عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو
که خیر از عقل میآید ولی از نفس شر خیزد
بهار طول امل ای دل زدامان عمل مگسل
چه میآید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد
دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد
بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد
اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت
چرا اندر میان آتشش گلهای برخیزد
بیا موسی بکوی عشق وارنی گوی خوش بنشین
چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش ازکمر خیزد
نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش
چو بید از بوستانی گر درخت بی ثمر خیزد
سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان
حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد
جهان دریای پرموج است و رخت ازو بساحل بر
اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد
بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی
از این دودی که آشفته تو را هر شب زسر خیزد
بدفتر وصف حیدر مینویسی و عجب نبود
تو را گر ازنی خامه همه قند و شکر ریزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو
که خیر از عقل میآید ولی از نفس شر خیزد
بهار طول امل ای دل زدامان عمل مگسل
چه میآید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد
دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد
بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد
اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت
چرا اندر میان آتشش گلهای برخیزد
بیا موسی بکوی عشق وارنی گوی خوش بنشین
چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش ازکمر خیزد
نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش
چو بید از بوستانی گر درخت بی ثمر خیزد
سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان
حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد
جهان دریای پرموج است و رخت ازو بساحل بر
اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد
بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی
از این دودی که آشفته تو را هر شب زسر خیزد
بدفتر وصف حیدر مینویسی و عجب نبود
تو را گر ازنی خامه همه قند و شکر ریزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
فصلی چنین که بلبل، از شوق جوش دارد
ننهد پیاله از کف، هرکس که هوش دارد
از عاقلی نباشد الفت به عشق کردن
تابوت ناخدا را دریا به دوش دارد
از یار مصلحت نیست آهنگ شکوه کردن
چون دف به حلقه ما دیوار گوش دارد
دیوانه را غباری بر خاطر از جهان نیست
داند که من چه گفتم هرکس که هوش دارد
سیارگان افلاک، خصمند منعمان را
از کیسه باخبر باش، این خانه موش دارد
راحت سلیم خواهی، کوتاه کن زبان را
آسودگی به محفل، شمع خموش دارد
ننهد پیاله از کف، هرکس که هوش دارد
از عاقلی نباشد الفت به عشق کردن
تابوت ناخدا را دریا به دوش دارد
از یار مصلحت نیست آهنگ شکوه کردن
چون دف به حلقه ما دیوار گوش دارد
دیوانه را غباری بر خاطر از جهان نیست
داند که من چه گفتم هرکس که هوش دارد
سیارگان افلاک، خصمند منعمان را
از کیسه باخبر باش، این خانه موش دارد
راحت سلیم خواهی، کوتاه کن زبان را
آسودگی به محفل، شمع خموش دارد
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دگر فریب بهارم سر جنون ندهد
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
عقل از عقیله خیزد، عشق از جنون و سودا
یا رب، چه چاره سازم این درد را مداوا؟
عقلست در تفکر، عشقست در تحیر
این عقل در تدبر، این عشق در علالا
عقلست در تکلف، عشقست در تالف
عقلست در تمنا،عشقست در تولا
عقل استناد جوید،عاشق معاد جوید
عقل اجتهاد جوید،عاشق رفیق اعلا
ای جان جمله جانها،سرمایه عیانها
ای معدن امانها،هم لا تویی،هم الا
ای عشق بس ودودی،اصل زیان و سودی
سرمایه شهودی،بحری،ولی مصفا
زان غمزهای فتان،زان شیوهای شیرین
حیران شدیم،حیران،شیدا شدیم،شیدا
از جام «کل حزب » مستند اهل عالم
مستست جان قاسم از جام حق تعالا
یا رب، چه چاره سازم این درد را مداوا؟
عقلست در تفکر، عشقست در تحیر
این عقل در تدبر، این عشق در علالا
عقلست در تکلف، عشقست در تالف
عقلست در تمنا،عشقست در تولا
عقل استناد جوید،عاشق معاد جوید
عقل اجتهاد جوید،عاشق رفیق اعلا
ای جان جمله جانها،سرمایه عیانها
ای معدن امانها،هم لا تویی،هم الا
ای عشق بس ودودی،اصل زیان و سودی
سرمایه شهودی،بحری،ولی مصفا
زان غمزهای فتان،زان شیوهای شیرین
حیران شدیم،حیران،شیدا شدیم،شیدا
از جام «کل حزب » مستند اهل عالم
مستست جان قاسم از جام حق تعالا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۸ - در بیان مذمت و نکوهش فلاسفه
آن یکی گردیده محو فلسفه
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۸
این خانه ی دل خراب بهتر
وین سینه ز غم کباب بهتر
دستار و ردا و جبّه ی من
اندر گرو شراب بهتر
اوراق کتاب دانش من
شستن همه را به آب بهتر
گفتی که ز غم به خواب بینی
پس کار همیشه خواب بهتر
تا چند حدیث عقل ای دل؟
بر هم نهی این کتاب بهتر
رو رو دو سه درس عشق بشنو
آواز نی و رباب بهتر
زاهد در دین زند «صفایی»
کردن ز وی اجتناب بهتر
وین سینه ز غم کباب بهتر
دستار و ردا و جبّه ی من
اندر گرو شراب بهتر
اوراق کتاب دانش من
شستن همه را به آب بهتر
گفتی که ز غم به خواب بینی
پس کار همیشه خواب بهتر
تا چند حدیث عقل ای دل؟
بر هم نهی این کتاب بهتر
رو رو دو سه درس عشق بشنو
آواز نی و رباب بهتر
زاهد در دین زند «صفایی»
کردن ز وی اجتناب بهتر
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علاج عجب به عقل و زیرکی
و اما عجب به عقل و زیرکی خود: پس این علامت بی عقلی و «بلادت است، زیرا که عاقل پیرامون عجب نمی گردد بلکه عقل خود را حقیر می شمارد و اگر در مکانی تدبیر صوابی از او ظاهر شد یا به امر پنهانی برخورد آن را از جانب خدا می داند و بر آن شکر می کند.
و بدترین اقسام عجب، عجب به رأی و تدبیری است که از او ظاهر شود و در نزد ارباب عقل و هوش، خطا باشد ولی در نظر صاحبش از راه «جهل مرکب»، صواب و درست نماید و گمراهی و ضلالت جمیع اهل بدعت و ضلال، و طوایفی که مذاهب فاسده و آراء باطله را اختیار کرده اند به این سبب است و اصرار و پایداری ایشان بر این رأی و مذهب به جهت عجبی است که به آن دارند و به این جهت به مذهب خود افتخار می نمایند و بدین جهت امم بسیار و طوایف بی شمار هلاک شدند، چون آراء مختلفه پیدا کردند، و هر یک به رأی خود معجب بودند و «کل حزب بما لدیهم فرحون» و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم خبر داده است که «این نوع عجب غالب خواهد شد بر اهل آخرالزمان از این امت» و علاج این، از علاج سایر انواع، صعب تر است، زیرا که صاحب آن از خطای خود غافل، و به غلط خود جاهل است، و الا هرگز آن را اختیار نمی کرد و کسی که خود را مریض نمی داند چگونه در صدد معالجه خود برمی آید؟ و چون عجب به رأی خود دارد، گوش به حرف دیگران نیز نمی کند، بلکه ایشان را محل تهمت می داند.
و علاج فی الجمله این مرض، آن است که آدمی ذهن خود را متهم شمارد، و تا مادامی که آدمی حجتی قاطع از عقل یا شرع در دست نداشته باشد به رأی خود مطمئن و مغرور نگردد و شناخت ادله قطعیه از شرع و عقل، و مواضع سهو و خطای در براهین و قضایا موقوف است بر عقل کامل و قریحه مستقیمه با سعی تمام، و مزاولت قرآن و حدیث، و مصابحت اهل علم و با این همه، باز آدمی از غلط و خطا ایمن نیست، و صواب آن است که آدمی افکار فاسده و مذاهب باطله را تتبع ننمایند، و در آنها خوض نکند، و قدم از قدم خانواده وحی و رسالت برندارد.
و بدترین اقسام عجب، عجب به رأی و تدبیری است که از او ظاهر شود و در نزد ارباب عقل و هوش، خطا باشد ولی در نظر صاحبش از راه «جهل مرکب»، صواب و درست نماید و گمراهی و ضلالت جمیع اهل بدعت و ضلال، و طوایفی که مذاهب فاسده و آراء باطله را اختیار کرده اند به این سبب است و اصرار و پایداری ایشان بر این رأی و مذهب به جهت عجبی است که به آن دارند و به این جهت به مذهب خود افتخار می نمایند و بدین جهت امم بسیار و طوایف بی شمار هلاک شدند، چون آراء مختلفه پیدا کردند، و هر یک به رأی خود معجب بودند و «کل حزب بما لدیهم فرحون» و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم خبر داده است که «این نوع عجب غالب خواهد شد بر اهل آخرالزمان از این امت» و علاج این، از علاج سایر انواع، صعب تر است، زیرا که صاحب آن از خطای خود غافل، و به غلط خود جاهل است، و الا هرگز آن را اختیار نمی کرد و کسی که خود را مریض نمی داند چگونه در صدد معالجه خود برمی آید؟ و چون عجب به رأی خود دارد، گوش به حرف دیگران نیز نمی کند، بلکه ایشان را محل تهمت می داند.
و علاج فی الجمله این مرض، آن است که آدمی ذهن خود را متهم شمارد، و تا مادامی که آدمی حجتی قاطع از عقل یا شرع در دست نداشته باشد به رأی خود مطمئن و مغرور نگردد و شناخت ادله قطعیه از شرع و عقل، و مواضع سهو و خطای در براهین و قضایا موقوف است بر عقل کامل و قریحه مستقیمه با سعی تمام، و مزاولت قرآن و حدیث، و مصابحت اهل علم و با این همه، باز آدمی از غلط و خطا ایمن نیست، و صواب آن است که آدمی افکار فاسده و مذاهب باطله را تتبع ننمایند، و در آنها خوض نکند، و قدم از قدم خانواده وحی و رسالت برندارد.
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۲ - چاقو
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
صبح شد برخیز و برزن دامن خرگاه را
تاز سر بیرون کنیم این خفتن بیگاه را
ساقی گلچهره شاهد بین و غایب شمع را
مهر عالم تاب طالع بین و غارت ماه را
آبی از ساغر بزن بر عشق و در مجمر بسوز
حاصل این عقل غم افزای شادی کاه را
خرمی خواهی ز مستی خواه و از بی دانشی
کاسمان بی غم نماند خاطر آگاه را
عقل فکر آموز در عالم نشان از خود ندید
هم نبیند عشق عالم سوز جز الاه را
دیده ناپاک است تا شویی روان کن اشک را
پرده افلاک است تا سوزی بر افروز آه را
خود حجاب عکس ماهی چند داری سر به چاه
سر بر آراز چاه تا بر چرخ بینی ماه را
آبش از سر برگذشت ای همرهان آگه کنید
هم ملامتگوی عاشق هم سلامت خواه را
بر سر زلف درازش عمر بگذارم نشاط
بوکه پیوندی کنم این رشته ی کوتاه را
تاز سر بیرون کنیم این خفتن بیگاه را
ساقی گلچهره شاهد بین و غایب شمع را
مهر عالم تاب طالع بین و غارت ماه را
آبی از ساغر بزن بر عشق و در مجمر بسوز
حاصل این عقل غم افزای شادی کاه را
خرمی خواهی ز مستی خواه و از بی دانشی
کاسمان بی غم نماند خاطر آگاه را
عقل فکر آموز در عالم نشان از خود ندید
هم نبیند عشق عالم سوز جز الاه را
دیده ناپاک است تا شویی روان کن اشک را
پرده افلاک است تا سوزی بر افروز آه را
خود حجاب عکس ماهی چند داری سر به چاه
سر بر آراز چاه تا بر چرخ بینی ماه را
آبش از سر برگذشت ای همرهان آگه کنید
هم ملامتگوی عاشق هم سلامت خواه را
بر سر زلف درازش عمر بگذارم نشاط
بوکه پیوندی کنم این رشته ی کوتاه را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای جم از این می اگر جامی زنی
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱
ای خوشا آغاز غم پرداز عشق
ای خوشا انجام به ز آغاز عشق
عشق از نو داستان پرداز شد
دوستان دستی که دستان ساز شد
باز زنجیر جنون برداشتند
بند بر پای خرد بگذاشتند
عقلها را وقت آشفتن رسید
راز ها را نوبت گفتن رسید
مرحبا ای عشق غم پرداز ما
ای تو هم همراز و هم غماز ما
ای فزون از فکر و از تدبیر ما
هم جنون ما و هم زنجیر ما
خیر مقدم حبذا اهلا هلا
لوحش الله بارک الله مرحبا
عقل را ره در دل دیوانه نیست
خلوت حق جای هر بیگانه نیست
خانه ی دل منزل اخلاص تست
خلوت جان جای خاص الخاص تست
شاد بنشین و زغمم آزاد کن
هم خرابم ساز و هم آباد کن
ای خوشا انجام به ز آغاز عشق
عشق از نو داستان پرداز شد
دوستان دستی که دستان ساز شد
باز زنجیر جنون برداشتند
بند بر پای خرد بگذاشتند
عقلها را وقت آشفتن رسید
راز ها را نوبت گفتن رسید
مرحبا ای عشق غم پرداز ما
ای تو هم همراز و هم غماز ما
ای فزون از فکر و از تدبیر ما
هم جنون ما و هم زنجیر ما
خیر مقدم حبذا اهلا هلا
لوحش الله بارک الله مرحبا
عقل را ره در دل دیوانه نیست
خلوت حق جای هر بیگانه نیست
خانه ی دل منزل اخلاص تست
خلوت جان جای خاص الخاص تست
شاد بنشین و زغمم آزاد کن
هم خرابم ساز و هم آباد کن
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - مخترع
ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - ایضا له
در میکده صلاح و ورع در شماره نیست
آنجا جز آنکه باده بنوشند چاره نیست
حال مآل دردکشان گرچه شد نهان
احوال اهل صومعه هم آشکاره نیست
شد این کنار بحر سرشکم کنار من
وین طرفه تر که آن طرفش را کناره نیست
گر پاره ساخت تیغ جفای فلک دلم
کو دل که از جفای فلک پاره پاره نیست؟!
خواهی چو قلب لشکر عشاق را شکست
هویی بس است حاجت طبل و نقاره نیست
بر خود مخند عقل خرف از برای آنک
در شهر عشق پیر خرد هیچکاره نیست
فانی به یک نظر به تو چشم از حیات دوخت
حاجت به چشم دوختن اندر نظاره نیست
آنجا جز آنکه باده بنوشند چاره نیست
حال مآل دردکشان گرچه شد نهان
احوال اهل صومعه هم آشکاره نیست
شد این کنار بحر سرشکم کنار من
وین طرفه تر که آن طرفش را کناره نیست
گر پاره ساخت تیغ جفای فلک دلم
کو دل که از جفای فلک پاره پاره نیست؟!
خواهی چو قلب لشکر عشاق را شکست
هویی بس است حاجت طبل و نقاره نیست
بر خود مخند عقل خرف از برای آنک
در شهر عشق پیر خرد هیچکاره نیست
فانی به یک نظر به تو چشم از حیات دوخت
حاجت به چشم دوختن اندر نظاره نیست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
تا بکی همراهی این عقل سرگردان کنم
عقل را امشب بپای خم می قربان کنم
من که خط پادشاهی دارم از سلطان عشق
بر سر سلطان عقل و خیل او فرمان کنم
مشکل افتاده است کارم سخت از دست خرد
بشکنم دست خرد و این کار را آسان کنم
این زمین شوره را از بیخ و از بن بر کنم
بار دیگر بوستان لاله و ریحان کنم
گر بر این دشمن ظفر جستم بعون کردگار
تا ابد از عیش پاکوبان و دست افشان کنم
دست من گر بست و در زنجیر و زندانم فکند
من بدندان چاره زنجیر این زندان کنم
داده ام پیمان بدان پیمانه پیمایان که باز
عقل را گریان نمایم عشق را خندان کنم
بی سرو سامان شدم ای عشق فرصت ده مرا
فرصتی، تا من ز نو فکر سر و سامان کنم
عقل را امشب بپای خم می قربان کنم
من که خط پادشاهی دارم از سلطان عشق
بر سر سلطان عقل و خیل او فرمان کنم
مشکل افتاده است کارم سخت از دست خرد
بشکنم دست خرد و این کار را آسان کنم
این زمین شوره را از بیخ و از بن بر کنم
بار دیگر بوستان لاله و ریحان کنم
گر بر این دشمن ظفر جستم بعون کردگار
تا ابد از عیش پاکوبان و دست افشان کنم
دست من گر بست و در زنجیر و زندانم فکند
من بدندان چاره زنجیر این زندان کنم
داده ام پیمان بدان پیمانه پیمایان که باز
عقل را گریان نمایم عشق را خندان کنم
بی سرو سامان شدم ای عشق فرصت ده مرا
فرصتی، تا من ز نو فکر سر و سامان کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
دل میکشد به لالة راغ دگر مرا
دیوانه میکند گل باغ دگر مرا
بیداغ عشق شمع خرد را فروغ نیست
در دست بهترست چراغ دگر مرا
خاطر ز نکتههای حکیمانهام گرفت
دل میکشد به لابه و لاغ دگر مرا
فارغ شدم ز عقل و همان میدهد هنوز
دیوانگی نوید فراغ دگر مرا
ساغر ز خون لبالب و لبریز ناله دل
امشب شکفته است دماغ دگر مرا
ممنون جام بادة لبریز نیستم
این نشئه میرسد ز ایاغ دگر مرا
فیّاض عقل گمشده در جستجوی من
ترسم که پی برد به سراغ دگر مرا
دیوانه میکند گل باغ دگر مرا
بیداغ عشق شمع خرد را فروغ نیست
در دست بهترست چراغ دگر مرا
خاطر ز نکتههای حکیمانهام گرفت
دل میکشد به لابه و لاغ دگر مرا
فارغ شدم ز عقل و همان میدهد هنوز
دیوانگی نوید فراغ دگر مرا
ساغر ز خون لبالب و لبریز ناله دل
امشب شکفته است دماغ دگر مرا
ممنون جام بادة لبریز نیستم
این نشئه میرسد ز ایاغ دگر مرا
فیّاض عقل گمشده در جستجوی من
ترسم که پی برد به سراغ دگر مرا