عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
راندی به گوش اول صد فصل دل‌فریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
آن لابه‌های گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش، یک‌سر همه زبانی
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
از خون من فرستی هردم نوالهٔ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی
هستم بر آنکه خود را بی‌تو ز خود برآرم
هرچند می‌سگالم تو نیز هم برآنی
خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهانی، پروردهٔ جهانی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
تب‌ها کشم از هجر تو شب‌های جدائی
تب‌ها شودم بسته چو لب‌ها بگشایی
با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی
از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آید که در آغوش من آیی
گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست
اندیشه در آن است که بر گفته نپایی
شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی
خاقانی از اندیشهٔ عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخن‌های هوایی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی
چشم کمان‌کش او ترکی است یاسج افکن
چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی
در وعده خورد خونم پس داد وعدهٔ کژ
زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی
چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان
کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی
هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد
زین کشت زرد عمرم هجران چه خواست گوئی
گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد
زین بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئی
من سر نهم به پایش او روی تابد از من
من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی
طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم
زین هست و نیست موئی طوفان چه خواست گوئی
محرم نزاد دوران ور زاد کشت خیره
زین خیره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئی
زان همدمان یک‌دل یک نازنین نمانده است
این دور بی‌وفایان ز ایشان چه خواست گوئی
خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید
چون دل نیافت دارو ز افغان چه خواست گوئی
شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را
زین دور کردن ما شروان چه خواست گوئی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ناز جنگ‌آمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعل‌دار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
دشوار عشق بر دلم آسان نمی‌کنی
درد مرا به بوسی درمان نمی‌کنی
بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه
گفتن چه سود با تو که فرمان نمی‌کنی
هجر توام ز خون جگر طعمه می‌دهد
گر تو به خوان وصلش مهمان نمی‌کنی
با تو حدیث بوسه همان به که کم کنم
کالا حدیث زر فراوان نمی‌کنی
جان می‌دهم به جای زر این نادره که تو
از زر حدیث می‌کنی از جان نمی‌کنی
یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم
قرب هزار جان که تو قربان نمی‌کنی
چون زور آزما شده دست جنون تو
خاقانیا تو فکر گریبان نمی‌کنی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
چه کرد این بنده جز آزاد مردی
که گرد خاطر او برنگردی
بدل گفتی نخواهم جست، جستی
جفا گفتی نخواهم کرد، کردی
همه بر حرف هجران داری انگشت
چه باشد این ورق را در نوردی
دل من مست توست او را میفکن
که مستان را فکندن نیست مردی
کجا یارم که با تو باز کوشم
که تو با رستم ای جان هم نبردی
چه سود ار من رسم در گرد اسبت
که تو صد ساله ره ز آن سوی گردی
برای آنکه نقش تو نگارند
دل خاقانی آمد لاجوردی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شروان شاه
صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند
کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند
از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او
گر شحنهٔ بدگوی او در حلقم افغان نشکند
گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش
گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر
دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند
زان غمزهٔ کافر نشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند
خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است
گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - مطلع دوم
از همه عالم شده‌ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان
جان نه و چون سایه به تو زنده‌ام
با تو و صد ساله ره اندر میان
از تب هجران تو ناخن کبود
پیش تو انگشت زنان کالامان
آن نه ز گریه است که چشمم به قصد
هست گهر ریز به سوی دهان
لیک زبانم چو حدیثت کند
دیده نثار آرد بهر زبان
وصل تو بی‌هجر توان دید؟ نی
گوشت جدا کی شود از استخوان
چون کنم افغان که ز تف جگر
سوخته شد در دهن من فغان
در بصرم سفته شده است آفتاب
ز آنکه مرا دیده شد الماس دان
دود دلم گر به فلک برشود
هفت فلک هشت شود در زمان
بیعگه غم دل خاقانی است
زان کشد اندوه در او کاروان
وین رمقی کز رقمش مانده است
از ظل خورشید سپهر آستان
مشتری عصمت و خورشید دین
صدر ازل قدر ابد قهرمان
نایب سلطان هدی، احمشاد
کوست در اقلیم کرم کامران
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - مطلع دوم
جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کائی به کمین دل من ران بگشائی
دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی
بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی
خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک
من در شب هجران و تو در ابر خفائی
گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز
بیمار توام باز نپرسی و نیائی
این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟
گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی
تو بر جگری دست نیالائی و حقا
جز بر جگری نیست مرا دست روائی
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی
او در سخن از نابغه برده قصب السبق
چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی
کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر
بر خسرو توران رسدش بار خدائی
دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی
کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربائی
شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش
گوش کر پیران فلک را شنوائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز
هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلائی
در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی
هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی
از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ
کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی
ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم
احسنت زهی زهر که تریاق شفائی
ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت
از نقطهٔ دولت الف عز و علائی
ای دست ملک بخ‌بخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به توست و تو ضمان‌دار وفائی
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی
ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور
کز پر غراب آمده در فر همائی
چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی
چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی
هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی
ای نامزد خاتم جمشید که بر تو
ختم است جهان‌داری و حقا که سزائی
ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت
یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی
ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم
ظل ملک العرشی یا عرش لوائی
چون آدم و داود خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی
گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش
تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی
هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه
عیسی عطائی، ملک الموت خطائی
بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش
خورشید فلک همت و برجیس حیائی
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی
رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی
جمشید فری بل که کیومرث دهائی
در کشور دولت چو نبی شهر علومی
در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی
مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آئی که شه روز بهائی
آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه
ترسد که شود سست دل از سخت صدائی
از گرد سیاه سپهت بر تن گردون
قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کرایش این دائرهٔ سبز وطائی
محتاج به لشکر نه‌ای ایرا که ز دولت
دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی
جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی
کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی
چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی
قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اختر شمران، رومی و یونانی و مائی
تسییر براندند و براهین بفزودند
هیلاج نمودند که جاوی بقائی
کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی
خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک
در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی
گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما
بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی
صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت
وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی
ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی
فی وصف معالیک معانی تناهت
افدیک به نفسی و معادیک فدائی
اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک
امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائی به و ختم الشعرائی
باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت
کز عدل قبول آور اخلاص دعائی
بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت
ادریس بقا باش که فردوس لقائی
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
روزی فلکم بخت اگر بازآرد
یار از دل گم بوده خبر بازآرد
هجران بشود آتشم از دل ببرد
وصل آید و آبم به جگر بازآرد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹
ای چشم تو فتنهٔ فلک را قلوز
هجران تو شیر شرزه را گیرد بز
ای زلف تو بر کلاه خوبی قندز
با غارت تو عفی الله از غارت غز
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۲
خود را به سفر بیازمودم بی‌تو
جان کاستم و عنا فزودم بی‌تو
هم آتش غم به دست سودم بی‌تو
هم سودهٔ پای هجر بودم بی‌تو
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
بکت الرباب فقلت ای بکاء
ابکاء عهد ام بکاء اخاء
فالعهد للربع المحور بد معنا
ثم الخاء لزمرة الخلطاء
عین المهاة بکت و لیس من الهوی
دمع المهاة یفیض کالا بداء
انهمت عذری الهوی و عفانی
یستوی تهامة بهمة السوداء
فرمت بثالثة الاثافی مهجتی
و سمت برابعه الخیام دمائی
سقیالحاء العقص و الداء التی
خصب کحرف العقص فی‌الاقواء
صحبی تعالوا نبک فی غصص الشجی
جیران انصاف و ربع وفاء
وطوال مکرمة و رسم فتوة
و خیام معرفة و ن صفاء
قد فوضت خیم المکارم بیننا
ملائت دموعی سوی کل حیاء
حالی کماکره الاحبة بعدهم
واحب اعدائی من العدواء
جمدت دموعی فاعتدت یاقوته
نیطت بعروة برفی عفراء
فهب اللالی من اجاج اصلها
هل اصل یاقوت اجاج الماء
نبحت طیور النفس لی من بعدما
و دعت طرا السعد من اسماء
ایام فی حذو ریاض سنابل
انس طبائها وای ظباء
کرت بنات العیس مبدء نکحها
طیف الخبیث و فیه عقد بقاء
والطیف کان مع القراء مدیدة
و ابوالبنات مدیدة السوداء
ما بال لون الجفن احمر ناصعا
ادم البکارة دم النفساء
فعجبت من هندیة حبلت و قد
رضعت بصقلابیة صفراء
کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت
ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء
مثل العنا قید التی الوانها
سود و فیها حمرة السوداء
من فرط ما ولدت باحشائی اللظی
نار الهوی نبکی علی الاعضاء
قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی
تبکی و هاعیناه حرف الهاء
کالشمس تقشف من خبااللیل‌الذی
نشفت دماء کبدی علی الاحشاء
ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء
والضحک حلم الطفلة العذراء
ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی
حالی و تبع الهند فی الانواء
قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم
کنتم اوداء فصرتم دائی
قالوا تضحک قلت اضحک منکم
هذا جواب خائف الاعداء
غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم
دهری یجازی الشر شر جزاء
کانوا احبائی اذا کان الغنی
فاذا افتقرت یعمل و انقضاء
یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء
اشممت عرف السحر من شجراء
این الجواب الغرقته مدامع
ام احرقته سمائم الصعداء
قل لا سریعا قبل یختنقی البکاء
لاباس من استدعیت بعد نداء
عجل اجابة ملحف داعی الهوی
و تدارک التحقیق بالارجاء
ان صار احمر وجهه من خنقه
فا حمر وجهی من خناق بکاء
نفس الهوی بمودة لم تعدها
احد وینشد بعد فی الاحیاء
هیهات ظل دم الوفاء وفارة
ممن یرام و من له بنواء
و به الوفاء وراء احیاء من
الثقلین لالا یقال و الاحیاء
دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم
فخشیت عن وصلة العنقاء
سمیتنی این خلا و ان توطنی
فدعوتنی فی‌العروة ابن خلاء
قلبی کظیم بعد سؤل یعاتبنی
عن بلدتی و ذابح شاء
فصبی الدنیا نائبات الهوی
و تلففت بلهاء و کل بلاء
تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی
هاتیک شیمة بلدة اسماء
غصن البلاد توفقنی فاسقها
هذا الشهاد بسرق البیداء
حتی بدا الصبح فی کم الدجی
کم من قضیب من ید شلاء
فالصبح املی الدیک سورة والضحی
بطلاب سوط صاغ فی الطلباء
حملت الی حمائمی کتب الحمی
و تبادرت کفی بفک سجاء
عنوانها نفی الکرام فویلتی
سمیت اللام لموتة الکرماء
خنقتنی العبرات حتی خلتنی
قد خیفتنی عربتی برداء
للفی حوامل مقلتی اخیته
اکفی بها و ملی لدی الالقاء
کم لی نوی‌النفس فی جوف‌الجوی
کم لی رکوب البحر فی النکباء
فارقت شروان اضطرارا فاشتهت
نفسی بتبریز اختیار سواء
عرفت موج الشعر ملک امارتی
خلقاء بی لابد من ارقاء
اختار صحراء الفراغ مخیمی
بل خیمتی حلت علی الصحراء
بتحول البحر المحیط بعمقه
لمخیمی نوی یا من من آلاناء
اطناب خیمة همتی ممدودة
حتی ظلال السدرة الزهراء
و وصلت حبل‌الله لکن سودت
فی غصن طوبی واسع الفیاء
اما منحی کالنوی لکن لم اقف
کالنوی حمل حیاء اهل حیاء
احدی سؤلا من مواطل بهجتی
فی نوی هذه الخیمة الزرقاء
اتاها ثم اوردت متنوع المنی
فحرمت ها ثم یمین اناء
فاذا انقلت فلیت قناعتی
عرفت سجالی ثم حدر شاء
محسود ابناء الرذیلة عائذ
من امهات الکون بالاباء
فالامهات اذا قصدت حیوتة
کیف انتظار اماتة الاحیاء
شربنی بماء العلم بل عرفی به
عرف المحیا بماء حناء
فضلت علما ان علم قائلی
والقیل احیی الذی من العلماء
کالشمع ینقص حین زاد لهیبه
ما قد نمی علی ذوی حوباء
قد هان لی مذجف روض مدامعی
غیث الکرام و ضنة البخلاء
من صار مکفوفا فسواء عنده
فی السهد لیل سدارة و سمراء
قد کنت اصلب شعره بید الفتی
انمی فبدل فی الذیول نماء
کلفت تودیع الثیاب و قیل لی
هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء
لو کان للمنقوش حال تسقف
فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء
لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما
یغنی من التسقیف و العوجاء
لازمت حصنی قبل حصن بالفتی
و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء
ما سمنی الجلساء لکن همتی
ذات الغناء و بفقری استغناء
طلعت دنیا کم بلبانه
من غیر رحبتها و لا استثناء
عمر قصیر لمواعید خدعته
و حدثتنی تفسیرها بالزباء
انی عیال‌الله فی فضل النهی
و عیال فضلی عصبة البلغاء
کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی
و الحسب یاتی البحر باستسقاء
نسج العناکب فی الجدار مهلهلا
سیل الذباب و یصعد الافداء
ما ینسج النحل الضیاع معینا
الا علیه طراز کل شفاء
سیان لی مدح فی ریاض مطالع
عیب الکلام و خلب البخلاء
ریق بن آدم یقتل الافعی اذا
القاه فی فیها فم الحواء
فضل لذنبی و الجهل نقص کامل
کالشمس ظلمة مقلة الرمداء
ما ان اخوک مهلهلا بشواردی
شهد الشهداء و هلهل السفهاء
اسری وراء الکائنات بخاطری
ربی و همتی الغیور وراء
سبحان من اسری بخاطر عبده
لیلا الی الاقصی بذی الاسراء
ضؤ العیان کصاحب السرطان بل
غیل البیان کصاحب الجوزاء
اصبحت داود ذالفضل حنظلة
ام بل مزامیر النهی باداء
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
خه‌خه به نام ایزد آن روی کیست یارب
آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب
بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم
بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل
دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق
جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک می‌فشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه می‌نگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت
بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره
ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد
ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ای یار مرا غم تو یارست
عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم
عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن
هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بی‌قرارم
کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده
زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو
جز درد مرا چه یادگارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
عشق تو از ملک جهان خوشترست
رنج تو از راحت جان خوشترست
خوشترم آن نیست که دل برده‌ای
دل در جان می‌زند آن خوشترست
من به کرانی شدم از دست هجر
پای ملامت به میان خوشترست
دل به بدی تن زده تا به شود
خوردن زهری به گمان خوشترست
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشترست
عمر شد و عشوه به دستم بماند
دخل نه و خرج روان خوشترست
از پی دل جان به تو انداختیم
بر اثر تیر کمان خوشترست
کیسهٔ عمرم ز غمت شد تهی
بی‌رمه مرسوم شبان خوشترست
این همه هست و تو نه با انوری
وین همه در کار جهان خوشترست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
هرکس که غم ترا فسانه‌ست
دستخوش آفت زمانه‌ست
هرکس که غم ترا میان بست
از عیش زمانه بر کرانه‌ست
تو یار یگانه‌ای و بایست
یار تو که همچو تو یگانه‌ست
عشق تو حقیقت است ای جان
معلوم دلی و در میانه‌ست
در عشق تو صوفی‌ایم و ما را
دیگر همه عشقها فسانه‌ست
ما را دل پر غمست و گو باش
اندی که دل تو شادمانه‌ست
درد دل ما ز هجر خود پرس
هجران تو از میان خانه‌ست
دارم سخنی هم از تو با تو
مقصود تویی سخن بهانه‌ست
به زین غم کار دوستان خور
وین پند شنو که دوستانه‌ست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
دل بی‌تو به صدهزار زاریست
جان در کف صدهزار خواریست
در عشق تو ز اشک دیده دل را
الحق ز هزار گونه یاریست
در راه تو خوارتر ز حاکم
ای بخت بد این چه خاکساریست
کردیم به کام دشمن ای دوست
دانم که نه این ز دوستاریست
هجران سیه‌گر توام کشت
این نیز هم از سپیدکاریست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست
کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست
در آرزوی خواب شب از بهر خیالت
حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست
بی‌روز رخ خوب تو دانم خبرت نیست
کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست
هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد
تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست
یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست
آن کیست که او را چو کف پای تو روییست
وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست
پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست
من بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست