عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
نور دل در کشور آیینه نیست
لیک کس روشنگر آیینه نیست
آن خیالاتیکه دل نقاش اوست
طاقت صورتگر آیینه نیست
غفلت آخر میدهد دل را به باد
زنگ جز بال و پر آیینه نیست
بسکه آفاق از غبار ما پر است
سادگی در دفتر آیینه نیست
دل ز تشویش تو و من فارغ است
عکس کس دردسر آپیبه نیست
داغ عشقیم از مقیمان دلیم
حلقهٔ ما بر در آیینه نیست
دوستان باید غم دل خورد و بس
فهم معنی جوهرِ آیینه نیست
کدخدای وهم تاکی نبشتن
خانه جز بام و در آیینه نیست
ذوق پیدایی نگیرد دامنم
محو زانو را سرآیینه نیست
خودنمایی تا به کی هشیار باش
عالم است این منظر آیینه نیست
تردماغ شرم تحقیق خودیم
ورنه می در ساغر آیینه نیست
دل بپرداز از غبار ما و من
بیدل اینها زیور آیینه نیست
لیک کس روشنگر آیینه نیست
آن خیالاتیکه دل نقاش اوست
طاقت صورتگر آیینه نیست
غفلت آخر میدهد دل را به باد
زنگ جز بال و پر آیینه نیست
بسکه آفاق از غبار ما پر است
سادگی در دفتر آیینه نیست
دل ز تشویش تو و من فارغ است
عکس کس دردسر آپیبه نیست
داغ عشقیم از مقیمان دلیم
حلقهٔ ما بر در آیینه نیست
دوستان باید غم دل خورد و بس
فهم معنی جوهرِ آیینه نیست
کدخدای وهم تاکی نبشتن
خانه جز بام و در آیینه نیست
ذوق پیدایی نگیرد دامنم
محو زانو را سرآیینه نیست
خودنمایی تا به کی هشیار باش
عالم است این منظر آیینه نیست
تردماغ شرم تحقیق خودیم
ورنه می در ساغر آیینه نیست
دل بپرداز از غبار ما و من
بیدل اینها زیور آیینه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
راحت کجاست گر دلت از خویش رسته نیست
درآتش است نعل سپندیکه جسته نیست
جز وحشت از متاع جهان برنداشتیم
بر ما مبند تهمت باری که بسته نیست
دیوانهٔ تصرف دشت محبتم
خاری نیافتمکه به پایی شکسته نیست
صد رنگ جیب غنچه وگاب واشکافتیم
رنگینیی به الفت دلهای خسته نیست
افسون حیرتم ز تو قطع نظر نکرد
پیچیده است رشتهٔ سازم گسسته نیست
افسردگی به شعلهٔ همت چه میکند
خورشید زبر خاک هم از پا نشسته نیست
دل جمع کن، به حاصل اسباب پر مناز
گل را حضورغنچه درآغوش دسته نیست
در کارخانهای که شکست آب و رنگ اوست
کار دگر چو بستن دل دست بسته نیست
بیدل به طبع بیخودیات بوی راحتیست
رنگیشکستهایکه بهرنگ شکسته نیست
درآتش است نعل سپندیکه جسته نیست
جز وحشت از متاع جهان برنداشتیم
بر ما مبند تهمت باری که بسته نیست
دیوانهٔ تصرف دشت محبتم
خاری نیافتمکه به پایی شکسته نیست
صد رنگ جیب غنچه وگاب واشکافتیم
رنگینیی به الفت دلهای خسته نیست
افسون حیرتم ز تو قطع نظر نکرد
پیچیده است رشتهٔ سازم گسسته نیست
افسردگی به شعلهٔ همت چه میکند
خورشید زبر خاک هم از پا نشسته نیست
دل جمع کن، به حاصل اسباب پر مناز
گل را حضورغنچه درآغوش دسته نیست
در کارخانهای که شکست آب و رنگ اوست
کار دگر چو بستن دل دست بسته نیست
بیدل به طبع بیخودیات بوی راحتیست
رنگیشکستهایکه بهرنگ شکسته نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
رنگم درین چمن به هوس پر زننده نیست
یعنی پر شکسته به جایی رسنده نیست
عمریست موج گوهر ما آرمیده است
نبض نگه به دیده حیران جهنده نیست
افتادهایم در قدم رهروان بس است
ما راکه همچو آبله پای دونده نیست
گرد نیازم از سرکویت کجا روم
بسمل اگر پری بفشاند پرنده نیست
حسرت به نام بوسه عبث فال میزند
نقش تبسمی به نگین تو کنده نیست
از حرص بیقناعتی خاکیان مپرس
تا نام بندگی است خدایی بسنده نیست
بگذار تا هوس پر و بالی زند به هم
آنجاکه جلوه است نظرها رسنده نیست
میتازد از قفای هم اجزای کاینات
این مشت خاک غیر عنان فکنده نیست
چون سایه باش یک قلم آیینهٔ نیاز
آن را که سجده جزو بدن نیست بنده نیست
چون صبح این دری که به رویت گشودهاند
پاشیدن غبار نفسهاست خنده نیست
ای بیکسی بنال به دردیکه خون شوی
عمریست رنگ باختهایم وپرنده نیست
بیدل چه انتظار وکدام آرزوی وصل
چشم به خواب رفتهٔ بختم پرنده نیست
یعنی پر شکسته به جایی رسنده نیست
عمریست موج گوهر ما آرمیده است
نبض نگه به دیده حیران جهنده نیست
افتادهایم در قدم رهروان بس است
ما راکه همچو آبله پای دونده نیست
گرد نیازم از سرکویت کجا روم
بسمل اگر پری بفشاند پرنده نیست
حسرت به نام بوسه عبث فال میزند
نقش تبسمی به نگین تو کنده نیست
از حرص بیقناعتی خاکیان مپرس
تا نام بندگی است خدایی بسنده نیست
بگذار تا هوس پر و بالی زند به هم
آنجاکه جلوه است نظرها رسنده نیست
میتازد از قفای هم اجزای کاینات
این مشت خاک غیر عنان فکنده نیست
چون سایه باش یک قلم آیینهٔ نیاز
آن را که سجده جزو بدن نیست بنده نیست
چون صبح این دری که به رویت گشودهاند
پاشیدن غبار نفسهاست خنده نیست
ای بیکسی بنال به دردیکه خون شوی
عمریست رنگ باختهایم وپرنده نیست
بیدل چه انتظار وکدام آرزوی وصل
چشم به خواب رفتهٔ بختم پرنده نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
مبتذل صبح و شام تازگی آرنده نیست
مسخرهٔ روزگار آنقدرش خنده نیست
آینه در پیش گیر محرم تحقیق باش
غیر ز خود رفتنت پیش توآینده نیست
وشت طور زمان لمعهٔ برق است وبس
علت کوریست گر چشم تو ترسنده نیست
صافدلان فارغند شکوه ارهام چند
گر دلت از خود پر است آینه شرمنده نیست
درکف اخلاق تست رشتهٔ تسخیر خلق
غافل از احسان مباش هیچ کست بنده نیست
مصدر ایذای خلق در همه جا ناسزاست
گر همه در پرپاست !بله زببنده نیست
هیچکس از گل نچید رایحهٔ انفعال
خبث چه بو میدهد گر دهنت گنده نیست
طبع حرون خم نزد جزبه در احتیاج
بیطلبکاه و جوگاو سرافکنده نیست
تخت سلیمان جاه پایهٔ قدرش هواست
دود دماغ حباب آن همه پاینده نیست
فقر به هرجاکشد دامن اقبال ناز
چرخ به صد طلسش پینهٔ یک زنده نیست
ای همه وهم و گمان در الم رفتگان
رشهکن و جامه در، یشمکسیکنده نیست
خواه دلت چاک زن خواه به سرخاک ریز
دهر ز وضع غرور بهر تو گردنده نیست
به که دل منفعل از خودت آگه کند
ور نه به پیشت کسی آینه دارنده نیست
بیدل از این چارسو عشوه ی دیگر مخر
غیر فنا هیچ جنس نزد حق ارزنده نیست
مسخرهٔ روزگار آنقدرش خنده نیست
آینه در پیش گیر محرم تحقیق باش
غیر ز خود رفتنت پیش توآینده نیست
وشت طور زمان لمعهٔ برق است وبس
علت کوریست گر چشم تو ترسنده نیست
صافدلان فارغند شکوه ارهام چند
گر دلت از خود پر است آینه شرمنده نیست
درکف اخلاق تست رشتهٔ تسخیر خلق
غافل از احسان مباش هیچ کست بنده نیست
مصدر ایذای خلق در همه جا ناسزاست
گر همه در پرپاست !بله زببنده نیست
هیچکس از گل نچید رایحهٔ انفعال
خبث چه بو میدهد گر دهنت گنده نیست
طبع حرون خم نزد جزبه در احتیاج
بیطلبکاه و جوگاو سرافکنده نیست
تخت سلیمان جاه پایهٔ قدرش هواست
دود دماغ حباب آن همه پاینده نیست
فقر به هرجاکشد دامن اقبال ناز
چرخ به صد طلسش پینهٔ یک زنده نیست
ای همه وهم و گمان در الم رفتگان
رشهکن و جامه در، یشمکسیکنده نیست
خواه دلت چاک زن خواه به سرخاک ریز
دهر ز وضع غرور بهر تو گردنده نیست
به که دل منفعل از خودت آگه کند
ور نه به پیشت کسی آینه دارنده نیست
بیدل از این چارسو عشوه ی دیگر مخر
غیر فنا هیچ جنس نزد حق ارزنده نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
با دل تنگ استکار اینجا ز حرمان چاره نیست
گر همه صحرا شویم از رنج زندان چاره نیست
زآمد ورفت نفس عمریست زحمت میکشیم
خانهٔ ما را ازین ناخوانده مهمان چاره نیست
دشت تا معموره یکسر از غبار دل پر است
هیچکس را هیچجا زین خانه ویران چاره نیست
تا نفس باقیست باید چون نفس آواره زیست
ای سحر بنیاد از وضع پریشان چاره نیست
سعی تدبیر سلامت هم شکست دیگر است
در علاج زخم خار از چین دامان چاره نیست
دامن خود نیز باید عاقبت از دست داد
کف به هم ساییدن ازطبع پشیمان چاره نیست
جرأت پیری چه مقدار انفعال زندگیست
پشتدستی همگر افشاری ز دندان چاره نیست
آدم از بهر چه گندمگون قرارش دادهاند
یعنی این ترکیب را از حسرت نان چاره نیست
آگهیگرد دو عالم شبهه دارد درکمین
تا نگه باقیست از تشویش مژگان چاره نیست
کارها با غیرت عشق غیور افتاده است
ششجهت دیدار و ما را ازگریبان چاره نیست
عمرها شد در کفنت رنگ حنا آیینه است
گر نیاید یادت ازخون شهیدان چاره نیست
برق تازی با رم هر دره دارد توأمی
ی خراب لیلی از سیر غزالان چاره نیست
شاملاست اخلاقحق با طور خوبو زشت خلق
شخص دین را بیدل ازگبرو مسلمان چاره نیست
گر همه صحرا شویم از رنج زندان چاره نیست
زآمد ورفت نفس عمریست زحمت میکشیم
خانهٔ ما را ازین ناخوانده مهمان چاره نیست
دشت تا معموره یکسر از غبار دل پر است
هیچکس را هیچجا زین خانه ویران چاره نیست
تا نفس باقیست باید چون نفس آواره زیست
ای سحر بنیاد از وضع پریشان چاره نیست
سعی تدبیر سلامت هم شکست دیگر است
در علاج زخم خار از چین دامان چاره نیست
دامن خود نیز باید عاقبت از دست داد
کف به هم ساییدن ازطبع پشیمان چاره نیست
جرأت پیری چه مقدار انفعال زندگیست
پشتدستی همگر افشاری ز دندان چاره نیست
آدم از بهر چه گندمگون قرارش دادهاند
یعنی این ترکیب را از حسرت نان چاره نیست
آگهیگرد دو عالم شبهه دارد درکمین
تا نگه باقیست از تشویش مژگان چاره نیست
کارها با غیرت عشق غیور افتاده است
ششجهت دیدار و ما را ازگریبان چاره نیست
عمرها شد در کفنت رنگ حنا آیینه است
گر نیاید یادت ازخون شهیدان چاره نیست
برق تازی با رم هر دره دارد توأمی
ی خراب لیلی از سیر غزالان چاره نیست
شاملاست اخلاقحق با طور خوبو زشت خلق
شخص دین را بیدل ازگبرو مسلمان چاره نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
خواجه تاکی باید این بنیاد رسواییکه نیست
برنگینها چند خندد نام عنقاییکه نیست
دل فریبت میدهد مخموری و مستیکجاست
در بغل تا چند خواهی داشت میناییکه نیست
خلق غافل درتلاش راحت از خود میرود
ناکجا آخر برون آرد سر از جاییکه نیست
هرچه بینی در جنون زار عدم پر میزند
گرد ما هم بال میریزد به صحراییکه نیست
ملک هستی تا عدم لبریز غفلتهای ماست
گر بفهمدکس همین دنیاستعقباییکهنیست
بیش از آنکز وهم دی آیینه زنگاریکنید
در نظرها روشن است امروز، فرداییکه نیست
نرگسستانهاست هرسو موجزن اما چه سود
کس چهبیند زین چمن بیچشم بیناییکه نیست
همتی نگشود بر روی قناعت چشم خلق
کثرت ابرام برهم بست درهاییکه نیست
زحمت تحقیق ازین دفتر نباید خواستن
لب بههم آوردنی میخواهدانشایی که نیست
آنقدر از خودگذشتنها نمیخواهد تلاش
چشم بستن هم پلی دارد به دریاییکه نیست
در خیال آباد امکان ازکجا آتش زدند
عالمی راسوخت حیرت در تماشاییکه نیست
هوش اگر داری ز رمزکنفکان غافل مباش
زان دهان بینشانگلکرده غوغاییکه نیست
بیدل این هنگامهٔ نیرنگ داغمکرده است
خار شد رنج تعلق باز در پاییکه نیست
برنگینها چند خندد نام عنقاییکه نیست
دل فریبت میدهد مخموری و مستیکجاست
در بغل تا چند خواهی داشت میناییکه نیست
خلق غافل درتلاش راحت از خود میرود
ناکجا آخر برون آرد سر از جاییکه نیست
هرچه بینی در جنون زار عدم پر میزند
گرد ما هم بال میریزد به صحراییکه نیست
ملک هستی تا عدم لبریز غفلتهای ماست
گر بفهمدکس همین دنیاستعقباییکهنیست
بیش از آنکز وهم دی آیینه زنگاریکنید
در نظرها روشن است امروز، فرداییکه نیست
نرگسستانهاست هرسو موجزن اما چه سود
کس چهبیند زین چمن بیچشم بیناییکه نیست
همتی نگشود بر روی قناعت چشم خلق
کثرت ابرام برهم بست درهاییکه نیست
زحمت تحقیق ازین دفتر نباید خواستن
لب بههم آوردنی میخواهدانشایی که نیست
آنقدر از خودگذشتنها نمیخواهد تلاش
چشم بستن هم پلی دارد به دریاییکه نیست
در خیال آباد امکان ازکجا آتش زدند
عالمی راسوخت حیرت در تماشاییکه نیست
هوش اگر داری ز رمزکنفکان غافل مباش
زان دهان بینشانگلکرده غوغاییکه نیست
بیدل این هنگامهٔ نیرنگ داغمکرده است
خار شد رنج تعلق باز در پاییکه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
هیچکس جز یأس، غمخوار من دیوانه نیست
بر چراغ داغ غیر از سوختن پروانه نیست
چشمهٔ داغی به ذوق سوختن جوشیدهام
آب چون خورشید غیر از آتشم در خانه نیست
کی شود برق نگه دام شکستنهای اشک
رفتن از خویش است اینجا بازی طفلانه نیست
شیوه مجنون ز وضع نامداران روشن است
سنگ بر سرکی زند خاتم اگر دیوانه نیست
عمرها شد در خیال نفی هستی سرخوشیم
باده ما جز گداز شیشه و پیمانه نیست
هر نفس فرصت پیام مژدهٔ دیدار اوست
صد مژه بر خواب پا باید زدن افسانه نیست
دل به انداز غبار ناله از خود رفته است
ریشهٔ ما هرقدر بر خویش بالد دانه نیست
داغ نیرنگ تغافل مشربیهای دلم
عالمی ناآشنا میگردد و بیگانه نیست
ای هجوم بیخودی رحمی که در ضبط شعور
لغزش واماندهٔ ما آنقدر مستانه نیست
بیدل ارباب تماشا از تحیر نگسلند
چشم را غیر از نگه پیداست شمع خانه نیست
بر چراغ داغ غیر از سوختن پروانه نیست
چشمهٔ داغی به ذوق سوختن جوشیدهام
آب چون خورشید غیر از آتشم در خانه نیست
کی شود برق نگه دام شکستنهای اشک
رفتن از خویش است اینجا بازی طفلانه نیست
شیوه مجنون ز وضع نامداران روشن است
سنگ بر سرکی زند خاتم اگر دیوانه نیست
عمرها شد در خیال نفی هستی سرخوشیم
باده ما جز گداز شیشه و پیمانه نیست
هر نفس فرصت پیام مژدهٔ دیدار اوست
صد مژه بر خواب پا باید زدن افسانه نیست
دل به انداز غبار ناله از خود رفته است
ریشهٔ ما هرقدر بر خویش بالد دانه نیست
داغ نیرنگ تغافل مشربیهای دلم
عالمی ناآشنا میگردد و بیگانه نیست
ای هجوم بیخودی رحمی که در ضبط شعور
لغزش واماندهٔ ما آنقدر مستانه نیست
بیدل ارباب تماشا از تحیر نگسلند
چشم را غیر از نگه پیداست شمع خانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
آزادگی، غبار در و بام خانه نیست
پرواز طایریست که در آشیانه نیست
هرجا سراغ کعبهٔ مقصود دادهاند
سرها فتاده بر سر هم آستانه نیست
شمع و چراغ مجلس تصویر، حیرت است
درآتشیم و آتش ما را زبانه نیست
داد شکست دلکه دهد تا فغانکنیم
پرداز موی چینی ما کار شانه نیست
واماندهٔ تعلق رزق مقدریم
دام و قفس به غیر همین آب و دانه نیست
طبع فسرده شکوهٔ همتکجا برد
در خانه آتشیکه توان زد به خانه نیست
امشب به وعدهای که ز فردا شنیدهای
گرآگهی مخسب قیامت فسانه نیست
جایی که خامشان، ادب انشای صحبتاند
آیینه باش! پای نفس در میانه نیست
مردان، نفس به یاد دم تیغ میزنند
میدان عشق، مجلس حیز و زنانه نیست
ما را به هستی و عدم وهم چونشرار
فرصت بسیست لیک دماغ بهانه نیست
خفتهستگرد مطلب خاک شهید عشق
گر خون شودکه قاصد از اینجا، روانه نیست
بیدل اگر هوس ندرد پردهٔ حیا
وحدتسرای معنیات آیینه خانه نیست
پرواز طایریست که در آشیانه نیست
هرجا سراغ کعبهٔ مقصود دادهاند
سرها فتاده بر سر هم آستانه نیست
شمع و چراغ مجلس تصویر، حیرت است
درآتشیم و آتش ما را زبانه نیست
داد شکست دلکه دهد تا فغانکنیم
پرداز موی چینی ما کار شانه نیست
واماندهٔ تعلق رزق مقدریم
دام و قفس به غیر همین آب و دانه نیست
طبع فسرده شکوهٔ همتکجا برد
در خانه آتشیکه توان زد به خانه نیست
امشب به وعدهای که ز فردا شنیدهای
گرآگهی مخسب قیامت فسانه نیست
جایی که خامشان، ادب انشای صحبتاند
آیینه باش! پای نفس در میانه نیست
مردان، نفس به یاد دم تیغ میزنند
میدان عشق، مجلس حیز و زنانه نیست
ما را به هستی و عدم وهم چونشرار
فرصت بسیست لیک دماغ بهانه نیست
خفتهستگرد مطلب خاک شهید عشق
گر خون شودکه قاصد از اینجا، روانه نیست
بیدل اگر هوس ندرد پردهٔ حیا
وحدتسرای معنیات آیینه خانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
اینزمان یک طالبمستی درین میخانه نیست
آنکهگرد بادهگردد جز خط پیمانه نیست
از نشاطدل چه میپرسیکه مانند سپند
غیر دود آه حسرت ریشهٔ این دانه نیست
اضطراب دل چو موج ازپیکر ما روشن است
طرهٔ آشفتگی را احتیاج شانه نیست
هرقدر خواهد دلت اسباب حسرت جمعکن
چونکمان اینجا بهجز خمیازهرختخانه نیست
حسنش از جوش نظرها دارد ایجاد نقاب
دامن فانوس شمعش جزپرپروانه نیست
چونگل از دور فریب زندگی غافل مباش
رنگمیگردد دریناینجا ساغر و پیمانهنیست
هرچه از چشم بتان افتد غبار عاشق ست
اشکگرم شمع جز خاکستر پروانه نیست
بهر نسیان غفلت ذاتی نمیخواهد سبب
از برای خواب مخمل حاجت افسانه نیست
بر امید الفت از وحشت دلی خوش میکنیم
آشنای ماکسی جز معنی بیگانه نیست
جان پاک از قید تن بیدل ندامت میکشد
گنج را جز خاک بر سرکردن از ویرانه نیست
آنکهگرد بادهگردد جز خط پیمانه نیست
از نشاطدل چه میپرسیکه مانند سپند
غیر دود آه حسرت ریشهٔ این دانه نیست
اضطراب دل چو موج ازپیکر ما روشن است
طرهٔ آشفتگی را احتیاج شانه نیست
هرقدر خواهد دلت اسباب حسرت جمعکن
چونکمان اینجا بهجز خمیازهرختخانه نیست
حسنش از جوش نظرها دارد ایجاد نقاب
دامن فانوس شمعش جزپرپروانه نیست
چونگل از دور فریب زندگی غافل مباش
رنگمیگردد دریناینجا ساغر و پیمانهنیست
هرچه از چشم بتان افتد غبار عاشق ست
اشکگرم شمع جز خاکستر پروانه نیست
بهر نسیان غفلت ذاتی نمیخواهد سبب
از برای خواب مخمل حاجت افسانه نیست
بر امید الفت از وحشت دلی خوش میکنیم
آشنای ماکسی جز معنی بیگانه نیست
جان پاک از قید تن بیدل ندامت میکشد
گنج را جز خاک بر سرکردن از ویرانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
محرم حسن ازل اندیشهٔ بیگانه نیست
رنگ میگردد بهگرد شمع ما پروانه نیست
از نفسها نالهٔ زنجیر میآید بهگوش
در جنونآباد هستی هیچکس فرزانه نیست
بسکه یادت میدهد پیمانهٔ بیهوشیام
اشک هم در دیدهام بیلغزش مستانه نیست
غیر وحشت کیست تا گردد مقیم خانهام
سیل هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست
گریهٔ شبنم پی تسخیر گل بیهوده است
طایران رنگ را پروای آب و دانه نیست
بهره از کسب معارف کی رسد بیمغز را
سرخوشیاز نشئهٔ می قسمت پیمانه نیست
سیل اشکم در دل شبنم نفس دزدیده است
از ضعیفی ناله در زنجیر این دیوانه نیست
زبنهار ایمن مباش از ظالم کوته زبان
میشکافد سنگ را آن ارهکش دندانه نیست
هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنیدهایم
ما سیهبخان شبی دارپم لیک افسانه نیست
عمرها چون سرمه گرد چشم او گردیدهایم
مستی انشا نامهٔ ما بیخط پیمانه نیست
شور ما چون رشتهٔ ساز از زبان نیستیست
نغمهها مینالد اما هیچکس در خانه نیست
عشرتمبیدل نهبریکدور موقوفاست و بس
اشک خواهد سبحه گردانید اگر پیمانه نیست
رنگ میگردد بهگرد شمع ما پروانه نیست
از نفسها نالهٔ زنجیر میآید بهگوش
در جنونآباد هستی هیچکس فرزانه نیست
بسکه یادت میدهد پیمانهٔ بیهوشیام
اشک هم در دیدهام بیلغزش مستانه نیست
غیر وحشت کیست تا گردد مقیم خانهام
سیل هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست
گریهٔ شبنم پی تسخیر گل بیهوده است
طایران رنگ را پروای آب و دانه نیست
بهره از کسب معارف کی رسد بیمغز را
سرخوشیاز نشئهٔ می قسمت پیمانه نیست
سیل اشکم در دل شبنم نفس دزدیده است
از ضعیفی ناله در زنجیر این دیوانه نیست
زبنهار ایمن مباش از ظالم کوته زبان
میشکافد سنگ را آن ارهکش دندانه نیست
هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنیدهایم
ما سیهبخان شبی دارپم لیک افسانه نیست
عمرها چون سرمه گرد چشم او گردیدهایم
مستی انشا نامهٔ ما بیخط پیمانه نیست
شور ما چون رشتهٔ ساز از زبان نیستیست
نغمهها مینالد اما هیچکس در خانه نیست
عشرتمبیدل نهبریکدور موقوفاست و بس
اشک خواهد سبحه گردانید اگر پیمانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
صافطبعان را غمی از خار خارکینه نیست
زحمت مژگان به چشمگوهر و آیینه نیست
در زراعتگاه امکان بسکه بیم آفت است
خلق را چون دانهٔگندم دلی در سینه نیست
فیل صاحبمنصب است و گاو و خر روزینهدار
فخر انسانی ز روی منصب و روزینه نیست
قسمت منعم ز دنیا بند وسواس است و بس
قفلرا جز عقدهٔه دل حاصل ازگنجینه نیست
ابر دارد در نمد آیینهٔ گلزار را
پنبهٔ داغم به غیر از خرقهی پشمینه نیست
مشکل است آیینه از زنگ صفا پرداختن
گر همهسنگاستدلفارغز مهر وکینه نیست
جز خیالت دلنشین ما نگردد نقش غیر
عکس چون حیرت مقیم خانهٔ آیینه نیست
در محبت رهنورد جاده ی دردیم و بس
چون سحرجولان ما بیرون چاک سینه نیست
پی نبرد اندیشه بر بطلان احکام نفس
سالها رفت از خود و تقویم ما پارینه نیست
چند روزیشد به هستی ریشه پیداکردنت
میتوان کند از زمین کاین نخل پر دیرینه نیست
بهر درد بینوایی صبرتسکین است و بس
دست بر دل زن که دیگر دلق ما را پینه نیست
سعد و نحسدهربیدلکی دهد تشویش ما
همچو طفلان کار ما با شنبه و آدینه نیست
زحمت مژگان به چشمگوهر و آیینه نیست
در زراعتگاه امکان بسکه بیم آفت است
خلق را چون دانهٔگندم دلی در سینه نیست
فیل صاحبمنصب است و گاو و خر روزینهدار
فخر انسانی ز روی منصب و روزینه نیست
قسمت منعم ز دنیا بند وسواس است و بس
قفلرا جز عقدهٔه دل حاصل ازگنجینه نیست
ابر دارد در نمد آیینهٔ گلزار را
پنبهٔ داغم به غیر از خرقهی پشمینه نیست
مشکل است آیینه از زنگ صفا پرداختن
گر همهسنگاستدلفارغز مهر وکینه نیست
جز خیالت دلنشین ما نگردد نقش غیر
عکس چون حیرت مقیم خانهٔ آیینه نیست
در محبت رهنورد جاده ی دردیم و بس
چون سحرجولان ما بیرون چاک سینه نیست
پی نبرد اندیشه بر بطلان احکام نفس
سالها رفت از خود و تقویم ما پارینه نیست
چند روزیشد به هستی ریشه پیداکردنت
میتوان کند از زمین کاین نخل پر دیرینه نیست
بهر درد بینوایی صبرتسکین است و بس
دست بر دل زن که دیگر دلق ما را پینه نیست
سعد و نحسدهربیدلکی دهد تشویش ما
همچو طفلان کار ما با شنبه و آدینه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
طاس این نرد اختیاری نیست
هرچه آورد اختیاری نیست
بر هوا بستهاند محمل ما
کوشش گرد اختیاری نیست
همه مجبور حکم تقدیریم
کرد و ناکرد اختیاری نیست
از بهار و خزان عالم رنگ
سرخ تا زرد اختیاری نیست
اتفاق بلندی و پستو
چون زن و مرد اختیاری نیست
معنی آوردش آمدی دارد
غزل و فرد اختیاری نیست
اینکه با بیدلان نمیجوشی
ای دلت سرد اختیاری نیست
گر وصال است و گر فراق خوشیم
چه توان کرد اختیاری نیست
بیدل از شیونم مگوی و مپرس
نالهٔ درد اختیاری نیست
هرچه آورد اختیاری نیست
بر هوا بستهاند محمل ما
کوشش گرد اختیاری نیست
همه مجبور حکم تقدیریم
کرد و ناکرد اختیاری نیست
از بهار و خزان عالم رنگ
سرخ تا زرد اختیاری نیست
اتفاق بلندی و پستو
چون زن و مرد اختیاری نیست
معنی آوردش آمدی دارد
غزل و فرد اختیاری نیست
اینکه با بیدلان نمیجوشی
ای دلت سرد اختیاری نیست
گر وصال است و گر فراق خوشیم
چه توان کرد اختیاری نیست
بیدل از شیونم مگوی و مپرس
نالهٔ درد اختیاری نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
از ره و منزل تحقیق اگر دوری نیست
جستن خانهٔ خورشید بجزکوری نیست
گرد هرکوچه علمدار جنون دگر است
نیست خاکیکه در او رایت منصوری نیست
هر طرف واگری عجز و غنا بالگشاست
دهرجز محشرعنقایی و عصفوری نیست
چند خواهی دل از اسباب تعین برداشت
دوش اقبال ازل قابل مزدوری نیست
همه جا انجمنآرایی شیراز دل است
معنی از عالمکشمیری ولاهوری نیست
زین عرضها نتوان صاحب جوهرگردید
نازچینی مفروشیدکه فغفوری نیست
ای بسا دیدهکه تر میکندش دود غبار
نم اشک جعلی رشحهٔ ناسوری نیست
دل بیدرد ز نیرنگ خیالات پر است
سرخوشکاسهٔ بنگی، میات انگوری نیست
استخوانبندی بحث و جدل از ما مطلب
چینی مجلس خامشنفسان غوری نیست
حرص مفرط دل ما میگزد از شیرینی
ورنه این بزم طرب پردهٔ زنبوری نیست
غافل از زمزمهٔ راز نباید بودن
شور ناقوس دل است این نی طنبوری نیست
همه را اطلس افلاکگرفتهست به بر
جامهٔ نیلی ماتمزدگان سوری نیست
تحفهٔ عجزی اگرهست خموشی دارد
لب اظهارگشودنگل معذوری نیست
بر شکست توبنای دو جهان موقوف است
گرتو ویران نشوی عالم معموری نیست
حسرت عمرتلفکرده نشاید بیدل
بادهگرخاک خورد قابل مخموری نیست
جستن خانهٔ خورشید بجزکوری نیست
گرد هرکوچه علمدار جنون دگر است
نیست خاکیکه در او رایت منصوری نیست
هر طرف واگری عجز و غنا بالگشاست
دهرجز محشرعنقایی و عصفوری نیست
چند خواهی دل از اسباب تعین برداشت
دوش اقبال ازل قابل مزدوری نیست
همه جا انجمنآرایی شیراز دل است
معنی از عالمکشمیری ولاهوری نیست
زین عرضها نتوان صاحب جوهرگردید
نازچینی مفروشیدکه فغفوری نیست
ای بسا دیدهکه تر میکندش دود غبار
نم اشک جعلی رشحهٔ ناسوری نیست
دل بیدرد ز نیرنگ خیالات پر است
سرخوشکاسهٔ بنگی، میات انگوری نیست
استخوانبندی بحث و جدل از ما مطلب
چینی مجلس خامشنفسان غوری نیست
حرص مفرط دل ما میگزد از شیرینی
ورنه این بزم طرب پردهٔ زنبوری نیست
غافل از زمزمهٔ راز نباید بودن
شور ناقوس دل است این نی طنبوری نیست
همه را اطلس افلاکگرفتهست به بر
جامهٔ نیلی ماتمزدگان سوری نیست
تحفهٔ عجزی اگرهست خموشی دارد
لب اظهارگشودنگل معذوری نیست
بر شکست توبنای دو جهان موقوف است
گرتو ویران نشوی عالم معموری نیست
حسرت عمرتلفکرده نشاید بیدل
بادهگرخاک خورد قابل مخموری نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
فریاد که در عالم تحقیق کسی نیست
یک خانهٔ عنقاست که آنجا مگسی نیست
با عقل چه جوشیمکه جز وهم ندارد
از عشق چه لافیم که بیش از هوسی نیست
گر دل بتپد غیر نفس کیست رفیقش
ور چشم پرّد جز مژه امید خسی نیست
حیرت ز رفیقان سفرکرده چه جوید
دیدیم که رفتند و صدای جرسی نیست
بر وعده دیدار که فرداست حسابش
امروز چه نالیم نفس همنفسی نیست
ای کاش دمی چند گرفتار توان زیست
اما چه توان کرد که دام و قفسی نیست
بر بیکسی کاغذ آتش زده رحمی
کاین قافله را غیر عدم پیش و پسی نیست
چون شمع به امید فنا چند توان سوخت
ای باد سحر غیر تو فریادرسی نیست
بیدل الم و عیش خیالات تعین
تا چشمگشایی که گذشتهست و بسی نیست
یک خانهٔ عنقاست که آنجا مگسی نیست
با عقل چه جوشیمکه جز وهم ندارد
از عشق چه لافیم که بیش از هوسی نیست
گر دل بتپد غیر نفس کیست رفیقش
ور چشم پرّد جز مژه امید خسی نیست
حیرت ز رفیقان سفرکرده چه جوید
دیدیم که رفتند و صدای جرسی نیست
بر وعده دیدار که فرداست حسابش
امروز چه نالیم نفس همنفسی نیست
ای کاش دمی چند گرفتار توان زیست
اما چه توان کرد که دام و قفسی نیست
بر بیکسی کاغذ آتش زده رحمی
کاین قافله را غیر عدم پیش و پسی نیست
چون شمع به امید فنا چند توان سوخت
ای باد سحر غیر تو فریادرسی نیست
بیدل الم و عیش خیالات تعین
تا چشمگشایی که گذشتهست و بسی نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
سرو چمن دل الف شعلهٔ آهیست
سرسبزی این مزرعه را برق گیاهیست
بیجرأت بینش نتوان محو تو گشتن
سررشتهٔ حیرانی ما، مدّ نگاهیست
کی سد ره اشک شود، دامن رنگم
گر کوه بود در دم سیلش پر کاهیست
جز صیقلی آیینهٔ آب ندارد
هرچندکه سرو لب جو، مصرع آهیست
عزتطلبی، جوهر تسلیم به دست آر
اینجا خم طاعت، شکن طرف کلاهیست
تا چند زند لاف بلندی، سرگردون
این بیضه به زبر پر پرواز نگاهیست
بر حاصا دنیا چفدر ناز توانکرد
سرتاسر این مزرعه یک مشت گیاهیست
فرش در دل شو،که درین عرصه نفس را
از هرزهدوی خانهٔ آیینه پناهیست
زین هستی بیهوده صوابی که تو داری
گر جرم تصور نکنی سخت گناهیست
فال سر تسلیم زن و ساز قدم کن
تا منزل رحت زگریان نو رآهیست
بیدل پی آن جلوه که من رفته ام ازخویش
هر نفش قدم، صورت خمیازه آهیست
سرسبزی این مزرعه را برق گیاهیست
بیجرأت بینش نتوان محو تو گشتن
سررشتهٔ حیرانی ما، مدّ نگاهیست
کی سد ره اشک شود، دامن رنگم
گر کوه بود در دم سیلش پر کاهیست
جز صیقلی آیینهٔ آب ندارد
هرچندکه سرو لب جو، مصرع آهیست
عزتطلبی، جوهر تسلیم به دست آر
اینجا خم طاعت، شکن طرف کلاهیست
تا چند زند لاف بلندی، سرگردون
این بیضه به زبر پر پرواز نگاهیست
بر حاصا دنیا چفدر ناز توانکرد
سرتاسر این مزرعه یک مشت گیاهیست
فرش در دل شو،که درین عرصه نفس را
از هرزهدوی خانهٔ آیینه پناهیست
زین هستی بیهوده صوابی که تو داری
گر جرم تصور نکنی سخت گناهیست
فال سر تسلیم زن و ساز قدم کن
تا منزل رحت زگریان نو رآهیست
بیدل پی آن جلوه که من رفته ام ازخویش
هر نفش قدم، صورت خمیازه آهیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهیست
در هر مکان چو نقش نگین جای من تهیست
بیحرف ساز صوت و صداگل نمیکند
زین جا مبرهن است که این انجمن تهیست
چشمحریص و سیری جاه، این.چه ممکن است
هرچند شمع نور فشاند لگن تهیست
این خانهها که خار و خس انبار حرص ماست
چون حلقههای در همه بیرفتن تهیست
بر رمز کارگاه سخن پی نبردایم
تاکی زبان زپرده بگوید دهن تهیست
ضبط نفس غنیمت عشرت شمردنست
گر بوی گل قفس شکند این چمن تهیست
عمریست گوش خلق ز افسون ما و من
انباشتهست پنبه و جای سخن تهیست
ناموس شمع کشته به فانوس واگذار
دستی کز آستین به در آرم ز من تهیست
می در قدح ز بیکسی شیشه غافل است
چندانکه غربت است پر از ما، وطن تهیست
نتوان به هیچ پرده سراغ وصال یافت
بیدل ز بوی یوسف ما پیرهن تهیست
در هر مکان چو نقش نگین جای من تهیست
بیحرف ساز صوت و صداگل نمیکند
زین جا مبرهن است که این انجمن تهیست
چشمحریص و سیری جاه، این.چه ممکن است
هرچند شمع نور فشاند لگن تهیست
این خانهها که خار و خس انبار حرص ماست
چون حلقههای در همه بیرفتن تهیست
بر رمز کارگاه سخن پی نبردایم
تاکی زبان زپرده بگوید دهن تهیست
ضبط نفس غنیمت عشرت شمردنست
گر بوی گل قفس شکند این چمن تهیست
عمریست گوش خلق ز افسون ما و من
انباشتهست پنبه و جای سخن تهیست
ناموس شمع کشته به فانوس واگذار
دستی کز آستین به در آرم ز من تهیست
می در قدح ز بیکسی شیشه غافل است
چندانکه غربت است پر از ما، وطن تهیست
نتوان به هیچ پرده سراغ وصال یافت
بیدل ز بوی یوسف ما پیرهن تهیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
بیساز انفعال سراپای من تهیست
چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست
نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر
صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا
ازگرد خوا دامن صحرای من تهیست
دل محو مطلق است چه هستیکجا عدم
از هرچه دارد اسم معمای من تهیست
چون صبح بالی از نفس سرد میزنم
عمریست آشیانهٔ عنقای منتهیست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس
امروز من چوکیسهٔ فردای من تهیست
چون پیکر حبابم از آفت سرشتهاند
از مغز عافیت سر بیپای من تهیست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ
از یک حباب قالب دریای من تهیست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و مینای منتهیست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف
تا او بجاست جای تو و جایمنتهیست
چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست
نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر
صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا
ازگرد خوا دامن صحرای من تهیست
دل محو مطلق است چه هستیکجا عدم
از هرچه دارد اسم معمای من تهیست
چون صبح بالی از نفس سرد میزنم
عمریست آشیانهٔ عنقای منتهیست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس
امروز من چوکیسهٔ فردای من تهیست
چون پیکر حبابم از آفت سرشتهاند
از مغز عافیت سر بیپای من تهیست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ
از یک حباب قالب دریای من تهیست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و مینای منتهیست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف
تا او بجاست جای تو و جایمنتهیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
برگ طربم عشرت بیبرگ و نواییست
چون آبله بالیدنم از تنگقباییست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بیطاقتی نبض طلب هرزهدراییست
کو شور جنونیکه اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهاییست
فرش در دل باشکزینگوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پاییست
آرایشگل منت مشاطه ندارد
بیساختگیهای چمن حسن خداییست
خلوتگه وصل انجمنآرای دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جداییست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شویکارگداییست
ای خاکنشینکسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطاییست
آنجاکهگل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیدهدراییست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجاییست
کو صبروچه طاقتکه به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رساییست
اندیشه چمن طرحکن سجدهٔ شوقیست
امروز ندانم کف پای که حناییست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توانکرد
سرمایهٔ اول قدمم آبلهپاییست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راهکه این ساز نواییست
چون آبله بالیدنم از تنگقباییست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بیطاقتی نبض طلب هرزهدراییست
کو شور جنونیکه اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهاییست
فرش در دل باشکزینگوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پاییست
آرایشگل منت مشاطه ندارد
بیساختگیهای چمن حسن خداییست
خلوتگه وصل انجمنآرای دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جداییست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شویکارگداییست
ای خاکنشینکسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطاییست
آنجاکهگل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیدهدراییست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجاییست
کو صبروچه طاقتکه به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رساییست
اندیشه چمن طرحکن سجدهٔ شوقیست
امروز ندانم کف پای که حناییست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توانکرد
سرمایهٔ اول قدمم آبلهپاییست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راهکه این ساز نواییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
در ربط خلق یکسر ناموسکبریاییست
چونسبحه هر اینجا در عالم جداییست
منعم به چتر و افسر اقبال میفروشد
غافلکه بر سر ما بیسایگی هماییست
وارستگی ایاغیم، بیوهم باغ و راغیم
صبح فلک دماغیم بر بام ما هواییست
دارد جهان اقبال، ادبار در مقابل
بر خودسری مچینید هرجا سریست پاییست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچهکوهیستدرگوشها صداییست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر
گر عشقبینیازستدر حسن بیوفاییست
زینورطهٔ خجالت آسان نمیتوان رست
چون شمع زندگی را در هر عرق شناییست
در خورد سختجانی باید غم جهان خورد
ترکیب وسع طاقت معجون اشتهاییست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند
دست شکسته بارش برگردن دعاییست
گوش تظلم دل زین انجمنکه دارد
دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جاییست
گلزار بیبریها وارستگی بهار است
درگرد موی چینی فریاد سرمهساییست
بیدلکجا بردکس بیداد بیتمیزی
در سرنگونی بید هم برگ پشت پاییست
چونسبحه هر اینجا در عالم جداییست
منعم به چتر و افسر اقبال میفروشد
غافلکه بر سر ما بیسایگی هماییست
وارستگی ایاغیم، بیوهم باغ و راغیم
صبح فلک دماغیم بر بام ما هواییست
دارد جهان اقبال، ادبار در مقابل
بر خودسری مچینید هرجا سریست پاییست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچهکوهیستدرگوشها صداییست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر
گر عشقبینیازستدر حسن بیوفاییست
زینورطهٔ خجالت آسان نمیتوان رست
چون شمع زندگی را در هر عرق شناییست
در خورد سختجانی باید غم جهان خورد
ترکیب وسع طاقت معجون اشتهاییست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند
دست شکسته بارش برگردن دعاییست
گوش تظلم دل زین انجمنکه دارد
دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جاییست
گلزار بیبریها وارستگی بهار است
درگرد موی چینی فریاد سرمهساییست
بیدلکجا بردکس بیداد بیتمیزی
در سرنگونی بید هم برگ پشت پاییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
ز خویش مگذر اگر جوهرت شناسایی ست
که خودپرستی عالم، بهار یکتاییست
نه گلشنیست به پیش نظر، نهدشت و نه در
بلندی مژه اث منظر خودآراییست
بهار رمز ازل تا چه وقتکیرد رنگ
هنوز نغمهٔ نی تشنهٔ لب ناییست
مگیر ز غیب برآییم تا عیان گردیم
ز خود نشان چه دهد قطرهای که دریاییست
ز ذات محض چه اسما که برنمیآییم
جهان وهم و گمان فطرت معماییست
دل از تکلف هستی جنوننمایی کرد
نفس در آینه رنگ بهار سودایی ست
به بلزم وصل جنون ناگزبر عشه افتاد
ز منع بلبل ادب کن بهار سودایی ست
کس به ستر عیوب نفس چه چارند
غبار نیستی آیینهایم و رسواییست
لطافتیست به طبع درشتی آفاق
مقیم پرده سنگ انتظار میناییست
شکست بام و دری چند میکند فریاد
که از هوا بهدر آیید خانه صحراییست
به عرض نیم نفس کس چه گردن افرازد
حباب ما عرق انفعال پیدایی ست
تو هم دری چو شرر واکن و ببند، بس است
به کارخانهٔ فرصت، عدم تماشایی ست
فتادهایم به راهت چو سایه جبهه به خاک
ز پش ما به تغافل زدن چه رعناییست
رعونتی به طبعت که چون غبار سحر
اگر به باد روی پیشت اوجپیماییست
تلاش کعبه و دیرت نمیرود بیدل
بهشت و دوزخخویشی خیال هرجایی ست
که خودپرستی عالم، بهار یکتاییست
نه گلشنیست به پیش نظر، نهدشت و نه در
بلندی مژه اث منظر خودآراییست
بهار رمز ازل تا چه وقتکیرد رنگ
هنوز نغمهٔ نی تشنهٔ لب ناییست
مگیر ز غیب برآییم تا عیان گردیم
ز خود نشان چه دهد قطرهای که دریاییست
ز ذات محض چه اسما که برنمیآییم
جهان وهم و گمان فطرت معماییست
دل از تکلف هستی جنوننمایی کرد
نفس در آینه رنگ بهار سودایی ست
به بلزم وصل جنون ناگزبر عشه افتاد
ز منع بلبل ادب کن بهار سودایی ست
کس به ستر عیوب نفس چه چارند
غبار نیستی آیینهایم و رسواییست
لطافتیست به طبع درشتی آفاق
مقیم پرده سنگ انتظار میناییست
شکست بام و دری چند میکند فریاد
که از هوا بهدر آیید خانه صحراییست
به عرض نیم نفس کس چه گردن افرازد
حباب ما عرق انفعال پیدایی ست
تو هم دری چو شرر واکن و ببند، بس است
به کارخانهٔ فرصت، عدم تماشایی ست
فتادهایم به راهت چو سایه جبهه به خاک
ز پش ما به تغافل زدن چه رعناییست
رعونتی به طبعت که چون غبار سحر
اگر به باد روی پیشت اوجپیماییست
تلاش کعبه و دیرت نمیرود بیدل
بهشت و دوزخخویشی خیال هرجایی ست