عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
هرکجا آیینهٔ حسن جنون‌ گل می‌کند
دود سودا بر سر ما نازکاکل می‌کند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون می‌خورد این شیشه قلقل می‌کند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه ‌گردد شانه‌، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوه‌ات
جوهر آیینه را منقار بلبل می‌کند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی‌ گردون تجمل می‌کند
منزلت خواهی مداراکن‌که در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل می‌کند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل می‌کند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که می‌رنجد توکل می‌کند
از سلامت ‌دست باید شست و زین دریا گذشت
موج ‌اینجا از شکست‌ خویشتن پل می‌کند
موج چون ‌بر هم خورد بیدل ‌همان ‌بحر است ‌و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمی‌کند
در قفس حبابها، باد وطن نمی‌کند
لب مگشای چون صدف تا گهر آوری به‌ کف
گوش طلب‌که‌کارگوش هیچ دهن نمی‌کند
قطره محیط می‌شود چون ز سحاب شد جدا
روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمی‌کند
هستی خود گداز من شمع شرر بهانه‌ای‌ست
لیک‌کسی نگاه‌گرم جانب من نمی‌کند
خون امید می‌خورد بی‌تو دل شکسته‌ام
طرهٔ سرکشت چرا یاد شکن نمی‌کند
بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین
جوهر من در آینه فکر وطن نمی‌کند
نیست به عالم جنون‌گردش رنگ عافیت
هیچکس از برهنگی جامه‌کهن نمی‌کند
پنبهٔ داغ عاشقان نیست به غیر سوختن
مرده‌صفت چراغ ما سر به‌ کفن نمی‌کند
دیده به صدهزار اشک محو نثار مقدمی‌ست
آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمی‌کند
منع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان
بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمی‌کند
از عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ
شوهر خویش می‌شود مرد که زن نمی‌کند
ناله به شعله می‌تپد حلقهٔ داغ‌گو مباش
شمع بساط بیکسان ساز لگن نمی‌کند
زخم تو آنچه می‌کند با دل خستگان عشق
صبح نکرده با هوا،‌ گل به چمن نمی‌کند
سایهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس
طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمی‌کند
نیست دمی‌که شانه‌وار در خم فکر زلف یار
بیدل سینه‌چاک من سیر ختن نمی‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود
ناله هم غیر صدای‌کف افسوس نبود
از خودم می‌برد آن سیل‌که چون ریگ رو‌ان
آبش ازآینهٔ آبله محسوس نبود
دل مأیوس صنم خا‌نهٔ اندیشه کیست
رنگ اشکی نشکستیم‌ که ناقوس نبود
ناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس
شمع ما اینهمه وامانده فانوس نبود
گوش ارباب تمیز انجمن سیماب است
ورنه بیتابی دل نیزکم از کوس نبود
ای جنون خوش ادب از کسوت هستی ‌کردی
آخر این جیب هوس پردهٔ ناموس نبود
زنگ غفلت شدم و پرده رازت ‌گشتم
صافی آینه جز دیده جاسوس نبود
تا به یک پر زدن آیینهٔ قمری میریخت
حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبود
دل به هر رنگ‌که بستیم ندامت‌گل‌کرد
عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبود
سجده‌اش آیینهٔ عافیتم شد بیدل
راحت نقش قدم غیر زمین‌بوس نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش
گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش
گر به این شوخی‌ کند عکس تو سیر آینه
می‌تپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش
هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت‌ آگهی‌ست
نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش
نسخهٔ دل عالمی دارد که‌ گر وا می‌رسی
هست صحرای قیامت صفحه‌ای از دفترش
گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم
کاسمان هم می‌کند گردیدنی‌ گرد سرش
ناله‌ام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست
وای بیماری‌که غیراز دل نباشد بسترش
سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست
خواب من چون غنچه برمی‌آرد از بالین پرش
ط‌فل خویی ‌گر زند لاف‌کمال آهسته باش
می‌کند چون اشک آخر خودنماییها ترش
بی‌فنا نتوان چراغ اعتبار افروختن
آتش ما شعله می‌بارد پس از خاکسترش
احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان
مطلبی سرکن به پیش هرکه می‌خواهی‌کرش
کبریایی ازکمین عجز ما گل‌کردنی‌ ست
سایه هم خورشید می‌یابد زمان دیگرش
تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون
تا ز سر نگذشته‌ای نتوان‌گذشتن از سرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۸
هر چه در دل ‌گذرد وقف زبان دارد شمع
سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع
نور تحقیق ز لاف دم هستی‌که رساست
از نفس‌ گر همه جان است زبان دارد شمع
خامشی می‌شود آخر سپر تیغ زبان
داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع
خواب در دیدهٔ عاشق نکشد رخت هوس
سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع
رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست
در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع
رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است
چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع
اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن
آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع
نشود شکوه‌ گره در دل روشن ‌گهران
دود در سینه محال است نهان دارد شمع
ضامن رونق این بزم‌ گداز دل ماست
سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع
نشود صیقل آیینهٔ این بزم چرا
اثری از نفس سوختگان دارد شمع
زعفران‌زار طرب سیر رخ کاهی ماست
نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع
سوختن مفت تماشا مژه‌ای بازکنید
کز فسردن به‌کمین خواب‌ گران دارد شمع
بی‌تمیز است حیا حسن چو سرشار افتد
رنگ خود را پر پروانه‌ گمان دارد شمع
رفتن از دیدهٔ خود طرز خرامی دگر است
بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
باده چون آب‌گهرگشت درین مینا خشک
تشنه‌لب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبله‌ام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلی‌گیرد
که‌کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بی‌تاثیری
می‌شود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنه‌کامی‌ گل بی‌صرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستی‌ست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
عمریست چون‌ گل می‌روم زین باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان‌، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم می‌رسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل‌ گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
می‌آید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب‌ گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمی‌افتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفان‌کمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن‌ گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستی‌ات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «‌حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریه‌ام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیده‌ام از اشک پیکان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
به صد غبار درین دشت مبتلا شده‌ام
به دامن ‌که زنم دست از او جدا شده‌ام
جنون ‌به هر بن ‌مویم ‌خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم که بی‌صدا شده‌ام
هنور ناله نی‌ام تا رسم به ‌گوش ‌کسی
به صد تلاش نفس آه نارسا شده‌ام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بی بال و پر رها شده‌ام
خضر ز گرد پراکنده چشم می‌پوشد
چه گمرهی‌ست که من ننگ رهنما شده‌ام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی
نبودم این همه کامروز خودنما شده‌ام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
ز خنده منفعلم محرم حیا شده‌ام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن
ز قدردانی ناز غنی گدا شده‌ام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شده‌ام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی
ز زندگی خجلم از سر که وا شده‌ام
به هستی‌ام غم بست و گشاد دل خون‌کرد
ستمکش نفسم بند این قفا شده‌ام
مباش منکر بی‌دست و پایی‌ام بیدل
که رفته رفته درین دشت نقش پا شده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
شور آفاق است جوشی از دل دیوانه‌ام
چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانه‌ام
تا نگه بر خویش جنبد رنگ ‌گردانده‌ست حسن
نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانه‌ام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت
عالمی شد آشنا از معنی بیگانه‌ام
یک جهان حسرت لب از چاک ‌دلم واکرده است
غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانه‌ام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش
یادی از ساغرکشان مشرب دیوانه‌ام
بلبل من این‌قدر حسرت نوای درد کیست
پرده‌های گوش در خون می‌کشد افسانه‌ام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه‌ام
رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است
سیل پرورده‌ست اگر خاکی‌ست در ویرانه‌ام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد
از دو عالم برد بیرون تنگی این خانه‌ام
بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند
می‌دمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانه‌ام
قامتی خم‌کرده‌ام‌، از ضعف آهی می‌کشم
یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانه‌ام
گردش رنگی در انجام نفس پر می‌زند
برده است از هوش چشمکهای این پیمانه‌ام
آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان
صد بیابان می‌دود از ربشه آن سو دانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی
چمن فریاد بلبل می‌کند گر بشکنی؟نگی
از این کهسار مگذر بی‌ادب‌ کز درد یکرنگی
پری در شیشه نالدگر بگردد پ ری سنگی
به غفلت داده‌ای آرایش ناموس آگاهی
گریبان می‌درّد آیینه‌ گر بر هم خورد رنگی
فسردن تا به‌ کی ای بیخبر گردی پر افشان‌ کن
تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی
چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت
ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی
غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندی
کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی
جهان حرف افسون مخالف بر نمی‌دارد
جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی
به این جرات تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش
به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی
سحر گاهی نوای نی به‌گوشم زد که ای غافل
نفسها ناله‌ گردد تا رسد سازی به آهنگی
در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی
فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی
ز رمز صورت و معنی دل خود جمع‌ کن بیدل
بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۸
تعبیر خوابها آنست که آن دو ماهی سرخ که ایشان را بر دم راست ایستاده دیده است رسولی باشد از شاه همایون که بنزدیک ملک آید، و دو پیل آرد بران چهارصد رطل یاقوت، و در پیش پادشاه بیستانند؛ و آن که از پس ملک بخاستند و پیش او فرود آمدند دو اسپ باشد که از جهت شاه بلنجر هدیه آرند؛ و آن ماری که بر پای ملک می‌دوید شاه همجین شمشیری فرستد.
ازان آبی که بر آتش سوار است؛
و آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آنرا ارجوان خوانند مکلل بجواهر از ولایت کاسرون بر سبیل هدیه و خدمت بجامه خانه فرستند؛ و آن اشتر سپید که ملک بران نشسته بود پیل سپید (باشد که رسول )شاه کدیون برساند؛ و آنچه بر سر مبارک پادشاه، چون آتش، چیزی می‌درفشید تاجی باشد که شاه جاد پیش خدمت فرستد؛ و مرغی که نوک بر سر ملک می‌زد دران توهم مکروهی است، هرچند آن را خدمت فرستند، و مرغی که نوک بر سر ملک زد دران توهم مکروهی است؛ هرچند آن را اثری و آن را ضرری بیشتر نتواند بود، آلا آنکه از عزیزی اعراض نموده آید.
اینست که تاویل خوابهای ملک، و آنچه بهفت کرت دیده آمد آن باشد که رسولا بهفت کرت با هدایا بدرگاه رسند، و ملک را بحضور ایشان و حصول این نعمتها و ثبات دولت و دوام عمر شادکامی و خرمی بود. و مباد که زینت عدل و رافت او از این روزگار بربایند و حلیت ملک و دولت او از این زمانه بگشایند.
همیشه باد سر و دیده بد اندیشان
یکی بریده بتیغ و یکی خلیده به تیر
و در مستقبل باطد که پادشاه نااهلان را محرم اسرار ندارد و تا خردمندی آزموده نباشد در مهمی با او مشورت نفرماید، و از مجالست بی باک و بدگوهر براطلاق پرهیز کردن فرض شناسد.
آب را بین که چون همی نالد
یک دم از هم نشین ناهموار
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
در شب تاریک شمع ما بود پروانه‌سوز
لیک چون شد روز سوزد پا و سر بیگانه را
شمع را هم نور و هم نارست سوزد لاجرم
نار او بیگانه را و نور او پروانه را
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
شوخی که بیاض گردن روشن او
آغشته به صندل شده پیرامن او
صبحست و به سرخی شفق آلوده
یا خون خلایقست در گردن او
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴۹
سروی است قد ما که کشیده است به بالا
خوش آب حیاتی است روان در قدم ما
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۶۶
ظاهر و باطن صدف می خوان
سرّ درّ یتیم را می ‌دان
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰۸
گفتند گلابست بدیدیم گل آب است
هر چند گل آب است تو می ‌گو که گلابست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۱
گمان دارم که این درد و تحمل می کند کاری
بگو با گل که استغنای بلبل می کند کاری
دل دانای شهر ما به کفر جزء تسلی شد
که باور داشت هرگز کان تزلزل می کند کاری
به صلح دل چه کوشی، صبر کن گر یار باز آید
غم فرصت مخور کاین جا تعلل می کند کاری
بهشتی پروران ای دل، متاع هستی یی بنمای
که با بی همتان عرض تحمل می کند کاری
دل بلبل به هر بادی هزاران راز می فهمد
نپنداری که ناز و عشوهٔ گل می کند کاری
اگر با مهر افزایی، غرور افزاید ای سرکش
تغافل کن که با عرفی تغافل می کند کاری
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۰
در سردی یخ بند که لرزد خورشید
خون بسته شود چون بقم در رگ بید
گل دسته ای از دود شرر بسته شود
کاندر کف روزگار ماند جاوید
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن مهراج با گرشاسب
یکی ماه از آن پس به شادی و کام
ببودند کز می نیاسود جام
چو مه گوی بفکند و چوگان گرفت
بر اسپ سیه سبز میدان گرفت
بدیدند مه بر رخ پهلوان
وز آنجای دلشاد و روشن روان
به کوه دهو بر گرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه
که گویند آدم چو فرمان بهشت
بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت
نشان کف پایش آنجا تمام
بدیدند هر پی چو هفتاد گام
ز هرچ اسپر غمست و گل گونه گون
بر آن کوه بُد صد هزاران فزون
ز شمشاد و از سوسن و یاسمن
ز نسرین و از سنبل و نسترن
هم از خیری و گام چشم و زرشک
بشسته رخ هر یک ابر از سرشک
همه کوه چون تخت گوهر فروش
ز سیسنبر و لاله و پیل غوش
هزاران گل نو دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دوروی و ز هفت رنگ
چه نرگس چه نو ارغوان و چه خوید
چه شب بو چه نیلوفر و شنبلید
بنفشه سرآورده زی مشکبوی
شده یاسمن انجمن گرد جوی
رده در رده زان گل لعلگون
که خوانی عروسش به پرده درون
گل زرد هال جهان دید جفت
گرفته بر بید بویا نهفت
به دستان چکاوک شکافه شکاف
سرایان ز گل ساری و زند واف
به هر سو یکی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب
چو زنگی که بستر ز جوشن کند
چو هندو که آیینه روشن کند
بُد از هر سوی میوه داران دگر
بُن اش بر زمین و ، سوی چرخ سر
که در سایه شاخ هر میوه دار
نشستی به هم مرد بیش از هزار
همانجا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش صد شاه رش راه بود
هر آن چیز کانداختندی دروی
وگر از گرانی بُدی سنگ و روی
سبک زو همان چیز باز آمدی
چو تیر از بُن اش بر فراز آمدی
برانداختی بر سر اندر زمان
ندیدست کس یک شگفتی چنان
بسی کان یاقوت دیدند نیز
ز بلور و الماس و هر گونه چیز
بسی چشمه آب روان جای جای
به هر گوشه مرغان دستانسرای
ز کافور و از عود بی مر درخت
هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت
ز گاوان عنبر به هر سو رمه
وز آهو گله نافه افکن همه
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا البهائم
خر بود خادمی ولی کاهل
که به کار اندرون بود مُنبل
اسب زن باشد ای به دانش فرد
مرد را اسب و زن بود در خورد
استر آنرا که زن بود حامل
بد بُوَد بچه نایدش حاصل
شتر آید ترا سفر در خواب
سفری سهمناک پر غم و تاب
گاو باشد دلیل سالِ فراخ
به برِ پادشا شود گستاخ
گو سپندت بود غنیمت و مال
اقتضا زان کند فراخی سال
بز کسی کو دنیّ و بد گوهر
پر خروش و به کار در سر شر