عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
عاشقانت بسحرها که دعا می گویند
به دعا بوی نو از باد صبا می جویند
من بسر می روم و دیده براه طلبت
بی رهی بین د گرانرا که بپا می پویند
چیست بر کشنه دلدار بی گریه زار
چون شدش هر سر مو زندہ کرا می مویند
اشکها را بزن ای دیدۂ گریان به زمین
که چرا خاک رهش از رخ ما می شویند
با وجود قد دلجوی و گل خود رویش
در چمن سرو و گل از باد هوا می رویند
زلف او کرده رها غالیه پویان ختا
نافه آهوی چین را به خطا می پویند
شعر نو چون همه گویند که سحراست کمال
دوستان سخنت شعره چرا می گویند
به دعا بوی نو از باد صبا می جویند
من بسر می روم و دیده براه طلبت
بی رهی بین د گرانرا که بپا می پویند
چیست بر کشنه دلدار بی گریه زار
چون شدش هر سر مو زندہ کرا می مویند
اشکها را بزن ای دیدۂ گریان به زمین
که چرا خاک رهش از رخ ما می شویند
با وجود قد دلجوی و گل خود رویش
در چمن سرو و گل از باد هوا می رویند
زلف او کرده رها غالیه پویان ختا
نافه آهوی چین را به خطا می پویند
شعر نو چون همه گویند که سحراست کمال
دوستان سخنت شعره چرا می گویند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
عاشقان خط ترا مشک ختا می گویند
گر خط آنست که داری نه خطا می گویند
طاق ابروی ترا گوشه نشینان جهان
قبله دعوت و محراب دعا می گویند
بیدلان زخم نرا مرهم جان می شمرند
خستگان درد ترا عین دوا میگویند
اهل مسجد که در احیا چو مسیحند امروز
پیش لعلت همه از علم شما می گویند
سالها رفت که بر بوی وفا منتظران
قصه عهد تو با باد صبا میگویند
خط سبز و لب میگون ترا زنده دلان
بلطافت خضر و آب بقا می گویند
تا برف تو گشودیم زبان پیش کمال
قدسیان بر فلک از گفته ما می گویند
گر خط آنست که داری نه خطا می گویند
طاق ابروی ترا گوشه نشینان جهان
قبله دعوت و محراب دعا می گویند
بیدلان زخم نرا مرهم جان می شمرند
خستگان درد ترا عین دوا میگویند
اهل مسجد که در احیا چو مسیحند امروز
پیش لعلت همه از علم شما می گویند
سالها رفت که بر بوی وفا منتظران
قصه عهد تو با باد صبا میگویند
خط سبز و لب میگون ترا زنده دلان
بلطافت خضر و آب بقا می گویند
تا برف تو گشودیم زبان پیش کمال
قدسیان بر فلک از گفته ما می گویند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
عاشقان روی ترا نور مصور خوانند
پرده بر گیر که روشن تر ازین بر خوانند
اشک ریزان شبستان فراق از سر سوز
عارض و خاک ترا شمع معتبر خوانند
گر نماید رخت از دفتر خوبی ورقی
ورق دفتر گل را همه أبتر خوانند
گر خیال لبت آرند امامان به نماز
بعد هر فاتحه ای سورة کوثر خوانند
اهل دانش که رساندند به پایان همه علم
لوح عشق تو چو ابجد همه از سر خوانند
در هوایت ز سر ذوق معلق بزنم
گر سوی دام تو بازم چو کبوتر خوانند
با دهانت سخن قند مکرر سهل است
سخن سهل نشاید که مکرر خوانند
عندلیبان سحر خوان خوش الحان در راست
صفت قد نو بر شاخ صنوبر خوانند
تا حدیث از قد آن سرو روان گفت کمال
گفته او ز حد بث همه برتر خوانند
پرده بر گیر که روشن تر ازین بر خوانند
اشک ریزان شبستان فراق از سر سوز
عارض و خاک ترا شمع معتبر خوانند
گر نماید رخت از دفتر خوبی ورقی
ورق دفتر گل را همه أبتر خوانند
گر خیال لبت آرند امامان به نماز
بعد هر فاتحه ای سورة کوثر خوانند
اهل دانش که رساندند به پایان همه علم
لوح عشق تو چو ابجد همه از سر خوانند
در هوایت ز سر ذوق معلق بزنم
گر سوی دام تو بازم چو کبوتر خوانند
با دهانت سخن قند مکرر سهل است
سخن سهل نشاید که مکرر خوانند
عندلیبان سحر خوان خوش الحان در راست
صفت قد نو بر شاخ صنوبر خوانند
تا حدیث از قد آن سرو روان گفت کمال
گفته او ز حد بث همه برتر خوانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
عرفات عشق بازان سر کوی بار باشد
بعلطواف کعبه زین در نروم که عار باشد
چو سری بر آستانش ز سر صفا نهادی
بصفا و مروه ای دل دگرت چه کار باشد
قدمی ز خود برون نه بریاض عشق کآنجا
نه صداغ نفحه گل نه جفای خار باشد
به معارج اناالحق نرسی ز پای منبر
که سری است جای این سر که سزای دار باشد
ز می شبانه ساقی قدحی نثار ما کن
نه از آن معنی که او را به سحر خمار باشد
به فریب و وعده ما را مکش ای پسر که تشنه
ز عطش بمیرد اولی که در انتظار باشد
نکند کمال دیگر طلب حضور باطن
که قرار گاه زلفش دل بیقرار باشد
بعلطواف کعبه زین در نروم که عار باشد
چو سری بر آستانش ز سر صفا نهادی
بصفا و مروه ای دل دگرت چه کار باشد
قدمی ز خود برون نه بریاض عشق کآنجا
نه صداغ نفحه گل نه جفای خار باشد
به معارج اناالحق نرسی ز پای منبر
که سری است جای این سر که سزای دار باشد
ز می شبانه ساقی قدحی نثار ما کن
نه از آن معنی که او را به سحر خمار باشد
به فریب و وعده ما را مکش ای پسر که تشنه
ز عطش بمیرد اولی که در انتظار باشد
نکند کمال دیگر طلب حضور باطن
که قرار گاه زلفش دل بیقرار باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
عکس رویت چون فتد در آب آب از خود رود
گر فشانی زلف مشکین مشک ناب از خود رود
باد حاجت نیست کز رویت بر اندازد نقاب
با تو چون خود روبرو آبد نقاب از خود رود
آستین افشان در آگه گه به خوبان در سماع
تا در آبد مه به چرخ و آفتاب از خود رود
اشک من در خوشاب است آن لب خاموش لعل لعل
چون گویا کتی در خوشاب از خود رود
من نه تنها رفته ام در حیرت آن چشم مست
هر که بیند آنچنان مسنی به خواب از خود رود
سینه بر آتش کباب است و ز سوز او دلم
بر مثال قطره خون کر کباب از خود رود
با خیال آن دو ب هر دم رود از خود کمال
مر کرا در سر بود چندین شراب از خود رود
گر فشانی زلف مشکین مشک ناب از خود رود
باد حاجت نیست کز رویت بر اندازد نقاب
با تو چون خود روبرو آبد نقاب از خود رود
آستین افشان در آگه گه به خوبان در سماع
تا در آبد مه به چرخ و آفتاب از خود رود
اشک من در خوشاب است آن لب خاموش لعل لعل
چون گویا کتی در خوشاب از خود رود
من نه تنها رفته ام در حیرت آن چشم مست
هر که بیند آنچنان مسنی به خواب از خود رود
سینه بر آتش کباب است و ز سوز او دلم
بر مثال قطره خون کر کباب از خود رود
با خیال آن دو ب هر دم رود از خود کمال
مر کرا در سر بود چندین شراب از خود رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
عندلیبی می زند بر گل نوانی بشنوید
بوی بار آشنا از آشنائی بشنوید
از لب لیلی و مجنون نکته دارید گوش
از زبان گل و بلبل ماجرانی بشنوید
جانب مبخانه مخموران جام عشق را
می زند هر خم بزبر لب صلائی بشنوید
کوه ها در ناله اند از رفت مسنان طور
زین همه شور و شعب باری صدائی بشنوید
نوبت تبصر گذشت آن سلطنت در عصر ماست
نوبت شاهی ز ایوان گدائی بشنوید
کارها در بند وقت آمد نگه دارید وقت
وقت باشد کز لب او مرحبانی بشنوید
از خدا در هر دعائی وصل می خواهد کمال
گر نمی گوئید آمینی دعائی بشنوید
بوی بار آشنا از آشنائی بشنوید
از لب لیلی و مجنون نکته دارید گوش
از زبان گل و بلبل ماجرانی بشنوید
جانب مبخانه مخموران جام عشق را
می زند هر خم بزبر لب صلائی بشنوید
کوه ها در ناله اند از رفت مسنان طور
زین همه شور و شعب باری صدائی بشنوید
نوبت تبصر گذشت آن سلطنت در عصر ماست
نوبت شاهی ز ایوان گدائی بشنوید
کارها در بند وقت آمد نگه دارید وقت
وقت باشد کز لب او مرحبانی بشنوید
از خدا در هر دعائی وصل می خواهد کمال
گر نمی گوئید آمینی دعائی بشنوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
غبار خاک در او چو در خیال آرید
بنور چشم خود آن نونیا میازاربد
گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش
چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید
گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی
ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید
اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف
بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید
ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست
مرا بخت دلی همچو خود مپندارید
به خاک پاش سفارش کنید چشم مرا
هر آنکه ریزد خونش به خاک بسپارید
از راه دیده و دل می رسد سرشک کمال
مسافر بر و بحر است حرمتش دارید
بنور چشم خود آن نونیا میازاربد
گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش
چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید
گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی
ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید
اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف
بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید
ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست
مرا بخت دلی همچو خود مپندارید
به خاک پاش سفارش کنید چشم مرا
هر آنکه ریزد خونش به خاک بسپارید
از راه دیده و دل می رسد سرشک کمال
مسافر بر و بحر است حرمتش دارید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
غم عشقت دل ما را همیشه شاد میدارد
چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را
که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران
که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا
که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
بدور قامتت برکنده باد آن چشم گونه بین
که چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد میدارد
به باد از خاک پای خود فرستم گفت پیک دل
دو چشم از راه مشتاقی به راه باد میدارد
کمال این درد را زان لب دوائی ممکنست اما
کجا شیرین بیغم را غم فرهاد می دارد
چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را
که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران
که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا
که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
بدور قامتت برکنده باد آن چشم گونه بین
که چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد میدارد
به باد از خاک پای خود فرستم گفت پیک دل
دو چشم از راه مشتاقی به راه باد میدارد
کمال این درد را زان لب دوائی ممکنست اما
کجا شیرین بیغم را غم فرهاد می دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
غنچه از رشک دهان نو دهان گرد آورد
سوسن از تر سخنی تو دهان گرد آورد
خواست اندیشه برد را به میان و بدهانت
تنگ و باریک رهی دید عنان گرد آورد
رویت آورد خطی گرد که شدانده جان
از کجا روی تو این انده جان گرد آورد
تا که عطار چمن لخلخة زلف تو دید
طبله در بیست و همه رخت دکان گرد آورد
به لبت لعل چه ماند که همان است آخر
آنکه خورشید تو پروردش و گان گرد آورد
گفته ای جان و دلت زود بگیریم کمال
تا که بشنید حدیث نو روان گرد آورد
سوسن از تر سخنی تو دهان گرد آورد
خواست اندیشه برد را به میان و بدهانت
تنگ و باریک رهی دید عنان گرد آورد
رویت آورد خطی گرد که شدانده جان
از کجا روی تو این انده جان گرد آورد
تا که عطار چمن لخلخة زلف تو دید
طبله در بیست و همه رخت دکان گرد آورد
به لبت لعل چه ماند که همان است آخر
آنکه خورشید تو پروردش و گان گرد آورد
گفته ای جان و دلت زود بگیریم کمال
تا که بشنید حدیث نو روان گرد آورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید
که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید
گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز
صدای ناله اش از کوه بیستون آید
اگر رود ز دل ریش من بگردون دود
بسوزد ابر و ازو ژاله لاله گون آید
به بین تفاوت راه ای قبه خشک دماغ
تراز بینی و ما را ز دیده خون آید
ز چشم سلسله مویان حکایت احباب
حکایتیست که از مستی و جنون آید
همین که نقش دهانش چو میم بندد چشم
خیال ابروی او پیش من چو نون آید
عجب مدار که روزی به آب چشم کمال
ز آستانه او سرو و گل برون آید
که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید
گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز
صدای ناله اش از کوه بیستون آید
اگر رود ز دل ریش من بگردون دود
بسوزد ابر و ازو ژاله لاله گون آید
به بین تفاوت راه ای قبه خشک دماغ
تراز بینی و ما را ز دیده خون آید
ز چشم سلسله مویان حکایت احباب
حکایتیست که از مستی و جنون آید
همین که نقش دهانش چو میم بندد چشم
خیال ابروی او پیش من چو نون آید
عجب مدار که روزی به آب چشم کمال
ز آستانه او سرو و گل برون آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
قلم صحیفة شوق ار هزار باره نویسد
هزار عذر ز تقصیر بر کناره نویسد
فتند ز رقت کاغذ به گریه خامه کاتب
به نامه درد نهانم گر آشکار نویسد
علاج دل طلبیدم نمود رخ که خط بین
کسی نکوتر ازین درد را چه چاره نویسد
نخست پیر مغان نام می برد به حریفان
تحینی که برندان درد خواره نویسد
چو کار من به دهان و میان اوست چه رنجم
گرم فرشته اعمال هیچ کاره نویسد
گر این جمال بتقویم ساز باز نمائی کمال
خراج حسن رخت بر مه و ستاره نویسد
نقش تو در دل نگاشت دست و قلم بین
کزین خطی بسر لوح پاره پاره نویسد
هزار عذر ز تقصیر بر کناره نویسد
فتند ز رقت کاغذ به گریه خامه کاتب
به نامه درد نهانم گر آشکار نویسد
علاج دل طلبیدم نمود رخ که خط بین
کسی نکوتر ازین درد را چه چاره نویسد
نخست پیر مغان نام می برد به حریفان
تحینی که برندان درد خواره نویسد
چو کار من به دهان و میان اوست چه رنجم
گرم فرشته اعمال هیچ کاره نویسد
گر این جمال بتقویم ساز باز نمائی کمال
خراج حسن رخت بر مه و ستاره نویسد
نقش تو در دل نگاشت دست و قلم بین
کزین خطی بسر لوح پاره پاره نویسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
کسی که درد تو خواهد دلش دوا چه کند
ز عشق سینه که رنجور شد شفا چه کند
اگر نظر نگمارد به عاشق درویش
عتابت و کرم خویش پادشا چه کند
گرفتم آن سر زلف از سنم ندارد دست
شب وصال که افتد بدست ما چه کند
را چه جرم که خود می رود دل از دستم
دلی که خود رود از دست دلربا چه کند
چو در بهشت نمائی جمال کو رضوان
بگو به حور که دیگر کسی ترا چه کند
خیال عارض تو نیست در دل بی عشق
چنین لطیف چنان جای بی هوا چه کند
دعای جان تو گفت ابرویت چو دید کمال
نیازمند به محراب جز دعا چه کند
ز عشق سینه که رنجور شد شفا چه کند
اگر نظر نگمارد به عاشق درویش
عتابت و کرم خویش پادشا چه کند
گرفتم آن سر زلف از سنم ندارد دست
شب وصال که افتد بدست ما چه کند
را چه جرم که خود می رود دل از دستم
دلی که خود رود از دست دلربا چه کند
چو در بهشت نمائی جمال کو رضوان
بگو به حور که دیگر کسی ترا چه کند
خیال عارض تو نیست در دل بی عشق
چنین لطیف چنان جای بی هوا چه کند
دعای جان تو گفت ابرویت چو دید کمال
نیازمند به محراب جز دعا چه کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
کمترین کاری مراکز دیدۂ گریان فتاد
در شب هجران در و دیوارم از باران فتاد
خط لبش کرد آرزو خال آن ذقن طالع نگر
کین یکی در چاه و آن در چشمه حیوان فتاد
زلف تو چوگان زنخدان تو گوی دولتست
گوی دولت برد آنکش در کف این چوگان فتاد
جز بسی غمزه نیرت خوش نیاید بر دلم
زآنکه نبود کارگر تیری که بی پیکان فتاد
داد لبها چون ستانیم از کف پایش به بوس
همچو دامانش اگر در پای او نتوان فتاد
گرنه مستند از نسیم دوست گلبویان باغ
با قدح نر گس چرا بر سبزه بستان فتاد
بویش آمد در چمن زد آنچنان آهی کمال
کر درخت خویشتن مرغ چمن بریان فتاد
در شب هجران در و دیوارم از باران فتاد
خط لبش کرد آرزو خال آن ذقن طالع نگر
کین یکی در چاه و آن در چشمه حیوان فتاد
زلف تو چوگان زنخدان تو گوی دولتست
گوی دولت برد آنکش در کف این چوگان فتاد
جز بسی غمزه نیرت خوش نیاید بر دلم
زآنکه نبود کارگر تیری که بی پیکان فتاد
داد لبها چون ستانیم از کف پایش به بوس
همچو دامانش اگر در پای او نتوان فتاد
گرنه مستند از نسیم دوست گلبویان باغ
با قدح نر گس چرا بر سبزه بستان فتاد
بویش آمد در چمن زد آنچنان آهی کمال
کر درخت خویشتن مرغ چمن بریان فتاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
گر آن به در زکاة حسن مسکین تر گدا جوید
چو من گم گشت اویم بگوئیدش مرا جوید
چو از صد مبل روشن کرد خاک پای اوچشم
کشم مبلش صد اور دیگر که دیگر نوئیا جوید
نشانی در رخ و لبهاش خواهد یافت می دانم
گر از باران پس از کشتن کسی خون مرا جوید
سر زلف تو آشوب دل است و لب بلای جان
مرا دل خواهد آن آشوب و جان هم آن بلا جوید
چو بر پروانه حال شمع از شمع است روشن تر
همه شب با چراغی چون طلب دارد و را جوید
دلا کم جوی وصل او که درویش بزرگی جوی
هلاک جان خود خواهد چو قرب پادشا جوید
خطت خواهد که انگیزد غبار که از هر سو
ولى آنینه رویت ازو هر دم صفا جوید
خوشا جائی که چون گرد تنت در بر میانت را
دمی از پیرهن پرسد زمانی از با جوید
بدل گم کرده می گوید که پیش من چه می جونی
دل اینجا کرده مسکن گم بگو آخر کجا جوید
چه نرسانی و تبرم کز هوا آید سوی جانها
که آن دولت هوا خواهان خود را از هوا جوید
چرا بر مطالب وصل تو جوید عبیجو نکته
تونی مطلوب مشتاقان را مانده گرا جوید
کمال آن غمزه خونت ریخت چون کردی به او بازی
نیودت باد پنداری که نصاب آشنا جوید
چو من گم گشت اویم بگوئیدش مرا جوید
چو از صد مبل روشن کرد خاک پای اوچشم
کشم مبلش صد اور دیگر که دیگر نوئیا جوید
نشانی در رخ و لبهاش خواهد یافت می دانم
گر از باران پس از کشتن کسی خون مرا جوید
سر زلف تو آشوب دل است و لب بلای جان
مرا دل خواهد آن آشوب و جان هم آن بلا جوید
چو بر پروانه حال شمع از شمع است روشن تر
همه شب با چراغی چون طلب دارد و را جوید
دلا کم جوی وصل او که درویش بزرگی جوی
هلاک جان خود خواهد چو قرب پادشا جوید
خطت خواهد که انگیزد غبار که از هر سو
ولى آنینه رویت ازو هر دم صفا جوید
خوشا جائی که چون گرد تنت در بر میانت را
دمی از پیرهن پرسد زمانی از با جوید
بدل گم کرده می گوید که پیش من چه می جونی
دل اینجا کرده مسکن گم بگو آخر کجا جوید
چه نرسانی و تبرم کز هوا آید سوی جانها
که آن دولت هوا خواهان خود را از هوا جوید
چرا بر مطالب وصل تو جوید عبیجو نکته
تونی مطلوب مشتاقان را مانده گرا جوید
کمال آن غمزه خونت ریخت چون کردی به او بازی
نیودت باد پنداری که نصاب آشنا جوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
گر به سنگ سنمم عشق تو دندان شکند
دل ز لبهای تو دندان طمع بر نکند
آنچنان ساده رخی داری و لغزان که برو
گر نشیند مگسی افتد و پایش شکند
چون به قانون نظر وصل بتان ممکن نیست
بی تو دل صبر ضروری چه کند گر نکند
زاهد از گریه گره انداخت مصلی بر آب
عاشق روی تو سجاده در آتش فکند
کتم از مگس خال تو بس کر پس مرگ
عنکبوت آید و بر خاک مزارم بتند
عقل فرهاد برفت از لب شیرین ورنی
هیچ کسی جو به لب چشمه حیوان نکند
گر شود آگه از استادی آن غمزه کمال
پیش او ساحر بابل رضی الله بزند
دل ز لبهای تو دندان طمع بر نکند
آنچنان ساده رخی داری و لغزان که برو
گر نشیند مگسی افتد و پایش شکند
چون به قانون نظر وصل بتان ممکن نیست
بی تو دل صبر ضروری چه کند گر نکند
زاهد از گریه گره انداخت مصلی بر آب
عاشق روی تو سجاده در آتش فکند
کتم از مگس خال تو بس کر پس مرگ
عنکبوت آید و بر خاک مزارم بتند
عقل فرهاد برفت از لب شیرین ورنی
هیچ کسی جو به لب چشمه حیوان نکند
گر شود آگه از استادی آن غمزه کمال
پیش او ساحر بابل رضی الله بزند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
گر بگذری سوی چمن سرو سهی از جا رود
ور زآنکه برقع افکنی صبر از دل شیدا رود
تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مکن
کر دیده صاحبدلان نفش رخ زیبا رود
گرشد سرم در کار آن زلف عبیر افشان چه شد
شوریدگانرا دائما سر در سر سودا رود
گفتم رسان ای دل برو از آب چشم من خبر
دل گفت ما راکی رسد کآنجا حدیث ما رود
بوی وفا داری رود تا روز حشر از آب و گل
در هر زمینی در من و عشقش حکایتها رود
هان ای رقیب از دامنش دست تصرف بگسلان
بگذار کامشب همچو مه هر جا رود تنها رود
با بیخبر کم کن کمال از خاک پای او سخن
چه سود اگر کحل بصر در چشم نابینا رود
ور زآنکه برقع افکنی صبر از دل شیدا رود
تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مکن
کر دیده صاحبدلان نفش رخ زیبا رود
گرشد سرم در کار آن زلف عبیر افشان چه شد
شوریدگانرا دائما سر در سر سودا رود
گفتم رسان ای دل برو از آب چشم من خبر
دل گفت ما راکی رسد کآنجا حدیث ما رود
بوی وفا داری رود تا روز حشر از آب و گل
در هر زمینی در من و عشقش حکایتها رود
هان ای رقیب از دامنش دست تصرف بگسلان
بگذار کامشب همچو مه هر جا رود تنها رود
با بیخبر کم کن کمال از خاک پای او سخن
چه سود اگر کحل بصر در چشم نابینا رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گر تو از پرده به ما رخ بنمانی چه شود
ور دری بر من درویش گشانی چه شود
بفراموشی ار ای شمع دل افروز شبی
از در حجره ما باز در آنی چه شود
صبح امید من ار بار دگر از سر مهر
حال ما نیره نداری و بر آنی چه شود
بر سر کوی وصالت به امید نظری
اگر آیم من محزون به گدانی چه شود
محنت غربت و تنهانی شب کشت مرا
آخر ای شام غریبی بر آنی چه شود
ما حریف می و چنگیم به آواز بلند
مطربا گر تو همین پرده سرانی چه شود
جام می نوش کمال و مکن اندیشه آن
که ترا حاصل ازین زهد ربانی چه شود
ور دری بر من درویش گشانی چه شود
بفراموشی ار ای شمع دل افروز شبی
از در حجره ما باز در آنی چه شود
صبح امید من ار بار دگر از سر مهر
حال ما نیره نداری و بر آنی چه شود
بر سر کوی وصالت به امید نظری
اگر آیم من محزون به گدانی چه شود
محنت غربت و تنهانی شب کشت مرا
آخر ای شام غریبی بر آنی چه شود
ما حریف می و چنگیم به آواز بلند
مطربا گر تو همین پرده سرانی چه شود
جام می نوش کمال و مکن اندیشه آن
که ترا حاصل ازین زهد ربانی چه شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
گرچه سرو چمن از آب روانی دارد
نتوان پیش قدته گفت که جانی دارد
به لب تشنه نشان می دهد از آب حیات
خاک راهی که ز پای تو نشانی دارد
عاشق ار قد نو خوانده به گمان سرو بهشت
عاشق پاک نظر راست گمانی دارد
زان میان نیست نشان و سختی نیست در آن
سخن آنجاست کسی را که دهانی دارد
نسبتی کرد در آن سوی میانرا به خبال
کمرش بست خیالی که میانی دارد
ای که گفتی ز پیش اشک چو گلگون مدوان
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
باره اندوه و غم بار بک روح کمال
بره دل و دیده گران نیست گر آنی دارد
نتوان پیش قدته گفت که جانی دارد
به لب تشنه نشان می دهد از آب حیات
خاک راهی که ز پای تو نشانی دارد
عاشق ار قد نو خوانده به گمان سرو بهشت
عاشق پاک نظر راست گمانی دارد
زان میان نیست نشان و سختی نیست در آن
سخن آنجاست کسی را که دهانی دارد
نسبتی کرد در آن سوی میانرا به خبال
کمرش بست خیالی که میانی دارد
ای که گفتی ز پیش اشک چو گلگون مدوان
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
باره اندوه و غم بار بک روح کمال
بره دل و دیده گران نیست گر آنی دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
اگر درد تو از حبیب باشد
درد سرت از طبیب باشد
ما را چه غریب شهر خوانی
عاشق همه جا غریب باشد
أهم مشنو که گل پریشان
از ناله عندلیب باشد
یارب که بر آن در از گدایان
من باشم و با رقیب باشد
شایسته گوش واعظ ما
آواز خوش خطیب باشد
گوید به تو بار باشم از دور
خواهیم که عنقریب باشد
با بار رسی کمال روزی
از عمرت اگر نصیب باشد
درد سرت از طبیب باشد
ما را چه غریب شهر خوانی
عاشق همه جا غریب باشد
أهم مشنو که گل پریشان
از ناله عندلیب باشد
یارب که بر آن در از گدایان
من باشم و با رقیب باشد
شایسته گوش واعظ ما
آواز خوش خطیب باشد
گوید به تو بار باشم از دور
خواهیم که عنقریب باشد
با بار رسی کمال روزی
از عمرت اگر نصیب باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
گر دل ز دسته زلف تو افغان کشیده بود
عیش مکن به ناله که کژدم گزیده بود
هر نیش غم که خورد دل خسته آن همه
از غمزه نو دید که در خواب دیده بود
عاشق ز چشم شوخ و چشم وفا نداشت
بودش طمع بزلف تو آن هم بریده بود
بر لب خطت نوشته یاقوت خوانده اند
آن خال نقطه از قلم او چکیده بود
گر باز بافت دانه خال نو مرغ جان
مشمر عجب که مرغ نشاطم پریده بود
دیدیم باز آن رخ زیبا على الصباح
امروز صبح ما چه مبارک دیده بود
کرد آن نفس به جان سر و زر پیشکش کمال
کآن شوخ را به دل شدگان دل کشیده بود
عیش مکن به ناله که کژدم گزیده بود
هر نیش غم که خورد دل خسته آن همه
از غمزه نو دید که در خواب دیده بود
عاشق ز چشم شوخ و چشم وفا نداشت
بودش طمع بزلف تو آن هم بریده بود
بر لب خطت نوشته یاقوت خوانده اند
آن خال نقطه از قلم او چکیده بود
گر باز بافت دانه خال نو مرغ جان
مشمر عجب که مرغ نشاطم پریده بود
دیدیم باز آن رخ زیبا على الصباح
امروز صبح ما چه مبارک دیده بود
کرد آن نفس به جان سر و زر پیشکش کمال
کآن شوخ را به دل شدگان دل کشیده بود