به دروازه جهان مرساد
چو محتشم کند از دل دعای دولت خان
به غیر بانگ اجابت بگوش جان مرساد
به آن بهار ظفر آفت خزان مرساد
اگر ز جیب زمین فتنهای برآرد سر
به آن بلند به رکاب سبک عنان مرساد
وگر ز ذیل فلک آفتی فرو ریزد
به آن مه افسر بهرام پاسبان مرساد
جهان اگر به مثل کام اژدها گردد
به آن وجود مبارک گزند آن مرساد
به این و آن چو رسد مژدههای اهل زمین
نوید نصرت او جز ز آسمان مرساد
به دامنش که زمین روب اوست بال ملک
غباری از فتن آخر الزمان مرساد
ز راه دور عدم هر که بیمحبت او
فتد به راه به دروازه جهان مرساد
چو محتشم کند از دل دعای دولت خان
به غیر بانگ اجابت بگوش جان مرساد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - فی مدح دستورالاعظم ابوالمید میرزا جابری طاب ثراه
باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود
حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود
نام جنون را به خود داد بهائی قرار
نیست به جز راه عشق، زیر سپهر کبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود
حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود
نام جنون را به خود داد بهائی قرار
نیست به جز راه عشق، زیر سپهر کبود
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
منت خدای را که خداوند بینیاز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز
تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز
مستوفی قلمرو او مالک عراق
طغرانویس دفتر او والی حجاز
ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز
کار زمانه ساخته از لطف کارساز
هم دوستان او همه در عیش و در نشاط
هم دشمنان او همه در سوز و در گداز
هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال
هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز
هم در دعای او همه مردان پاک دل
هم در ثنای او همه رندان پاکباز
جز با محب او نتوان گشتن آشنا
جز از عدوی او نتوان کرد احتراز
ایجاد اوست باعث امنیت جهان
زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز
گر او نبود مانع ترکان فتنهجو
آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز
شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او
هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز
تا روز رستخیز همین است شاه و بس
وین نکته آشکار بود نزد اهل راز
شعر از علو طبع فروغی است سربلند
شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز
تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز
مستوفی قلمرو او مالک عراق
طغرانویس دفتر او والی حجاز
ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز
کار زمانه ساخته از لطف کارساز
هم دوستان او همه در عیش و در نشاط
هم دشمنان او همه در سوز و در گداز
هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال
هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز
هم در دعای او همه مردان پاک دل
هم در ثنای او همه رندان پاکباز
جز با محب او نتوان گشتن آشنا
جز از عدوی او نتوان کرد احتراز
ایجاد اوست باعث امنیت جهان
زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز
گر او نبود مانع ترکان فتنهجو
آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز
شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او
هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز
تا روز رستخیز همین است شاه و بس
وین نکته آشکار بود نزد اهل راز
شعر از علو طبع فروغی است سربلند
شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - در وصف کشتی هندی
ساخته از حکمت کار آگهان
خانهٔ گردنده بگرد جهان
نادرهٔ حکم خدای حکیم
خانه روان ، خانگیانش مقیم
اهل سفر را همه بروی گذر
همره اوساکن و او در سفر
گاه روشن همره او گشته آب
آبله در پاش شده از حباب
عکس که بنمود باب اندرون
کشتی خصم ست که بینی نگون
ماه رسن بسته چو دلو استوار
یافته در خانهٔ ماهی قرار
ماه نوی کاصل وی از سال خواست
یک مه نو گشته بده سال راست
گشته گهٔ سیر، هلالش زبون
عکس هلال ست باب اندرون
صورت آن تخته که بد بیبها
عین چو ابرو شده بر چشمها
لیک جزین فرق ندانم کنون
کاوست سر افراخته ابر نگون
ابروی او داده بهر چشم نور
چشم بد از ابروی نیکوش دور
همچو کمان پر خم و تیره از میان
تیر ستاده ست و کمانش روان
او برسد تیر فلک را به اوج
تیر به تیرش نرسد گاه موج
پیشتر از مرغ پرد در کشاد
پیشتر از باد رود روز باد
وقت دو منزل بدمی بل دو چند
بار سن و سلسله و تخته بند
بسته به زنجیر مسلسل دراز
بحر روان زو شده زنجیر ساز
همچو کمان پر خم و تیز از میان
پر، چو حواصل، زد و سو کرده باز
مرغ که آن از پر چو بین پرد
طرفه بود لیک نه چندین پرد
هر طرفش ره بشتاب دگر
هر قدمش سیر برآب دیگر
از تگ طوفان شکنش در شتاب
معجز نوح آمده بر روی آب
گر چه زد ریا گذرد بیش و کم
آب نباشد مگرش تا شکم
دیده شب و روز بسی گرم و سرد
رفته بهر سوز پی آب خورد
لطمه زنان بر رخ دریا به زور
آب ازان لطمه به فریاد و شور
تا عمل بحر شدش مستقیم
آمده از عبرهٔ دریاش سیم
پیشهٔ ملاح در و شیم پاش
تیشهٔ نجار از و در خراش
مرکب بحری زسفر گشته چوب
بر طرف بحر شده پای کوب
بگذرد از آب سوارش به خواب
غرقه نگردد چو سواران آب
در ته او آب سبک خیز نیست
گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست
در ره بی آب نداند شدن
کیست که بی آب تواند شدن
موج گران یافت سبک بر رود
ارچه گران گشت سبک تر رود
شاه در آن خانهٔ چو بین نشست
وز پل چو بین همه دریا ببست
آب شد از بحر روان تخته پوش
کرده ز هر تخته معلم خروش
موج سوی جاریه میبرد دست
بیل به سیلیش همی کرد پست
نعره ملاح که میشد به اوج
بر تن خود لرزه همی کرد موج
سلسلهٔ موج ز دامی که بافت
ماهی از آن دام خلاصی نیافت
بس که بجوشید زمین همچو دیگ
آب روان تشنهٔ گل شد به ریگ
آب از آن غلغل ز اندازه بیش
گرد نمیگشت به گرد آب خویش
عکس رسنها که فرو شد باب
بست به پهلوی نهنگان طناب
کشتی شه تیزتر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شه بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید
خانهٔ گردنده بگرد جهان
نادرهٔ حکم خدای حکیم
خانه روان ، خانگیانش مقیم
اهل سفر را همه بروی گذر
همره اوساکن و او در سفر
گاه روشن همره او گشته آب
آبله در پاش شده از حباب
عکس که بنمود باب اندرون
کشتی خصم ست که بینی نگون
ماه رسن بسته چو دلو استوار
یافته در خانهٔ ماهی قرار
ماه نوی کاصل وی از سال خواست
یک مه نو گشته بده سال راست
گشته گهٔ سیر، هلالش زبون
عکس هلال ست باب اندرون
صورت آن تخته که بد بیبها
عین چو ابرو شده بر چشمها
لیک جزین فرق ندانم کنون
کاوست سر افراخته ابر نگون
ابروی او داده بهر چشم نور
چشم بد از ابروی نیکوش دور
همچو کمان پر خم و تیره از میان
تیر ستاده ست و کمانش روان
او برسد تیر فلک را به اوج
تیر به تیرش نرسد گاه موج
پیشتر از مرغ پرد در کشاد
پیشتر از باد رود روز باد
وقت دو منزل بدمی بل دو چند
بار سن و سلسله و تخته بند
بسته به زنجیر مسلسل دراز
بحر روان زو شده زنجیر ساز
همچو کمان پر خم و تیز از میان
پر، چو حواصل، زد و سو کرده باز
مرغ که آن از پر چو بین پرد
طرفه بود لیک نه چندین پرد
هر طرفش ره بشتاب دگر
هر قدمش سیر برآب دیگر
از تگ طوفان شکنش در شتاب
معجز نوح آمده بر روی آب
گر چه زد ریا گذرد بیش و کم
آب نباشد مگرش تا شکم
دیده شب و روز بسی گرم و سرد
رفته بهر سوز پی آب خورد
لطمه زنان بر رخ دریا به زور
آب ازان لطمه به فریاد و شور
تا عمل بحر شدش مستقیم
آمده از عبرهٔ دریاش سیم
پیشهٔ ملاح در و شیم پاش
تیشهٔ نجار از و در خراش
مرکب بحری زسفر گشته چوب
بر طرف بحر شده پای کوب
بگذرد از آب سوارش به خواب
غرقه نگردد چو سواران آب
در ته او آب سبک خیز نیست
گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست
در ره بی آب نداند شدن
کیست که بی آب تواند شدن
موج گران یافت سبک بر رود
ارچه گران گشت سبک تر رود
شاه در آن خانهٔ چو بین نشست
وز پل چو بین همه دریا ببست
آب شد از بحر روان تخته پوش
کرده ز هر تخته معلم خروش
موج سوی جاریه میبرد دست
بیل به سیلیش همی کرد پست
نعره ملاح که میشد به اوج
بر تن خود لرزه همی کرد موج
سلسلهٔ موج ز دامی که بافت
ماهی از آن دام خلاصی نیافت
بس که بجوشید زمین همچو دیگ
آب روان تشنهٔ گل شد به ریگ
آب از آن غلغل ز اندازه بیش
گرد نمیگشت به گرد آب خویش
عکس رسنها که فرو شد باب
بست به پهلوی نهنگان طناب
کشتی شه تیزتر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شه بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۹۲
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۶
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۹
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶۱
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶۲
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳ - غنای غم
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم؟ غمی که خدا می دهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل
دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل
این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
غم صیقل خداست، خدایا ز ما مگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل
قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل
اما چه غم؟ غمی که خدا می دهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل
دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل
این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
غم صیقل خداست، خدایا ز ما مگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل
قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸
شکر ایزد را که تا من بودهام
حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت
هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد
از طمع هرگز ندادم پشت خم
وز حسد هرگز نکردم روی زرد
نیستم آزاد مرد ار کردهام
یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد
با سلامت قانعم در گوشهای
خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد
چند چیزک دوست دارم زین جهان
چون گذشتی زین حدیث اندر نورد
جامهٔ نو جای خرم بوی خوش
روی خوب و کتب حکمت تخت نرد
یار نیک و بانگ رود و جام می
دیگ چرب و نان گرم آب سرد
برنگردم زین سخن تا زندهام
گر خرد داری تو زین هم بر نگرد
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر
پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش
تا نباشی یک زمان از عیش فرد
حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت
هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد
از طمع هرگز ندادم پشت خم
وز حسد هرگز نکردم روی زرد
نیستم آزاد مرد ار کردهام
یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد
با سلامت قانعم در گوشهای
خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد
چند چیزک دوست دارم زین جهان
چون گذشتی زین حدیث اندر نورد
جامهٔ نو جای خرم بوی خوش
روی خوب و کتب حکمت تخت نرد
یار نیک و بانگ رود و جام می
دیگ چرب و نان گرم آب سرد
برنگردم زین سخن تا زندهام
گر خرد داری تو زین هم بر نگرد
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر
پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش
تا نباشی یک زمان از عیش فرد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۳
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - در عزل گوید